گنجور

 
قصاب کاشانی

نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را

گرفته گل ز رخت بوی بی‌وفایی را

کسی نیافته قدر برهنه پایی را

خراج نیست در این ملک بی‌نوایی را

رسا نمی‌شود از سعی خامه تقدیر

به قد آن که بریدند نارسایی را

ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار

چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را

ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست

که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را

رضا به عشرت عالم نمی‌شود قصاب

کسی که یافت چو من لذت جدایی را