امین مروتی 🌐
تاریخ پیوستن: ۳۰م مهر ۱۴۰۳
شرح غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
محمدامین مروتی
شاید هیچیک از غزل های مولانا به اندازه غزل 1393 ماجرای مواجهه شمس با او و تاثیر شگرف و شگفت او را در مولانا به این خوبی و زیبایی بیان نکرده باشند. مولانا در این غزل با کلمات زنده و گویا و ملموس، از احوال و دگرگونی خود در برابر شمس سخن می گوید. تعبیر مولانا از این تحول این است که پیش از آشنایی با شمس من مرده بودم و الآن زنده شده ام و تولدی نو یافته ام و معنای شادی و خنده ی واقعی را الآن می فهمم. همه این دگرگونی ناشی از عاشق شدن من است و دولت عشق. یعنی سعادت ناشی از عشق و عاشقی و این سعادتی است که برغم سعادت های دنیوی، زائل نمی شود:
مرده بُدم، زنده شدم،گریه بُدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
چشم و دل عاشق سیر است، یعنی تعلق مادی ندارد. همینطور شجاع و نورانی است. عشق انسان را همچون شیر شجاع و پاکباز و همچون سیاره زهره، نورانی می کند:
دیدهیِ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرهیِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم
وجه مشترک عاشق و دیوانه، فارغ بودن از عقل و محاسبات عقلی است. مولانا می گوید شمس به من گفت تا دیوانه نشوی، لیاقت همنشینی با مرا نداری. لذا من هم زنجیر عشق را به دست و پای خود بستم:
گفت که دیوانه نهای، لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
شمس به مولانا سماع را آموخت. لازمه ی سماع عارفانه، سرمستی و ابراز شادی خود است. مولانا پیش از آن، به واسطه ی موقعیت و مقام اجتماعی اش، به عنوان فقیهی مشهور، اهل سماع و طرب نبود:
گفت که سرمست نهای، رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم
فراتر از آن عاشق باید از نفسانیت و تعین خود مرده باشد تا بتواند عاشقانه برقصد و طرب نماید. مولانا به خواست شمع از خویشتن خویش فارغ شد و همین مرگ اختیاری او را تولدی جدید بخشید:
گفت که تو کُشته نهای، در طرب آغشته نهای
پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم
لازمه دیگر عاشقی، دست برداشتن از زیرکی و عقل فلسفی و خیال پردازی های فیلسوفانه است. مولانا می گوید به خواست شمس، عقل فلسفی را کنار نهادم و نادان شدم و مثل عاشقان جوان، دست پاچه شدم و دیگر مقید قضاوت دیگران نبودم:
گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی
گول شدم، هول شدم، وز همه بَرکنده شدم
شمس به مولانا می گوید تو حشم و خدم و احترام بسیار داری و همه رو سوی تو دارند که شمع انجمن و قبله جمع هستی. مولانا در پاسخ می گوید دیگر به شمع بودن و به جمع کردن مرید اهمیت نمی دهم تا مثل دود همان شمع، پراکنده و گم شوم. یعنی تعین خود را به عنوان مرکز توجه دیگران از دست بدهم:
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم
شمس می گوید تو اگر ادعای شیخی و رهبری داشته باشی، لیلاقت همنشینی با مرا نداری. مولانا می گوید نه شیخم و نه پیشرو. هر چه تو بگویی، همان خواهم شد:
گفت که شیخی و سَری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
شمس می گوید تو بال و پر خودت را داری که بال و پر شیخی و رهبری است و تا این بال و پر را داشته باشی، از بال و پر عشق خبری نیست. مولانا می گوید همه را به خاطر بال و پر تو رها می کنم:
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
سعادت جدیدی به من رو کرده بود که نیاز نبود خود را به زحمت اندازم و من به طرف آن بروم بلکه او بود که به طرف من می آمد. منظور این است که عشق دوسویه است و معشوق هم به طرف عاشق می آید:
گفت مرا دولت نو، راه مرو، رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم، سوی تو آینده شدم
این عشق قدیمی به من مولانا گفت دیگر از بر من مرو و بر درم ساکن شو. من نیز چنین کردم:
گفت مرا عشق کهُن، از بر ما نَقل مکن
گفتم آری، نکنم ساکن و باشنده شدم
مولانا خطاب به شمس می گوید تو خورشید و منبع نوری و من سایه بیدی بیش نیستم که بر سرم می تابی. سایه ای که به زمین چسبیده و در عین حال از عشق به تو در سوز و گداز است:
چشمه خورشید توی، سایهگه بید منم
چونک زدی بر سر من، پست و گدازنده شدم
حاصل این تابش، آن بود که دلم روشن و گشوده شد. گویی لباس کهنه و پاره را با لباسی نو و گرانبها، جایگزین کردم:
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
جانم به وقت سحر سرمست بود. گویی از بندگی به شاهی و خداوندی رسیدم:
صورت جان، وقت سحر، لاف همیزد ز بطر[1]
بنده و خربنده بدم، شاه و خداونده شدم
مولانا در ابیات بعدی مراتب شکرگزاری و قدردانی خود را از این احوال تازه بیان می کند و می گوید ای شمس شیرین و شکرین، کسی که با تو همنشین شود، خود شیرین می شود. همچون کاغذی که به شکر پیچیده باشد:
شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو
کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم
نسبت من به تو مانند خاک تیره ای است که از برکت چرخ خمیده ی گردون، نورانی شده باشد:
شکر کند خاک دژم، از فلک و چرخِ به خم
کز نظر و گردش او، نورپذیرنده شدم
نه تنها من مولانا شاکرم بلکه فلک – که تو باشی- نیز از شاه و فرشته و کشور، یعنی از همه ی کائنات تشکر می کند که توانسته است مرا روشن و بخشنده کند. در اینجا مولانا می گوید نه تنها من از شمس شاکرم که شمس هم از روشن شدن من شاکر است که سخنان وی را به دیگران منتقل می کنم:
شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او، روشنِ بخشنده شدم
هر عارف واقعی نیز از اینکه من بدین مقام رسیده ام و بر فراز فلک، نور می پراکنم، شکرگزار است:
شکر کند عارف حق، کز همه بردیم سَبَق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
نورم از ستاره به ماه افزون گشت و از آن بیشتر، دویست برابر چرخ فلک بزرگ شدم. دیگر یوسف نیستم، بلکه یوسف ها را به دنیا می آورم. مولانا در اینجا نوعی از حس خدایی دارد:
زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم، ز کنون یوسف زاینده شدم
مولانا به شمس می گوید ای ماه مشهور، خنده ای که بر رویم زدی مرا چون گلستان، خندان کرده است:
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده ی تو، گلشنِ خندنده شدم
تخلص مولانا، "خموش" است. در مقطع غزل به خود می گوید بیش از این از شمس تبریزی مگو. مانند مهره های شطرنج، خاموش و گویا و متحرک باشو. به برکت اینکه شاه این شطرنج یعنی شمس، به تو برکت بخشیده است:
باش چو شطرنج˚ روان، خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان، فرخ و فرخنده شدم
30 مهر 1403
[1] بطر: غرور و سرخوشی
آمار مشارکتها: | |
---|---|
حاشیهها: |
۷۸ |
امین مروتی در ۲۷ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۶:
شرح غزل شمارهٔ ۲۳۳۶ (یک دسته کلید است)
محمدامین مروتی
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغمبر عشق است ز محراب رسیده
نیم شب تاریک زندگی مولانا را کسی همچون مهتاب روشن کرده و مولانا از او به پیامبر عشق تعبیر می کند که مقتدای اوست و در نتیجه مناجات مولانا به او رسیده است.
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشهِ بیخواب رسیده
عاشقان خوب ندارند. چون معشوق آتش در خوابشان زده. معشوقی که خودش هم خواب ندارد.
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش، چو سیلاب رسیده
در شهر ما غلغله افکنده و مانند سیل خرمن و موجودی دراویش را با خود برده است. یعنی دراویش، زندگی عادی و مادی شان را فدای او می کنند.
این کیست بگویید که در کَون جز او نیست
شاهی به در خانه ی بوّاب رسیده
او تنها شاهی است که به در خانه نگهبان می آید. یعنی از مقام و موقعیت خود درمی گذرد و درویش نوازی می کند.
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
خوتن کرمش گسترده و با روی خوش از یاران پذیرایی می کند.
جامی است به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب، رنگ به عنّاب رسیده
جامی از می معرفت برای فقرا در دست دارد که رنگ و روی فقرا را مثل عناب سرخ می کند.
دلها همه لرزان شده جانها همه بیصبر
یک شمّه از آن لرزه به سیماب رسیده
عشق لرزشی در جان همه موجودات می اندازد. اگر سیماب لرزش دارد، شمه ای از این لرزش و تاب و تب عشق است.
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
شمه ای از نرمش و ملاطفت عشق به سنجاب رسیده و چوست او را لطافت بخشیده است.
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده
نغمه و آواز چرخ چاه، یکی از نغمه های عشق است که عاشقان را نلان و گریان می کند. سرو صدای دولاب یا چرخ چاه به ناله عاشق و چکه های آبش به گریه او تشبیه شده است.
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
عشق دسته کلیدی در بغل دارد که همه درها را باز می کند.
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ، به مضراب رسیده
دل عاشق مانند مرغی است که معشوق آن را شکسته است اما این ضربه نهایتاً مانند مضراب موسیقی، او را خوش می کند و می رهاند.
خاموش! ادب نیست مثلهای مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
مولانا در مقطع خود را به سکوت دعوت می کند و می گوید کم مثال بزن و شرح بده. مگر آداب درویشی به گوشت نرسیده است؟
14 خرداد 1404
امین مروتی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:
شرح غزل شمارهٔ ۵۲۶ (ای لولیان)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
ای لولیان! ای لولیان! یک لولییی، دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما، نک سوی مجنونخانه شد
لولی معمولا به کولیان دوره گرد و آوازه خوان می گفتند. اما این کلمه در ادبیات عرفانی معنای مثبتی پیدا کرده است همان طور که حافظ کلمه رند را معنای نوی بخشید و ارتقا داد.
در اینجا هم مولانا لولی را به عنوان عاشقی که تشت رسوایی و جنون و عاشقی اش از بام افتاده تعریف می کند.
میگشت گِرد حوض او، چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان، در حوض ما ترنانه شد
مولانا می گوید او تشنه و جویای معرفت بود. در حوض معرفت افتاد و از خشکی برون شد و تر شد. نان او خشک بود و تر شد یعنی وجودش طراوت یافت و حال خوبی پیدا کرد.
ای مرد دانشمند تو، دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون کهاو ز افسون ما افسانه شد
اما علما این تحولات معنوی را نداشته اند و باور نمی کنند که کسی با دم گرم اهل دل، به افسانه بپیوندد. یعنی تغییرات اساسی بکند. لذا مولانا به اهل علم می گوید با شما حرف نمی زنم و مخاطبم شمایان نیستید. گوشتان را بر سخنان من ببندید.
زین حلقه نجهد گوشها، کاو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا، چون دانه در پیمانه شد
اما در حلقه عشق، هوش و عقل می پرد و یکپارچه گوش و شنوایی می شوی تا زمانی که دانه وجودت آرد شود و از تعین و تشخص و دُردانگی در آید.
بازی مبین، بازی مبین، اینجا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
به این حلقه عشاق سرسری و با حقارت منگر. کار جدی است و موضوع جانبازی است نه بازی. بسیاری سرشان مانند شانه در جعد او سرنگون شد یعنی فدای زلف معشوق شدند و در زلفش آویختند.
غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد
کهاستون عالم بود او، نالانتر از حنانه شد
فریب عقلت را مخور. اساتید مورد اعتماد فراوانی عاشق او شدند و از فراقش جون ستون حنانه به ناله درآمدند.
من که ز جان ببریدهام، چون گل قبا بدریدهام
زان رو شدم که عقل من، با جان من بیگانه شد
خود من که از جانم گذشته ام و از فرط شوق پیراهنم را پاره کرده ام تا جایی که عقلم را رها کردم و جانم با عقلم بیگانه شد و از او دور شد.
این قطرههای هوشها، مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جانریزهها، مستهلک جانانه شد
عقل و هوش ما قطره اند در مقابل دریای هوش الهی و باید در آن غرقه شوند.
خامش کنم فرمان کنم، وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او، خورشید و مه پروانه ش
مولانا می گوید کسی دارد به من می گوید اسرار را فاش مکن و خاموش باش. مولانا هم می گوید چشم. این نورپراکنی را ادامه نمی دهم. مگر شمع وجود من در مقابل نور تو چه جلوه ای دارد. خورشید و ماه دور نور تو می گردند و بدان منورند.
8 خرداد 1404
امین مروتی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶:
شرح غزل شمارهٔ ۴۶۶(باز درآمد به بزم)
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
محمدامین مروتی
این غزل هم در شرح اوصاف شمس از چشم مولانا است که احتمالاً پس از بازگشت نخستین شمس سروده شده است.
باز درآمد به بزم، مجلسیان، دوست˚ دوست
گرچه غلط میدهد، نیست غلط، اوست اوست
می گوید دوست به مجلس آمد. نکند من اشتباه کنم. نه درست است خودش است.
گاه خوشِ خوش شود گه همه آتش شود
تعبیههای عجب، یار مرا خوست، خوست
یار من خوی و عادت های طرفه و عجیبی دارد. مثلاً به ناگه از این رو به آن رو می شود و حالش خوب و گرم می شود.
نقش وفا وی کند، پشت به ما کی کند
پشت ندارد چو شمع، او همگی روست˚ روست
محال است که از ما بگریزد و پشت به ما کند. مثل شمع پشت و رو ندارد و بلکه پشت ندارد چون همه روست. یعنی دورو نیست. همه چیزش رو و آشکار است.
پوست رها کن چو مار، سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر؟ تا کی از این پوست˚ پوست
اگر مغز و معنا داری، مثل مار از پوستت بیرون آی تا به یار برسی.
هر که به جدّ تمام، در هوس ماست، ماست
هر که چو سیل روان، در طلب جوست، جوست
هر که با تمام وجود ما را بخواهد، عین ماست و بر عکس اگر سیل با همه عظمتش، طالب رسیدن به جو باشد، خودش به جو تبدیل می شود.
از هوس عشق او، باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او، مغز پر از بوست، بوست
به هوای وصال گلِ وجود اوست که باغ پر ز بلبل گشته و مغز ما از بوی خوش آکنده است.
مفخر تبریزیان، شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم، بر مثل موست، موست
شمس تبریزی – که افتخار تبریز است- خودش می داند که از عشق او چنین زار و نزار گشته ام.
6 خرداد 1404
امین مروتی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳:
شرح غزل شمارهٔ ۵۱۳ (کیست در این شهر که او مست نیست)
مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
محمدامین مروتی
وقتی مولانا احوال خوشی دارد، به خصوص در مجلس سماع، حس می کند حال همه خوب است. ظاهراً این غزل در چنین حالی سروده شده است.
کیست در این شهر که او مست نیست
کیست در این دَور کز این دست نیست
مولانا می گوید همه مستند و در این حلقه و دور یکدست اند.
کیست که از دمدمه ی روح قدس
حامله چون مریم آبست نیست
گویی مانند مریم به روح خداوند آبستن شده اند.
کیست که هر ساعت پنجاه بار
بسته آن طرّه ی چون شست نیست
همه اسیر موی چون دام معشوق اند.
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که در این پست نیست
هر چه در بهشت هست همین جا نقداً حاضر است. من جمله می و حوری. یعنی بهشت را در زمین نقد کرده ایم و نیازمند بهشت نسیه و موعود نیستیم.
مینهلد می که خرد دم زند
تا بنگویند که پیوست نیست
مستی می، عقل را به کنار زده. این می و مستی مدام و پیوسته است. ضمناً می توان گفت این می ما را به معشوق پیوند داده است. پیوست به معنی اتصال و پیوند.
جان بر او بسته شد و لنگ ماند
زانک از این جاش، برون جست نیست
جان عاشق بسته جان معشوق است و نمی تواند جایی برود.
بوالعجبِ بوالعجبان را نگر
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست
عجایب در عجایب این است که این عاشقان در عین هستی، نیستند. یعنی از نفس خود غایب اند.
برپرد آن دل که پرش شه شکست
بر سر این چرخ، کِش اِشکست نیست
کسی که دلش برای خدا شکسته باشد، از این چرخ که شکست و سستی ندارد، فراتر می رود. یعنی پیش خدا قدر دل شکسته از فلک نشکسته و محکم بیشتر است.
نیست شو و وارَه از این گفت و گوی
کیست کز این ناطقه وارست نیست
مولانا در مقطع می گوید از زبان و کلام خود را نجات ده و از نفس تهی شو. کسی از دست نطق و کلام نجات نیافته است.
اول خرداد 1404
امین مروتی در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹:
شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بیعشق رفت)
محمدامین مروتی
غزل در بیان مزیت ها و نتایج عاشقانه زیستن است.
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
عمر غیرعاشقانه را به حساب عمر مگذار. با عشق است که حیات جاوید می یابی.
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
عشق، مانند آبی است که ما در آن شناور می شویم. اگر آب نباشد ماهی وجودمان – هر مقامی داشته باشد- پژمرده می شود و می میرد.
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
عشق است که درختان را سرسبز می کند و شاخه پیر را جوان می کند.
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
عاشق نمی میرد زیرا سپری مانند ماه دارد که بلند مرتبه است و هیچ تیری به او نمی رسد.
سر زِ خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر˚ خیر
از خدا که برگردی، راه را گم می کنی.
تنگ شکر خر بلاش[1]، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
بیت قدری اعوجاج معنی دارد. به نظر می رسد که می گوید از عارفان شکرفروش باش و از ایشان شکر بخر تا چون سرکه ترش نباشی وگرنه بر و بمیر.
جملهٔ جانهای پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
همه پاکان اسیر خاکند و لی عشق طلاست و آن ها را از خاک می خرد و نجات می دهد.
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
اگر کسی نانت نداد، نومید مشو و نان از خود زنبیل بطلب. یعنی بی نان نمی مانی و از گرسنگی نمی میری چون خدا رزاق است.
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.
27 اردیبهشت 1404
[1] بلاش: عارفان
امین مروتی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۳:
شرح غزل شمارهٔ ۶۸۳ (ز خاک من اگر گندم برآید)
مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
محمدامین مروتی
مولانا در این غزل وصف احوال عاشقانه و عارفانه خود را می گوید با این تاکید که همه اجزای وجودم مست و عاشقند.
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی، مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
می گوید حتی اگر از خاکم گندمی سبز شود، نانش هم مست کننده است. نانوا و تنور را هم مست می کند.
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام، رقصان نماید
حتی خرپشته ی روی گورم هم از شدت مستی رقصان می شود.
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
بر سر گور من با دف نوازی و شادی بیایید که مرگ من عین وصال و بزم است.
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
در حالی که چانه ام و دهانم را بسته و پر کرده اند، اما دهانم مزۀ مستی و شیرینی را حس می کند.
بدرّی زان کفن، بر سینه، بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
اگر از کفن من تکه ای ببری و بر سینه خودت بزنی، تمام وجودت، مثل خرابات می گردد و مست می شود.
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
در سینه ات آوای موسیقی مستانه می شنوی و هر دم ذوقی دیگر و شوقی دیگر پدید می آید.
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم، اگر مرگم بساید
خداوند خاک وجود مرا با می عشق مخمر کرده. اگر هم بمیرم، عشقم نمی میرد و باقی است.
منم مستی و اصل من، می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
جوهر وجود من از می است، لذا جز مستی ندارم و جز مستی به کسی نمی دهم.
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرّد روح من، یک دم نپاید
روح من می خواهد بدون لحظه ای تاخیر، به برج و باروی روح شمس تبریزی پرواز کند و در آنجا بیارامد.
28 فروردین 1404
امین مروتی در ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۷:
شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۷(دوش چه خوردهای دلا)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
محمدامین مروتی
شعری طنازانه که مولانا با خود و دلش سر به سر می گذارد که ناقلا این احوال خوش را از کجا و چگونه آورده ای.
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خَمُشان بیگنه، روی بر آسمان مکن
چه خورده ای یعنی این مستی ات از کجاست؟ خود را به آن راه نزن که مثلا نمی دانی. جواب بده.
بادهٔ خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند، خربزه در دهان مکن
یک چیز خوب و خالص خورده ای که بویش به مشام می رسد. خربزه خورده ای که بویش نیاید. ظاهراً خربزه خوردن راهی برای رد گم کردن مستان بوده است.
روزِ اَلَسْت، جان تو، خورد میی ز خوان تو
خواجهٔ لامکان تویی، بندگی مکان مکن
اما این می، می ای است که ذریات بشر در روز الست یعنی روز ازل خورده اند و هنوز مست از مخاطبه الهی هستند که پرسید من خدایتان نیستم؟ این مخاطبه همان و مستی بنی آدم همان. به واسطه این مخاطبه انسان حواجه و سرور عالم لامکان است نه بنده مکان.
دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن
به ما شراب دادی و از ما فرار کردی. یک بار برگشتی. بار دیگر مگریز. احتمالاً اشاره به گریز نخستین شمس و برگشت وی پیش مولاناست.
من همگی تراستم، مستِ مَیِ وفاستم
با تو چو تیرِ راستم، تیر مرا کمان مکن
همه وجودم مال توست و به تو وفادار و روراستم. مرا خم مکن و از فراق خود اندوهبار مکن.
ای دل پاره پارهام، دیدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن
مولانا خطاب به دلش می گوید که بیماری دل من با دیدار اوست که درمان می شود نه برخورداری از عالم مادی.
ای همه خلق، نای تو، پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای، دست به نایِ جان مکن
تو همه مردم عالم هستی و نوایت از نی وجودت به گوش می رسد. اگر قصد سماع نداری، نی وجودمان را به صدا در میاور.
نَفْخِ نَفَخْتُ کردهای، در همه در دمیدهای
چون دمِ توست جانِ نی، بی نیِ ما فغان مکن
روحت را به همه جسم ها دمیده ای و به آن ها جان داده ای و جان ما از دم توست. پس در ما بدم.
کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد
ناله کنم، بگویدم: دم مزن و بیان مکن
کارد به جانم رسیده ولی اجازه دم زدن و نالیدن به من نمی دهد.
ناله مکن که تا که من، ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم، خویشْ چو من شبان مکن
می گوید بگذار من به جای تو بنالم. مگذار گرگ نفسانیت ات بنالد. بگذار ناله ات ناله من یعنی ناله شبان باشد که هوایت را دارد.
هر بن بامداد تو، جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن
هر صبح ما را از روی خود مست و نمک گیر می کنی تا به دیگری روی نکنیم.
شیر چشید موسِی از مادر خویش، ناشتا
گفت که مادرت منم، میل به دایگان مکن
موسی در گرسنگی، شیر دایه اش را نخورد تا شیر مادرش را بخورد. من هم مادر تو هستم تا من هستم، به سوی دایه مرو.
باده بنوش مات شو، جملهٔ تن حیات شو
بادهٔ چون عقیق بین، یاد عقیقِ کان مکن
از می من بنوش تا سراسر زندگی گردی. سرخی این باده از سرخی عقیق برتر است.
بادهٔ عام از برون، بادهٔ عارف از درون
بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن
باده عوام ظاهری است و باده عارف حقیقی و از درون. هر کدام را از بوی شان و رفتار نوشنده شان می توان تشخیص داد.
از تَبِریزِ شمسِ دین میرسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن
شمس از تبریز می رسد و من مانند مانند هلال ماه از او نور می گیرم. چشمت به منبع نور یعنی شمس باشد نه محل آن یعنی من که نورم را از او می گیرم.
24 فروردین 1404
امین مروتی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۸:
شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹۸(ای یار من ای یار من)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
در این غزل مولانا، سرخوشانه و سپاسگزارانه، تاثیرات و عنایت های شمس را به خودش یادآوری می کند.
ای یار من ای یار من! ای یار بیزنهار من!
ای دلبر و دلدار من! ای محرم و غمخوار من!
ای در زمین ما را قمر، ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
دوبیت اول فقط خطاب است به دلدار و یاری که به معشوق مهلت نمی دهد و در عین حال غمخوار اوست و هوای او را دارد. یاری که همچون ماه، شب زندگانی شاعر را روشن و زندگیش را شیرین و شکربار کرده است.
خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من
در جان من جای گرفته ای و حالم را خوب می کنی. دین و ایمانم تویی، یعنی به تو باور و اعتماد دارم. تو بحری پر از گوهرهای معنوی هستی.
ای شب روان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبله ی هر قافله، ای قافله سالار من
مشعل راه مسافران شبی. بر دست و پای عاشقان، زنجیر بسته ای و اسیرشان کرده ای. قافله زندگی مرا تو راهبری می کنی.
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری، هم گنج و استظهار من
راه زندگی معمولی مرا زده ای و لختم کرده ای. در عین حال مرا به زندگی معنوی راهبری کرده ای. مثل ماه نورانی و مثل مشتری نماد سعادتی. دین و دنیا را با هم داری. ثروتی معنوی داری که مایه پشتگرمی من است.
چون یوسف پیغمبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
کاروانیان به تعبیر قرآن یوسف را به دارهم معدود یعنی بهایی اندک خریدند. مولانا به شمس می گوید تو همان یوسفی هستی که به مصر آمده ای و مشتری می طلبی. مشتری ای که قدر و ارزش تو را بداند و من همان مشتری ام.
هم موسیی بر طور من، عیسیِ هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
برای من مثل موسی در کوه طور نوید روشنایی هستی و مثل عیسی نوید درمان بیماری هایم و مانند محمد که برگزیده خداست برگزیده منی و برایم نور معنایی.
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
رفیق غم و شادیم هستی و بسیار بیشتر و فراتر از این همه که گفتم، هستی.
گویی مرا برجه! بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بنده ی طرّار من
مرا به خودت می خوانی که بپر و پیش من بیا. ولی من نمی دانم در حضورت چه بگویم. می گویی هیچ مگو و دلیل میاور، ای بنده ی زیرک من. طرار به معنی راهزن و دزد است ولی در اینجا به معنی زرنگ و زیرک آمده.
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نَی رایگان
جان خواهم و وانگه چه جان! گویم سبک کن بار من
می گویم تو گنج منی. می گویی ولی ارزان نیستم و در ازای گنج، جانت را می خواهم. می گویم جانم را بستان تا سبک شوم.
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
می گویی اگر گنج معنا می طلبی، باید عاشقانه جان و سرت را بدهی و مانند حیدر کرار در صفوف جنگ، آماده جان فشانی باشی.
21 فروردین 1404
امین مروتی در ۲ ماه قبل، شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:
شرح غزل شمارهٔ ۴۳۶ (گفتا که کیست بر در)
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
محمدامین مروتی
این غزل گه در قالب گفتگوی عاشق و معشوق سروده شده، بیان نازهای معشوق است و نیازهای عاشق. معشوق می تواند خدا یا شمس باشد.
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
معشوق می پرسد کیست که در می زند؟ عاشق که مولاناست پاسخ می دهد غلام کوچک تو. می پرسد کارت چیست؟ می گوید می خواه سلامت کنم. یا می گوید سلامت تو را می خواهم.
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
می پرسد چقدر در پی من می آیی و می تازی؟ می گوید تا وقتی جواب مثبت بدهی. می پرسد تا کی حرص و جوش می خوری می گوید تا ابد و تا قیامت.
دعوی عشق کردم، سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم، من مِلکت و شهامت
برایش قسم خوردم که به خاطر عشق تو همه ثروت و شهامتم را از دست داده ام.
گفتا برای دعوی، قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم، زردی رخ علامت
پرسید برای دعوی عشق شاهدت کیست؟ گفتم اشک و رخ زردم گواه من اند.
گفتا گواه جرحست، تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت، عدلند و بیغرامت
گفت این شاهدان قبول نیستند. چون دامن چشم تر است یعنی آلوده به گناه است. گفتم به لطف عدل تو، گواهانم عادلند و بی تاوان.
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا؟ گفتم که بوی جامت
گفت با که آمدی؟ گفتم با خیالت. یعنی همراهی جز تصویر تو ندارم. گفتم چطور پیدایم کردی؟ گفتا با دنبال کردن بوی شرابت. یعنی به بوی تو به اینجا آمدم.
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفت تصمیمت چیست؟ گفتم این که به تو وفادار باشم. گفت از من چه می خواهی؟ گفتم لطف فراگیرت. لطف عام صفت خداست.
گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا؟ گفتم که صد کرامت
گفت بهترین جا کجاست؟ گفتم کاخ تو. گفت مگر در آنجا چه خبر است؟ گفتم بخشندگی فراوان.
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت
گفت این کاخ چرا خالی است؟ گفتم به دلیل وجود رهزنان طریق که نمی گذارند کسی بدین جا راه یابد. گفت کدام راهزنان؟ گفتم کسانی که عاشقان را ملامت می کنند.
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چهبود؟ گفتم ره سلامت
گفت امنیت در چیست؟ گفتم در زهد و تقوی و پرهیز. گفت زهد چیست؟ گفتم مسیری است که به سلامت منتهی می شود.
گفتا کجاست آفت؟گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
گفت آفت در کجاست؟ گفتم در کوی عشق تو. گفت تو در آنجا چه می کنی؟ گفتم مقاومت و تحمل.
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی، نی در بود نه بامت
مولانا در مقطع-ضمن استفاده از تخلص خود یعنی "خاموش"- می گوید اگر بخواهم همه این گفت و شنود را بیان کنم، از خود بیخود می شوی و در هیچ جا قرار و آرام نمی یابی.
16 فروردین 1404
امین مروتی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰:
شرح غزل شمارهٔ ۷۷۰ (همه را بیازمودم)
فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
محمدامین مروتی
مخاطب غزل، شمس است و توصیف برخورداری های مولانا از او و تحولی که در او برانگیخت.
همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا، چو تو گوهرم نیامد
همه را امتحان کردم اما فقط تو بودی آن گوهر استثنایی که از دل دریا صید کردم. منظور این است که قبل از تو هم مراد و پیر داشتم ولی کسی از آنان چون تو مرا غنی و پر نکرد.
سر خنبها گشادم، ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو، به لب و سرم نیامد
همه نوع شرابی را آزمودم. مستی شراب تو را هیچ شرابی نداشت. سرمستی کلام تو را احدی به من نداد.
چه عجب که در دل من، گل و یاسمن بخندد
که سمنبرِ لطیفی چو تو در برم نیامد
از همنشینی سیمین بری چون تو، گویی همه گل ها در دل من می شکفند.
ز پِیَت، مراد خود را، دو سه روز ترک کردم
چه مراد مانْد زان پس، که میسرم نیامد
چند روزی به خواستۀ تو، دست از خواسته خود برداشتم. از آن به بعد همه خواسته هایم محقق شد.
دو سه روز شاهیت را، چو شدم غلام و چاکر
به جهان نمانْد شاهی، که چو چاکرم نیامد
چند روزی غلامت شدم. پس از آن، همه شاهان غلام منند.
خِرَدَم بگفت برپر، زِ مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی، که مسافرم نیامد؟
عقلم گفت پروز کن و از همه اهل سلوک، عبور کن. چرا مانند پاشکسته گان به انتظار بازگشت مسافر خودت(شمس) نشسته ای؟
چو پرید سوی بامت، ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل، که کبوترم نیامد
کبوتر دلم بر بامت نشست اما تو نیامدی و من مانند بلبل به فغان از فراق تو مبتلا شدم.
چو پِی کبوتر دل، به هوا شدم چو بازان
چه همای مانْد و عنقا،که برابرم نیامد
مانند باز و شاهین که صیاد کبوتر است، به دنبال کبوتر دلم رفتم و در این مسیر، پرندگانی چون هما و عنقا را دیدم. یعنی پرندگانی که از کبوتر برتر و قوی تر و معنی ترند.
برو ای تنِ پریشان، تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو، تا نرستم، دل دیگرم نیامد
مولانا در مقطع غزل جسم پریشان و دل پشیمانش را از خود می راند و می گوید وقتی از این تن و دل زمینی بریدم، دلم معنوی و بزرگ شد. یعنی همیشه نوعی پشیمانی و تردید و پریشانی در سالک وجود دارد که مانع حرکت او می شود و مولانا توانسته بر این پریشانی و پشیمانی و تردید غلبه نماید.
13 فروردین 1404
امین مروتی در ۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:
شرح غزل شمارهٔ ۸۲ (معشوقه به سامان شد)
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
محمدامین مروتی
ظاهراً غزل پس از بازگشت شمس به نزد مولانا سروده شده است و حال مولانا از این دیدار مجدد بسیار خوب است و آرزوی تداوم این حال را دارد.
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
معشوقه سروسامان گرفت و برای اطرافیانش، یکپارچه تبدیل به امن و ایمان شد.
ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد
باز آنِ سلیمان شد، تا باد چنین بادا
شیطان مدتی انگشتری حکومتیِ سلیمان را دزدید و برجای او تکیه زد و مملکت را خراب کرد. اما دوباره انگشتر و حکومت به سلیمان رسید.
یاری که دلم خَستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا
دوستی که از ما قهر کرده و بر دلمان زخم زده بود، دوباره بر ما شفقت پیدا کرد.
هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نک سردهِ مهمان شد، تا باد چنین بادا
مدتی عیش و عشرتش را از ما جدا کرده بود. حالا سرحلقه میخواران شد.
زان طلعت شاهانه، زان مشعلهی خانه
هر گوشه چو میدان شد، تا باد چنین بادا
از بخت شاهانه و نور رویش، همه جا مثل میدان شهر، پر جوش و خروش شده است.
زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا
هم خشمش هم ظاهری است و هم عشوه هایش که شیرین است، عالم را به کام ما شیرین می کند.
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا
تاریکی جایش را به روشنایی داد و غم جایش را به گشایش داد.
از دولت محزونان، وز همت مجنونان
آن سلسله، جنبان شد، تا باد چنین بادا
سعادت یار غمگینان شد و از همت عاشقان، زنجیر موی دوست به زیبایی پریشان شد.
عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
بازگشت یار فراری، مانند آمدن عید و دادن عیدانه به ماست.
ای مطرب صاحبدل، در زیر مکن منزل
کان زُهره به میزان شد، تا باد چنین بادا
ای مطرب عاشق! تو هم با صدای بلند بنواز که زهره یعنی سیاره نوازنده فلک، هم سازش را میزان کرده است و با تو می نوازد.
نزد اهالی موسیقی، زیر در مقابلِ بم، صدای نازک و باریک است.
درویش فریدون شد، همکیسهی قارون شد
همکاسهی سلطان شد تا باد چنین بادا
گدا، شاه و ثروتمند و همنشین سلطان شد. یعنی من گدا همنشین شمس شدم.
آن بادِ هوا را بین، ز افسونِ لبِ شیرین
با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا
از جادوی لبِ نی زن، باد هوا در نی، به صدا در آمد.
فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی
نک موسیِ عمران شد تا باد چنین بادا
از برکت این بازگشت، شانس به فرعون با تمام شقاوت و بدبختی اش، روی کرد و موسی شد.
آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامُشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
گرگی که متهم به خوردن یوسف شده بود، یعنی برادران یوسف که جاهل و فراموشکار بودند، تبدیل به یوسف کنعانی شد.
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا
ای شمس از برکت وجودت و همنشینی ات، تبریز یعنی موطن تو به خراسان یعنی موطن من تبدیل شد.
از اسلم شیطانی، شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
پیامبر فرمود شیطانم را تسلیم خود کردم. یعنی نفسم را در اختیار گرفتم. مسلمان شدن ابلیس یعنی تحت کنترل گرفتن نفسانیت.
آن ماه چو تابان شد، کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
از برکت ماه وجودت، هر دو جهان گلستان شده و به همه جان و روح داده ای.
بر روح برافزودی، تا بود چنین بودی
فرّ تو فروزان شد تا باد چنین بادا
با نور افروزی خودت، همیشه بر قدرت معنوی و روحی ما افزوده ای.
قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد، تا باد چنین بادا
کدورت هاش را کنار نهاد و روی شیرینش را به ما نشان داد.
از کاخ چه رنگستش، وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا
گاو نفس قربانی شد بی آن که از شاخ او وکاخ او(یعنی قدرتش) در تنگنا و سختی قرار گیریم. (اشاره به قربانی کردن گاو بنی اسرائیل برای یافتن قاتل هم هست)
ارضی چو سمایی شد، مقصود سنایی شد
این بود همه، آن شد تا باد چنین بادا
همانطور که سنایی می خواست، زمین مثل آسمان شد. یعنی جسم خاکی من به آسمان رفت. همه جسم رفت و تماماً روح شد.
خاموش که سرمستم، بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
در مقطع غزل، مولانا ضمن استفاده از تخلص "خاموش"، می گوید چنان مستم که زبانم و دستم بسته است و فکرم کار نمی کند و چه بهتر از این.
10 بهمن 1404
امین مروتی در ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱:
شرح غزل شمارهٔ ۹۱۱ (به روز مرگ)
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
محمدامین مروتی
این غزل مولانا بسیار معروف است و شمخصاً در مورد مواجهه متفاوت عارف با مرگ است. این که مرگ برای عارف، فرصتی برای کامل شدن و رهایی از زندان تن است.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد،
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
مولانا می گوید مرگ و جدایی از جهان، برای من امر دردناکی نیست.
برای من مگری و مگو «دریغ دریغ»
به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد
از مرگ من دریغ و افسوس مخور تا گرفتار فریب شیطان نشوی و مانند مگس در دوغ فریب نیفتی.
جنازهام چو ببینی مگو «فراق، فراق»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
چرا که مرگ به معنی فراق و جدایی نیست بلکه زمان وصال و دیدار است.
مرا به گور سپاری مگو «وداع، وداع»
که گور، پردهٔ جمعیت جنان باشد
از من خداحافظی مکن. گور، پرده ای است که پیش چشم ما قرار می گیرد و بهشت را پنهان می کند.
فُروشدن چو بدیدی، برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!
مرگ مانند غروب خورشید و ماه است که طلوعی مجدد خواهند داشت. غروب به معنی مرگ و نابودی نیست.
تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد
ظاهرا! غروب به نظر می رسد ولی در واقع طلوعی مجدد است. قبر مثل زندان به نظر می رسد ولی عین خلاصی جان و روح است.
کدام دانه فرورفت در زمین، که نَرُست؟!
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!
انسان هم مانند دانه ای که در زمین کاشته می شود، دوباره سبز می شود.
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!
و مانند دلوی خالی که در چاه بیاندازیم، دوباره پر از آب می شود. چنان که دلوی خالی، یوسفی را از چاه برون آورد.
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که هایهوی تو در جوّ لامکان باشد
مولانا در مقطع غزل می گوید در این دنیا خاموش باش. زیرا دنیای دیگر که لامکان اس، جای های هوی و شادی توست.
7 فروردین 1403
امین مروتی در ۳ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲:
شرح غزل شمارهٔ ۳۳۲ (این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
محمدامین مروتی
در این غزل مولانا از خانه ای سخن می گوید که محل سماع عاشقان است و از صاحب این خانه.
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه[1]ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
این خانه که سرشار از اوای موسیقی است، چگونه خانه ای است یا خانه کیست؟
این صورت بت چیست، اگر خانهٔ کعبهست؟
وین نور خدا چیست، اگر دیر مغانهست[2]؟
خانه کعبه که باید از بتان خالی باشد. چرا در این خانه بتان زیباروی داریم؟ اگر هم دیر مغان است، این نور خدا در اینجا چه می کند؟
گنجیست در این خانه، که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه، همه فعل و بهانهست
مولانا به خودش می گوید که نخیر این خانه و این خواجه، برای رد گم کردن هستند. در این خانه گنجی پنهان است.
بر خانه منه دست، که این خانه طلسمست
با خواجه مگویید که او مست شبانهست
این خانه افسون شده است و ما را می فریبد. خواجه هم مست است. لذا حقیقت ماجرا را از این خانه و خواجه اش مجویید.
خاک و خس این خانه، همه عنبر و مشکست
بانگ در این خانه، همه بیت و ترانهست
مصرع دوم اشکال وزنی دارد. می گوید این خانه بوی خوش دارد و از آن اصوات خوش به گوش می رسد.
فیالجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانهست
خلاصه هر کس به این خانه بیاید خوش به حالش که سلیمان زمان خودش است.
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانهست
ای خواجه نگاهی به ما پایین دستان بکن تا شگون خوب رویت نصیب ما هم بشود.
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست، فسونست و فسانهست
به جان تو که چیزی جز دیدارت نمی خواهم و همه عالم در برابر دیدارت برایم ارزشی ندارد.
حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفهست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانهست
بستان از زیبایی این خانه حیران است و پرندگان از جذابیت وسوسه انگیزی آن حیرانند.
این خواجهٔ چرخست که چون زهره و ماهست
وین خانهٔ عشق است که بیحد و کرانهست
مولانا خودش جواب می دهد این صاحبخانه، خدای گردون است که چنین نورانی است و خانه او هم خانه عشق است که بی حد و مرز است.
چون آینه، جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
جان من آینه ای در مقابل توست و دلم در میان زلف تو مانند شانه فر ورفته است.
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانهست
مصرع دوم هم مشکل وزن دارد. می گوید زنان مصری در مشاهده جمال یوسف دست خود را بریدند. جان من هم مانند زنان مصری در چنان مجلسی است که از جسم به در شده و محو جمال یار شده است.
مستند همه خانه، کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلانست و فلانهست
کسی از ماهیت خانه خبر ندارد. همه مستند و از سر مستی چیزی می گویند که واقعیت ندارد.
شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانهست
تو هم به درون خانه آی و دم در منشین که نشستن دم در شومی و تاریکی دارد.
مستان خدا گرچه هزارند یکیاند
مستان هوا جمله دوگانهست و سه گانهست
جان مستان خدا یکی است. مستان می انگوری جانشان از هم جداست. در مثنوی همین مضمون را بیان می کند:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های شیران خداست
در بیشهٔ شیران رو وَز زخم میندیش
کهاندیشه ترسیدن، اَشکال زنانهست
در این وادی چون زنان از زخمی شدن مهراس.
کانجا نبوَد زخم، همه رحمت و مهرست
لیکن پسِ در وهم تو مانندهٔ فانه[3]ست
که این زخم های سلوک همه رحمت است ولی فکرت مثل کلون مانع به درون آمدنت می شود.
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانهست
مولانا در مقطع ضمن استفاده از تخلص خود یعنی خموش، می گوید دیگر سخن مگو که زبانت مانند زبانه آتش همه چیز را بسوزاند. یعنی ممکن است اسرار را فاش نماید.
4 فروردین 1403
[1] چغانه نوعی وسیله موسیقی
[2] حافظ هم می گوید:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
وین عجب بین که چه نوری، ز کجا می بینم؟
[3] فانه: چوب پشت در؛ کلون
امین مروتی در ۳ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳:
شرح غزل شمارهٔ ۵۳۳ (رندان سلامت میکنند)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
مخاطب مولانا حسام الدین است. به او می گوید که همه و من جمله مرا را از جام عشق مست کرده ای و مستان به شکرانه ی مستی شان، به تو سلام می کنند و جانشان را برایت می دهند و او را به حلقه سماعشان دعوت می کنند.
رندان سلامت میکنند، جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند، مستان سلامت میکنند
رندان همان مستان زیرک اند که مستی را به هشیاری ترجیح داده اند و از جام عشق سرمست اند.
در عشق گشتم فاشتر، وز همگنان قلّاشتر
وز دلبران خوش باشتر، مستان سلامت میکنند
مولانا عشق و شادی فراوان خود را پنهان نمی کند و خود را در عاشقی قلاش یعنی کلاش می داند. این کلاش هم مانند رند، سابقا معنای منفی داشته ولی در اینجا به معنای انسان زرنگی است که سرش کلاه نمی رود تا به عالم هشیاری برگردد.
غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر، مستان سلامت میکنند
این مستان در عوالم روحانی و پر تلاطم روح سیر می کنند و سرشار از نور معرفت اند.
افسون مرا گوید کسی، توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی؟ مستان سلامت میکنند
کسی سعی نکند مرا جادو کند یا از من بخواهد توبه کنم. من بدون پا سیر می کنم. یعنی سیر من نه با پای زمینی که سیری روحانی است.
ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او، مستان سلامت میکنند
تو تمام آرزوهای منی. آرزو هم آرزوی تو را دارد. پرده از رخ معشوق بیفکن که جز او کسی را نمی شناسم.
ای ابر خوش˚باران بیا، وی مستی یاران بیا
وی شاهِ طرّاران بیا، مستان سلامت میکنند
چون ابر خوش می باری و یاران را مست می سازی. ای رئیس و رهبرِ راهزنان دل! نزد ما بیا.
حیران کن و بیرنج کن، ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن، مستان سلامت میکنند
حیرانم کن تا از رنج بیاسایم. نفسانیتم را ویران کن تا از گنج معنا پر شوم. با مقیاس ابدیت نقدم کن. یعنی با معیارهای ابدی و ازلی، مرا بسنج و میزان کن.
شهری ز تو زیر و زبر، هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحبنظر، مستان سلامت میکنند
عامی و عارف شهر را به آشوب کشیده ای(معنای شهر آشوبی). دل من از برکت تو صاحب نظر شده و بصیرت یافته است.
آن میر مهرو را بگو، وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوشخو را بگو، مستان سلامت میکنند
بدان پادشاه خوشرو و خوشخو و آن چشم افسونگر، بگو که مستان به تو سلام می رسانند.
آن میر غوغا را بگو، وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو، مستان سلامت میکنند
اوست که غوغا و شور و شیدایی برمی انگیزد. اوست که سوری همیشه سبز است.
آن جا که یک باخویش نیست، یک مست آنجا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست، مستان سلامت میکنند
در عالم مستی کسی با خود نیست و همه یکی هستند، بی آن که از فرقه و کیش خاصی سخن بگویند.
آن جان بیچون را بگو، وان دام مجنون را بگو
وان دُرّ مکنون را بگو، مستان سلامت میکنند
بدو بگویید ای جان بی همتا! ای اسیر کننده ی عاشقان! و ای مروارید پنهان! مستان به تو سلام می رسانند.
آن دام آدم را بگو، وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را، بگو مستان سلامت میکنند
بگویید تو جان آدم و عالمی و انسان اسیر دام توست.
آن بحر مینا را بگو، وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو، مستان سلامت میکنند
تویی دریایی آبی رنگ هستی. اهل بصیرتی و طور سینای عشقی که قرارگاه عاشق و معشوق است.
آن توبهسوزم را بگو، وان خرقهدوزم را بگو
وان نورِ روزم را بگو، مستان سلامت میکنند
او توبه ام را شکست و خرقه ی عشق بر تنم دوخت. اوست مایه بینایی من.
آن عید قربان را بگو، وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را، بگو مستان سلامت میکنند
اوست عید قربان من که باید برایش قربانی شوم. اوست که معانی قرآن را روشن می کند. اوست که افتخار بهشتیان است.
ای شه حسامالدین ما! ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا! مستان سلامت میکنند
در مقطع بیت مشخص می شود که مخاطب مولانا حسام الدین چلبی است که مولانا او را به حلقه سماع دعوت می کند. جان مولانا با جان او آشناست و او فخر اولیای الهی است.
2 فروردین 1404
امین مروتی در ۳ ماه قبل، جمعه ۱ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹:
شرح غزل شمارهٔ ۵۴۹ (آب زنید راه را)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
محمدامین مروتی
این غزل نوعی استقبال است. استقبال از بهار یا استقبال از یاری که در بهار می آید و او ممکن است شمس باشد که قرار است به نزد مولانا برگردد و مولانا به صرافت آب و جارو کردن راه بازگشت او افتاده است.
آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
یار دارد به خانه می رسد. همه جا را آب و جارو کنید. تو گویی بوی بهار به باغ می رسد.
راه دهید یار را، آن مه دَه چهار را
کز رخ نوربخش او، نور نثار میرسد
یار دارد نورافشانی می کند. راه را برای آن ماه شب چهارده باز کنید.
چاک شُدَست آسمان، غلغلهای است در جهان
عنبر و مشک میدمد، سنجق[1] یار میرسد
گویی آسمان شکاف برداشته و فرشتگان نازل می شوند. جهان در غوغاست. بوی خوشش به مشام می رسد و پرچمش نمایان شده است.
رونق باغ میرسد، چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود، مه به کنار میرسد
اوست که به باغ رونق و خرمی می دهد. اوست که مایه بینایی چشم است. غم ها زائل می شود و آن ماه به کنارمان می آید.
تیر روانه میرود، سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس، شه ز شکار میرسد
برخیزید که شاه از شکار برمی گردد. مراقب تیر و نشانش باشید.
باغ سلام میکند، سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد
باغ به او سلام می کند و سرو پیش پایش برمی خیزد. سبزه بر زمین می روید و غنچه بر درخت برمی دمد.
خلوتیان آسمان، تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد، عقل خمار میرسد
فرشتگان هم مست شده اند و روح و عقل از دست داده اند.
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار میرسد
مولانا در مقطع می گویدای یار! وقتی برسی، دم نمی زنیم و خاموش می مانیم تا غباری بر ارتباط مانننشیند. ضمنا خموش، تخلص مولانا هم هست.
اول فرودین 1404
[1] سنجق یعنی پرچم و علم
امین مروتی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:
شرح غزل شمارهٔ ۹۴ مولانا (زهی عشق، زهی عشق)
مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)
محمدامین مروتی
در این غزل مولانا مراتب خوشحالی و شکرگزاری خود را از داشتن موهبت عشق بیان می کند.
زهی عشق، زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
آفرین به عشق با همه زیبایی و خوبی و عالی که ما از او برخورداریم.
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دفهاست خدایا
این سماع ما حاصل کف زدن و دف زدن نیست. حاصل آب حیاتی به نام عشق است. کف و دف در سماع ما نقش فرعی دارند. عامل اصلی عشق است که ما را به سماع وامی دارد.
یقین گشت که آن شاه در این عُرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
معشوق در بزم سماع پنهان است و سماع مقدمه ی شیرین شدن کام ما از معشوق است.
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
خیال و تصویر معشوق در هر مغزی رفت، به معانی عالی و بصیرت راه می یابد.
تن ار کرد فغانی، ز غم سود و زیانی
ز توست آنک دمیدن، نه ز سرناست خدایا
اگر جسم عاشق در طلب سود و دفع زیان به رقص می آید، در واقع ناشی از صداسی سرنا نیست بلکه از انگیزه های خود تو در طلب سود و زیان است که تو را به سماع واداشته است.
نِی تن را همه سوراخ، چنان کرد کف تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
به نظر می رسد بیت اشکال وزنی دارد. می گوید جسم من مانند نی ای است که به دست تو سوراخ سوراخ شده و به همین سبب شب و روز ناله می کند. "را" در مصرع اول و "که" در مصرع دوم وزن را مختل کرده اند و باید حذف شوند.
نی بیچاره چه داند که رهِ پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا
این بیت هم مشکل وزنی دارد. مولانا می گوید نی بیچاره که از آهنگ موسیقی درکی ندارد. این دم نی زن است که آگاه به پرده های موسیقی است و صدای نی را موزون می کند.
که در باغ و گلستان ز کرّ و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
در باغ از شکوه مستی ما نور و شور و عشق و غوغا برپا شده است.
ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا
در بیابانی که در آن برای موسی من و سلوی نازل شد و از مائده آسمانی که برای عیسی نازل گردید، در بزم ما هم همه نوع خوردنی لذیذ وجود دارد.
از این لوت، و زین قوت، چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
از این غذاهای آسمانی، مست و متحیر شده ایم.
ز عکس رخ آن یار، در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
از انعکاس و تاثیر نور رخسار معشوق در این بزم ما ماه و خورشید و ستارگان هم حضور دارند و می درخشند.
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
همه ما چونان سیل و جوی به سوی تو روانیم.
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر دُر دریای تو گویاست خدایا
بارها سوگند خوردم ساکت بمانم ولی در دریای تو مرواریدهای سخنوری وجود دارند که نمی توانند سخن نگویند و من از جملۀ مرواریدهای دریای توام.
خمش ای دل که تو مستی، مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا
ای دل من ساکت باش. چرا که مستی و ممکن است نتوانی راز معشوق را از آفت دور نگه داری و در جهان بپراکنی.
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
دل و جان و چشمانم به خاطر فراق شمس، آشفته و در هم و برهم شده اند.
29 اسفند 1403
امین مروتی در ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
شرح غزل شمارهٔ ۳۲۳ (آن نفسی که باخودی)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
محمدامین مروتی
این غزل از غزل های مشهور مولانا و غزلی ساده و پرمعنا در بیان رابطه انسان با نفسانیت است. لب کلام مولانا این است که حداعلای احساس وجود و ثقل درون هنگامی برای سالک رخ می دهد که فارغ از خود، یعنی عاشق و شیدا باشد.
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
وقتی وابسته به خود هستی، معشوقی نداری و وقتی از خود رسته ای، معشوق هم بهانه ای بیش برای عاشق بودن نیست. معشوق خودش به دنبالت می آید.
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
وقتی با خودت هستی، مانند پشه ضعیف و ترسویی. وقتی عاشقی، از فیل هم قوی تر و شجاع تری.
آن نفسی که باخودی، بستهٔ ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
وقتی گرفتار خودت هستی، غم های عالم را در دل داری ولی اگر از خود برهی، زیبایی های عالم احاطه ات می کنند.
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، بادهٔ یار آیدت
زمانی که با خودی، معشوق از تو کناره می گیرد ولی زمانی که عاشقی، نزد تو می آید و مستت می کند.
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
وقتی گرفتار نفسی، مثل پاییز، افسرده ای ولی به هنگام عاشقی زمستان هم برایت حکم بهار را دارد.
جملهٔ بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
تشویش و ناآرامی های ما به دلیل ان است که دنبال قرار و آرامش هستیم. اما عاشق باید در راه معشوق، از بیقراری نگریزد، بلکه از آن استقبال کند تا آرامش بیابد.
جملهٔ ناگوارشت، از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر گوار آیدت
همه ناگواری های ما به دلیل ان است که دل به شکم پرستی داده ایم. اگر عاشق شوی، نوشیدن زهر به خاطر معشوق هم برایت گواراست. در واقع نباید دنبال لذت های دنیوی باشی بلکه هدفت باید رضایت معشوق باشد نه خودت.
جملهٔ بیمرادیت، از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
ناکامی هایت به دلیل آن است که دنبال کام خودت هستی. اگر از کام خودت بگذری، همه شیرین کامی ها را نثارت خواهند کرد.
عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر، عاشق زار آیدت
نفسانیت فقط مهر یار را می خواهد، ولی سالک عاشق جور و مهر اوست و همین باعث می شود که معشوق پُر ناز هم در پی عاشق بیاید.
خسرو شرق، شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها، والله عار آیدت
مولانا در مقطع غزل- که قدری هم اشکال وزنی دارد- می گوید با وجود شمس تبریزی، اعتنایی به نور ماه و ستاره ها ندارم.
26 اسفند 1403
امین مروتی در ۳ ماه قبل، شنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶:
شرح غزل شمارهٔ ۵۴۶ (هین سخن تازه بگو)
مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
محمدامین مروتی
سخن تازه به ذهن تازه تعلق دارد. مولانا دنبال حرف تازه می گردد. حرفی که از دل و تجربه زیسته خود گوینده برخاسته باشد و عاریه دیگران نباشد.
هین سخن تازه بگو، تا دو جهان تازه شود
وارهد از حدّ جهان، بیحد و اندازه شود
سخن تازه، جهان را تازه می کند و مرزهای جهان ما را گسترش می دهد و به ورای عالم می کشاند. اندازه جهان هر کسی به اندازه حرف های تازه ای است که برای گفتن دارد.
خاک سیه بر سر او، کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود، یا همه آوازه شود
خاک بر سر کسی که دم تو او را تر و تازه و شاداب نکرد. چنین کسی به دنبال رنگ و جلوه ظاهری و شهرت است.
هر که شُدت حلقهٔ در، زود برد حُقّه زر
خاصه که در باز کنی، محرم دروازه شود
اگر کسی مانند حلقه در، دست از تو برندارد، ثروتمند می شود. چه برسد به اینکه در را به رویش باز کنی و او را محرم خود گردانی.
آب چه دانست که او، گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او، غمزه ی غمّازه شود
مگر نه این که آب و خاک یعنی جمادات به مقام نطق و زیبایی و عاشقی رسیدند؟
روی کسی سرخ نشد، بیمدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود، از اثر غازه شود
روسرخی واقعی از برکت لب سرخ توست. به جز این اگر رویی سرخ باشد، ناشی از مالیدن سرخاب و گلگونه است.
ناقه صالح چو ز کُه زاد، یقین گشت مرا
کوه پی مژده ی تو اشتر جمّازه شود
اگر به لطف تو ناقه صالح می تواند از دل کوه برون آید، خود کوه هم می تواند چون شتری تیزرو، به حرکت درآید.
راز نهان دار و خمش، ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود، باز جگرسازه شود
ای سالک، اسرار را نهان کن و اگر سکوت دشوار است بدان این سکوت جگر سوز، در عین حال جگرت را جلا می دهد و سیراب می سازد.
25 اسفند 1403
امین مروتی در ۳ ماه قبل، جمعه ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:
شرح غزل شمارهٔ ۱۶۳ مولانا (بروید ای حریفان)
فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
این غزل در پی گریز شمس از دست مریدان مولانا سروده شده. مولانا به مریدانش می گوید او را برایم پیدا کنید و برش گردانید.
بروید ای حریفان، بِکِشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
ای همنشینان یار گریزپایم را بیابید و نزد من اورید.
به ترانههای شیرین، به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوشلقا را
آن دوست زیبا را به هر بهانه ای و با زبانی شیرین به خانه برگردانید.
وگر او به وعده گوید، که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را
اگر او را یافتید و وعده داد که خودم برمی گردم، باور نکنید می خواهد شما را بفریبد.
دم سخت گرم دارد، که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
فریب وعده ها و زبانش را مخورید. یادتان باشد دم گرمی دارد که می تواند ناممکن را ممکن کند. بر آب گره بزند و هوا را از رفتن باز دارد.
به مبارکی و شادی، چو نگار من درآید
بِنِشین نظاره میکن، تو عجایب خدا را
وقتی که بازش گرداندید، به نظاره این مخلوق عجیب خدا بنشینید که با همه متفاوت است.
چو جمال او بتابد، چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش، بکشد چراغها را
در مقابل نور رخ او، زیبایی همه زیبارویان محو می شود، چنان که نور چراغ در مقابل نور آفتاب محو می گردد.
برو ای دلِ سبکرو، به یمن به دلبر من
بِرِسان سلام و خدمت، تو عقیق بیبها را
ای دل تیزتاز و سریع من! خودت به یمن برو و ز این عقیق بی بها به آن معدن عقیق سلام برسان. یمن معدن عقیق است.
منظور مولانا این است که شمس مانند مانند یمن، کان عقیق است. تو هم ای دل من! این انگشتری مرا به نشانۀ عشق و علاقه من به او بده تا نزد من بازگردد.
24 اسفند 1403
امین مروتی در ۲۴ روز قبل، شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۲: