گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برمک

برمک

تاریخ پیوستن: ۶م خرداد ۱۴۰۰

دوستدار پارسی دری و دگر هیچ

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۳۸۱

ویرایش‌های تأیید شده:

۴۰


برمک در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳:

چه کرده فردوسی در این سروده

پیام دو خونی به گفتن گرفت

همه راستیها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسیار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن

میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خریدن ازو باز خون پدر

بدینار و دیبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنید

مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای

پیام دو فرزند ناپاک رای

یکایک بمرد گرانمایه گفت

که خورشید را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پلید

ز خورشید روشن‌تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را

دو بیداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خیره نیرزد به چیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ایرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را یکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید

به کین منوچهر بر ساختید

نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی درفش

زمین کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارن رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشیر زن

به یک دست شیدوش جنگی به پای

چو شیروی شیراوژن رهنمای

چو سام نریمان و سرو یمن

به پیش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کین ایرج برست

به خون برگ و بارش بخواهیم شست

از آن تاکنون کین او کس نخواست

که پشت زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش

کجا جنگ را کردمی دست پیش

کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان

برمک در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۲ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹:

 

کار بی‌دانش مکن چون خر، منه

در ترازو بارت اندر یک پله

چون به نادانی کند مزدور کار

گرسنه خسپد به شب دست آبله

برمک در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴:

بیختگ  پارسی

نیابد چشم سر هرچند کوشی

همی زین نیلگون چادر گذاره

همی خوانند و می‌رانند ما را

نیابد کس همی زین کار چاره

گر از این خانه بیرون رفت باید

ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر کایشان همی بیرون کشندت

از این هموار و بی‌در سخت باره

دل درویش را گر هوشیاری

ز دانش طوق ساز از هوش یاره

به کشت بی گهی مانی که در تو

نبینم دانه جز کاه و سپاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک

سخن خوشتر بسی از پیش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است

بود پر سود و برکردار یاره

به از نیکو سخن چیزی نیابی

که زی دانا بری بر رسم پاره

برمک در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۴۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱:

  بیخته پارسی

 بر من چرا گماشته‌ای خیره

چندین هزار مست بر آشفته؟

این دشته بر کشیده همی تازد

وان با کمان و تیر برو خفته

من خیره مانده زیرا با مستان

هر دو یکی است گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد

ناگفته همچو گوهر ناسفته

بیدار کرد ما را بیداری

پنهان ز بیم مستان بنهفته

خرگوش‌وار دیدم مردم را

خفته دو چشم باز و خرد رفته

زود از میان خویش براندندم

پر درد جان و ز انده دل کفته

آن جانور که سرگین گرداند

زهر است سوی او گل بشکفته

برمک در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۴۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷:

بیخته پارسی این سرود

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار

چون سپری گشت دانه چون خر لانه

سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی

از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک

شهر جوانی پر از زر است و رسانه

پیری اگر تو درون شوی ز در شهر

سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را

بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه

راه خران است خواب و خوردن و رفتن

خیره مرو با خرد به راه خرانه

از خور زی خواب شو زخواب سوی خور

تات برون افگند زمان به کرانه

گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی

مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

آمدنی اندر این سرای کسانند

خیره برون شو تو زین سرای کسانه

 

 

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۱ در پاسخ به مهدی رفیعی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ » پادشاهی زو طهماسپ:

شاهنامه را درست یکبار  بخوانید فرزندان نوذر شاه نشدند چون  نوذر از اغاز کارش به سامان نبود و پسرانش طوس و گستهم نیز  در خور شاهی نبودند و ایرانیان نیز ان دو را نمیخواستند  درباره  لهراسپ هم  مشکل زال و دیگر ایرانیان شخص لهراسب بود خوب خودتان  سخن زال را اوردید این کجاش ملوک الطوایفی هست؟
در همین بخش شاهنامه در روزگار   نوذر  بخوانید که زندانیان ساری برای  زال پیام میفرستند و  زال برای ازاد کردن زندانیان ساری  چه میکند این ملوک الطوایفی است؟

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی زوطهماسپ » پادشاهی زو طهماسپ:

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کین کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز رودابد و شیر  تا مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور 

روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

زو و زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه

چنین بخش کردند تخت و کلاه

 

 

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۶:

 خالقی هر انچه واژه غو بوده همه را  عو نوشته نخست انکه  عو عربی است و در عربی نیز تنها و تنها  به چم  عوای سگ است  بی گمان  غو پارسی درست است و  ایرانیان غو/ هو / زو / غیو  نیز گویند 

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۲:

دریغ خالقی با همه کوشش برخی جاها شگفت ویرانگر است  در این بیت جای  کشور خاور اورده که بیگمان درست نیست خاور  مغرب است و ترکان در باختر بودند

اگر ما نشوریم بهتر بود

کزین جنبش آشوب کشور بود

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۲ در پاسخ به فرزند دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۲:

این که روشن است
 دستش چو  بارنده  میغ   یعنی دستش مانند ابر بارنده بخشنده بود

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۶:

شوربختانه  نخستین شاهنامه های بازمانده دویست سال پس از فردوسی است و ان دویست سال  روزگار اشفتگی بسیار ایران بوده  باری این بخش از شاهنامه بسیار اشفته است  سخته انرا تا انجا که توان است  دمال خواهم نوشت پیش از ان یاد اور شوم که  این بیت سست  « برستم  بگفتا و  نهادند رستم نام پسر » از افزوده های بی پایه  است و سستی بیت خود اشکار است

باری سخته این بخش چنینست :


بیامد یکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافید بی‌رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچه را سر ز راه

چنان بی‌گزندش برون آورید

که کس در جهان ان شگفتی ندید

یکی بچه بد چون گوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنید کس بچهٔ پیل تن

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و دل ز هش رفته بود

همان دردگاهش فرو دوختند

به دارو همه درد بسپوختند

چو از خواب بیدار شد سرو بن

به سیندخت بگشاد لب بر سخن

بر او زر و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرین خواندند

مر آن بچه را پیش او تاختند

به سان سپهری برافراختند

بخندید از آن بچه سرو سُهی

بدید اندرو فر شاهنشهی

یکی کودکی دوخته از حریر

به بالای آن شیر ناخورده شیر

درون اندرآگنده موی سمور

 بر او بر نگاریده ناهید و هور

به بازوش بر اژدهای دلیر

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

به زیر کش اندر نگاره سنان

به یک دست کوپال و دیگر عنان

چو شد کار یکسر همه ساخته

چنان چون ببایست پرداخته

هیون تکاور برانگیختند

به فرمان بران بر درم ریختند

 

به زاولستان از کران تا کران

نشسته به هر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پیکر رستم شیرخوار

ببردند نزدیک سام سوار

ابر سام یل موی بر پای خاست

مرا مانَد این پرنیان گفت راست

اگر نیم ازین پیکر آید تنش

سرش ابر ساید زمین دامنش

وزان پس فرستاده را پیش خواست

درم ریخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بیاراست میدان چو چشم خروس

می‌آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت

روان را بدان پاسخ اندر سرشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشیر و کوپال را

پس آمد بدان پیکر پرنیان

که یال یلان داشت و فر کیان

بفرمود کین را چُنان ارجمند

بدارید کز دم نیابد گزند

نیایش همی کردم اندر نهان

 چنین جستم از کردگار جهان

که زنده ببیند جهانبین من

ز تخم تو گردی به آیین من

کنون شد مرا و ترا پشت راست

نباید جز از زندگانیش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنید زال این سخنهای نغز

که روشن روان اندر آمد به مغز

به شادیش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن به چرخ کبود

برمک در ‫۶ روز قبل، شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۸:

این بیت در نسخه های کهن نیست و خالقی هم انرا نیاورده
 جهان افرید و مکان و زمان

 از واژه مکان نیز پیداست از فردوسی نیست

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۴۲ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

مولیان به باور من  پیوندی با موالی ندارد   جوی مولیان به باور من  واژه ای به پهلوی سغدی است. نام  محل به نام  مالن جوی / مالان جوی به معنی  اقامتگاه جوی (محله جوی / جوی محله ) بوده و سپس ساکنان ان را به سغدی مولیان جوی یعنی ساکنان جوی (ساکنان محله جوی) گفته اند و پارسی  دری ان  جوی مولیان شده     مولان / مالیان / مالان  به معنی میهن و محل و شهر و روستا و  خانه و هر مان و ماندگاه است و اگر بنگرید در جای جای ایرانشهر  این نام را میتوان دید 
مانند مالان / مالن / چهار مال بختیاری (چهار ماندگاه  بختیاری)/ مالان که انراا محلات نامیده اند ماه ماه نهاوند / ماه دینور / ماد پذان / ماذ پذان / ماسپذان 
ماد /مال/مول /مولش یعنی ماندن
(درباره ماد/ماه/ماذ/ماز/ماسپذان/مولش/میهن/میثن/خرمیثن/کشمیهن به دهخدا بنگرید)
مال همچنین به معنی خانه و میهن و مان و ماندگاه و مانشت و نشیماد است

در پارسی د به ل و ذ و ی میگردد  و ذ به س  ونیز س/ه بهم میگردد .
 ماد ریشه فعل  ماندن است ( به بسیاری از واژگان پارسی و آریایی یک ن  به نادرست  افزوده  و پیشتر در ان نبوده  مانند افشاد که اکنون افشانده شده مانند  چیدن که  برخی انرا چیندن میگویند  یا داد و ستد را  که باید  ستادن بگوییم  اکنون ستانم و ستان میگوییم   یا پیمایم را پیمانم میگوییم  افشایم را افشانم میگوییم یا کردن را که باید کرم گوییم  کنم میگوییم  / در یونانی  و لاتین نیز بسیار  است  . در یونانی  صدای د را  با nt مینویسند  برای نمونه  30  در یونانی تریادا است(مانند پارسی که هفت هفتاد هشت هشتاد میگوییم انان ثری/تری تریاد میگویند ) و انرا چنین مینویسند triyanta مینویسند که باید تریاد بگویند  مگر  به تازگی  انرا نیز به   ناراست تریانیاندا  میگویند )
 ماد/مال/ماذ/ماس/میس/میه/مای/ماه(ماه نهاوند/ ماه دینور) / ماسپذان / ماد دشت/ مای دشت( ماهی دشت ) 

 

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

بوی جوی مولیان آید همی
 یاد یار مهربان آید همی

 بوی / یاد  = بویه/وایه  و آٰزو و یاد 

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۹ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

شگفتا  گویی هیچ کس پارسی نمیداند  آیا نمیبینید میگوید ارزوی خانمان برخاست  و  دلهای ما اشتیاق فرزند برد

آن بوی  و باد نیست   و  بوی و یاد است. بوی ( =بویه / وایه) و یاد است 

 بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

یعنی شوق و ارزوی شهر  و میهن  و  یاد یار دلار(عزیز)  آید 
  مگر نخواندید که  گوید  سران لشکر را« آرزوی » خانمان برخاست  و نزد رودکی رفتند و گفتند  دل‌های ما « آرزوی » فرزند همی‌بَرَد و جانِ ما از«  اشتیاقِ» بخارا همی برآید.

 هشدارید میگوید سران لشکر را  «آرزوی» خانمان برخاست و دلهای ما  «آرزوی» فرزند همی برد و جان ما از «اشتیاق » بخارا  همی براید

 ارزو و اشتیاق   در اینجا برابر  بوی و یاد  است  برای همین میگوید. بوی جوی مولیان یاد یار مهربان  

 بوی/بویه/ وایه / مینه

مرا بویه زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت


ترا بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُش سام زابل کجاست
 فردوسی

 بنگرید  منوچهر در پاسخ زال  که به او گفته بود  مرا بویه سام  هست گفت  ترا  بویه دخت مهراب خاست  دلن را هش  سام زابل کجاست 

 بوی را برابر  هش / هوش= یاد اورده  

که را بویه وصلت ملک خیزد

یکی جنبشی بایدش آسمانی
دقیقی

چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم

رهی آموز رهی را و ازین غم برهان
 فرخی
 بوی جوی مولیان آید همی 
 یاد یار مهربان آید همی

 بوی( در پهلوی «بود» ) به معنی دریافت / درک / هوش  / ویر / میل  / منش و نیت  است   این  بنواژه را در  واژگان و نامهای « بودا»( بودا به معنی   بیدار و هشیار است بودا با  بیدار و پوهه  و بویه  و وایه و مینه هم ریشه است ،  پوهه در پشتو به معنی دانش است و مینه  در پشتو و پارسی دری به معنی عشق است - در شعری میاید کاکا مایم زن کنم  . مایم یعنی میخواهم  میل دارم  ) / «بیدار» / «پوهه»(دانش به پشتو - پوهنتون= دانشگاه ) «بویه» /«وایه» « ویر»  است 

 «بود/بوی/بید» با «میث/مت/من/منش» هم ریشه است ساده‌واژ «من»  نیز  «مت» بوده و هومن و دشمن  را در نوشته های پهلوی  هومت و دشمت  نوشته اند 



چنین آورده‌اند که نصر بنِ احمد که واسطهٔ عقد آلِ سامان بود، و اوجِ دولتِ آن خاندان ایامِ مُلکِ او بود و اسبابِ تَمنّع و عللِ تَرفّع در غایتِ ساختگی بود، خزائنْ آراسته و لشکرْ جرّار و بندگانْ فرمانبُردار. زمستان به دارالملکِ بخارا مُقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.

مگر یک سال نوبت هَری بود، به فصلِ بهار به بادغِیس بود، که بادغِیس خرّم‌ترین چراخوارهای خراسان و عراق است. قریبِ هزار ناو هست پر آب و علف، که هر یکی لشکری را تمام باشد.

چون سُتوران بهارِ نیکو بخوردند و به تن و توشِ خویش باز رسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند، نصر بنِ احمد روی به هَری نهاد و به درِ شهر به مَرغِ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد.

و بهارگاه بود، شمال روان شد و میوه‌های مالِن و کُروخ در رسید که امثالِ آن در بسیار جای‌ها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و بادْ سرد و نانْ فراخ و میوه‌ها بسیار و مَشمومات فراوان.

و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمرِ خویش؛ و چون مهرِگان درآمد و عَصیر در رسید و شاه‌سِفَرْم و حَماحِم و اُقحُوان در دم شد، انصاف از نعیمِ جوانی بستدند و داد از عنفوانِ شباب بدادند.

مهرگان دیر درکشید و سرما قوّت نکرد و انگور در غایتِ شیرینی رسید و در سوادِ هَری صد و بیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف‌تر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیتِ ربعِ مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کَلَنْجَریِ تُنُک‌پوستِ خُردتَکِسِ بسیارآب، گوئی که در او اجزاءِ ارضی نیست. از کَلَنْجَری خوشه‌ای پنج من و هر دانه‌ای پنج درَمسنگ بیاید، سیاه چون قیر و شیرین چون شکر. و ازَش بسیار بتوان خورد به سببِ مائیّتی که در اوست، و انواعِ میوه‌های دیگر همه خیار.

چون امیر نصر بنِ احمد مهرگان و ثمراتِ او بدید عظیمش خوش آمد. نرگسْ رسیدن گرفت. کشمش بیفکندند در مالِن و مُنَقّی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینه‌ها پُر کردند.

امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و دَرواز خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشتِ اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مَهَبِّ شمال نهاده.

زمستان آنجا مُقام کردند و از جانبِ سَجِستان نارنج آوردن گرفتند و از جانبِ مازندران ترنج رسیدن گرفت.

زمستانی گذاشتند در غایتِ خوشی.

چون بهار در آمد، اسبان به بادغِیس فرستادند و لشکرگاه به مالِن به میانِ دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوه‌ها در رسید.

امیر نصر بن احمد گفت:

تابستان کجا رویم که از این خوشتر مُقامگاه نباشد، مهرگان برویم!

و چون مهرگان درآمد گفت:

مهرگانِ هَری بخوریم و برویم.

همچنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صَمیمِ دولتِ سامانیان بود و جهانْ آباد و مُلکْ بی‌خصم و لشکرْ فرمانبُردار و روزگارْ مساعد و بختْ موافق.

با این همه، ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست.

پادشاه را ساکن دیدند، هوای هَری در سَرِ او و عشقِ هَری در دلِ او.

در اِثناءِ سخن هَری را به بهشتِ عَدَن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهارِ چین زیادت آوردی.

دانستند که سرِ آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد.

پس سرانِ لشکر و مِهترانِ مُلک به نزدیکِ استاد ابوعبدالله الرّودکی رفتند -و از نُدماءِ پادشاه هیچ کس محتشم‌تر و مقبول‌القول‌تر از او نبود-، گفتند:

پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دل‌های ما آرزوی فرزند همی‌بَرَد و جانِ ما از اشتیاقِ بخارا همی برآید.

رودکی قبول کرد که نبضِ امیر بگرفته بود و مزاجِ او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیده‌ای بگفت و به وقتی که امیر صَبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردهٔ عُشاق این قصیده آغاز کرد:

بوی جوی مولیان آید همی

 یاد یارِ مهربان آید همی

پس فروتر شود و گوید:

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آبِ جیحون از نشاطِ روی دوست

خِنگِ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعِل گشت که از تخت فرود آمد و بی‌موزه پای در رکابِ خِنگِ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنان که رانِین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به بُرونه و آنجا در پای کرد و عِنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت.

و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد.

و شنیدم به سمرقند به سنهٔ أربَعَ و خَمسَ مأه از دهقان ابو رجا احمد ابن عبدالصمد العابدی که گفت:

جدّ من ابو رجا حکایت کرد که چون در این نوبت رودکی به سمرقند رسید چهارصد شتر زیرِ بُنهٔ او بود.

و الحقّ آن بزرگ بدین تجمّلْ ارزانی بود، که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجالِ آن ندیده‌اند که از این مَضایقْ آزاد توانند بیرون آمد.

و از عَذَب‌گویان و لطیف‌طبعانِ عَجَم یکی امیرالشعراء مُعزّی بود که شعرِ او در طلاوت و طراوت به غایت است و در روانی و عَذوبت به نهایت. زین‌الملک ابو سعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که آن قصیده را جواب گوی! گفت: «نتوانم». اِلحاح کرد. چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیت‌ها این است:

رستم از مازندران آید همی

زَینِ مُلک از اصفهان آید همی

همه خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است و که تواند گفتن بدین عَذْبی؟ که او در مدح همی‌گوید در این قصیده:

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی

و اندر این بیت از محاسِن هفت صنعت است: اول مطابق، دوم متضاد، سوم مُرَدّف، چهارم بیانِ مساوات، پنجم عَذوبَت، ششم فصاحت، هفتم جِزالَت،

و هر استادی که او را در علم شعر تبحّری است چون اندکی تفکر کند، دانَد که من در این مُصیبم.

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۳۴ در پاسخ به مریم جاهد دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

اگر داستان  مولیان را از موالی بپذیریم و  مولیان   از مولایان  و موالی عربی باشد که نیست  باز باید بدانید که مولی به معنی بنده نیست   مولی یعنی اولی به = سزاوار / ولی - برای همین  دو پسر عمو با هم مولای هم هستند  - سرور و بنده نیز با هم  مولای هم و ولی هم هستند  دو دوست هم با هم ولی و  مولای هم هستند - پسر خواهر و دایی هم مولای هم هستند  - شاید به فارسی بتوان انرا به. بستگان و خویشان  کس و کار  ترجمه کرد -
ز بستگان  به بستگان  رسد باز
 که  بستگان نه همچو بندگان است

-  موالی  حکومت نیز یعنی  نزدیکان به حکومت و   اطرافیان نزدیک به حکومت که همه از بزرگان بودند و نه اینکه یعنی   محل بندگان - همچنین باید بدانیم که در زمان ساسانی و عباسیان  و امویان نیز  برخی از  بهترین محلهای اعیان نشین  به نام  جویها ( نهر / جوی / جویبار ) بود و  معمولا اینگونه بود که  چون این محلها اعیان نشین بود برای خود  شاخه بزرگ از رود جدا می کردند و در خانه هر یک از انها   جویی از اب  رد میشد  و باغچه های پر ومیوه انان را ابیاری میکرد  اگر  داستان موالی  بودن جوی مولیان راست باشد که من انرا از چیز دیگر میدانم 
وانگهی  بوی  در این سرود   آرزو و شوق است  مگر نخواندید که  گوید  سران لشکر را« آرزوی » خانمان برخاست  و نزد رودکی رفتند و گفتند  دل‌های ما « آرزوی » فرزند همی‌بَرَد و جانِ ما از«  اشتیاقِ» بخارا همی برآید.
 هشدارید میگوید  آرزوی خانمان برخاست و دلهای ما  آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا  همی براید
 ارزو و اشتیاق   در اینجا برابر  بوی و یاد  است  برای همین میگوید. بوی جوی مولیان یاد یار مهربان  

 بوی/بویه

مرا بویه زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت

ترا بویه دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست
 فردوسی

که را بویه وصلت ملک خیزد

یکی جنبشی بایدش آسمانی
دقیقی

چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم

رهی آموز رهی را و ازین غم برهان
 فرخی




 بوی جوی مولیان آید همی 
 یاد یار مهربان آید همی

 بوی( در پهلوی بود) به معنی دریافت / درک / هوش  / ویر / میل  / منش و نیت  است   این  بنواژه را در  واژگان و نامهای « بودا»( بودا به معنی   بیدار و هشیار است بودا با  بیدار و پوهه  و بویه  و وایه و مینه هم ریشه است ،  پوهه در پشتو به معنی دانش است و مینه  در پشتو و پارسی دری به معنی عشق است - در شعری میاید کاکا مایم زن کنم  . مایم یعنی میخواهم  میل دارم  ) / «بیدار» / «پوهه»(دانش به پشتو - پوهنتون= دانشگاه ) «بویه» /«وایه» « ویر»  است 

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۶ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید:

فرخی براستی از گرانسنگترین سخنوران ایران است  واژگان سخنش و زبان بی پیرایه  و آراسته اش  سزاوار هزاران افرین است - این بیخته پارسی را بنگرید 

ایوان خواجه با تو به شهر اندورن بود

دیوانگی بود که تو جای دگر شوی

باغی نهاده همبر او با چهاربخش

پر نقش و پر نگار چو ارتنگ مانوی

آن مهتری که بخت به درگاه تو بود

چون رای او کنی و به درگاه او روی

زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند

مردان کاردیده به شمشیر هندوی

از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود

تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی

«جز برتری ندانی گویی که آتشی

جز راستی نجویی مانا ترازوی »

با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست

با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی

بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود

تو گر نوی ز رامش و از کام دل نوی

برمک در ‫۸ روز قبل، جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶:

دهقان سال‌خورده، چه خوش گفت با پسر

  ای  سوی چشم من بجز از کشته، ندروی

برمک در ‫۱۲ روز قبل، یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲:

هرچند که در کرته بود هردو به یک جا

از دامن برتر بود، ای پور، گریبان

برمک در ‫۲۰ روز قبل، شنبه ۷ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۸ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۱۱ - در مذمت سواری:

 این بیت اینگونه است

جنبش آسمان به نفس خودست

پای‌بند دویله و کله نیست


کله  غوزک پا  یا همان پارسی کعب است و دویله بند پا است دوال / دویل 



۱
۲
۳
۲۰