گنجور

 
ناصرخسرو

ای شده مشغول به کار جهان

غره چرائی به جهان جهان؟

پیگ جهانی تو بیندیش نیک

سخره گرفته است تو را این جهان

از پس خویشت بدواند همی

گه سوی نوروز و گهی زی خزان

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش

از پس این دیو چرائی دوان؟

پیش تو در می‌رود او کینه‌ور

تو زپس او چه دوی شادمان؟

هیچ نترسی که تو را این نهنگ

ناگه یک روز کشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوش است و رای

روی بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد

وعدهٔ چیزی که نباشد چنان

پیر شدت بر غم و سختی و رنج

بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به امید بهی، روز روز

چرخ و زمان می‌شمرد سالیان

دشمن توست ای پسر این روزگار

نیست به تو در طمعش جز به جان

کژدم دارد بسی از بهر تو

کرده نهان زیر خز و پرنیان

ای شده غره به جهان، زینهار

کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه

دشنه همی مالدت او بر فسان

چون تو بسی خورده است این اژدها

هان به حذرباش ز دندانش، هان!

نامهٔ شاهان عجم پیش خواه

یک ره و بر خود به تامل بخوان

کوت فریدون و کجا کیقباد؟

کوت خجسته علم کاویان؟

سام نریمان کو و رستم کجاست

پیشرو لشکر مازندران؟

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟

کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

این همه با خیل و حشم رفته‌اند

نه رمه مانده است کنون نه شبان

رهگذر است این نه سرای قرار

دل منه اینجا و مرنجان روان

ایزد زی خویش همی خواندت

ای شده فتنه به زمین و زمان

چند چپ و راست بتابی ز راه

چون نروی راست در این کاروان؟

چند ربودی و ربائی هنوز

توشه در این ره ز فلان و فلان؟

باک نداری که در این ره به زرق

که بفروشی بدل زعفران

فردا زین خواب چه آگه شوی

سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع

کانجا باشند کهان و مهان؟

آنجا آن روز نگیردت دست

نه پسر و نه پدر مهربان

زیر گناهان گران و وبال

سست شدت گردن و پشت و میان

خیره چه گوئی تو که «بادی است این

در شکم و پشت و میانم روان؟

نیست مرا وقت ضعیفی هنوز

بشکند این را شکر و بادیان»

روی نخواهی که به قبله کنی

تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن

از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه، سبک

نفگنی از گردن بار گران؟

تا تو یکی خانهٔ نو ساختی

یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان

در سپه جهل بسی تاختی

اکنون یک چند گران کن عنان

دیو قرین تو چرا گشت اگر

دل به گمان نیست تو را در قران

گر به گمانی ز قران کریم

خود ببری کیفر از این بدگمان

سود نداردت پشیمان شدن

خود شود آن روز گمانت عیان

جان تو از بهر عبادت شده است

بسته در این خانه پر استخوان

کان تو است ای تن و طاعت گهر

گوهر بیرون کن از این تیره کان

جانت سوار است و تنت اسپ او

جز به سوی خیر و صلاحش مران

خود سپس آرزوی تن مرو

چون خره بد سپس ماکیان

گیتی دریا و تنت کشتی است

عمر تو باد است و تو بازارگان

این همه مایه است که گفتم تو را

مایه به باد از چه دهی رایگان

ای پسر خسرو حکمت بگو

تات بود طاقت و توش و توان

ای به خراسان در سیمرغ‌وار

نام تو پیدا و تن تو نهان

در سپه علم حقیقت تو را

تیر کلام است و زبانت کمان

روز و شب از بحر سخن همچنین

در همی جوی و همی برفشان

تا ز تو میراث بماند سخن

چون بروی زی سفر جاودان

خیز به فرمان امام جهان

برکش در بحر سخن بادبان