گنجور

 
شهریار

پا شو ای مست که دنیا همه دیوانهٔ توست

همه آفاق پر از نعرهٔ مستانهٔ توست

در دکان همه باده‌فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانهٔ توست

دست مشاطهٔ طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانهٔ توست

دور پیوند تسلسل به تو دادند آری

دست غیبی‌ست که با گردش پیمانهٔ توست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشهٔ من همه در گوشهٔ انبانهٔ توست

همت ای پیر که کشکول گدایی در کف

رندم و حاجتم آن همّت رندانهٔ توست

ای کلید در گنجینهٔ اسرار ازل

عقل دیوانهٔ گنجی که به ویرانهٔ توست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانهٔ توست

در خرابات تو سر نیست که ماند دستار

وای از آن سرکه شرابی که به خمخانهٔ توست

همه غواص ادب بودم و هرجا صدفی‌ست

همه بازش دهن از حیرت دردانهٔ توست

تخت جم دیدم و سرمایهٔ شاهان عجم

که نه با سرمدی شوکت شاهانهٔ توست

در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان

این چه جادوست که در جلوهٔ جانانهٔ توست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانهٔ توست

ای گدای سر خوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانهٔ توست