گنجور

 
سیف فرغانی

ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکرفشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول

مشاطهٔ منطق تو کرده

آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول

رو چهرهٔ نازک شریعت

مخراش بناخنان معقول

پنداشته ای که از حقیقت

مغزیست در استخوان معقول

بر سفرهٔ حکمت آزمودند

پس بی نمک است نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل

کژ می رود از کمان معقول

سر بر نکنی بعالم قدس

از پایهٔ نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی

پا بستهٔ ریسمان معقول

زردشت نه‌ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول

بر شَه‌رَهِ شرع مصطفی رو

نه در پی ره زنان معقول

کز منهج حق برون فتادست

آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه دار

از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی بزر مطلاست

در کیسه زرگران معقول

در خانهٔ دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نَقل دیدی

بگذار قَراطُغان معقول

اینجا که منم بهار شرعست

وآنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم

ای سخره جاودان معقول

ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی نشان معقول