برمک در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۶:
رسیدند یاران لشکر بدوی
همی یافتندش پر از آب روی
همی درست است عربی دوستان همه جا در شاهنامه دست برده اند
برمک در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۵ در پاسخ به یکی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۶:
همه اینها پیشتر امده شما درست نخواندید
اینجا چاپ مسکو است
هیچ واژه ای کاسته یا افزوده نمیشود
جمشید زاهدی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۸ در پاسخ به 7 دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۵ - حکایت:
درود درست می فرمائید🙏🏻♥
امین مروتی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۵:
شرح غزل شمارهٔ ۱۸۰۵ (پوشیده چون جان میروی)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
پوشیده چون جان میروی، اندر میان جانِ من
سرو خرامان منی، ای رونق بُستان من
جان نادیدنی است. معشوق هم جان است و به صورتی نامحسوس در جان عاشق راه می یابد. این معشوق، مثل سروی که راه برود، بستان وجود عاشق را رونق داده است.
چون میروی، بیمن مرو، ای جانِ جان، بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای مشعله ی˚ تابان من
تو جانی و من تن. جان بدون تن جایی نمی رود. تو هم مرا تنها نگذار. بگذار نور تو همیشه جلو چشمم باش تا چشمم بتواند ببیند.
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من
اگر یک نظر عاشقانه در من بنگری، از این نگاه، چندان نیرو می یابم که می توانم از همۀ آسمان ها و دریاها عبور کنم.
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدنِ تو دین من، وی روی تو ایمان من
با دیدار تو، از کفر و دین مصطلح برگذشته ام. مصاحبت و دیدار تو دین و ایمان من است.
بیپا و سر کردی مرا، بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندر آ، ای یوسف کنعان من
مرا بی تعین و تشخص کردی. انانیت و سر بلند کردن را از من گرفتی. بی خواب و خوراکم کردی. من یعقوبم و شوق دیدار یوسفم را داریم که تو باشی. مشخصاً خطاب به شمس تبریزی است.
از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
به خاطر لطف تو بود که به معنا راه یافتم و از خودم بریدم. در واقع وجود توست که در وجود من پنهان شده و از من آدمی دیگر ساخته است.
گل جامهدر از دست تو، وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو، وی باغ بیپایان من
گل سرخ از شوق توست که تو جامه می درد. یعنی باز می شود. مستی نرگس هم متاثر و شمه ای از مستی توست. ثمردهی درختان مدیون توست. درخت وجودم را به باغی وسیع و پر گل تبدیل کرده ای.
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی، تا وا شود چشمان من
دمی داغم می کنی و دمی مرا به باغ معنا می بری. در من نور معرفت می تابانی تا چشم معنایم باز شود.
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها
ای آنِ بیش از آنها، ای آن من، ای آن من
پیش از خلقت همه جان ها و معادن، بوده ای. زمان پیش از خلق زمان بوده ای. و این لحظه همان "آن" یعنی چاشنی و مزه و معنای زندگی است.
چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من
بکذار جشم برود زیرا منزل اصلی م تن خاکی نیست. ترسی از افلاک و تقدیرات نجومی ندارم. فلک و کیوان من وصل توست که سرنوشتم را رقم می زند.
بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من، هر لحظهای حیران من
به یاد روی شمس، آه و ناله می کنم و به هوای شنیدن بویش حیران و سرگردانم.
ای جان چو ذره در هوا، تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا؟ ای، اصل چار ارکان من
از شمس جدا شده ام. جانم مانند ذره ای به هوای توست و بدون تو چرا باید زندگی کنم که همه ارکان وجودم از توست.
ای شه صلاحالدین من، رهدان من، رهبین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
در مقطع غزل به صلاح الئین زرکوی خطاب می کند که تو مراد و پیر راه دان منی. از خلجان و ناآرامی من فارغی و من کاری نتوانم کرد و دستم به تو نمی رسد.
13 دی 1403
حبیب شاکر در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۷ در پاسخ به nabavar دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۵:
سلام و عرض ادب ممنون و متشکر دوست عزیز.بسیاربسیار فیض بردم .باز هم اگر نکته ای بود استفاده میکنم.برقرار،سلامت و پیروز باشید.
آرمان پروانه در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۲۷ در پاسخ به فریستا دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۳ - داستان رویش مار بر شانههای ضحاک:
به صورت آشپز سازمان جهانی غذا پزشک سازمان جهانی بهداشت؟
احمد خرمآبادیزاد در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۲۰ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۲۶ - داستان دهقان توانگر:
در مصرع دوم بیت 35:
یکی از معنیهای واژه «رِیْدَک» = غلامِ درگاهِ بزرگان <لعتنامه دهخدا>
سامان سامانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۰:
صیادِ جان فداست، چه زیباست آرزو.
صیاد، صیادیست که باید جان فدایش کرد و ضرب شست او به ماهی روح چه زیباست.
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶:
سعدی اگر مهر شهی در سخنش هست
مهر بندگیش بیب که روی جبین است
فاطمه ولیخانیان در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۷ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:
ممنون از تفسیر های بینظیر شما
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱:
سعدی سخنت شنید بلبل
بر شیوه وگفته تو دل بست
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
سعدی از جادوی گفتار شدی شاه ونگار
طوطیان از همه جا سیر شده از شکرت
محمد سلماسی زاده در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۵:
در بیت :
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
مراهق = کودک نزدیک به بلوغ ، یا کسی که در آخرین فرصت کاری را انجام دهد
محمد سلماسی زاده در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۴:
در بیت :
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
ادبیر به هم ریخته کلمه "ادبار" و به معنای بدبخت و منحوس است
برگ بی برگی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:
سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
سینه در اینجا یعنی فضایِ درونی، و منظور از دل که از دیرباز بعنوانِ مأوایِ عشق شناخته شده مرکزِ انسان است، پس حافظ آتشِ عشقی که از روزِ الست در مرکز و درونِ انسان بوده است را موجبِ تشخیص انسان در فِراقِ او از اصلِ خویش و در نتیجه مستولی شدنِ غمِ این جدایی بر انسانِ بالفطره عاشقی چون حافظ می داند تا جایی که زبانه هایِ این آتش سینهٔ او را می سوزاند. در مصراعِ دوم "خانه همان مأوایِ همیشگیِ انسان است و کاشانه یعنی خانهٔ موقتیِ ذهن، پس حافظ ادامه می دهد اگر نبود آتشِ عشقی که خداوند بر انسان منت گذاشته و از ازل در خانهٔ دلِ انسان قرار داده است کاشانه و اقامتگاهِ موقتیِ ذهن نمی سوخت و حافظ نیز همچون بسیاری دیگر از انسانها تا پایانِ عمر در این کاشانه به خوابِ زمستانیِ ذهن فرو می رفت.
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
"تن" یعنی بُعدِ جسمانیِ انسان که بوسیلهٔ عقلِ او اداره می شود، پس حافظِ عاشق که دوری و فِراق از دلبر و معشوقِ الست را نیز بوسیلهِ عقلِ خود تشخیص می دهد می بیند که این کاشانهٔ ذهن گداخته و مستعدِ شعله ور شدن و نابودی است. در مصراع دوم آتشِ عشقِ رخسارِ دلبر یا معشوقِ الست که حافظ و هر انسانی "عکسِ رویِ او را در جامِ الست دیده است"، پس همان آتشِ مهر و عشقِ رویِ اوست که آتش بر جانِ حافظ می زند و در حسرتِ دیداری دیگر آنرا می سوزاند.
سوزِ دل بین که ز بس آتشِ اشکم دلِ شمع
دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت
دل یا مرکزِ شمع نیز پرحرارت ترین جایِ شمع است که در اینجا نمادِ عقل است، پس حافظ ادامه می دهد سوزِ دلِ او از آتشِ اشکِ (عشقِ) رویِ دلبر آنچنان"بس" و بسیار است که دلِ شمع یا عقلِ او "دوش" (یا هرلحظه) از سرِ مهری که با او یا انسان دارد پروانه وار گردِ دلِ عاشقی چون حافظ می گردد و می سوزد، یعنی عقل باید عاشقانه خود را فدایِ عشق کند تا انسانِ عاشقی چون حافظ با رهایی از او به وصالِ دلبر برسد. تناسبِ بینِ اشکِ و شمع و پروانه زیبا و جالب توجه است.
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم دلِ بیگانه بسوخت
در ادامهٔ بیتِ پیشین حافظ با در نظر داشتنِ اینکه عقلِ جزوی مانعی برای عاشقی ست خطِ بطلانی بر تقابلِ ساختگیِ عقل با عشق کشیده و شمع یا عقلِ انسان را که پرتوی از عقلِ کُل است آشنایی می داند که غریبه نیست و از همین روی دلسوزِ انسان است و هرلحظه می خواهد همچون پروانه گِردِ زبانه هایِ آتشِ دلِ عاشق بگردد تا در آن فنا شود زیرا تنها راهِ وصالِ حافظ به دلبر و بازگشت به خویشِ اصلی را در این کار می بیند. در مصراع دوم "خویش" یعنی همان اصلِ خداییِ انسان که بر اثرِ ایجادِ کاشانه ذهن انسان از او جدا می شود، حافظ نتیجهٔ این جدایی و فراق از خویش را آنچنان دردناک می بیند که نه تنها دلِ آشنایی چون شمعِ عقل، که حتی دلِ بیگانگان هم به حالِ انسان می سوزد. آتشِ دردهایِ ناشی از رفتن از خویش تجربه ای ست که کم و بیش هر انسانی در کاشانهٔ این جهان آزموده و می آزماید.
خرقهٔ زهدِ مرا آبِ خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا آتشِ میخانه بسوخت
پیش از فدا شدنِ عقلِ مختصر و جزوی بوده است که حافظ بنا بر فتوایِ این عقل خرقهٔ زهد بر تن می کند با گمانِ اینکه از طریقِ زهد و دینداری (به معنایِ رایجِ آن) می تواند به دیدار و وصلِ دلدار نائل شود اما پس از سوختنِ شمعِ عقل و فدا شدن همچون پروانه در پیرامونِ آتشِ عشق است که حافظ با رهایی از عقلِ مصلحت اندیش در می یابد راهِ دیدارِ دلبر از میخانه و خرابات می گذرد، پس آن آب یا شرابِ عشق خرقهٔ دلبستگی هایِ زاهدانه را با خود می برد و آتشِ عشقی که در میخانه برپاست خانهٔ عقل یا همان کاشانه را بسوخت و خاکستر کرد تا از این پس شمعِ عقل سرگشته شود و خانه و مکان و امکانِ بازگشت نداشت باشد.
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
اما آیا برای سالکِ طریقت و عاشقان همواره درِ میخانه بر یک پاشنه می چرخد؟ البته که نه و سالک پس از حضور در میخانه و پس از نوشیدنِ چند جرعه ای از آبِ خرابات بطورِ نسبی از آتشِ دردهایی که دلِ بیگانه هم بر آن می سوزد رها شده و به آرامش می رسد، اما عقلِ مختصر و خویشتنِ ذهنی نیز بیکار ننشسته و در این فاصله به ترمیمِ کاشانهٔ سوخته می پردازند، پس با این بازگشت است که سالک پیاله را شکسته و از مِی و آبِ خرابات توبه می کند، حافظ می فرماید جگرِ او بدونِ مِی و میخانه همچون لاله که نمادِ عشق است می سوزد تا بارِ دیگر دریابد که زیستنِ بدونِ آب خرابات امکان پذیر نیست.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ماجرا در صوفیه یعنی سخن و رفتارِ توأم با عِتاب و خشم، و مردمِ چشم در اینجا استعاره از بینایی و دیدنِ جهان از دریچه و مردمکِ چشمِ دلبر ی معشوقِ الست است، پسحافظ که شکستنِ پیاله و توبه از مِی یا رفت و بازگشت هایِ به ذهن را موجبِ ماجرا و عِتابِ دلبر می داند خطاب به او می گوید باز آ که حافظ عاشق خرقهٔ دلبستگی ها از هر نوعش را از سر بیرون آورد و به شکرانهٔ این موفقیت آنرا بسوخت تا برای همیشه از شرش در امان باشد، پس هنگامهی بازگشت است. یعنی حافظ که از خویش برفته بود با رها شدن از خرقهٔ زهد و همچنین خرقهٔ ذهن و باورهایِ عاریتی که از قضا متناسب با سرِ انسان است اکنون بسویِ دلبر می رود به امیدِ آنکه او نیز ماجرا و عِتاب را کم کند و به حافظِ عاشق بازگردد.
ترکِ افسانه بگو حافظ و مِی نوش دَمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
بسیاری از ما ممکن است این سخنان ِمعنویِ حافظ را افسانه سرایی بدانیم، پس از حافظ می خواهیم ترکِ افسانه بگوید و دَم را غنیمت شمرده و شرابی بنوشد، یعنی همچون ما از چیزهایِ این جهانی طلبِ شراب و عیش و لذت بنماید. در مصراع دوم "شب" کنایه از شبِ ذهن است و حافظ با پیغامهای خود اجازهٔ خواب در ذهن را به ما نمی دهد، پس با حسرت تصور می کنیم شمعِ عقل به بیهودگی سوخت و ما از خُفتن در شبِ ذهن باز مانده ایم و این در حالی ست که رسالتِ حافظ و حکیمان و عارفان بیدار نگه داشتنِ انسان در غالبِ اوقاتِ شب است یا چنانچه در قرآن آمده ؛ " قُم الیلَ الا قلیلا" یعنی در شبِ ذهن نخوابید بجز اندکی که با بهره گیری از شمعِ عقل و در شبِ ذهن در پِیِ معاش و پیشرفت در امورِ مادی و رفاهِ خود و خانواده باشید.
آرمان پروانه در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲ - مرداس تازی و فرزند ناخلفش ضحاک:
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
معنی این دو بیت چیست؟
شهریار آریایی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:
این غزل، غزلی بسیار مُلحدانه، اعتراضی و دلیرانه از حضرت حافظ است. در زیر به توضیح مواردی میپردازم.
***
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
در بیت چهارم، حافظ وعدهی بهشت(در جهانِ دیگر) و توصیفات آن را به سُخره میگیرد و آنها را نمیپذیرد و در عوض زندگیِ مادّیِ این جهان را میستاید و اعلام میکند که خواهانِ زیباییهای طبیعیِ همین جهان و لذّتهای آن است.
***
راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش!
ای مدّعی نزاعِ تو با پردهدار چیست؟
در بیت ششم، حضرت حافظ خطاب به واعظان دین و مُدّعیانِ خدا میگوید که ما نمیدانیم که این جهان چگونه است و چگونه کار میکند، پس ادّعاهای بیهوده نکنید .
***
سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟
در بیت هفتم، حضرت، خدا را به سخره میگیرد که در خلقتِ پُر از اشتباهش، انسان را ناقص و خطاکار آفریده است و سپس دعوی آمرزش و رحم میکند. یعنی حافظ آشکارا میگوید که، اینکه خدا به رحیم بودن و عفوِ خودش مینازد؛ عبث و بیهوده است، زیراکه خودِ او بوده است که در آغاز و به طریق اولی، انسان را خطاکار و گناهکار آفریده است. پس مُشکل در خلقت و کار خدا است، نه انسان.
***
زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست
در بیت هشتم، حافظ، کافرکیشانه بهشت و وعدههای آن را به سخره میگیرد و فاش میگوید که به آنها دل نبسته است و نقدِ این جهان و بادهی خوشگوار و مِی انگوری را انتخاب کرده است. در مصرَع دوّم هم خدا را ریشخند کرده و به او طعنه میزند که اینها همه خواستهی او است و هیچ چیز از مَشیّت و ارادهی مطلقِ آفریدگار بیرون نمیتواند باشد. و بنابراین معنای ضمنیاش این است که اگر حافظ به جای شراب کوثر، مِیِ انگوری را برگزیده است، خدا-که خودش این را مُقرّر داشته است.- حقّ اعتراض ندارد و حق ندارد حافظ را به این خاطر مجازات کند.
احمد کنجوری در ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه:
در بیت هشتم (مجلس دو آتش داده بر...) حرف «از» اضافه شود تا وزن شعر درست گردد:
مجلس دو آتش داده بر، این از حجر آن از شجر...
بهداد میرزایی در ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۷ در پاسخ به مهدي نظام زاده دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب:
بیت سست است و از فردوسی دور است، زیرا دو بار آوردن «بیننده» در یک بیت فصیح نیست.
آرمان پروانه در ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱ - پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود: