گنجور

حاشیه‌ها

کوروش در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۰۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۳ - مثل:

هم خمیری خمر طینه دری

گرچه عمری در تنور آذری

چون حشیشی پا به گل بر پشته‌ای

گرچه از باد هوس سرگشته‌ای

هم‌چو قوم موسی اندر حر تیه

مانده‌ای بر جای چل سال ای سفیه

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۲ - حکایت در تقریر آنک صبر در رنج کار سهل‌تر از صبر در فراق یار بود:

گفت ای زن یک سوالت می‌کنم

مرد درویشم همین آمد فنم

 

سوالت یعنی چه ؟

 

محسن عبدی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۴۸ در پاسخ به Mojtaba Razaq zadeh دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » حکایت کوف » حکایت مردی که پس از مرگ حقه‌ای زر او بازمانده بود:

منظور این است که نمی‌دانم به آن ظرف زر کسی راه یافت یا نه؟ یعنی پیدایش کرده اند یا نه؟

ابراهیم ایزدی دستگردی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۸:

جهان شد چو آبار بهمن سیاه

ستاره ندیدند روشن نه ماه

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۲:

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان

ز رویین دژ و کار اسفندیار
ز راه و ز آموزش گرگسار

به نظر می‌رسد هفت خوان اسفندیار تقلیدی باشد از هفت خان رستم
سه خوان بین این دو ماجرا مشترک است :
شیر و زن جادو و اژدها
شیرهای هفت خوان اسفندیار جفت و نر و ماده هستند و او دو شیر را میکشد و در هفتخوان رستم ،یک شیر که آن هم توسط رخش هلاک میشود.
هر دو پهلوان خوانی در نبرد با طبیعت دارند که ناتوانی کامل  پهلوان و نیاز به یاری خداوندی را در گذر ازین مرحله نشان میدهد.سهم رستم بیابان بی آب و علف است و آن اسفندیار برف و کولاک.

هر دو پهلوان راهنما دارند. نام راهنمای رستم اولاد است که از اواسط کار اضافه میگردد  و نام راهنمای اسفندیار گرگسار می‌باشد که از همان اول شروع مسیر همراه اسفندیار است.

هفت خوان اسفندیار هم بسیار خواندنی است و شباهت بسیار با هفت خوان رستم به هیچ وجه از جذابیت این بخش کم نکرده و فردوسی توانسته روایتی بسیار جذاب از سرگذشت اسفندیار و همراهانش ارایه بدهد.

داریوش ابونصری در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۶ - سخن فردوسی:

آنگونه که در این نسخه شاهنامه در گنجور آمده بیت زیر درست  نیست و  درست آنرا  در زیر ببینید:
بیت نادرست:
چو طبعی نباشد چو آب روان//// مبر سوی این نامه خسروان

مبر سوی این نامه نادرست است و درست آنرا در زیر ببینید

چو طبعی نداری چو آب روان *** مبر دست زی نامه‌ی خسروان

محمدرضا رادمهر در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰:

کتاب چهار جلدی به قلم استاد حسین کریمی زاده بنام عشوه گر نقش باز چاپ شده و مراحل انتشار را طی میکند.

در این کتاب غزلیات حافظ با محوریت ایهام تناسب های موجود در شعر حافظ به رشته تحریر در آمده است.

گاها در یک بیت حافظ یازده ایهام تناسب شمرده شده و همین لذتهای خواندن این دوره چهار جلدی را دو چندان می‌کند. 

امید که مورد پسند علاقه مندان قرار گیرد

هادی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹:

درود؛ اینکه خیام در این رباعی، از «ایزد» نام برده هم در نوع خود جالب است. 

احمد احمد در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

با نظر به این بیت از حافظ ، گفت آن یار که ازو گشت سر دار بلند   جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد ، شاید بتوان "انکار" در مصرع دوم بیت اول را به دیگران بازگرداند.  به عبارتی کسی که سر نگه نداشت نه فقط در حرم امن نمی ماند بلکه در انکار دیگران قرار می‌گیرد که البته برای عارف جایگاهی رفیع و بسیار خاص میباشد ، همچنین بقیه ابیات غزل نیز با این معنی هماهنگی بیشتری میابد .

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۶:

زرِ ناخنی = زر خالصی که ناخن در آن فرو می‌رود <دیوان خاقانی، نسخه عبدالرسولی، زیرنویس صفحه 909>

Mohammad Safa در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹۴:

سلام

متن روان و برگردان این غرل که هوش مصنوعی نباشه باید از کجا پیدا کنم؟

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴:

«بخواه دفتر اشعار و راه صحراگیر
چه جای مدرسه و بحث کشف کشاف است»

گاهی باید کتاب و درس و بحث را رها کرد و به دامن صحرا گریخت.
گویا طبیعت ما را از خودبینی عالمانه رهایی داده و معرفتی دیگر گونه به آدمی میبخشد.
ما  در برابر عظمت کوه یا وسعت دشت و بیکرانگی دریا  وجود خود را فراموش می‌کنیم و این فراموشی به یگانگی با طبیعت می انجامد.
 در دامن طبیعت فرصتی به دست می آوریم تا من های ساختگی و دروغین خود را فراموش کرده و به نوعی از  تجربه وحدت و بی خویشی  دست یابیم.

 

باید کتاب را بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دویدن تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.
(سهراب سپهری)

رضا از کرمان در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۶ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۵۶ - مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی:

درود 

 یعنی داستان روزگار 

خیاط داستان ومزاح میگفت واز فرصت استفاده میکرد واز پارچه  او میدزدید  حال داستان روزگار عمر تو را به یغما میبرد 

شاد باشی

رضا از کرمان در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۸ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۳ - مثل:

درود 

کلمه خاصی نیست ثرید یعنی آبگوشت یا هر خوراکی آبدار که در آن نان خرد کنند جهت تناول ترید هم میگویند 

به پیر میگه ریش تو  با اینکه بعد از تو بوجود آمده از تو جلوتره  وسفید شده وتو هنوز خشکی، ودر آرزوی ثرید هستی 

سودا اینجا معنی آرزو واشتیاق میده

شاد باشی عزیز

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲:

«حافظ و زیبایی»
حافظ در پس زیبایی های جهان آیتی از لطف میبیند :
«روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد...»
او در جهانی به ظاهر  پر از  کثرت و اختلاف ، زیبایی را همچون مشعل و نشانه ای برای امید و ایمان میداند:
«کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود»
حافظ وجود حق در پس پرده جهان را علت زیبایی پدیده ها و خواستنی بودن زندگانی میداند:
«مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست»
شاعر شیدا هر بار جلوه ای از رخ یار در دل خویش و در جهان هستی میابد و به آن عشق میورزد:
«مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد»
در نظر او ،حسن الهی حسنی روزافزون و به دور از آفت نقصان و آسیب عادت و زوال است:
«حُسن تو همیشه در فزون باد...»
«من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم...»
حسن روزافزون، عشق  روزافزون میطلبد و بر ایمان و شوق و طلب می افزاید:
«اندر سرِ ما خیالِ عشقت
هر روز که باد در فزون باد»
آدمی بدون ارتباط با زیباییها  میل به زندگی و ادامه حیات را از دست میدهد:
«جان بی جمال جانان میل جهان ندارد...»
حافظ ما را به بهره گرفتن از خوبیها و زیباییها و رها کردن خودبینی و خودپسندی جاهلانه یا عالمانه دعوت میکند:
«به دورِ لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش
به بویِ گُل نفسی همدمِ صبا می‌باش»
شاعر عارف ما،هستی را بهانه و فرصتی برای تماشای جلوه آن معشوق یگانه میداند:
«مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست؟
به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل چیدن»
نگاه و جهان بینی حافظ به هستی،پر از شور و ذوق زیبایی پسندانه و بسیار عارفانه و عاشقانه است.
چنین نگاهی است که نه تنها   آدمی بلکه  همه اجزا و عناصر طبیعت را غرق در شور و شیدایی به آن شاهد یگانه میبیند:
«به بوی زلف و رخت می‌روند و می آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری»

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶:

بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست

ای بلبل عاشق اگر می خواهی مرا یاری کنی باید ناله کنی که ما دو عاشق هستیم و یکی از کارهای عاشقان زاری برای معشوق است. شاید  کسانیکه طالب آموختن راه عاشقی هستند و تازه کارند  را به عنوان بلبل خطاب می کند و گوشزد می کند که عاشقی فقط سرخوش بودن از چهره گل نیست بلکه نکات دیگری هم هست که سبب زاری عاشق می شود.

در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست

چه جایِ دم زدنِ نافه‌های تاتاریست

در آن جایی که از زلف پیشانی دوست بویی به مشام عاشق می رسد دیگر بویی از نافه های مشهور تاتاری به مشام نمی رسد . یعنی طره خوشبوی معشوق جایی برای عطرهای دیگر نمی گذارد . به عاشق نوپا می گوید وقتی دل در گرو معشوق نهادی دیگر سایر تعلق های جذاب را رها کن  که نباید برایت جاذبه ای داشته باشند.

بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق

که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست

باده را بیاور که این لباس تیره ریا را با آن شراب رنگین کنیم چرا که در ظاهر هشیاریم ولی با غرور مست شده ایم .چه زیبا می فرماید.در غزل شماره هشت می خوانیم :

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر   بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

باده دَردِه چند از این بادِ غرور     خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

در آنجا می خواهد با باده دلق ازرق فام را که نشانه ریا است به در آورد و باد غرور را از بین ببرد . یعنی اول دو عنصر ریا و غرور را مهار کند و سپس به عاشقی بپردازد .در اینجا نکته جدیدی می گوید .این دو عنصر شوم را هم نمادی از مستی می داند .کسی که آلوده به ریا و غرور است در ظاهر هشیار و در باطن مست است حال برای عاشقی باید نوع دیگری از مستی ( یا هشیاری ) را تجربه کرد در عاشقی برعکس است در ظاهر مست و در باطن هشیارید.

خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست

که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست

تصور زلف تو ای معشوق پختگی می خواهد و کار هر فرد خام و بی تجربه ای نیست.چرا که این اول راه است وباید در بند زنجیر زلفت اسیر شدو این راه عیاران کارکشته است.یعنی وقتی خیال زلف در ذهن عاشق آمد باید تا آخرش را بخواند و آماده در بند معشوق بودن باشد و راه طولانی عاشقی ( زلف) را برای دیدن روی معشوق طی کند.

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست

چیزی که باعث عشق می شود لطیفه پنهان است یعنی فقط قابل درک است و قابل بیان نیست و نمی توان لب لعل وش و خط موی رنگین کنار صورت معشوق را عشق نام نهاد.برای هر کس این جلوه می تواند متفاوت باشد .عاشق باید خودش این را درک کند و قابل بیان نیست.

جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست

زیبایی یک شخص چشم و زلف و صورت و خال نیست اینها ظواهرند.آن کار و بار دلداری نکته های فراوان دارد . به عبارتی جلوه معشوق یک کنش است یک فعل است که عاشق را به خود جذب می کند وگرنه زیبایی ظاهر همه را به تحسین وا می دارد ولی عاشق شدن چیزی فراتر از تحسین است.باید معشوق بخواهد تا عاشق شوی . باید معشوق هنری به خرج دهد تا عاشق را برباید.

قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند

قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست

قلندران حقیقت جامه اطلس فام گرانبهای کسی را که هنری ندارد به پشیزی نمی خرند و برایشان ارزشمند نیست . پس چیزی که معشوق عرضه می دارد هنریست که این قلندران را به خود جذب می کند و واقعی است .

اصطلاح قلندرحقیقت تعبیر مناسبی است . قلندر کسی است که بدون تعلق به جایی سرگردان است گویا هیچ جای ثابتی ندارد . از دید حافظ راه عاشقی تمام شدنی نیست و رسیدن به وصال کاری بسیار دشوار و حتی غیر ممکن است پس بیشتر عمر را باید در مسیر عاشقی صرف کنی پس یک قلندر خواهی بود که جای ثابتی نداری .قلندر حقیقت یعنی کسی که به جستجوی حقیقت است ولی همیشه در این مسیر راه می پیماید.از نظر حافظ همه کسانی که می پندارند به حقیقت رسیده اند در واقع ره افسانه زده اند و دائم در حال نزاع اند.عاشق واقعی هیچ وقت مطمئن از رسیدن به حقیقت نیست ولی جلوه واقعی و حقیقی معشوق را درک می کند و به سویش می رود.

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلکِ سروری به دشواریست

در ادامه بیت قبلی می گوید رسیدن به تو و وصال با تو واقعا دشوار است تو بر فلک سروری هستی و این عروج نیاز دارد . اشاره به این است که راه عاشقی راهی رو به بالا و کمال است نه سقوط و سراشیبی

سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست

سحر که می شود می بینم که با چشمت ناز می کنی و ارزش این خواب بسیار بالاتر از بیداری است.و بعد از بیداری ناله های سحری شروع می شود.

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست

ای حافظ بس است ناله های تو معشوق را می آزارد اگر می خواهی تا ابد خوشبخت باشی او را کمتر بیازار . چون به هر حال همانطور که در ابتدای غزل فرمود این ناله و زاری از جانب عاشق اجتناب ناپذیر است و بی آزاری ممکن نیست و البته سهوی است ولی بهتر است این ناله ها را کمتر کند و در این راه خوش باشد

Ali Gholi در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم:

در بیت ۲۱۵ آتشی صحیح است

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۲ در پاسخ به کامران هیچ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸:

«چشمم از آینه داران خط وخالش گشت»


حقیقت در جلوه های گوناگون و در همه جا حضور دارد و اساسا جایی برای شک و تردید هم باقی نگذاشته است.
همه ما خود جلوه ای از آن حقیقت یگانه و بیکران هستیم و بهره ای از حق و حقیقت در وجود ما گذاشته اند و آن بهره همان فطرت الهی ما آدمیان است.
پس ما آدمیان جلوه های حقیقت را در وجود خود و جهان پیرامون خویش میبینیم و درمیابیم و اگر بر اساس همان فطرت الهی خود عمل کرده و آینه دل را از غبار شک و تردید و وسواس پاک کنیم نور حقیقت را در دل خویش هم مشاهده خواهیم کرد.
البته پرسش و پرسشگری کار انسان است،به شرطی که خود را به عنوان یک پرسشگر و جویای حقیقت و طالب علم قرار بدهد و درین راه بی نهایت قدم بردارد و بر دانش و معرفت خویش بیفزاید،نه اینکه بر اساس پندارهای ناقص خود حکم صادر کند و عده ای را هم گمراه نماید و راه طلب و کسب معرفت را بر آنها ببندد.

 

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
(سوره تماشا،سهراب سپهری)
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا،دیده اعتبار کو
(حافظ)

محسن جهان در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر:

تفسیر بیت ۳۷:

بکی از عاشقانه ترین و لطیف ترین شعر مولانا همین بیت است که می‌فرماید؛ ای بنده گناهکار مگو که دیگر راهی برای برگشت به آن بارگاه کبریایی وجود ندارد، زیرا که برای آن کریم بخشنده هیچگاه ناممکن و دشوار نیست از گناهان تو صرفنظر کند و به آغوش او برگردی.

محسن عبدی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » حکایت باز » حکایت باز:

زان بود در پیش شاهان دور باش ...

دورباش در مصرع اول نیزه های ملازمان شاه است که باعث می شود کسی نتواند نزدیک شاه شود.

۱
۶۴
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۵۶۲۲