گنجور

 
پروین اعتصامی

مرغی نهاد روی به باغی ز خرمنی

ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی

پنداشت چینه‌ای‌ست، به چالاکی‌اش ربود

آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی

چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت

زین سانش آزمود! چه نیک آزمودنی

خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم

روزی به این شکاف فتادم ز گردنی

چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی

چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی

ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه

گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی

با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی

بینی هزار جلوه به نظاره کردنی

در چهره‌ام ببین چه خوشی‌ها و تاب‌هاست

افتاده و زبون شدم از اوفتادنی

خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ

بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی

چون فرق در و دانه تواند شناختن

آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی

در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک

درس ادیب را چه کند طفل کودنی

اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهی‌ست

دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی

آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن

خفاش را به دیده چه دشتی، چه گلشنی

دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای

عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی

پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت

آن کس که نخ نکرده به یک عمر سوزنی