گنجور

 
سعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

و گر تو داغ نهی داغ نیست، درمان است

نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت

مخالفت نکنم آن کنم که فرمان است

ز عقل من عجب آید صوابگویان را

که دل به دست تو دادن خِلاف در جان است

من از کنار تو دور اوفتاده‌ام نه عجب

گرم قرار نباشد، که داغِ هجران است

عجب در آن سر زلف مُعَنْبَرِ مَفتول

که در کنار تو خسبد چرا پریشان است؟

جماعتی که ندانند حظ روحانی

تفاوتی که میان دَواب و انسان است

گمان برند که در باغ عشق، سعدی را

نظر به سیب زنخدان و نار پستان است

مرا هرآینه خاموش بودن اولی‌تر

که جهل پیش خردمند عذر نادان است

وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسی و لا أُزَکِّیها

که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است