گنجور

 
حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام مِی‌ام ده که به پیری برسی

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

شاه‌بازانِ طریقت به مقامِ مگسی

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت: «ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی؟»

با دل خون‌شده چون نافه خوشش باید بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکین‌نفسی

لمع البرق مِن الطّور و آنَستُ بهِ

فلَعَلّی لک آتٍ بشهابٍ قبسِ

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش‌نفسی

چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

یَسَر الله طریقاً بکَ یا ملتمِسی