گنجور

حاشیه‌گذاری‌های امین مروتی

امین مروتی 🌐

شرح غزل شمارهٔ ۱۳۹۳

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

محمدامین مروتی

 

شاید هیچیک از غزل های مولانا به اندازه غزل 1393 ماجرای مواجهه شمس با او و تاثیر شگرف و شگفت او را در مولانا به این خوبی و زیبایی بیان نکرده باشند. مولانا در این غزل با کلمات زنده و گویا و ملموس، از احوال و دگرگونی خود در برابر شمس سخن می گوید. تعبیر مولانا از این تحول این است که پیش از آشنایی با شمس من مرده بودم و الآن زنده شده ام و تولدی نو یافته ام و معنای شادی و خنده ی واقعی را الآن می فهمم. همه این دگرگونی ناشی از عاشق شدن من است و دولت عشق. یعنی سعادت ناشی از عشق و عاشقی و این سعادتی است که برغم سعادت های دنیوی، زائل نمی شود:

مرده بُدم، زنده شدم،گریه بُدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

 

چشم و دل عاشق سیر است، یعنی تعلق مادی ندارد. همینطور شجاع و نورانی است. عشق انسان را همچون شیر شجاع و پاکباز و همچون سیاره زهره، نورانی می کند:

دیده‌یِ سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم

 

وجه مشترک عاشق و دیوانه، فارغ بودن از عقل و محاسبات عقلی است. مولانا می گوید شمس به من گفت تا دیوانه نشوی، لیاقت همنشینی با مرا نداری. لذا من هم زنجیر عشق را به دست و پای خود بستم:

گفت که دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

 

شمس به مولانا سماع را آموخت. لازمه ی سماع عارفانه، سرمستی و ابراز شادی خود است. مولانا پیش از آن، به واسطه ی موقعیت و مقام اجتماعی اش، به عنوان فقیهی مشهور، اهل سماع و طرب نبود:

گفت که سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم

 

 

فراتر از آن عاشق باید از نفسانیت و تعین خود مرده باشد تا بتواند عاشقانه برقصد و طرب نماید. مولانا به خواست شمع از خویشتن خویش فارغ شد و همین مرگ اختیاری او را تولدی جدید بخشید:

گفت که تو کُشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

 

 

لازمه دیگر عاشقی، دست برداشتن از زیرکی و عقل فلسفی و خیال پردازی های فیلسوفانه است. مولانا می گوید به خواست شمس، عقل فلسفی را کنار نهادم و نادان شدم و مثل عاشقان جوان، دست پاچه شدم و دیگر مقید قضاوت دیگران نبودم:

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم، هول شدم، وز همه بَرکنده شدم

 

شمس به مولانا می گوید تو حشم و خدم و احترام بسیار داری و همه رو سوی تو دارند که شمع انجمن و قبله جمع هستی. مولانا در پاسخ می گوید دیگر به شمع بودن و به جمع کردن مرید اهمیت نمی دهم تا مثل دود همان شمع، پراکنده و گم شوم. یعنی تعین خود را به عنوان مرکز توجه دیگران از دست بدهم:

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم

 

شمس می گوید تو اگر ادعای شیخی و رهبری داشته باشی، لیلاقت همنشینی با مرا نداری. مولانا می گوید نه شیخم و نه پیشرو. هر چه تو بگویی، همان خواهم شد:

گفت که شیخی و سَری، پیش‌رو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

 

شمس می گوید تو بال و پر خودت را داری که بال و پر شیخی و رهبری است و تا این بال و پر را داشته باشی، از بال و پر عشق خبری نیست. مولانا می گوید همه را به خاطر بال و پر تو رها می کنم:

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم

 

سعادت جدیدی به من رو کرده بود که نیاز نبود خود را به زحمت اندازم و من به طرف آن بروم بلکه او بود که به طرف من می آمد. منظور این است که عشق دوسویه است و معشوق هم به طرف عاشق می آید:

گفت مرا دولت نو، راه مرو، رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم

 

این عشق قدیمی به من مولانا گفت دیگر از بر من مرو و بر درم ساکن شو. من نیز چنین کردم:

گفت مرا عشق کهُن، از بر ما نَقل مکن

گفتم آری، نکنم ساکن و باشنده شدم

 

مولانا خطاب به شمس می گوید تو خورشید و منبع نوری و من سایه بیدی بیش نیستم که بر سرم می تابی. سایه ای که به زمین چسبیده و در عین حال از عشق به تو در سوز و گداز است:

چشمه خورشید توی، سایه‌گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم

 

حاصل این تابش، آن بود که دلم روشن و گشوده شد. گویی لباس کهنه و پاره را با لباسی نو و گرانبها، جایگزین کردم:

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

 

 

جانم به وقت سحر سرمست بود. گویی از بندگی به شاهی و خداوندی رسیدم:

صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد ز بطر[1]

بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم

 

مولانا در ابیات بعدی مراتب شکرگزاری و قدردانی خود را از این احوال تازه بیان می کند و می گوید ای شمس شیرین و شکرین، کسی که با تو همنشین شود، خود شیرین می شود. همچون کاغذی که به شکر پیچیده باشد:

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

 

نسبت من به تو مانند خاک تیره ای است که از برکت چرخ  خمیده ی گردون، نورانی شده باشد:

شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخِ به خم

کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم

 

نه تنها من مولانا شاکرم بلکه فلک – که تو باشی- نیز از شاه و فرشته و کشور، یعنی از همه ی کائنات تشکر می کند که توانسته است مرا روشن و بخشنده کند. در اینجا مولانا می گوید نه تنها من از شمس شاکرم که شمس هم از روشن شدن من شاکر است که سخنان وی را به دیگران منتقل می کنم:

شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او، روشنِ بخشنده شدم

 

هر عارف واقعی نیز از اینکه من بدین مقام رسیده ام و بر فراز فلک، نور می پراکنم، شکرگزار است:

شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سَبَق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

 

نورم از ستاره به ماه افزون گشت و از آن بیشتر، دویست برابر چرخ فلک بزرگ شدم. دیگر یوسف نیستم، بلکه یوسف ها را به دنیا می آورم. مولانا در اینجا نوعی از حس خدایی دارد:

زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم

 

مولانا به شمس می گوید ای ماه مشهور، خنده ای که بر رویم زدی مرا چون گلستان، خندان کرده است:

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده ی تو، گلشنِ خندنده شدم

 

تخلص مولانا، "خموش" است. در مقطع غزل به خود می گوید بیش از این از شمس تبریزی مگو. مانند مهره های شطرنج، خاموش و گویا و متحرک باشو. به برکت اینکه شاه این شطرنج یعنی شمس، به تو برکت بخشیده است:

باش چو شطرنج˚ روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم

 

 

30 مهر 1403

 

[1] بطر: غرور و سرخوشی


امین مروتی در ‫۳ روز قبل، دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:

 

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۳ (شمس و قمرم آمد)

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

 

محمدامین مروتی

 

ظاهراً این غزل پس از بازآمدن شمس از گریز نخستین اش سروده شده و مولانا از این بازگشت غرق شادی است.

 

شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد

می گوید شمس نور چشمان و شنوایی گوش های من است. وجودش نقره و معدن زر است.

 

مستی سرم آمد، نور نظرم آمد

چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد

مست و نورانی شدم. حالی غیرقابل وصف یافته ام که نمی دانم چیست.

 

آن راهزنم آمد، توبه شکنم آمد

وان یوسف سیمین بر، ناگه به برم آمد

شمس چون یوسف، راهم را زد و توبه ام را شکست و ناگهان به کنارم آمد.

 

امروز به از دینه، ای مونس دیرینه

دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

امروز از دیروز بهترم. دیروز خبر بازگشتش را شنیدم ولی امروز خودش آمد.

 

آن کس که همی‌جستم، دی من به چراغ او را

امروز چو تَنگ گل، بر رهگذرم آمد

دیروز در به در دنبالش می گشتم امروز مثل یک بغل گل، سر راهم سبز شد.

 

دو دست کمر کرد او، بگرفت مرا در بر

زان تاج نکورویان، نادر کمرم آمد

کمرم را گرفت و مرا بغل کرد. گویی کمربند پادشاهی نادری بر کمرم بست.

 

آن باغ و بهارش بین، وان خمر و خمارش بین

وان هضم و گُوارش بین، چون گلشکرم  آمد

سبز و مستم کرد. همه چیز برایم مثل گلشکر، گواراست.

 

از مرگ چرا ترسم، کو آب حیات آمد؟

وز طعنه چرا ترسم، چون او سپرم آمد؟

او برایم زندگی جاودانه است و با وجود او، طعنه هیچکس بر من کارگر نیست.

 

امروز سلیمانم، کانگشتریم دادی

وان تاج ملوکانه، بر فرق سرم آمد

احساس می کنم به برکت وجود تو، سلیمانم و انگشتر پادشاهی بر انگشت و تاج بر سر دارم.

 

از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم

یا رب چه سعادت‌ها، که زین سفرم آمد

حاصل همه دردو رنج ها و سفرها و جستجوهای عاشقانه ام امروز به ثمر نشست.

 

وقتست که مَی نوشم، تا برق زند هوشم

وقتست که بَرپرّم، چون بال و پرم آمد

سرمست و هوشیارم و دلم می خواهد پرواز کنم.

 

وقتست که درتابم، چون صبح در این عالم

وقتست که برغرّم، چون شیر نرم آمد

وقت ان است که به پشتوانه تو، چون خورشید به عالم بتابم و مثل شیر غرش کنم.

 

بیتی دو بماند اما، بردند مرا جانا

جایی که جهان آنجا، بس مختصرم آمد

مولانا در مقطع می گوید حرف هایم تمام نشده، ولی حالی دارم که در دنیا نمی گنجد و زبان از بیانش قاصر است.

 

15 بهمن 1403

 

امین مروتی در ‫۴ روز قبل، یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

 

شرح غزل شمارهٔ ۳ (ای دل چه اندیشیده‌ای)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل در نکوهش سالک و کوتاهی های او در سیر و سلوک است.

 

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟

زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا

ای دل برای جبران کوتاهی هایت چه کرده ای. چرا کرم و وفای او را با جفا و خطا پاسخ داده ای.

 

زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا

در حالی که او تو را به خود می خواند و کامت را شیرین می کند، تو گرفتار حسد و بدگمانی هستی.

 

چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا

کامت را شیرین می کند تا جانت شیرین شود. تو را به خود می کشاند تا به اولیا نزدیک گردی.

 

از بد پشیمان می‌شوی، الله‌گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کِشد، تا وارهاند مر تو را

وقتی از کاری پشیمان می شوی و به سوی او روی می آوری، تو را می پذیرد تا نجاتت دهد.

 

از جرم ترسان می‌شوی، وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را، با خود نمی‌بینی چرا؟

از گناهانت می ترسی و دنبال چاره می گردی. در واقع ترساننده خود اوست تا به سوی او روی کنی ولی تو او را نمی بینی.

 

گر چشم تو بربست او، چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا

گاهی بی آن که بدانی مثل مهره ای در دستش تو را می گرداند و گاهی به هوا پرت می کند. یعنی در دستان او می چرخی و می گردی.

 

گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی

گاهی تو را از سودای دنیا پر می کند و گاهی سودای دین.

 

این سو کشان، سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند، کشتی در این گرداب‌ها

گاهی تو را با انسان های سرمست دمخور می کند و گاهی با انسان های بدحال. این که کشتی وجودت غرق شود یا از طوفان نجات یابد، به خواست اوست.

 

چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله‌اش، وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان، آمد سحرگاهش ندا

پس نهانی چندان تضرع و زاری کن تا جوابت را بدهد. همانگونه که شعیب چنین کرد و مستجاب شد.

 

گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت، خامش، رها کن این دعا

و آن گاه خدا می گوید تو را بخشیدم وبهشتی ات گرداندم. دیگر دعا مکن.

 

گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود، من در رَوَم بهر لقا

اما اهل دل می گویند طمع بهشت ندارم و از دوزخ هم نمی ترسم. من دیدار خودت را می خواهم.

 

گر رانده ی آن منظرم، بسته است ازو چشم ترم

من در جحیم اولی‌ترم، جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او، هم دوزخ‌ست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟

اگر مرا از خود برانی و از چشم گریانم را از دیدار خود محروم کنی، دوزخ را به بهشت ترجیح می دهم. که بهشت بی تو عین دوزخ است و نور باقی خودت را به رنگ و بوی ظاهر بهشت ترجیح می دهم.

 

گفتند باری کم گری، تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی

به عاشق می گویند گریه بس است مبادا چشمت نابینا شود. جواب می دهد من از کور شدن نمی ترسم زیرا اگر در این راه نابینا شوم، همه اجزای تنم چشم می شود.

 

ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را

و اگر از دیدارش محروم شوم، بهتر است این چشمی که لایق دیدار نیست، کور گردد.

 

اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخوردِ خود، یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر «لا»

در جهان، همه عاشقان خود را فدای یار می کنند. اما یکی خود را فدای معشوقی بی ارزش می کند و خون دل می خورد و دیگری فدای معشوقی نورانی و سرشار از معرفت می شود. زیرا معشوق هر کس در خور اوست و ما نمی خواهیم خود را فدای معشوق بی ارزش کنیم.

 

روزی یکی همراه شد، با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت «چه، پیشه گزیدی ای دغا؟»

گفتا که «من خربنده‌ام»، پس بایزیدش گفت «رو»

یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بنده خدا

روزی بایزید از کسی پرسید چه کاره ای؟ او گفت من خربنده ام یعنی چاروادارم و از راه کرایه دادن خر اموراتم را می گذرانم. بایزید گفت خدا خرت را مر گ دهد تا بنده خدا شوی. یعنی رزقت را نه از خر که از خدا بدانی.

 

14 بهمن 1403

 

امین مروتی در ‫۵ روز قبل، شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

شرح غزل شمارهٔ ۹ (من از کجا پند از کجا)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

در این غزل مولانا از شوریدگی خود سخن می گوید.

 

من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا

عاشق پندپذیر نیست بلکه می خواهد شوریدگی و مستی اش افزون گردد. لذا ساقی(خدا یا پیر) را به یاری می خواند.

 

بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا

دستم را بگیر و می ام ده. اما مگذار نامحرمان بدانند و به آنان منوشان.

 

نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا

کسانی که به طلب نان امده اند و نه عشق، لقمه ای ده و بخوابان تا مزاحم مان نشوند.

 

ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان

برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا

اما من برای نن نیامده ام. برای جان آمده ام. خساست را کنار بنه و شاهانه بخشش و عطا کن.

 

اول بگیر آن جام مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه

چون مست گردد پیرِ ده، رو سوی مستان ساقیا

اول بزرگ مجلس را مست کن و سپس دیگر مستان را بنوشان.

 

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری، یک قدح بر شرم، افشان ساقیا

ای مایه امید! خجالت نکش و شرم را هم مست کن تا شرمگین نباشد و او هم سخت رو گردد.

 

برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا

پس بدون حیا و شرم، حال ما را خوش کن.

 

13 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۶ روز قبل، جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۶:

شرح غزل شمارهٔ ۶۳۶ (بمیرید بمیرید)

مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)

محمدامین مروتی

 

در این غزل مولانا از مرگ عرفانی یعنی مرگ نفسانیت سخن می گوید و آن را عامل حیات جاودانی و توسعه و رشد بشر و آزادی او از زندان نفس می داند. او می گوید انسان مادام که به تعلقات نفسانی چسبیده گمان می کند، چیزی بهتر از آن وجود ندارد ولی وقتی لذت ترک نفسانیت را دریافت، به مراتبی از شادمانگی و حقیقت دست می یابد که در زندگی نفسانی غیزقابل تصور است.

 

بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید

مولانا می گوید هم الآن ما مرده ایم. وقتی عاشق شویم، روح مند می شویم. عشق، عین مردن نفسانیت است.

 

بمیرید بمیرید، و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید

مرگ نفس، نه تنها ترس ندارد، بلکه سبب عروج بشر به آسمان های معنا می شود.

 

بمیرید بمیرید، و زین نفس ببُرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان

چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید، به پیش شه زیبا

برِ شاه چو مردید، همه شاه و شهیرید

نفسانیت زندانی است که ما را اسیر کرده. باید از این زندان بگریزیم تا به مقام شاهی و سلطانی برسیم. اما ابتدا باید خود را فدای معشوق نمایید تا به چنین مقامی برسید.

 

بمیرید بمیرید، و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید، همه بدر منیرید

نفسانیت، ابری است که مانع تابش نور انسان می شود. کنار زدن این حجاب ما را به اوج نورانیت و ماه کامل می رساند.

 

خموشید خموشید، خموشی دم مرگست

هم از زندگی است اینک، ز خاموش نفیرید[1]

در مقطع غزل ضمن استفاده از تخلص خود یعنی "خموش"، می گوید خاموش بمانید تا نفسانیت به زبان شما خودنمایی نکند و بمیرد. در واقع "خموشید" در این بیت، فعل امر است یعنی خاموش باشید. در مصرع دوم می گوید این که نمی توانید خاموش بمانید و از آن بیزار و متنفر و گریزانید، از تعلقات نفسانی و مادی سرچشمه می گیرد.

 

 

 

[1] به این صورت هم آمده: همه زندگی آنست که خاموش نمیرید

امین مروتی در ‫۸ روز قبل، چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۶:

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ (دزدیده چون جان می‌روی)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

مخاطب غزل شمس است. شمس رفته است و بی مولانا رفته. مولانا در فراق او و در جستجوی اوست که سخن می گوید.

 

دزدیده چون جان می‌روی، اندر میانِ جانِ من

سروِ خرامانِ منی، ای رونقِ بستانِ من

تویی که از راه پنهانی در جانم نفوذ کرده ای و چون سروی خرامان و زیبا، باغ وجودم را رونق داده ای.

 

چون می‌روی، بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای شعله‌یِ تابانِ من

تو جانی و من تن تو. مرا ترک مکن. بدون من جایی مرو و از پیش چشمم غایب مشو که نور چشمان منی.

 

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم،

چون دلبرانه بنگری، در جانِ سرگردانِ من

اگر عاشقانه در من یک نظر کنی، چنان نیر و می یابم که هفت آسمان و هفت دریا را طی می کنم.

 

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدنِ تو دینِ من، وَی رویِ تو ایمانِ من

دیدار تو، مرا از کفر و ایمان برتر نشاند. دیدار تو دین و ایمان من شد.

 

بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب‌وخور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسفِ کنعانِ من

مرا چون یعقوب سرگردان و بی خواب و خور کردی. همچون یوسف خودت را نشانم بده تا سامان یابم.

 

از لطفِ تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم

ای هستِ تو پنهان‌شده، در هستیِ پنهانِ من

تو بودی که مرا از نفسانیت خویش نجات دادی و سراسر وجودم را به جان و معنا تبدیل کردی. در واقع هستی توست که در هستی من جاری است.

 

گل جامه دَر از دست تو، ای چشمِ نرگس مستِ تو

ای شاخ‌ها آبستِ تو، ای باغِ بی‌پایانِ من

گل به زیبایی تو حسادت می کند و جامه می دراند. یعنی چون غنچه باز می شود، چون مست و محو زیبایی توست. درختان و همه باغ ها از تو بار و بر دارند.

 

یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی

پیشِ چراغم می‌کشی، تا وا شود چشمانِ من

لحظه ای داغ بر دلم می نهی و لحظه ای شادم می کنی. هم این و هم آن برای باز شدن چشمان من به نور حقیقت لازم است.

 

ای جانِ پیش از جان‌ها، وی کانِ پیش از کان‌ها

ای آنِ پیش از آن‌ها، ای آنِ من، ای آنِ من

تو حقیقت همه جان ها و معادن هستی و پیش از همه آن ها، وجود داشته ای. آن لطیفه پنهانی هستی که پیش از همه لطایف بوده ای و به من هم سهمی از لطف خودت داده ای.

 

منزلگهِ ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی، ای وصلِ تو کیوانِ من

مقصد انسان دنیا نیست. لذا اگر تن بمیرد مهم نیست. حتی هدف من افلاک هم نیست. هدف وصل توست و تویی که مقصد و مقصود و تمام عالم منی.

 

مر اهل کشتی را لحد، در بحر باشد تا ابد

در آبِ حیوان مرگ کو، ای بحرِ من عَمّانِ من

گور سرنشینانِ کشتی غرق شده در دریاست. اما تو آب حیاتی و من در بحر تو غرق شده ام. لذا مرگی ندارم.

 

ای بویِ تو در آهِ من، وی آهِ تو همراهِ من

بر بویِ شاهنشاهِ من، شد رنگ ‌و بوِ حیرانِ من

در آه فراقت، بویم را می شنوی. آه فراقت همراه من است. به امید وصالت، همه را حیران خود کرده ام. یا بوی تو همه رنگ و بو ها را از نظرم انداخته است.

 

جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا؟ ای اصلِ چار ارکانِ من

چون ذره ای در هوا، سبکبارم کردی و ارکان وجودم همه از توست و نمی توانم بی تو باشم.

 

ای شه صلاح‌الدینِ من، ره‌دانِ من، ره‌بینِ من

ای فارغ از تمکینِ من، ای برتر از امکانِ من

ای صلاح الدین زرکوب! تویی که پیر و مراد منی، ولی اهمیتی به قرار و آرام من نمی دهی و مرا به تو دسترس نیست.

 

10 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۰ روز قبل، دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۴:

غزل شمارهٔ ۱۶۷۴(ما ز بالاییم)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

 

محمدامین مروتی

 

مولانا در این غزل در بارۀ رشد و تکامل عرفانی سالک سخن می گوید.

 

ما ز بالاییم و بالا می‌‌رویم

ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

مولانا می گوید موطن اصلی ما، عالم بالا و معناست. به سوی دریای وجود روانه ایم.

 

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم

انسان در مکان و زمان محبوس شده در حالی که از لامکان آمده و به لامکان می رود.

 

لا اله، اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الّا می‌رویم

"لا اله"، نفی است و "الا الله" اثبات. ما هم باید اول لا و فنا شویم تا به الله برسیم. اشکالی در مصرع اول وجود دارد و آن جابه جایی "لا اله" و "الا الله" است.

 

قل تعالوا  آیتیست از جذب حق

ما به جذبه ی حق تعالی می‌رویم

به همین دلیل است که خداوند می گوید به سوی من بیایید و این فرموده، همچون آهنربا، سالک را مجذوب خود می کند.

 

کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی‌دست و بی‌پا می‌رویم

از آن جا که در کشتی نوح نشسته ایم، بدون دست و پا زدن، به سوی نجات روانه ایم.

 

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می‌رویم

خیزش موج از تلاش خود موج است. ما هم باید به توانایی های درونی و باطنی خود بنگریم.

 

راه حق تنگ است چون سم الخیاط

ما مثال رشته، یکتا می‌رویم

راه خداوند مثل سوراخ سوزن باریک و تنگ است. برای عبور از آن باید مثل نخ، یک رشته شویم.

 

هین ز همراهان و منزل یاد کن

پس بدانک هر دمی ما می‌رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می‌رویم

از همراهان و آشنایانی یاد کن که به سوی خدا رفته اند تا مطمئن گردی تو هم باید این راه را بروی. مقصد رجوع به خداوند است.

 

 

 

اختر ما نیست در دور قمر

لاجرم فوق ثریا می‌رویم

ستاره زندگی ما در گردش ماه و افلاک نیست بلکه فراتر از افلاک و ستارگان است.

 

همت عالی است در سرهای ما

از عُلی تا ربّ اعلا می‌رویم

ان که همت عالی کند، به افلاک راضی نمی شود و تا خدای افلاک بالا می رود.

 

روز خرمنگاه ما ای کور˚موش!

گر نه کوری، بین که بینا می‌رویم

روز برداشتن محصول، موش های کور یعنی انسان ها ناواصل، به بصیرت ما پی می برند.

 

ای سخن! خاموش کن با ما میا

بین که ما از رشک، بی‌ما می‌رویم

مولانا به خود می گوید دیگر سخن مگو که ما در این سفر، خودمان یعنی نفسانیت را همراه خود نمی بریم.

 

ای کُه هستی ما! ره را مبند

ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم

هستی و دعوی وجود، مانند کوهی سد راه تعالی انسان و صعودش به کوه قاف و رسیدن به سیمرغ و معشوق می شود.

 

 

8 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۱ روز قبل، یکشنبه ۷ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۰:

شرح غزل شمارهٔ ۲۰۲۰(ای خدا این وصل را هجران مکن)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل صیغه دعایی دارد و مثل همه دعاهای مولانا شورانگیز و تاثیرگذار است.

 

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

خدایا عاشقان را از هم جدا مکن تا از فراق ننالند.

 

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

بگذار باغ جان و حالمان سرسبز و خوش باشد. مگذار این خوشی زائل شود.

 

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

این سرسبزی جانمان را دچار خزان مکن تا فقیر و بی برگ و بار و سرگشته نگردیم.

 

بر درختی کآشیان مرغ توست

شاخ مشکن، مرغ را پران مکن

بر درخت احسان و کرم تو آشیان ساخته ایم. ما را از این آشیانه آواره مکن.

 

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن، شادان مکن

جمع عاشقانی را که بر گرد شمع وجودت شادی می کنند، به هم مزن تا دشمن شاد نشویم.

 

گرچه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن

دزدان شب رو هستند ولی تو برغم خواست ایشان، به عالم روشنایی ببخش و بدانان فرصت دزدی مده.

 

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه امید را ویران مکن

حلقه دراویش، حلقه سعادت و کعبه امید ماست. این حلقه را از هم مگسل.

 

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

طناب و قائمه این خیمه و این حلقه ی دوستان و عاشقان خود را حفظ کن تا از هم نپاشند.

 

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

خدایا هر کاری می کنی بکن ولی ما را دچار فراق مکن که برای عاشقان تلخ ترین چیز در دنیاست.

 

7 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۲ روز قبل، شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۲ (این کیست این)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل نیز مراتب شوریدگی مولانا را در مواجهه با شمس و بیان احوال خود او در این مواجهه ست.

 

این کیست این این کیست این، این یوسف ثانی است این

خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی است این؟

مولانا با تکنیک بیانی یا آرایه ی "تجاهل العارفین" می پرسد این شمس واقعاً کیست که به زیبایی یوسف است و چون خضر و الیاس به من آب حیات می نوشاند؟

 

این باغ روحانی است این، یا بزم یزدانی است این؟

سرمه ی سپاهانی است این، یا نور سبحانی است این؟

مرا به گلستان معنا و بزم الهی برده و چشمانم را با سرمه ی اصفهان یا نور خداوند، نور معرفت بخشیده.

 

آن جان جان افزاست این، یا جنت المأواست این؟

ساقیّ خوب ماست این، یا باده جانی است این؟

این ساقی عزیز، از می معرفت و جان، جانم را رشد داده ،گویی در بهشتم ورد کرده است.

 

تُنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این

آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانی است این

شیرین زبان است و انسان را دیوانه می کند. تنش سفید است و آرامش و شادی می بخشد.

 

امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر

از قحط رستیم ای پدر، امسال ارزانی است این

از نخوردن می توبه کردم. مثل کسی هستم که از قحطی نجات یافته و دچار فراوانی شده باشد.

 

ای مطرب داوود˚ دم! آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم، کاین وقت سَرخوانی  است این

ای مطرب خوش صدا تو نیز با شادی من همراهی کن و غم ها را از دلها بزدای که موقع شروع خواندن است.

 

مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام

اسحاق قربان توام، این عید قربانی است این

از تو مستم و تابع امر توام. اگر می خواهی چون اسحاق در این عید و شادی، قربانی ام کن:

 

رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا شرم از کجا؟

ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانی است این

عاشق از بیم و امید و شرم و حیا رها شده و به سوی معشوق پیش می رود. "پیشانی" ممکن است به معنی رفتن به سوی معشوق بدون خجالت کشیدن یا به معنی نوشته شدن سرنوشت بر پیشانی باشد. به نظرم وجه اول مقبول تر است.

 

گل‌های سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد  بین

در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانی است این

این همه زیبایی را ببین. این همه آشوب و غوغای عاشقانه را بنگر. گویی موسی با عصایش، گَرد از ته دریای نیل بر آورده است.

 

هر جسم را جان می کند، جان را خدادان می کند

داور سلیمان می کند، یا حکم دیوانی است این؟

این عشق جسم را به جان و جان را آشنا با خدا می کند و داوری و قضاوت سلیمان یا خداوند را به عاشق می بخشد.

 

ای عشق! قلماشیت  گو، از عیش و خوش باشیت گو

کس می نداند حرف تو، گویی که سریانی است این

ای عشق! هر چند کسی به زبان تو آشنا نیست ولی تو از ورای عقل و خوشباشی خودت برایمان بگو.

 

خورشید رخشان می رسد، مست و خرامان می رسد

با گوی و چوگان می رسد، سلطان میدانی است این

خورشید نمادی از معشوق است که آهسته و خرامان سیر می کند و چون یک چوگان باز، در میدان پهناور آسمان با سر عاشقان گوی بازی می کند.

 

هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان می دود

چون گوی شو بی‌دست و پا، هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا، چوگانِ او پایت شود

در پیش سلطان می دوی، کاین سیر ربانی است این

گوی زمانی به وحدت و سیر ربانی می رسد که دست و پا نداشته باشد و گرد و مدور باشد. یعنی زمانی که به دست و پایش اعتبار نبخشد و متکی نباشد، بلکه در گوی چوگان معشوق، به میل او حرکت نماید.

 

آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو

سجده کن و چیزی مگو، کاین بزم سلطانی است این

دیگر نیازی به سبوی کوچک وجودت نداری، پس آن را بشکن. زیرا در این بزم شاهانه همه چیز فراوان است و آب فراوانی به جوی وجودت بازگشته.

 

6 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۴:

قطعه ای از غزل شمارهٔ ۱۹۱۴(مرا چون نی درآوردی به ناله)

مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

 

محمدامین مروتی

 

در این غزل مولانا خود را به دف و نی و چنگ تشبیه می کند که آوازش خوششان حاصل زخمه و ضربه هایی است که می خورند.

 

مرا چون نی درآوردی به ناله

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

می گوید ای نوازنده(شمس یا خدا) ناله و نوای من همه از توست.

 

اگر چه می زنی سیلیم چون دف

که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را

بزن سیلی و رویم را قفا کن

گویی چون دف به صورتم سیلی می زنی و رویم را برمی گردانی. من هم تسلیم توام که سیلی ام زنی.

 

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز

اگر یک نیست از همشان جدا کن

این صدا هم از دف است هم از کف. هم از صورت من و هم از دست تو که قابل جدا کردن نیستند.

 

شدی ای نی، شکر ز افسون آن لب

ز لب ای نیشکر رو شُکرها کن

ای نی تو هم از دمیدن آن لب شیرین، مثل شکر شیرین شده ای و لازم است با آوای خود، شکرگزار این شیرینی باشی.

 

نه شُکر است این نوای خوش که داری؟

نوای شکرین داری ادا کن

البته خود این نوای خوشت عین شکرگزاری است که ادایش می کنی.

 

3 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹:

 

شرح غزل شمارهٔ ۷۵۹ (دل من رای تو دارد)

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل هم در فراق و هوای دیدار شمس سروده شده است.

 

دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد

رخ فرسوده زردم، غم صفرای تو دارد

دلم هوایت را کرده و دیوانه توست. اگر رویم زرد است به خاطر غم توست.هم سودا دارد و هم صفرا. صفرا و سودا از مزاج های چهارگانه اند.

 

سر من مست جمالت، دل من دام خیالت

گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

سرمست زیبایی توام. خیالت همیشه با در دل من است و گوهر اشکم را نثار کف دریای وجودت می کند. منظور مولانا این است که گوهر من به فدای کف تو. در حالی که ارزش دریا به گوهر است نه کف آن.

 

ز تو هر هدیه که بردم، به خیال تو سپردم

که خیال شکرینت، فر و سیمای تو دارد

هرچه از تو گرفتم به خیالت پس دادم، زیرا که خیالت هم به زیباییِ خودت است.

 

غلطم گرچه خیالت، به خیالات نماند

همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

اشتباه گفتم. خوبی و زیبایی خیال تو هم از هدیه های خود توست و ربطی به من ندارد.

 

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت

که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

گل پر برگ که به زیبایی اش می نازید و گمان می کرد مثل تو زیباست، از شرمساری در مقابل تو کم آورد و پرپر شد.

 

سر خود پیش فکنده، چو گنه کار تو عرعر

که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

درخت عرعر هم که به قد و بالایش می نازید، مثل گنهکاران در پیش تو سرش را پایین انداخت.

 

جگر و جان عزیزان، چو رخ زهره فروزان

همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

جگر و جان عاشقان، در تمنای وصال تو مثل زهره و ماه می گدازد.

 

دل من تابه ی حلوا، ز بر آتش سودا

اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

دل من مثل حلوا بر آتش عشق تو می سوزد چرا که سودای چشیدن حلوای تو را دارد.

 

هله چون دوست به دستی، همه جا، جای نشستی

خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

وقتی دوست دم دست است همه جا، جای نشستن است چون کنار اوست. خوش به حال کسی که از جای تو باخبر است. این باخبری عین بی خبری و حیرانی است.

 

اگرم در نگشایی، ز ره بام درآیم

که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

اگر راهم ندهی از راه بام می آیم تا مثل جان های لطیف، به تماشایت بنشینم و حالم خوش شود.

 

به دو صد بام برآیم، به دو صد دام درآیم

چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

هر جا لازم باشد به هوای دینت می آیم چه از بام بیایم و چه در دام بیفتم. آهوی جان من می خواهد در صحرا و هوای وجود تو مقیم شود.

 

خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر و بخور خون

که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

مولانا به خود می گوید ای عاشق دیوانه، لازم نیست دیگر چیزی بگویی که همه کائنات با تو غمگساری می کند.

 

سوی تبریز شو ای دل، بر شمس الحق مفضل

چو خیالش به تو آید، که تقاضای تو دارد

ای دل من به تبریز نزد شمس پر فضیلت برو. زیرا وقتی خیالش به ذهن تو وارد می شود، به این دلیل است که تو را خواسته است.

 

3 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۹:

بخشی از غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ (نمی‌دانم نمی‌دانم)

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

در این غزل 30 بیتی، مولانا از مقام حیرت سخن می گوید. مقامی که عاشق چنان حیران معشوق است که از دیگر چیزها خبر ندارد.

من این ایوان نُه تو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

من این نقاش جادو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

مولانا می گوید چنان حیرانم که از افلاک نه گانه و خلقت رنگارنگ عالم بی خبرم.

 

مرا جان طرب پیشه‌ست، که بی‌مطرب نیارامد

من این جان طرب جو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

و نمی دانم چرا تمام وجودم در سماع و رقص و شادی است.

 

مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده

که این سیلاب و این جو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

گویی سیلاب مرا در جویی انداخته و نمی دانم کجایم و کجا می روم.

 

چو طفلی گم شدستم، من میان کوی و بازاری

که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مثل بچه ای که در بازار گم شده، راه خانه ام را گم کرده ام و نمی دانم در کجا هستم.

 

مرا گوید یکی مشفق، بدت گویند بدگویان

نکوگو را و بدگو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر کسی از من به خوبی یا بدی یاد کند، برایم فرقی نمی کند.

 

جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد

که من جز میر مهرو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

همه عالم اگر به من پشت کند برای من مهم نیست اگر معشوق به رویم بخندد.

 

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی

که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مقام حیرت قابل وصف و بیان نیست و جای این نیست که چه گفته شد و چه گفت و چه می گویند.

 

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید

که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دردی دارم و درمانی که جالینوس حکیم نیز از آن بی خبر است و آن درد عشق است.

جایی دیگر می گوید:

تا دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او:

دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون از قاعده است.

 

چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم

چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکانِ حیران کن

کز آن حیرت هلا، او را نمی‌دانم نمی‌دانم

در زمان مولانا، قونیه تحت محاصره هلاکوی مغول قرار گرفت ولی از تصرف شهر منصرف شد. مولانا می گوید چنان در عالم زیبایی و زیبارویان غرقم، که خبر از عالم سیاست ندارم و هلاکو هم از این زیبارویان دنیای معنا بی خبر است. به هلاکو هم بگویید که من هم از فرط حیرانی از او بی خبرم.

 

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من

که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در مقطع غزل می گوید ای شمس تبریزی بیا که با بودن تو جواهرات عالم برایم بی ارزش اند.

 

 

3 بهمن 1403

امین مروتی در ‫۲۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵۰:

شرح غزل شمارهٔ ۱۷۵۰ (تلخی نکند شیرین‌ذقنم)

مستفعلتن مستفعلتن

 

محمدامین مروتی

 

از معدود شعرهای مولاناست که به عشق زمینی و عشق بازی را توصیف می کند. عرفا بعضاً از تجارب عاشقانه و زمینی خود و اتصال و ارتباط آن با حال و هواهای معنوی سخن گفته اند.

 

تلخی نکند شیرین‌ذقنم

خالی نکند از مَی دهنم

سخن از محبوب شیرین دهانی است که شاعر را می بوسد و او از این بوسه مست می شود.

 

عریان کندم هر صبحدمی

گوید که بیا، من جامه کنم

هر صبح عریانم می کند و خودش هم عریان می شود تا به هم بیامیزیم.

 

در خانه جهد، مهلت ندهد

او بس نکُنَد، پس من چه کنم

معشوق شاعر، شور و اشتیاق و بی صبری از خود نشان می دهد.

 

از ساغر او، گیج است سرم

از دیدن او جان است تنم

مرا مست کرده و از دیدنش، تنم به جان تبدیل شده. یعنی حالی خوش و معنوی یافته ام.

 

تنگ است بر او، هر هفت فلک

چون می‌رود او در پیرهنم

چنان مشتاقانه با من درمی آمیزد،گویی در هفت آسمان نمی گنجد.

 

از زهره ی او من شیردلم

در عربده‌اش، شیرین سخنم

از دل و جرئتش من شجاع می شوم و  از عربدۀ شادمانه اش، سخن من هم شیرین و شنیدنی می شود.

 

می‌گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت، چونت نزنم

معشوق می گفت تو ساختۀ منی و مال منی و اگر دلم بخواهد می توانم تو را هم بزنم. منظور این است که عشق، فاصلۀ عاشق و معشوق و دوئیت ایشان را از میان برمی دارد.

 

من چنگ توام، بر هر رگ من

تو زخمه زنی، من تن تننم

شاعر هم ضمن تصدیق ادعای معشوق می گوید هر چه می کنی بکن. من سازی هستم در دستان تو. زخمه و زخمم بزن تا به آواز درآیم.

تن تنن، وزن اجزای آواز یا ارکان عروضی شعر بر حسب اتانین عروضی هست. مثلاً تننن تن معادل فعلاتن هست.

 

حاصل، تو ز من دل برنکنی

دل نیست مرا، من خود چه کنم

حلاصه تو از من دل برنمی داری و من هم دلم را از دست داده و به تو داده ام و کاری از دستم برنمی آید. 

26 دی 1403

امین مروتی در ‫۲۴ روز قبل، دوشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:

شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (تا باد چنین بادا)

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

 

محمدامین مروتی

 

به نظر می رسد که این غزل به مناسبت بازگشت شمس پس از فرار نخستین سروده شده باشد. حال مولانا بسیار خوب است و با تاکید "تا باد چنین بادا"، آرزوی تداوم آن را دارد مبادا شمس دوباره از کوی او بگریزد. ضمناً استقبالی است از غزل سنایی با این مطلع: "معشوق به سامان شد تا باد چنین باد"

 

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

می گوید معشوق من به سامان یعنی به خانه برگشت و ایمانش را کامل کرد. ای کاش همچنان چنین باشد. کار برد صیغۀ مونث(معشوقه) برای شمس، جای اشکال دارد.

 

ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد

باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا

گویی دیوی که مدتی محدود انگشتری سلیمان را به دست کرده بود، انگشتر را از دست داده و حکومت به سلیمان بازگشته است. یعنی جدایی شمس، کار دیوصفتان بوده است.

 

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی

غمخواره ی یاران شد تا باد چنین بادا

یاری که از ما قهر کرده و رخ نهان داشته بود، دوباره غمخوار ما شده است.

 

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی

نک سردهِ مهمان شد تا باد چنین بادا

تا کنون با خودش نرد عشق و مستی می باخت. حالا به مهمان هایش سر می زند و با آنان می نوشد و عیش می کند.

 

زان طلعت شاهانه، زان مشعله‌ی خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

تو گویی از نور رویش، خانه مان وسعت گرفته است.

 

زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

خشمش هم نوعی ناز و کرشمه شیرین است و کام ما را شیرین می کند.

 

شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا

گویی شب فراق جایش را به روز وصال داده است.

 

از دولت محزونان، وز همت مجنونان

آن سلسله، جنبان شد تا باد چنین بادا

از برکت آه غمگینان و همت عاشقان، سلسلۀ موی دوست نمایان شد و جنبید و به سمت ما آمد یا زنجیر حزن از هم گسست.

 

عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

این بیت اشاره صریحی به بازگشت شمس دارد و مولانا از آن به "عید" و "عیدانه" تعبیر می کند.

 

ای مطرب صاحب‌دل، در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد، تا باد چنین بادا

نزد اهالی موسیقی، زیر در مقابلِ بم، صدای نازک و باریک است. مولانا می گوید ای مطرب عاشق صدایت را بلند کن که با برگشتن شمس، ساز سیاره زهره هم موزون و میزان شده است.

 

درویش، فریدون شد، هم‌کیسه‌ی قارون شد

همکاسه‌ی سلطان شد، تا باد چنین بادا

من فقیر، به ثروت رسیده و همنشین سلطان شده ام.

 

آن بادِ هوا را بین، ز افسونِ لبِ شیرین

با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا

نفس مطرب، که بادی بیش نبود، به برکت لب شیرینش، به افغانی پر شور، تبدیل شد.

 

فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی

نک موسیِ عمران شد، تا باد چنین بادا

این بازگشت مبارک، حتی فرعون بدبخت و شقی را به موسی تبدیل می کند.

 

آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامُشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

حتی گرگ زشت و نادان و فراموشکار، را به یوسف زیبا تبدیل می کند.

 

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز، خراسان شد، تا باد چنین بادا

ای شمس! از برکت مصاحبت تو، تبریز برای من مانند زادگاه و سرزمین مادری ام شده است.

 

از اسلم شیطانی ، شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد، تا باد چنین بادا

تو هم مانند پیامبر شیطان نفس را تسلیم ساختی.

 

آن ماه چو تابان شد، کَونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد، تا باد چنین بادا

از نور رویش، هر دو عالم خرم شد و اشخاص به جان تبدیل شدند.

 

بر روح برافزودی، تا بود چنین بودی

فرّ تو فروزان شد، تا باد چنین بادا

همیشه روح را افزون می کنی و بر نور خودت هم می درخشد. ای کاش همیشه چنین بماند.

 

قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد، تا باد چنین بادا

با بازگشت او، قهر و زهرش به آشتی و شیرینی تبدیل شد و از ابر وجودش شکر می بارد.

 

از کاخ چه رنگستش، وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا

قربانی شدن گاو نفس اتفاق افتاد. شاخ این گاو مانع قربانی شدنش نشد. معنای "از کاخ چه رنگستش"، مبهم است. شاید منظور اهمیت ندادن به بزرگی و شکوه گاو نفس باشد.

 

ارضی چو سمایی شد، مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد، تا باد چنین بادا

تمام اتفاقی که افتاد در یک جمله این است که منِ سنایی، که خاکی بودم، آسمانی شدم و به مقصود رسیدم. آسمان به کلی جای ارض نشست.

 

خاموش که سرمستم، بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد، تا باد چنین بادا

 مولانا در مقطع این غزل طولانی می گوید چنان سرمستم که دیگر نمی توان چیزی بگویم. فکرم کار نمی کند و چه خوب است که چنین است. کاش چنین هم بماند.

 

24 دی 1403

امین مروتی در ‫۲۵ روز قبل، یکشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۵:

 

شرح غزل شمارهٔ ۲۱۹۵ (بی‌من مرو)

 فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

 

محمدامین مروتی

این غزل، تمنای مولانا نه تنها از شمس، بلکه از همۀ کائنات است برای اینکه او را رها نکنند و تنها نگذارند و به جهت عاطفی و احساسی تمنا و میل به وحدت با عالم و آدم را القا می کند که در جان و روح مولانا موج می زده است. به نظر می رسد خطاب شاعر به مفهوم مجرد "عشق" باشد که در جان عالم چون خون جاری است و عامل چرخش و گردش و بقای دنیاست.

 

خوش خرامان می‌روی، ای جانِ جان بی‌من مرو

ای حیات دوستان، در بوستان بی‌من مرو

به عشق می گوید تو جان منی که بدون من و با ناز داری در بوستان می خرامی.

 

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

به ماه و آسمان خطاب می کند که هوای مرا داشته باشید و حتی بدون من  نتابید و نگردید. ای زمین بدون من گیاهی را نرویان و ای زمان بدون من متوقف شو. این خطاب های عجیب نه از سر خود بینی بلکه از سر حس یکی بودگی و ادغام در عالم استکه بر زبان مولانا جاری می شود. می خواهد بگوید من جزئی از شما هستم و بدون شما نیستم.

 

این جهان، با تو خوش است و آن جهان، با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عشق! هر دو عالم با تو خوش اند. اگر تو نباشی هیچیک ارزشی ندارند. پس تو هم مرا تنها مگذار.

 

ای عیان، بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان

ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

به چشم و زبان و فکر و روان می گوید مرا در جریان دریافت های تان بگذارید. مرا بی خبر مگذارید. من خواهان معرفت هستم. نظر و بصر و زبان هم محصولات عشق اند.

 

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

من شبم، تو ماه من، بر آسمان بی‌من مرو

نور ماه روی شب را سفید می کند. تو هم با من بمان تا روسفیدباشم. روسفیدی کنایه از سربلندی و در عین حال معرفت و دانایی است.

 

خار ایمن گشت زِ آتش، در پناه لطف گل

تو گلی من خار تو، در گلستان بی‌من مرو

به خاطر گل است که خار را نمی سوزانند. تو هم گلِ این خار یعنی گل من باش تا کسی به من تعرض نکند.

 

در خم چوگانت می‌تازم، چو چشمت با من است

همچنین در من نگر، بی‌من مران بی‌من مرو

اگر نگاهت را از من دریغ نکنی، مثل گوی در خم چوگان اراده ات، هر چه بخواهی می کنم. پس همیشه چشمت به من باشد و تنهایم مگذار.

 

چون حریف شاه باشی، ای طرب بی‌من منوش

چون به بام شه روی، ای پاسبان، بی‌من مرو

تو که پاس شاه و هوای او را داری، مرا هم به ملاقات شاه یعنی اهل دل یا خود خدا ببر و در شادی مستی خود شریک کن.

 

وای آن کس، کو در این ره بی‌نشان تو رود

چو نشان من توی، ای بی‌نشان بی‌من مرو

ای عشق! بدا به حال کسی که در مسیر سلوک بدون راهنمایی تو برود. مرا نیز راهنمایی کن و نشان های مسیر را از من دریغ مکن.

 

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی

دانش راهَم توی، ای راه‌دان بی‌من مرو

بدون دارایی و آگاهی در این مسیر نمی توان رفت. از مشکلات طریق تو باخبری. مرا تنها رها مکن.

 

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق

ای تو بالاتر ز وهم این و آن، بی‌من مرو

تو را عشق می نامند و من سلطان عشق. زبان قاصر از بیان توست و تو از همۀ این عناوین بالاتری.

 

22 دی 1403

امین مروتی در ‫۲۸ روز قبل، پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵:

 

شرح غزل شمارهٔ ۱۰۸۵(خُنُک آن قماربازی)

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

 

محمدامین مروتی

 

خطاب مولانا در این غزل، به کسی است که در زندگی اش، همه کاری کرده مثلاً ثروت اندوخته، مشهور شده، کتاب نوشته، عالم شده، مدرک گرفته، خانواده خوب دارد و الخ. الّا این که از مهمترین کار عالم که برای آن آفریده شده غافل بوده یعنی از عشق باختن و شناخت خویشتن و ساختن خویشتن از طریق سیر و سلوک.

 

همه صیدها بکردی، هله، میر! بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

می گوید همه چیز به دست آورده ای الّا یک چیز که از همه مهمتر است.

 

همه غوطه‌ها بخوردی، همه کارها بکردی

منشین ز پای˚ یک دم، که بماند کار دیگر

به هر دری زدی ولی در اصلی را نزدی.

 

همه نقدها شمردی، به وکیل‌در سپردی

بِشِنو از این محاسب، عدد و شمار دیگر

مال و پولی را که درآوردی شمردی و به حسابدارت دادی. اما من هم که اهل حساب و کتابم، به تو می گویم یک حساب و کتاب دیگر مانده است.

 

تو بسی سمن‌بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر

زیبارویان زیادی را در آغوش گرفتی. یک دم تنها بمان و به آن سوی این لذات بنگر که لذات معنوی را هم دریابی.

 

خُنُک آن قماربازی که بباخت آ‌نچه بودش

بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر

خوش به حال قماربازی که هر چه را که داشت، بر سر عشق خود نهاد و باز هوس این قمار در دلش بود. منظور مولانا قماری عاشقانه است که با طیب خاطر و در ازای عشق و عاشقی، همه چیزت را بدهی و فدا کنی.

 

تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی

نه چو روسپی که هر شب، کشد او به یار دیگر

یادت باشد که مرگ و زندگی ات را فقط از خدا بدانی و مانند روسپیان هر شب به کسی دل نبندی. یعنی معشوق یکی است و باید یکی باشد.

 

نظرش به سوی هر کس، به‌مثال چشم نرگس

بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر

معشوق مانند گل نرگس است که به هر کس که نظر می کند، دو چندان شاد و خمار و زیبا می شود.

 

همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد

هله، تا تو رو نیاری سوی پشت‌دار دیگر

کسی که دو معشوق داشته باشد، خوار می شود. پس مواظب باش، جز به خدا پشتگرم نباشی.

 

که اگر بتان چنین‌اند، ز شه تو خوشه چینند

نَبُدست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر

زیبایی همۀ بتان همه از معشوق واحد و احد یعنی خداست که معشوق تو اوست. مرغ جان انسان جز خداوند، مطاری ندارد. مطار یعنی محل پرواز و فرودگاه.

 

20 دی 1403

امین مروتی در ‫۳۰ روز قبل، سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸:

شرح غزل شمارهٔ ۳۸(رستم از این بیت و غزل)

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

محمدامین مروتی

 

رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا

زنده و مرده، وطنم نیست به جز فضل خدا

از هوای نفس رها شدم. با نفس زیستن و مردن عین بلاست. با مرگ و زندگی کاری ندارم، موطن من فقط فضل خداست.

 

رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

می گوید خدایا از شعر و شاعری رها شدم یا رهایم کن. برای مولانا شاعری شان و اصالت ندارد و از اینکه مجبور است سخنش را در قوالب و اوزان عروضی بگوید، احساس تنگنا و خفقان می کند. این همان احساسی است که نیما را به شکستن اوزان و بنیادگذاری شعر نو کشاند. مولانا می گوید:

"این یاران که بنزد من میآیند، از بیم آنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا. والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست."(فیه مافیه، انتشارات امیر کبیر، چاپ هشتم، 1380، تصحیح فروزانفر، صفحه 74)

 

قافیه و مفعله را گو همه سیل‌آب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

قافیه پردازی و شاعری، نوعی توجه به قشر و ظاهر است و برای مغز شاعران خوب است نه من.

 

ای خمشی مغز منی، پردهٔ آن نغز منی

کمتر‌ فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا

خاموشی مغز نغز من است و کمترین فضیلتش این است که مرا از بیم و امید نجات می دهد.

 

بر دِه ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا

مولانا می گوید من مست و خرابم و توقع نداشته باش که سخنم بی خطا باشد. همان گونه که کسی از ده ویران کسی مالیات و خراج نمی گیرد.

 

تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا

تا از خود خراب نشوم، گنج معنا را به دست نمی آورم. چنان که گنج در ویرانه هاست. تا سیل مرا نبرد، به دریای عطایش نمی رسم.

 

مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر

خشک چه داند، چه بود ترلللا، ترلللا

انسانی که اهل حرف زدن و سخنوری است، از شیرینی سکوت بی خبر است. همچنین کسی که در ساحل امن، لباسش خشک است، از کسی که به بحر زده و خیس شده، خبر ندارد.

 

آینه‌ام، آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار، چشم شود گوش شما

من اهل سخنوری و نویسندگی نیستم. بلکه حکم آینه ای هستم تا خود را در من ببینید. اما این مشروط بدان است که گوش تان به چشم تبدیل شود. یعنی از شنیده ها علم نیاندوزید، بلکه به دنبال دیدار احوال معنوی باشید.

 

دست فشانم چو شجر، چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخ من از رنگ زمین، پاک‌تر از چرخ سما

مثل درخت دست افشانی می کنم و مثل ماه، سماع می کنم. این سماع رنگ خاک دارد و از سماع ماه در آسمان خالص تر و پاک تر است.

 

عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم

چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا

ای عارف خوش سخن، تو مرا مست کن تا هر صبح، دعایت کنم.

 

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

و‌آن که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را

لباس تنم را هم از تو دریغ نمی کنم و هر چه از عالم معنا به من رسد با تو نصف می کنم.

 

از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم

چشمهٔ خورشید بوَد، جرعهٔ او را چو گدا

خداوند به من ساغر و کوزه شراب عنایت می کند. او به مانند چشمه خورشید بخشنده است و من هم گدای عطای اویم.

 

من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو

ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا

ای عارف خوش سخن من خسته ام و ساکت می مانم. تو به جایم حرف بزن زیرا تو صوت داوودی داری و من کاهی بیش نیستم که با صوت تو این ور و آن ور می شوم.

 

18 دی 1403

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:

 

شرح غزل شمارهٔ ۳۲۲ (آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت)

 مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

 

محمدامین مروتی

 

غزل از زبان خدا به بنده اش یا از زبان پیری خطاب به مریدش بیان می شود.

 

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی‌دل و بی‌خودت کنم، در دل و جان نشانمت

خدا یا پیر می گوید گوشت را می کشم تا بیدل و بی خود یعنی عاشق شوی و از نفس خود ببری و آن گاه تو در جان و دل من می نشینی.

 

آمده‌ام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت، خوش خوش و می‌‌فشانمت

ای درخت پر از گل! در این بهار زیبا، به با شوق و شادی به کنار تو آمده ام تا تکانت دهم و گل هایت را به همه سو بیفشانم.

 

آمده‌ام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت

می خواهم در این دنیا، زیبایی تو را جار زنم، مانند دعای عاشقان، که به آسمان می رسد.

 

آمده‌ام که بوسه‌ای، از صنمی ربوده‌ای

باز بده به خوشدلی، خواجه که واستانمت

تو مر را بوسیده ای و من هم آمده ام که بوسه را با رضایت خودت پس بگیرم یعنی من هم باید تو را ببوسم.

 

 

گل چه بود که کُل توی، ناطق امر قل توی

گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت

گل که سهل است، تو کل هستی. یعنی همه چیز منی. ناطق امر قل تویی، یعنی هر چه تو بگویی و امر کنی، همان است. اگر کسی تو را نشناسد من که تو را می شناسم چون خود من هستی.

 

جان و روان من توی، فاتحه خوان من توی

فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت

تو جان و روح منی و سوره فاتحه می خوانی ولی خودت تجسم سوره فاتحه باش. یعنی گشایشگر باش تا تو را در دل خود جا دهم.

 

صید منی شکار من، گرچه ز دام جَسته‌ای

جانب دام باز رو، ور نروی برانمت

اگر از دامم هم بگریزی، باید دوباره به دامم برگردی. به دلخواه یا به زور.

 

شیر بگفت مر مرا، نادره آهوی برو

در پی من چه می‌دوی، تیز که بردَرانمت

من آهوی هستم که در پی شیری می دود. شیر به من گفت چرا با این سرعت در پی من می آیی که پاره پاره ات نمایم؟ یعنی عاشق دنبال معشوقی می رود که صیاد اوست.

 

زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی

گوش به غیر زِه مده، تا چو کمان خَمانمت

مشکلات را با سپر شجاعت تاب آور. باید مانند زه کمان کشیده شوی و سختی ببینی تا مثل کمان خمیده گردی.

 

از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست

شهر به شهر بردمت، بر سر ره نمانمت

تکامل خاک تا بشر منازل فراوانی دارد و من رهایت نکردم و به تو کمک کردم تا شهر به شهر این منازل را طی کنی.

 

هیچ مگو و کف مکُن، سر مگشای دیگ را

نیک بجوش و صبر کن، زانک همی‌ پزانمت

ساکت باش و سختی ها را مانند مواد غذایی در دیگ تحمل کن تا پخته شوی.

 

نی که تو شیرزاده‌ای، در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت

تو ظاهراً آهو هستی و لی باطنت شیروش است. اگر با من باشی، این حجاب آهویی ات را کنار می زنم تا شیر وجودت ظاهر گردد. یعنی عشق تو را شجاع و از آهو به شیر تبدیل می کند.

 

گوی منی و می‌دوی، در چوگان حکم من

در پی تو همی ‌دوم، گرچه که می‌دوانمت

در چوگان تقدیر من است که می دوی و راه می روی. درست است که من تو را می دانم ولی در پی تو هم می دوم. یعنی من هم تو را دوست دارم.

 

17 دی 1403

 

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

شرح غزل شمارهٔ ۶۴۸ (ای قوم به حج رفته)

            مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل مبین رویکرد مولانا به عبادتی به نام حج است. حج ز نظر عارفان، طواف کعبۀ دل است و طواف کعبۀ گل را کافی نمی دانند. یعنی رویکردی معنوی به عبادات و من جمله حج دارند. حج معنوی یا ابراهیمی، با حج ظاهری تفاوت هایی دارد که مولاما در این غزل آن ها را گوشزد می کند.

 

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

به حاجیان می گوید خدا فقط در مکه و کعبه نیست. در همه جا هست.

 

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

به جای سرگردانی در بیابان و رفتن به مکه، ببینید همسایه تان به شما نیاز ندارد که حج واقعی همین است.

 

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

خداوند صورت ندارد که فقط در کعبه مجسم شده باشد. هر جای روی کنید او هست. اگر به این بی صورتی رسیدید، خواهید دید که کعبه و صاحب خانه خودتان هستید.

 

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

مولانا می گوید هستند کسامی که ده بار به حج رفته اند و زیارتی صوری کرده اند بی آن که یک بار به بام معنای حج رفته باشند.

 

آن خانه لطیفست، نشان‌هاش بگفتید

از خواجۀ آن خانه نشانی بنمایید

در وصف خانه کعبه سخن ها گفته اید بی ان که از صاحب خانه یعنی خدای کعبه سخنی گفته باشید. یعنی محو خانه شده اید و صاحبخانه را فراموش کرده اید.

 

یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید

اگر به خدای کعبه می رسیدید، با خود دسته های گل معنا به ارمغان می آوردید. اگر در بحر معنا رفته بودید، در و مرواریدی با خود می آوردید ولی شما به عبادت خانه اکتفا کرده اید و دست خالی برگشته اید.

 

با این همه آن رنج شما، گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

مولانا در انتها دعا می کند که رنج همان زائران صوری هم به ثمر بنشیند و به گنج معنا تبدیل شود. این در صورتی میسر می شود که خود و نفسانیت از میان برخیزد و حائل و پرده ای بین زائر و گنج معنا نشود.

 

17 دی 1403

 

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:

شرح غزل شمارهٔ ۳۰۲ (در هوایت بی‌قرارم روز و شب)

فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

 

محمدامین مروتی

 

به نظر می رسد این غزل هم در فراق شمس سروده شده است:

 

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

در هوای دیدارت آرام و قرار ندارم. سر ز پایت برندارم یعنی از یادت جدا نمی شوم.

 

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

چندان بی قراری کرده ام و دست از سر شب و روز برنداشته ام که خود روز و شب هم مثل من مجنون شده اند.

 

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

از عاشق توقع می رود که از جان و دل خود بگذرد و من نیز چنینم.

 

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا به آرزویم دست نیابم، آرام نمی گیرم و فرصت سر خاراندن هم به خود نمی دهم.

 

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم، روز و شب

عشق تو مطرب است و من مانند تار و چنگ، در فراقت ناله سر می دهم.

 

می‌زنی تو زخمه و بَر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم، روز و شب

عشق بر ساز وجودم زخمه می زند و ناله و زاری من را به آسمان می رساند.

 

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر، اندر خمارم روز و شب

عشق به مدت چهل روز، خمیر وجود مرا تخمیر کرد تا مست شدم. گِل آدم به خمیر عشق، مخمر شده و به همین دلیل او مست عشق است.

 

ای مهارِ عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

کنترل عاشقان در دست معشوق است و من نیز در جرگۀ عاشقان همین کاروان و همین قطارم.

 

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

مثل شتری مست، بار عشق را بر دوش می کشم بی آنکه از خود خبری داشته باشم.

 

تا بنگشایی به قندت، روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

تا قند لبت نباشد، روزه ام را، تا قیامت هم که شده، با چیزی دیگر باز نمی کنم.

 

چون ز خوان فضل، روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

عیدم زمانی است که از قند لبت و سفره و خوان احسانت، روزه ام را بگشایم.

 

جان روز و جان شب، ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

به جان روز و شب و به جان خودت، شبانه روز منتظر عنایت توام.

 

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو، عیدوارم روز و شب

عید من زمانی است که تو در کنارم باشی و ماه رویت پایان ماه رمضان من است. ولی اگر تو نباشی، یک سال هم که از ماه رمضان بگذرد، کاری به عید ندارم.

 

زان شبی که وعده کردی روز وصل

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

از زمانی که به من وعدۀ وصل داده ای، روزان و شبان را می شمارم.

 

بس که کشتِ مهرِ جانم تشنه است

ز ابر دیده، اشکبارم روز و شب

خاکِ جانم تشنۀ مهر است و آن را با اشک هایم آبیاری می کنم.

 

15 دی 1403

 

امین مروتی در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۵:

 

شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ (من طربم طرب منم)

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

 

این غزل نیز بیان احوال خوش و طربناکی و فرحناکی اهل دل و عرفان است. مولانا به عنوان خوش حال ترین شاعر تاریخ ادبیات ما، کثیری از این ابیان و غزل ها در کارنامۀ خود دارد.

 

من طربم، طرب منم، زُهره زند نوای من

عشق میان عاشقان، شیوه کند برای من

مولانا نمی گوید من طربناک و خوشحالم می گوید من خوشحالی و طرب هستم. یعنی شادی من عارضی و موقت نیست و در ذات من است. حتی سیارۀ زهره که در آسمان، نماد موسیقی و چنگ نوازی است، موسیقی مرا می نوازد.

عشق هم برای من ناز و عشوه می کند تا دل مرا به دست آورد. شیوه کردن یعنی ناز کردن.

در واقع مولانا می خواهد بگوید شادی من عمیق و اصیل است نه موقتی و عارضی.

معنای دیگر بیت این است که مولانا از زبان طرب به عنوان یک موجود، سخن می گوید و می گوید عشق هم در طلب طرب است. طرب هدف نهایی عشق و عاشقان است و عشقی که حال انسان را خوش نکند، عشق نیست.

 

عشق چو مست و خوش شود، بیخود و کش مکش شود

فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

باز از قول طرب می گوید عشق در حال مستی، بیخود و فارغ از کشمکش می شود و  مثل عاشقان اعتراف می کند که به هوای من یعنی به هوای طرب، حرکت می کند.

 

ناز مرا به جان کشد، بر رخ من نشان کشد

چرخ فلک حسد برد، ز آنچ کند به جای من

طرب می گوید عشق ناز مرا می کشد و چرخ فلک هم به این موقعیت و منزلت و آنچه عشق در حق من می کند، به من حسد می برد.

 

من سر خود گرفته‌ام، من ز وجود رفته‌ام

ذره به ذره می زند، دبدبه ی فنای من

مولانا یا همان طرب می گوید من کاری به حسادت فلک ندارم. کار خود را می کنم. در بند  وجود و منزلت خود نیستم. تمام ذرات وجودم در جهت فنای در معشوق حرکت می کنند و کوس فنایم را می زنند.

 

آه که روز دیر شد، آهوی لطف شیر شد

دلبر و یار سیر شد، از سخن و دعای من

حیف که روز دارد به پایان می رسد و لطف جایش را به خشونت می دهد. چرا که معشوق از همسخنی با من ملول و خسته شده است. این بیت می تواند اشاره به گریختن شمس از قونیه و تنها شدن مولانا باشد که در بیت بعد هم تایید می شود.

 

یار برفت و ماند دل، شب همه شب در آب و گل

تلخ و خمار می طپم، تا به صبوح وای من

شمس رفته و پای دلم در گل مانده است و تا صبح خواب به چشمم نمی آید.

 

تا که صبوح دم زند، شمس فلک علم زند

باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

صبح که می شود و خورشید سر می زند، با دیدن خورشید به یاد شمس می افتم و قامتم دوباره راست می شود.

 

باز شود دکان گل، ناز کنند جزو و کل

نای عراق با دهل، شرح دهد ثنای من

دوباره گل ها می رویند وهمه ناز پیدا می کنند و آوای موسیقی، زبان حال من می شود.

 

ساقی جان خوبرو، باده دهد سبو سبو

تا سر و پای گم کند، زاهد مرتضای من

ای ساقی زیبا! مستم کن تا این زاهدان قانع و راضی هم سر و پای شان را گم کنند و عاشق شوند.

 

بهر خدای ساقیا! آن قدح شگرف را

بر کف پیر من بنه، از جهت رضای من

ای ساقی! تو را به خدا قسم که آن می شگفت را به پیر من(احتمالاً شمس یا صلاح الدین زرکوب) بده تا من هم از تو راضی شوم.

 

گفت که باده دادمش، در دل و جان نهادمش

بال و پری گشادمش، از صفت صفای من

ساقی گفت به او باده دادم تا صفای من در او اثر کرد و مستانه، بال و پر گشود.

 

پیر کنون ز دست شد، سخت خراب و مست شد

نیست در آن صفت که او، گوید نکته‌های من

اما این پیر دیگر مست شده و  از دست شده و دیگر نمی تواند حرف های مرا بزند.

 

ساقی آدمی کشم، گر بکشد مرا خوشم

راح بود عطای او، روح بود سخای من

رواست که این ساقی آدم کُش، مرا بکشد. عطای او راحتی و بخشش من روحانی است.

یا می توان آدم کَش و بکشد را با فتح کاف بخوانیم و بگوییم چه خوب است این ساقی مرا به سمت خود بکشد تا او راحتی به من برساند و من هم در عوض، روحم و جانم را به او بدهم.

 

باده توی سبو منم، آب توی و جو منم

مست میان کو منم، ساقی من سقای من

من صورتم و تو معنا، مثل باده ی معنا و سبوی صورت و آب معنا و جوی صورت. تا ساقی منی و من به برکت وجود تو مست شده ام.

 

از کف خویش جسته‌ام، در تک خُم نشسته‌ام

تا همگی خدا بود، حاکم و کدخدای من

من مست شده ام و از خودی و انانیت خود عبور کرده ام تا فقط خدا بماند و خدایی کند.

 

شمس حقی که نور او، از تبریز تیغ زد

غرقه نور او شد این، شعشعه ضیای من

 شعاع نور شمس، از تبریز سر برزد و من غرق نور او گشتم.

 

14 دی 1403

 

۱
۲
۳