گنجور

 
مولانا

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی

بی‌خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم

گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت

دهمت بیم مبارات تو اما نکنم

متفرق شود اجزای تو هنگام اجل

تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم

منشی روز و شبم نیست شود هست کنم

پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم

هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح

پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم

هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است

پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم

تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم

در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم

گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است

چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم

طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا

پیش از آن که بروم نظم غزل‌ها نکنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

پیش روی تو حدیث مه و جوزا نکنم

ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم

به تماشای رخ چون گل تو می آیم

ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم

آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز

[...]

کلیم

منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم

بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم

نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید

بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم

کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه