گنجور

حاشیه‌ها

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۵ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۹ - حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او:

بیچاره دلدل! قربانی سخاوت و کَرَم حاتم طایی  شد!

افراد سخیّ,  جوانمرد نیز هستند و کشتن چنین اسبی بدین خوبی که در حالِ خدمت کردن به حاتم بود از جوانمردی به دور است. لذا می توان گفت این داستان ساخته ذهن عوام است برای افسانه سازی از سخاوتِ حاتم طایی که تنها جنبه مثبت آن را در نظر گرفته و از جنبه منفی آن غافل بوده اند که سعدی آن را به نظم درآورده است.

همچنین;

یادِ رستمِ دشتِ گُردان و سرزمینِ گَوان  گرامی باد! که برای باز پس گرفتنِ رخش یک تنه واردِ سمنگان شد و گفت یا رخش, یا تابِ گرزِ گران ! و خُب چرا تهمینه دخترِ شاهِ سمنگان نباید عاشقِ چنین تَهَمتَنی نشود!

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۲ در پاسخ به A M دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۸ - حکایت:

سپاس از رفعِ شبه ای که فرمودید!

زهرا ... در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۱۹ در پاسخ به حنانه دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۱:

خیلی ممنون از نکته ی عالی 

علیرضا م در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:

استاد شجریان این غزل را با همراهی تار استاد جلیل شهناز در مراسم بزرگداشت ایشان (سال ۱۳۷۸) به زیبایی در دستگاه شور اجرا کرده‌اند. 

پیوند به وبگاه بیرونی

 

کهربا ابراهیمی در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۲ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲ - همت ای پیر:

درود

چرا شعر: مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم...

از شهریار در گنجور وجود ندارد؟

همیرضا در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۵:

به نقل از کانال تلگرام چهارخطی استاد میرافضلی:

 

گویند که ماه روزه نزدیک رسید
مِنْ بَعد، به گرد باده نتوان گردید
در آخر شعبان، بخورم چندان می
کاندر رمضان، مَست بخُسبم تا عید!

جلال عضد یزدی
درگذشته ۷۳۹ ق
..

این رباعی که بیت دومش با تغییراتی در شبکه‌های اجتماعی به اسم خیام آمده، از جلال عضد یزدی شاعر قرن هشتم است. از دیوان جلال عضد، نسخه‌های خطی زیادی باقی است؛ از جمله دستنویسی که در سال ۸۱۱ ق فراهم آمده و در کتابخانه حمیدیه ترکیه نگهداری می‌شود و دستنویس مورخ ۸۲۳ ق کتابخانه خدیوی مصر. این رباعی، در هر دو دستنویس‌ هست.
در بعضی مجموعه رباعیات منسوب به خیام، از جمله طربخانه رشیدی تبریزی (تألیف در ۸۶۷ ق)، رباعی به اسم خیام درج شده که همچون بسیاری دیگر از رباعیات این مجموعه‌ها، از عمر خیام نیشابوری نیست و موجب وهن شخصیت این حکیم شاعر است. همه این مجموعه‌ها، بعد از دستنویس‌هایی که بدان اشاره کردیم، فراهم آمده‌اند.
مرحوم همایی، با اینکه گوینده اصلی رباعی را نمی‌شناخته، در حاشیه این رباعی نوشته‌ است: «این رباعی در اکثر نسخ طربخانه درج شده و به اعتقاد نگارنده جزو رباعی‌های مشکوک بلکه مطرود است. برای اینکه غیر از دعوی افراط در شراب‌خواری هیچ مضمون لطیف و فکر حکیمانه‌ای که متناسب با حکیم خیام باشد، در آن وجود ندارد. قاعده قافیه دال و ذال فارسی و عربی هم در آن رعایت نشده است؛ اگرچه کلمه عید را بعض اساتید جایز الوجهین شمرده و آن را با دال عربی و ذال فارسی هر دو قافیه کرده‌اند».
..

جلال عضد یزدی شاعری غزل‌سراست و در دیوانش ۴۷ رباعی هم هست که اغلب آنها رباعیاتی متوسط و فاقد شور و حال و حادثه و هیجان است.
..

منبع:
جُنگ رباعی، ۴۸۸، ۴۹۴؛ طربخانه، ۱۰۵
●●


«چهار خطی»
پیوند به وبگاه بیرونی

جهن یزداد در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۳۸ در پاسخ به ر.غ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷:

این سروده به سخن دیگری از ناصر خسرو پیوند دارد  اینجا سخن سرو نیست

یوسف شیردلپور در ‫۲ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۲۸ در پاسخ به ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

درود ها برشما ساقی عزیز بی نهایت مطالب وتوضیحات تان مفید بود وجامع هم پیرامون شعر وهم یاد آوری بسیار بجا والبته آموزنده درمورد هویت اصل ونصب وگذشته ای که آینده ماست از زرتشت که فقط نامی هرچند کم رنگ ازش بیاد داریم جملاتی که هرچند هریک خود دنیایی از درس وزندگیست مانند گفتار نیک، کردار نیک وپندار نیک، هم نیک؟!  که در هییییییییچ یک از مدارس دبیرستان وهنرستان ودانشگاها همایشها وحتی در شب نشین ها ودورهمی ها هم هچ اسمی یادی وصحبتی وتوضیحی درباره اش نمیشود، و حتی در مورد همین شعر وشعرا این گنج فنانا پزیر

وای که چه دردمند است مردن حقیقت بفراموش شدن اصل زندگی🤔😔 مگر ازاین بد تر هم داریم؟ درد ورنج انقدر زیاد که محال است در چند سطر تحلیل شود، به هرجهت ازشما وزحمت کشان سایت برنامه گنجور وتک تک عزیزان وسروران نهایت تشکر وقدردانی را دارم

بنده سوادم در حد ابتدای قبل انقلاب است اما باهمین بینش کمم بی سوادی ام

در حد جنون عاشق شعر وشعرا والبته موسیقی اصیل ایرانی واستاد شجریان هستم

قلمتان سبز مانا باشید، سال خوبی برای همه مردم ایران وجهان آرزومندم، بهاران خجسته💞💞 🌹🌹🙏🙏

رضا از کرمان در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۵۹ در پاسخ به علی هنرور بکیانی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۰:

 جناب هنرور

     درود برشما سال نو بر شما و بر تمامی اعضای محترم گنجور مبارک

یوسف شیردلپور در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲:

چققققققدر این شعر زیباست وبااجرای استاد شجریان زیباییش صد چندان میشود، 💞💞🙏🙏

صفیه کریمی در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰:

در بیت 

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم 

از زبان حضرت علی علیه السلام است که فرمودند اگر تمام دنیا را به من بدهند از دهان مورچه جوی را نمی‌گیرم 

و حضرت دنیا را به جوی نمی دهند 

 

 

 

 

علی هنرور بکیانی در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۳۱ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۰:

سلام و وقت خوش. چرخ همان آسمان است و خاک ، زمین. آسمان مکان فرشتگان و نیکان است و جایگاه آنان، زمین نیز جایگاه تلف شدن و اسیر نفس شدن. میگوید از این دو وقتی به سلطان«خدای بی همتا» برسم ، رها می‌شوم. در غزل‌های دیگر نیز این موضوع را بیان فرموده از جمله این غزل:

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

 

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

 

خوانده‌ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می رویم

همانگونه که ملاحظه می فرمایید میگوید انسان نه در آسمان جایگاهش است و نه در زمین، انسان وقتی به قرب الهی برسد در لامکان منزل میگیرد.

سید عماد آریافر در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ ایرج میرزا » اشعار دیگر » شمارهٔ ۱ - من گرفتم تو نگیر:

بسیار بسیار پندآمیز و کاربردی بود. سپاس

 

عماد جان در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش اول - قسمت اول:

سلام. در سطر ۹۹ کلمه بتگر به جای بنگر صحیح است. لطفا اصلاح بفرمائید 

یعقوب جعفری در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۰۷ در پاسخ به داود پورسلطان دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او:

دوست عزیز، مطلب این بیتی که آوردید سخن هاتف نیست، بلکه سخن دلبر ترساست که در پاسخ هاتف می گوید. چون هاتف به او می گوید:

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟

نام حقِّ یگانه چون شای

که اَب و ابن و روحِ قُدْس نهند؟»

لب شیرین گشود و با من گفت

-وز شکرخند ریخت از لب قند-

که گر از سرِّ وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

بنا بر این هاتف عقاید مسیحیان را به خاطر اعتقاد به تثلیث، آلوده به شرک می داند همانگونه که در قرآن کریم هم آمده: لا تقولوا ثلاثة انتهوا... در پاسخ، دلبر ترسا تثلیث را توجیه می کند.

بهتر است در قضاوت هایمان دقت کنیم.

           با تشکر، جعفری

 

 

برگ بی برگی در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و  با یارِ وفادار چه کرد

حافظ در باره چگونگی جدا شدنِ جانِ برگرفته از جانان یا اصلِ خدایی انسان با ما سخن می‌گوید ، جانی که پس از پیمانِ الست و اقرارِ انسان به اینکه از جنسِ عشق یا خداوند است در برِ دل و مرکزش قرار گرفت و یارِ او شد چنانچه مولانا می فرماید؛ " ما ز فلک بوده ایم، یارِ مَلَک بوده ایم" پس حافظ نیز معتقد است طرحِ خداوند یا زندگی چنین بوده است که‌ این دلبر که از جنسِ جان یا عالمِ معناست پس از حضور و تولد در این جهانِ مادی که توأم با وجود و جانِ جسمانی ست بطورِ موقت از انسان جدا گردیده و اداره امورِ طفل را به این جان یا خردِ جسمانی واگذار کند، یارِ وفادار همان انسان است که در ازل اقرار به الست نمود و با شُدن یا رخت بربستنِ دلبر از دل و مرکزش، غمِ فراق و جدایی از عشق بار دیگر بر او مستولی می شود، حافظ می‌فرماید چون بشد، که اگر پرسشی خوانده شود یعنی چگونه شد که آن دلبر از درونِ انسان رفت؟ و این سوالی ست بدون پاسخ زیرا انسان نمی داند که آیا امکان پذیر نبوده است که انسان جانِ یا خویشِ اصلی را توأمان با خویشتن یا جان و خردی که امورِ جسمانی و بقای او را تامین و تضمین می کند داشته باشد، حافظ می‌فرماید ببینید که این جداییِ خویش و اصلِ انسان از او با او چه کرد، با رفتنِ دلبر است که طفل بتدریج خود را همان جان و خردِ جسمانی دیده و دلبر و عهد الست فراموشش می گردد و در نتیجه در این جهانِ مادی  دچارِ درد و غم خواهد شد.

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

نرگسِ جادو یعنی چشم و نگرشِ خداوند به هستی که چنین شعبده ای حقیقی را به انجام رسانده  و طرحِ ذکر شده را به فعل در آورده است، مولانا نیز در این رابطه می فرماید "هر کسی در عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان می آید؟" یعنی جانی که همچون خداوند بینهایت است چگونه می تواند در فرمِ انسان که محدودیت است جای بگیرد؟ اما کار به انجام رسیده است، در مصراع دوم همه انسان‌هایی که مستِ نرگسِ زندگی یا عشق نیستند و جهان را از دریچه چشم خداوند نمی بینند در زمره هُشیاران جای می گیرند ، پس با عنایت به بیتِ بعد زندگی یا خداوند با همگیِ آن هشیاران چنان می کند که آه و افسوس از نهادشان برآمده، دچارِ درد وغم شوند.

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار

طالعِ بی شفقت بین که در این کار چه کرد

مهر در اینجا یعنی عشق و بی مهری یار یعنی بدونِ عشقِ او بسر بردن، در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید انسانی که به عقلِ جزوی خود هُشیار است و مستِ نگاه و نگرشِ خداوند به جهان نیست دچارِ دردِ بسیار می شود بگونه ای که این درد و رنج ها موجب خون گریستنِ او خواهد شد و  او بواسطه هُشیاری برآمده از ذهنِ خود این درد و این اشکهای شفق گون بدلیلِ هین است که مهر و عشقِ دلبر را ندارد، می بینیم هُشیارانِ خردِ جسمانیِ دردمند را که شکایت دارند از اینکه اصلآ چرا بدونِ خواست یا موافقتِ آنان در این جهان متولد و واردِ چرخه زندگی شده اند که اکنون بخواهند چنین پروسه ای را طی کنند تا بارِ دیگر به اصلِ خود بازگردند ، طالع در اینجا یعنی اتفاقاتی را که افلاک و روزگار بی رحمانه رقم زده است تا کارِ انسان به اینجا رسد و حافظ می‌فرماید ببین که چه استادانه به این کار پرداخته است، زندگی یا خداوند از انسان پیمان می گیرد که ادامه و از جنسِ اوست ، سپس او را به این جهان آورده و طالعِ بی شفقت او را به ذهن و خردِ جسمانی می‌برد تا اشکِ او خونین و رنگِ شفق بگیرد و درد و رنجهای بسیاری را تجربه کند تا آنگاه که درجستجوی دلیلِ اینهمه درد برآمده،  پیمانِ موسوم به الست را بیاد آورد، همچون نرگسِ مستِ او جهان را بنگرد و مست گردد تا سرانجام از دردها رهایی یافته و به مهر و عشق زنده شود.

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد

سحر، دمیدنِ صبح دولت است برای عاشقانی که مستِ نرگسِ یار گشته و جهان را از منظرِ چشم او ببینند که همه عشق است و لطافت، پس‌حافظ نومیدی را جایز ندانسته، می‌فرماید گرچه انسان بنا بر طرحِ زندگی گرفتارِ شبِ ذهن شده و متحملِ دردهای بیشمار می گردد اما در سحرگاه برقی از نظرِ لطفِ آن یار جهیده ، بر خرمنِ مجنون می زند ، مجنون عاشقی ست مست که ترکِ هشیاری نموده اما هنوز دل افگار است، یعنی دردمند بوده و خرمنی از دلبستگی‌های مادی و ذهنی مانعی ست برای رسیدنِ به لیلی، پس برقِ عنایتِ یار بر این خرمن زده، خاکسترش می کند تا موانعی که در راهِ منزلِ لیلی ست را از میان بردارد، وه یعنی عجب تاثیری دارد این برقِ نگاه و لطفِ یار.

ساقیا جامِ می ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

نگارنده در اینجا یعنی خالق،  مُدبر و نقاشِ هستی و کائنات، حافظ بیانِ چگونگی و فلسفه حضورِ انسان در این جهان را که در ابیات قبل به آن‌ پرداخت بر اساسِ تجربیات و اندیشه های عرفا و بزرگان می داند اما همه چیز در پرده اسراری نهفته است و رمز گشایی رازهای هستی از عهده انسان بر نمی آید، فقط نگارنده ای که طراحِ این جهان و خالقِ انسان و حیات است به رازهایِ هستی و اسرار آفرینش آگاه است ، پس وظیفه و کارِ انسان در این جهان باده نوشی از دستانِ ساقی ست که روشنگرانِ راهِ عاشقی هستند و اگر هم که از رمز و رازهای پسِ پرده آگاهی نداشته باشد خللی در عاشقی و باده نوشیِ او پدید نمی آید.

آن که پُر نقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

دایره مینایی کنایه از گنبدِ نیلی یا کُلِ هستی و کائنات است و حافظ می‌فرماید بر هیچکس روشن نیست آن نگارنده غیب و آفریدگاری که اینچنین تنوعِ حیرت انگیزی در خلقت، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و کهکشان‌های دور دست داشته است و دارد چگونه پرگارِ طراحیِ خود را به گردش درآورده است که اینچنین هارمونی و تناسبِ شگفت انگیز و خارق‌العاده‌ای را رقم زده است و همین تناسب در طراحیِ جهان و هستی کافی ست تا انسان به عظمتِ خالق پی ببرد، در اینصورت نیازی به طرحِ سؤالاتی در باره رموز و اسرار هستی نخواهد داشت و از بازی هایی که آن نرگسِ جادو می انگیزد درخواهد یافت که باید عاشقی پیشه کرد و شراب نوشید.

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

پس‌حافظ نیز چنین کرده، فکر و اندیشه عاشقی را در سر می پروراند ، فکری که غمِ ارزشمندِ عشق در دلِ عاشق پدید می آورد، غمی که آتشش دلِ دلبستگی ها و هرچه غیرِ اوست را سوخته و خاکستر می کند. در مصرع دوم خداوند قدیم است و ازلی و قائم به ذاتِ خود و حافظ آن نگارنده غیب را دیرینه( قدیم)  می خواند تا پاسخی باشد بر شبهه برآمده از ذهن که می پرسد پیش از اینهمه نقش زدن و خلقِ دایره مینایی، خودِ نگارنده غیب کجا بوده و از کجا آمده است ؟ همین که آن یارِ دیرینه چنین غمِ عشقِ آتشینی در دلِ عاشق انداخته، و یار یا انسانِ عاشق را متحول می کند خود نشانه ای محکم از آن نگارنده غیب و خالق دایره مینایی ست.

 

 

 

مهدیار عبایی در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۵۹ در پاسخ به رنجبر دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » ساقی‌نامه:

سلام علیکم

در حالت اول نیز معنا عالی است و شاهد قرآنی دارد 

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَیٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَیٰ شَهِدْنَا 

به عبارتی وقتی خداوند در نگاه کلان بنی آدم را جمع کرد و اشهدهم علی انفسهم یعنی آنها به خودشان متوجه کرد بلافاصله رب خودشون رو یافتن و پاسخ پرسش الست بربکم را با بلی شهدا دادند .

بنا بر قرآن توجه به حقیقت خود در اصل توجه به خداوند هست و معرفت به خود معرفت خدا

به عبارتی در حالت اول کاملا بیت منطق بر قرآن هست .

جاوید پاژین در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۱ در پاسخ به حمید سامانی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴:

شعر است، و این ناسازگاری در آن مجاز. برای مثال، یک شاعر می‌تواند بگوید: "همه دنیا به تو خندد." و ایرادی پیش نمی‌آید. لازم نیست بگوید: "همه دنیا به تو خندند." ای بسا که اولی بسیار زیباتر و رساتر است.

مهر و ماه در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۳۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۲:

ترک تمنا به معنای ترک برخورداری نیست

ترک برخورداری که خود تمنایی دیگر است

 

در پی برخورداری بودن، یا پرهیز از برخورداری، هر دو ناآگاهی هایی مشابه هستند

امیال را دنبال کردن تمناست

مقابله با امیال، خودْ تمنایی دیگر است

 

در عمق بهشت تنها شاهد بودن هست که رخ میدهد

و چه برخورداری بالاتر از شهود و بی خویشی؟

یک جرعه ازین شراب، لذیذ ترین نوشیدنی هاست

برای شاهد، نه تمنای بهره‌مندی هست و نه تمنای پرهیز

بلکه هر چه با عشق و شهود و بی خویشی پیش آید، راه در لحظه همان است...

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست...

 

منظور شاعر، پرهیز از تمنا، برای طی طریق کمال و رسیدن به بهشت نیست

منظور یافتن نسبتی مناسب در میان بهره‌مندی از نعمت و چشم فروبستن بر نعمت نیست

پرهیز از تمنا، مسیر بهشت نیست

خود بهشت است

و ما مرتباً به بهشت ورود میکنیم، که حقیقت ساده ی ماست، و به اراده ی 'خود' از او خارج میشویم

پس از مرگ نیست این ورود و خروج ها

بلکه اکنون، لحظه ی حال، خود پس از همه ی رخداد هاست!

اینجا نهایت همه ی نهایت هاست

اکنون پس از مرگ ها و تولد هاست...

 

بهشت، همان ترک تمنا، بی خویشی، و رهایی از من های توهمی است

بهشت خیالی و رویایی هر یک از ما، جایی است پر از نیاز ها و پر از برآورده شدن نیاز ها؟

شاید...

اما بهشت رویایی تر جاییست که نیازی و برآورده شدنی درو نیست...

نیازی به ابراز نیاز نیست

نیازی به برآورده شدن نیست

و این بهشت، اکنون نقد شونده هست

نه پس از طی طریق کمال یا پس مرگ یا در پس زمان ها...

 

جان‌مایه ی سخن شعرای واصل، که مشابه نیست با همان برساخته های مدعیان و پرهیزگاران ظاهر پرست و خیال پرست و آینده پرست...

ساده باشیم، اما نه ساده لوح...

میلاد الهی در ‫۲ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:

ما را بر آستانِ تو بس حقِ ...

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

 

ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را

۱
۸۹۱
۸۹۲
۸۹۳
۸۹۴
۸۹۵
۵۴۵۸