گنجور

 
خواجوی کرمانی

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

تا بشب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

رشته ی جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

تا تو در چشم منی از نظرم دور نشد

ذره ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

خیرت هست که در بادیه ی هجر تو نیست

تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب