میترا کیهان زاد در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۰۰ در پاسخ به مینا مینوی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن:
گفت پیغمبر که : زن بر عاقلان
غالب آید سخت و ، بر صاحب دلان
باز بر زن ، جاهلان غالب شوند
کاندر ایشان ، تندیِ حَیوان است بَند
کم بُوَدشان رقّت و لطف و وداد
ز آنکه حیوانی است غالب بر نهاد
مِهر و رقّت ، وصفِ انسانی بُوَد
خشم و شهوت ، وصفِ حیوانی بُوَد
پرتو حق است آن ، معشوق نیست
خالق است آن ، گوئیا مخلوق نیست
مولانا در این شعر مقام زن را بسیار بالاتر از مرد می داند و مادر را پرتوی حق و دارای قدرت خالق بودن معرفی می کند و مهر و محبت را از خصوصیات باارزش زنان میشناسند.
🔴
چند نمونه دیگر از دیدگاه مولانا به مقام مادر:
🔴
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
🔴
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
🔴
ننگرم در تو، در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بردرم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
🔴
مولانا چنان محو نقش تعلیمی مادر شده است که حتی توجه نمی کند طفل می تواند از طریق کسان دیگری مثل پدر سخن گفتن را بیاموزد:
چه ها می کند مادر نفس کلی
که تا بی لسانی بیابد لسانی
🔴
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضه است و سزاست
🔴
بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر میتوان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر میتوان کرد
🔴
مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بیامان نبرد
تا نشد بالغ و ز جان فارغ
پیش آن جان جان جان نبرد
🔴
اینها اشعاری بود که من از مولانا درباره مقام زن و مادر شنیده بودم و از روی تعصب از کسی طرفداری نمی کنم ولی چیزی که مطمئنم اینه که مولانا یکی از خردمندترین انسان های جهان بوده و خیلی برام عجیبه که اگه مولانا مقام زن رو پایین تر از حیوان دونسته باشه مخصوصا با وجود این اشعاری که در تمجید مقام زن گفته. البته من خودم باز هم در این مورد تحقیقات بیشتری می کنم تا دیدگاه مولانا و دیگر شاعران درباره زنان رو بهتر متوجه بشم
عرفان خسروی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
بنظر بنده حقیر، در "عجب ار مورچه در [زیر] پا نرود"، مخاطب مرکب یار است و نه خود یار! و این میخواهد اوج خاکساری و فروتنی در مقابل یار را به نمایش بگذارد؛ تا حدی که در این بیت، خود را لایق مکالمه با شخص یار ندانسته و در نتیجه با مرکب او سخن میکند. و اما معنی... معنای بیت در نظر بنده اینگونه است: ای مرکب یار، -که همچون تخت سلیمان هستی برای یار من که چون سلیمان است- وقتی یارم، سلیمانگون، میخواهد قدم بر سر ما بگذارد و شوکتمندانه گذر کند، منِ مورچهصفت، عجیب و بعید است که خود را در زیر پای او نیندازم(یعنی حتما و با کمال میل خود را در زیر پای او خواهم انداخت).
احمد نیکو در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۵۷ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۰۹:
شادی مطلب که حاصلِ عمر دمیست
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جمیست
احوال جهان و عمر فانی و وجود
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
امیر-مهر-۱۴۰۰ در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:
برگ بی برگی عزیز. بسیار تفسیر جامع، درست و دل نشینی بود. من دیشب در شب یلدا این فال برام آمد. حدود 14 ماه هست که مسیر زندگیم در اثر یک رخداد کاملا عوض شده و یک آدم دیگه ای شدم. خیلی این فال و این تفسیر به دلم نشست و تعجبم از این هست که اکثر تفسیرهای قبلی مال بیش از یک سال گذشته هستن و این تفسیر شما ما 5 روز قبل هست که خیلی توجه من رو به خودش جلب کرده. شاید من نتونم احسال و چیزی که بیشتر از یک سال هست در دلم ایجاد شده رو اون جوری که قابل درک باشه بیان کنم. ولی از این مطمئن هستم که درد عشقی که رنگ و بوی خدا داشته باشه و خالص باشه شما رو دگرگون میکنه. البته من به شخصه به وصال نرسیدم و این علی رغم میل من و معشوقم بود که هر دو در این هجران سوختیم و می سوزیم. من آدمی هستم که تا قبل از این اتفاق روابط زیادی داشتم و آدم خوبی نبودم ولی همیشه در ته دلم از این مسیر راضی نبودم و دنبال گمشده ای میگشتم و در این روابط دنبال چیز خاصی بودم که در نهایت پیداش کردم ولی مدتش خیلی کوتاه بود. با تمام وجودم آرزو می کنم که همه انسان ها این عشق خالص رو تجربه کنن چون در این صورت دنیا گلستان میشه. شاید این حرف های من به نظر شما و در اصطلاح ما هندی بازی باشه ولی اینطور نیست. تا تجربه نکنین نمی تونین درک کنین چی میگم. من 14 ماه هست که نماز صبحم قضا نشده در صورتی که 10 سال بود نماز نمی خوندم. نمی دونم این حرف هایی که می زنم چه عکس العملی رو از کسانی که این متن رو می خونن به دنبال داره و نمی دونم حتی کار درستی دارم می کنم یا نه. فقط اینو می دونم با تمام وجودم، اگر کسی بخواد از این دنیا و وسوسه های ناتمامش نجات پیدا کنه خدا باید گوشه چشمی بهش بندازه و عشق با رنگ خدا رو در دلش قرار بده و همه چی تمام میشه.
مشتاق در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۰ در پاسخ به سیدعلی ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
با درود برهمه حافظ دوستان عزیز.سپاس بیکران از عزیزان سید علی ساقی و تماشاگه راز و برگ بی برگی که لطف کردند و توضیحات خوبی بر این غزل زیبا گذاشتند. خدای مهربان را شاکریم که توفیق داد با حافظ اشنا بشیم و روزی ما قرارداد بزرگانی چون حافظ و مولانا و سعدی و خرقانی و بایزید و فردوسی و گوهرهای درخشان این سرزمین گهربار را. از همه عزیزان تمنا دارم این همه حافظ این گوهر دردانه هستی را قضاوت نکنیم ما کجا و شناختن حافظ کجا؟ فقط چند غزل 114و152ودوش دیدم که ملایک در میخانه زدند فکر کنم 184 باشه از این مخزن اسرار الهی برای رستگاری و وصول به معشوق ازل برای ما کافی است. گدایی در میخانه (طرفه اکسیری است) و شاگردی حافظ بکنیم گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد.قدر بدانیم و از فیض بخشی اهل نظر بهره ببریم. به قول مولانای جان: از خدا جویم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب.
حنّان در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۱۰ در پاسخ به احمد بانکی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶:
سپاس از شما، خیلی زحمت کشیدید، عالی بود
برگ بی برگی در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:
تویی که بر سر خوبانِ کشوری چو تاج
سزد اگر همه دل بران دهندت باج
مخاطب خویش یا جانِ اصلی انسان است که پرتو نور و نسخه برابر اصلی از جانان است ، کشور در اینجا کنایه ایست از این جهانِ مادی، پسحافظ میفرماید با اینچنین جان و روحی ست که انسان اشرفِ مخلوقات نام گرفته و چون تاجی ست بر سرِ همه خوبانِ این جهانِ مادی ، یعنی سروری و شرافتِ انسان بر سایر آفریده ها و باشندگان که از قضا همگی خوب و زیبا هستند فقط بواسطه وجودِ آن یار و خویشِ اصلی انسان است که از جنس خداوند میباشد ، در صورتی که انسان این یار و زیبا رویی که جانِ جانان است را از دست دهد ،برتری و شرافتی نسبت به سایر موجودات این جهان ندارد ، برای مثال ببر و پلنگ نه تنها ظاهری زیبا دارند بلکه هوش و قدرت جسمانی بالاتری از انسان برای بقای خود در طبیعت از خود نشان می دهند ، پس تاجِ سروری ِ انسان نسبت به دیگر خوبان ِ زیبای روی زمین همان خویش و اصلِ خدایی انسان است ، در مصراع دوم میفرماید با چنین جان و یاری ست که انسان سزاوارِ اخذِ باج و خراج از دلبرانِ این جهان است ، دلبران یعنی هر آنچه در جهان دلِ انسان را می برد و او را دلباخته خود می کند ، اعم از چیزهای مادی مانند پول و ثروت ، اتومبیل، املاک و مانندِ آن تا اعتقادات و اعتبارهای ساختگی و ذهنی ،حافظ می فرماید همه این جاذبه ها که دلِ انسان را می برند درواقع سزاوار و شایسته است که در خدمتِ انسان باشند ، اما شرایط به گونه ای رقم خورده است که انسان برای دستیابی به این "دل بران " خدمتگزار آن چیزها شده و همچون برده ای همه عمرِ ارزشمند ِخود را بعنوان خراج به آنها می دهد .
دو چشم شوخِ تو بر هم زده خطا و ، حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
حافظ در بیت دوم با بهره گیری از نمادِ کشورها تناسبِ زیبایی با کشور در بیت اول ایجاد نموده و به ادامه مطلب می پردازد ، دو چشم در اینجا یعنی دو نگاه ، یا دو بُعد و ساختاری که بنیادِ انسان از آن تشکیل شده است ، یکی جانِ و خویشِ خدایی انسان که از جنسِ جانان است و چشمِ دیگر بعدِ جسمانی ( اعم از ذهن ، فکر و هیجانات) یا خویشِ تنیده شده ای ست که بر روی خویشِ اصلی و بمنظورِ استمرارِ حیاتِ انسان بر روی زمین بوجود آمده است ، شوخ در اینجا به معنی فتنه انگیزی آمده و این دو بُعد که شاکله وجودی انسان است موجب شوخ و فتنه انگیزی و خطایِ دیدِ انسان شده اند ، یعنی انسان به خطا خویشِ تنیده شده جسمانیِ خود را همان خویش و جانِ اصلی ِ برگرفته از جانان می پندارد ، این دو چشم هر دو ارزشمند هستند ، چشمِ خویشِ جان لازمه دیدنِ جهان از منظر چشم و جهان بینی خداوندی ست تا جان و معنا بین باشد و چشمِ خویشِ تنیده شده جدید برای تشخیصِ جهانِ مادی ست تا بوسیله آن نیازهای مادی و جسمانی خود را تامین کند ، اما خطای انسان آنجاست که تک بعدی شده و فقط با همین چشمِ حسی و جسمی خود جهان را می بیند ، در قدیم حبشه کشوری بزرگ در آفریقا بود که شامل اتیوپی و سودانِ امروزی ست و غالبِ بردگان و غلامانِ آن روزگار حبشی بودند ، حافظ انسانِ تک بعدی را حبشی و غلامِ این جهان مادی می داند که در چینِ زلفِ حضرتِ دوست گرفتار شده است ، زلف در اینجا استعاره ای ست از کثرتِ زیبایی و جذابیت های این جهان که همان خوبان و دل برانِ بیت اول می باشند و شرحِ آن داده شد ، همگی خوب هستند و دل انسان را می برند ، حافظ میفرماید انسان که تاجِ پادشاهی و شرافت بر دل بران و خوبانِ این جهان را بر سر دارد با دید و نگرشِ خطا به جهان و عدمِ وقوف به چشمِ جان بین ، کارش بجایی رسیده است که بجای باج و خراج گرفتن از آن دل بران ، اکنون غلامِ و برده حبشی و مطیع شده ، چین و هند را نیز بعنوانِ خراج به دلبران یا چیزهای این جهانی که دل ِ او را ربوده اند می دهد ، ماچین نمادِ خویشِ اصلی یا بُعدِ روحانی انسان است و هند نمادِ خویشِ در خدمت تن ، که فکرها و هیجانات انسان را نیز شامل می شود ، خویشی که چشمِ جهان بینِ انسان است و همچون غلامِ حبشی تن به چنین ذلتی می دهد ، در نتیجه هر دو چشمِ خود را از دست داده و از هر دو نعمت محروم می شود ، درصورتی که خطایی رخ نمی داد و انسان با هر دو چشم ِ جان و جسم بین ، با اولویت دادن به چشمِ جان بین ، جهان را می نگریست پس هیچگونه شوخ و فتنه انگیزی رخ نمی داد و این دلبران و خوبانِ جهان بودند که در خدمت انسان می بودند و به او خراج می دادند .
بیاضِ روی تو روشن چو عارضِ رخِ روز
سوادِ زلفِ سیاهِ تو هست ظلمتِ داج
بیاض همان روشنی ست و در اینجا سپید رویی و زیبایی مورد نظر است ، عارض همان رخسار است ، سواد سیاهی ست و در اینجا تیرگی ، داج همان تاریکی و ظلمت است اما منظور تیره بختی ست ، پس حافظ با بهره گیری از ایهام در این چهار واژه به یک معنا خطاب به یار و خویشِ اصلی انسان ادامه می دهد بیاض و زیبایی رویِ تو برگرفته از روشنیِ رخسارِ آن یگانه آفتابِ هستی بخش است ،( یعنی امتداد خداوند در این جهان ) و هر انسانی با چشمِ جان بین می تواند به آن بیاض و زیبایی برسد ، اما با چشمِ جهان بین فقط تیرگیِ زلفِ سیاهت نصیبِ وی خواهد شد که سراسر ظلمت و داج یا تیره بختی ست ، یعنی از زیبایی های زلف و کثرت در نعمتهای بیشمار این جهان نیز بی بهره خواهد بود و در صورتیکه به آنها دست یابد هم نمی تواند از آن چیزها شادی و آرامشی بدست آورد .
دهان شهد تو داده رواج آبِ خضر
لبِ چو قندِ تو برد از نباتِ مصر رواج
دهان کنایه ای ست از سخنان و پیغامهای زندگی یا خداوند که چون عسل شیرین و شفا بخش هستند و از طریق بزرگانی چون حافظ بمانندِ آبِ حیاتِ خضر اعجاز نموده و میتواند انسان را به جاودانگی برساند ، در مصراع دوم لبهایی که چنین شهد و آبِ حیاتی را در جهان رواج می دهد ، شهرتِ شکر و نباتِ مصر را از رونق و اعتبار میبرد . میتواند اشاره ای باشد به چنین ابیات و غزلهایِ قند پارسی . وقتی رندِ عاشقی چون حافظ به مرتبه عالی معرفت میرسد جدایی و حجابها از میان میروند، پس این صفات و تمثیل ها میتواند هم در باره معشوق باش و هم درباره عاشق ، چر که هر دو یکی شده و به وحدت رسیده اند .
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو دردِ دل ای جان نمی رسد به علاج
معنای این بیت درواقع ادامه بیتِ دوم است که انسان با چشمِ جهان و جسمانیِ خود به زندگی می نگرد و بزرگان چنین نگرشی را خطا و مرضی سخت میبینند ، پس حافظ میفرماید صرفآ با دردِ دل کردن و بیانِ خطا و بیماری و سردادنِ الغوث ها به حضرت معشوق حقیقتن انسان علاج نخواهد شد ، بلکه کارِ مستمر معنوی میتواند انسان را از این بیماری رهایی بخشد .
چرا همی شکنی جانِ من ، ز سنگدلی
دلِ ضعیف ؟ ، که باشد به نازکی چو زُجاج
جانِ من خطاب به جانان است ، حافظ می فرماید پساز آنکه انسان به بیماری و خطای خود آگاه می شود ، با دعاهایی از سرِ ذهن و بوسیله حَبَش یا خویشِتن قصد علاج خود را دارد در نهایت می بیند که دردهایش تسکین نمییابند ، پس تصور می کند این عدم توفیق از بی وفایی و سنگدلی حضرت دوست است که دل شکسته شده ، و از معالجه خود نا امید و سرخورده میگردد ، حافظ بنا بر استناد به آیه ای از قرآن که انسان را موجودی ضعیف توصیف کرده است خود را ضعیف و دلش را همچو شیشه نازک و شکستنی می داند .
لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است
قدِ تو سرو و میان موی و ، بر به هیئت ِ عاج
پس حافظ نسخه نهایی برای علاج دل و مبرا شدن از خطا های پیوسته را لبِ خضر حضرت معشوق می داند که با رسیدنِ به وصالش حیاتی جاودانه به انسان می بخشد و پیغامهای شفابخش زندگی که از دهانِ بزرگان و عارفان همچون آبِ حیات بخش می تواند انسانهای مشتاق و عاشق را شفا دهد ، پس از آن است که دیگر عاشقانِ مشتاقِ وصل نیز میتوانند سروی بلند بالا شده و به تعالی برسند ، میان آنان و حضرت دوست تنها به اندازه مویی فاصله باشد ، و بَر و رویشان نیز همچون عاج سفید و زیبا گردد .
فتاد در دلِ حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاکِ درِ تو بودی ، کاج
میفرماید با ابن توصیفاتی که شد در دلِ حافظ هم میل و هوای دیدار چنین پادشاهی و وصالش پدید آمد ، کمترین ذره خاک درگاهِ حضرتش نیازمندِ شرحِ صدری تا بینهایتِ اوست و خداوند چنین قابلیتی را در انسان قرار داده است ، پس حافظ تنها راهِ وصالش را همان دانسته ، آرزو می کند سینه و درونِ خود را آنچنان شرح و بسط دهد تا سرانجام به درگاهش راه یابد ، انبساط ِدرونی یا شرحِ صدر یعنی پذیرش و رضایت دادن به اتفاقاتِ هر لحظه ، که توسطِ زندگی رقم می خورند و تغییرِ آنها در اختیار انسان نیستند . حافظ در بیتِ مطلعِ غزل بعدی نیز به همین مطلب میپردازد .
در سایه در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۴:۱۶ در پاسخ به حسین دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱:
دوست عزیز شرح شما بسیار روشنگر معنای این غزل از حافظ بزرگ بود. سپاس از شما سالک راه حق. برقرار باشید
فاطمه یاراحمدی در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۲:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:
آقا رضا ساقی بسیار سپاسگزارم. انشالله سالم و برقرار باشید.
ادیب ارسبارانی در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۰:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰:
توضیح ضرب المثل آخر مصرع دوم بیت اول (آخر الدوا الکی)
لغتنامه دهخدا، ذیل مدخل "کی"
کی . [ ک َی ی ] (ع مص ) داغ کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). داغ کردن از آهن گرم و جز آن ، و گویند: آخر الدواء الکی . (از منتهی الارب ). داغ کردن با آهن تافته و جز آن . (ناظم الاطباء): کواه یکویه کیاً (واویةالعین یائیةاللاّم )؛ پوست آن را با آهن و جز آن داغ کرد. و داغ کننده را «کاو» (کاوی ) و داغ شده را «مکوی » نامند. (از اقرب الموارد).
- امثال :
آخر الدواء الکی ؛ «کی » داغ یعنی آهن تافته ای است که بر بعضی جراحات نهند و مراد آنکه وسایل صعب را آنگاه به کار برند که چاره های سهل بی اثر ماند. (امثال و حکم ج 1 ص 19) :
گفته اند آخر الدواء الکی .
انوری (از امثال و حکم ص 19).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی .
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخر الدواء الکی .
هادی در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۴:
در این بیت:
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
آیا چست به جای چیست درست تر نیست؟
علی رام در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:
سلام وقت بخیر
بسیار عمیق ولطیف است این غزل حافظ
جهن یزداد در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » ملمعات » شمارهٔ ۲۵:
قم فاسقنی زمن المهرجان
فی ندارد -
جهن یزداد در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۰۹ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶:
شگفت است ناصر خسرو
Hossein Poorgholi در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۰۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶۸:
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
Hossein Poorgholi در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۵۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷:
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کن
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
جهن یزداد در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱۹:
عافیت هرجا نباشد = هرجا عافیت باشد
احمد ستار در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۸۹:
درود
وزن مصراع آخر را شاید بتوان به این شکل اصلاح کرد:
علاجِ دردِ ما خود بیاثر بی . ( مفاعیلن مفاعیلن فعولن)
Nazanin در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:
چقدر عجیب است که این شعر حافظ با این شب یلدای ما در سال ۱۴۰۱ شمسی ، جور می آید !
شعر سحر انگیز به این میگویند، انگار از پس اینهمه سال ، برای امروز ما سروده است!
راستی ممکن است لطفا بیت آخر را توضیح بیشتری دهید که منظور حافظ از این بیت چیست ؟
محسن جهان در ۲ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۲۵ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » کنز الحقایق » بخش ۱۵ - در حکمت و موعظت: