سیدمحمد جهانشاهی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:
گم شد نشانِ من ، به نشان از که جویمت
سیدمحمد جهانشاهی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:
نایافت یافت مینتوان ، از که جویمت
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۶ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۵ - ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه:
نقل است که از شَفَقَّت(دلسوزی و مهربانی) که او را بود بر خلقِ خدای.
روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد میکرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغک هر شب به خانه سفیانِ ثوری آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره میکردی، و گاه گاه بر وی مینشستی.
چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد میکرد و مردم به های های میگریستند.
چون او را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک میزد تا از گورِ آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
*خَلق: آفریده های خداوند از آدم, حیوان, درخت و ...
*خدمت به خلق: خدمت به تمامی موجودات و آفریده هایِ خدا۳۰ جولای ۲۰۲۵/عراق, عماره, میادین نفتی میسان
پرویز شیخی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۰۴ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:
از لحاظ منطق این بیت بدین صورت صحیح است
مگر فرشتگان نبودند که اسیر دیو ماندند
که انسان ره ندارد به مکان آدمیت
پرویز شیخی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:
دوستان محترم
آدم با انسان دو مقوله کاملا جدا از همند و اگر معنی این دو کلمه رو متوجه بشیم بسیاری از ابهامات برای ما مشخص میشه
طبق قرآن سه نوع بشر خلق شده
اول، بشری از مبدأ آب که به آنها فرشتگان گفته شده یا همان نئاندر تالها که جزو جانوران بودند
.
دوم، بشری از مبدأ خاک که به آنها آدمیان گفته شده و آدمیان میتوانند عقل رو در ذهن خود پرورش دهند
.
سوم بشری از مبدأ گلی پوسیده و بدبو که به آنها «انسان» گفته شده و از جانوران هم پست تر و نفهم تر هستند به انسان، دیو، جن، شیطان، ابلیس هم گفته شده
.
انسان در اثر آمیزش مردان نئاندرتال با دختران آدمیان بوجود آمدند
.
...ما انسان را از نطفه ای مختلط آفریدیم... (76:2)
.
...ما انسان را از گِلی پوسیده و بد بو آفریدیم ... (15 :26)
.
...پدری (حیوان) که «انسان» را به وجود آورد... (90:3)
.
...کشته باد انسان، چه بی عقل و ناسپاس است... (80 :17)
.
...انسان بیش از هر چیز سرِ جنگ وجدال دارد... (18 :54)
پرویز شیخی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۷ در پاسخ به غمناک ابددوست دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:
چه ربطی داره.... این در مورد ماست که با پرورش عقل در ذهنمون میتونیم نفس یا شخصیت برای خودمون خلق کنیم که در اینصورت به ما نور عطا میشه و از جنس خدا میشیم
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۲۱ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۱۰ - حکایت کرکس با زغن:
درود استاد من
استاد میگم، چون بسیار ازتون آموختم در تفسیر اشعار مختلف، و سپاسگزارم
فقط آنجا که فرمودید دو راه باقی میماند، بنظرم راه سومی هم هست
برخوردن رو خودتون ملاقات کردن هم معنی کردید، و دانه برخوردنش، هم به معنی دیدن آن دانه میتواند معنی دهد، یعنی همین که آن دانه را از فاصلهی دور دیده است خود باعث گرفتاریش شده
پوزش بابت جسارتم
همایون در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۱:
جهانجوی با فر جمشید بود
به کردار رخشنده خورشید بود
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
بیگمان بزرگی و سروری نزد عرفای مهری ما ریشه در باور پیشدادی ما و بر سنگ بنای شاهنامه استوار گردیده است
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۴۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۵ - حکایت امیرالمؤمنین علی (ع) و سیرت پاک او:
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی، عشق محمد بس است آل محمد
این جواب هرکسی که فکر میکنه سعدی به امیرالمومنین توهین کرده
من هیچ اطلاعی یا نظری راجع به صحت و سقم این داستان ندارم
ولی بنظرم کسانی به آن بزرگواران توهین کردهاند، که آنگونه ایشان رو معصوم خطاب میکنند، که گوئی ملائکه هستند و کلا قرار نبوده هیییچ خطایی کنند. و ایشان را از مقام انسانیت به مقام ملائک تنزل دادهاند.
هر انسانی به جایی رسیده، رسیده، نه که از اول بوده....
و اشرف مخلوقات بودن انسان همین است که میتواند از فرش به عرش برسد
تنها انسان میتواند در جایگاه معنوی خود حرکت کند
ملائک در همان جایگاهی که بودند، هستند و خواهند بود.
شما پیامبران رو هم معصوم مینامید، در حالیکه در خود قرآن آمده که حضرت یونس اشتباه کرد و مثلا گرفتار شکم نهنگ شد....
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۶ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۲ - حکایتِ جُنید و سیرتِ او در تواضع:
درود بر شما
سپاس از توضیحاتتون
ببخشید که این کمترین جسارت میکنم
البته از نظر خود آن بزرگواران، این جهان ماده و انرژی که ما میبینیم و واقعی میپنداریم، مجاز است.
و «حقیقت» همان توانای ناپیداست که هستی مطلق (موجودیت مطلق - تنها موجود) هماوست، و تمام کائنات رو که ما در کثرت میبینیم رو بصورت یگانه و مظهری مجازی از وجود یگانهی مطلق هستی میدانند
و کاملا درست فرمودید که سعدی و حافظ هم همانند مولانا و در همان مسیر هستند ولی در پرده صحبت میکنند، مخصوصا حضرت حافظ، که تا خواننده در مسیر عرفان نباشد بهیچ وجه متوجه منظور عرفانی ایشان نمیگردد
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا : تو نشونه بده که تو این راهی، تا من تو شعرام تا نهایت رموز عرفان رو برات روشن کنم.....
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۵ در پاسخ به 7 دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۲ - حکایتِ جُنید و سیرتِ او در تواضع:
سپاس فراوان
Jalaladdin Farsi در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶:
Daraz qaba yani mutakabir admi. Magroor aadmi
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۰ در پاسخ به محمد کریم باریک بین دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۷ - حکایت در معنی تواضع و نیازمندی:
درود بر شما
سپاس از تفسیر کامل و بینقص شما
HRezaa در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۴ - حکایت:
بنظر از جملات استاد نظامی زیاد استفاده شده تو این شعر
علی احمدی در ۵ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
غم دوری جانان یا معشوق سینه را سوزاند و این آتش نه تنها خانه دل بلکه هرچه در خانه بود را سوزاند.در اینجا قرار است از چالش سوختن صحبت شود .یک چالش جدید در راه عاشقی
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
دوری از معشوق تن را گداخته کرد و روان نیز از آتش روی خورشیدگون او سوخت. اشاره به تاثیرات بحران عشق در تن و روان دارد که اینها هم چالشهای راه عاشقی هستند.
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
دوش بر من ز سرِ مِهر، چو پروانه بسوخت
سوز دلم را ببین که اشک آتشین بسیار ایجاد کرده طوریکه دل شمع هم برایم مانند پروانه سوخت.بازهم حکایت سوختن است .
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
اینکه معشوق آشنا دل را بسوزاند رنجی مضاعف است که عاشق آن را تحمل می کند .از خود بیخود شدن هم تاثیر عاشقیست که بیگانه هم دلش می سوزد .
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببُرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
در اینجا حافظ به یاد خرقه زهد و خانه عقل می افتد که از پیش یکی را به آب خرابات سپرده بود و دیگری را به آتش میخانه. آیا باز هم باید به آنها رو کند و از مسیر عاشقی بازگردد؟
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
به فکر توبه می افتد و این هم در راه عاشقی ممکن است که همان چالش پشیمانیست.توبه می کند و پیاله را می شکند و بی می می ماند و آنگاه جگرش مانند لاله می سوزد.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
و می رسد به شاهکار و بیت الغزل خود که به معشوق می گوید ماجرا را تمام کن و برگرد که مردمک چشم من باعث شده خرقه را به شکرانه آمدنت بر کنم و بسوزانم.و عجیب نکته ایست این امید .اینجا تن و جان و دل و عقل و جگر همه سوخته است و تنها مردمک چشم باقیست و به عاشق فرمان می دهد که خرقه بسوزاند . این چشم چشم امید است که حتی وقتی معشوق نیامده شکرگزار است .حافظ امید را چاره چالش های فوق یعنی سوختن ، پشیمانی و ناامیدی می داند . می گوید حتی اگر همه چیزت در راه عاشقی رفت و سوخت هنوز چشم داری و امیدوار به راهی جدید باش .
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
و مخلص کلام اینکه پرداختن به این سوختن ها و جزع و فزع کردن ها همه افسانه است آنچه حقیقت است آن می مست کننده واصل به حقیقت است می بنوش تا حقیقت را درک کنی .شب گذشت و نخوابیدیم و شمع بیهوده سوخت.
دکتر حافظ رهنورد در ۵ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:
اشارت رندانهی خواجه دربیت چهارم به بیتأثیر بودن جلسات وعظ، جالب توجه است. در نظر بگیرید که کسی وسط جلسهی وعظ، مسجد را ترک میکند و سوی خرابات (بدترین مکانها که غالب عیشوعشرتها در آن است) میرود.
البته خرابات حافظ، گل است و نغمه و موسیقی و شراب که در ابیات بعد به آن اشاره دارد.
HRezaa در ۵ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۸ در پاسخ به کیوان پارسائی دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۹ - حکایت در معنی تواضع نیکمردان:
درود بر شما همزبان گرامی
برداشت این کمترین، کمی با نظر شما تفاوت دارد
درد مست نادان گریبان مرد: همانطور که فرمودید، به معنی «مست نادان، گریبان مرد رو پاره میکنه» با تاکید روی مست بودن، و ناآگاه بودن شخص مست، و اینکه فقط یقهای رو پاره کرده....
و در مصرع دوم هم درست فرمودید که بصورت سوالی بیان شده
که با شیر جنگی سگالد نبرد؟ اینجا بنوعی خودش رو شیر جنگی عنوان کرده، یعنی اگه طرف مست نبود که نمیومد سمت من به جنگ و دعوا .... و جواب اون پرسشگر رو هم داده که پرسیده بود «آخر نه مردی تو نیز؟» ، یعنی من مرد هستم، خیلی هم مرد هستم(در حد شیر جنگی) ولی تشخیص دادم طرف مسته چیزی بهش نگفتم....
ببخشید که هم جسارت کردم و هم ادبیات عامیانهای دارم
Delkhaste در ۵ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۸ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » از ازل نوشته [۳۴-۲۶] » رباعی ۲۹:
درستترین ضبط آن به گونهٔ زیر است :
ای آنکه تو در زیرِ چهار و هفتی
وز هفت و چهار، دایم اندر تفتی
مَی خور دایم، که در رهِ آکفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی؟!
آکفت (به فتح کاف) : آسیب
تفت (به فتح) : گرمی و سوزش
در تفت بودن : پریشانی
هفت و چهار : هفت آسمان و چار آخشیج(باد، آب، خاک، آتش) ، مَجاز از جهان زودگذر
این مایه ندانی : این قدر نمی دانی؟، در همین حد هم نمی دانی؟
شمس (ساقی) در ۵ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیببندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:
ترکیب بند عاشورایی، شمس (ساقی)
(صحرای کربلا)
«بند اول»
خواب از سرم پرید چو در نیمههای شب
خواب خوشی که بود به شیرینی رطبانداختم نظر به سوی آسمان، دریغ...
دیدم که کرده است به روی زمین غضبمَه در مُحاق کامل گردون نشسته بود
ظلمت گرفته بود جهان را وجب وجببر گوش میرسید نوای مَهیب غم
گویی فتاده بود زمانه به تاب و تبمرغان شبنوا همه در بُهت غم اسیر
در این شبی که گشته گرفتار در تعبسر میکشید هر طرفی دیو ظلم و جور
بر خاک کربلا که شد از خونِ حق، ذهبگویی خبر رسیده که این دشت پُرملال
آبستن غمی بوَد از کینه ی عرباز ازدحام درد، که بر سینه ها نشست
خون در عروق عالمیان گشت ملتهَبآری! مُحرّم است که با تیغ اشقیا
خون خدا چکید به صحرای کربلا
«بند دوم»
از کربلا چو «شاه شهیدان» نشان گرفت
با اهلبیت خویش در آنجا مکان گرفتفرمود : چونکه گشته مقدر ز سوی حق
باید درین مکان پس ازین آشیان گرفتبا سینهای که بود پر از مِهر کردگار
پا بر زمین نهاد و زبان در دهان گرفتآبی که بود مهریه ی مادرش، دریغ...
دشمن ز بغض و کینه از آن کاروان گرفتبست آب را به روی حسین و سپاه او
با حیلتی که از همه تاب و توان گرفتششماهه کودکی بروی دست شاه دین
لب تشنه تا که سر، به سوی آسمان گرفتفریاد «العطش» ز زمین خاست بر هوا
دژخیم روزگار، به دستش کمان گرفتمرگا به «حرمله» که به خشنودی «یزید»
زیر گلوی «نوگل شَه» را ، نشان گرفتگویی که آسمان ز غمش گریهخیز شد
وقتی که پاره، حنجره با تیر تیز شد
«بند سوم»
میدان عشق بود و عداوت به کربلا
پیکار بغض بود و کرامت به کربلابغضی که داشت ریشه در افکار جاهلی
شد حمله ور به سوی امامت به کربلاتصویر کرد خامهی گردون به خطّ خون
نقشی ز صبح روز قیامت به کربلاآری رذالت است که پیکار میکند
با لشکر عظیم عدالت به کربلاجان میدهد امام در احیای دین حق
چون دارد از خدای، رسالت به کربلااز خود گذشت و کرد فدا خاندان خویش
ایثار را ببین و سخاوت به کربلاگوش فلک شنید به معراج نیزه از ـ
رأس بریده : بانگ تلاوت به کربلااز موج کفر، کشتی ایمان گذر نمود
این است رمز و راز سلامت به کربلامُردن به راه حق، بهخدا عین زندگیست
آنکس که راه حق طلبد این زمانه کیست؟
«بند چهارم»
انسان اگر چه گاه رَود راهِ اشتباه
بر حق اگر نظر نکند میشود تباه«حر» بست اگر به روی امام آب را ولی
ناگه به خویش آمد و شد دور، از گناهپیوست بر امام و طلب کرد با خلوص
عفو و کرم که : بگذر ازین حرّ روسیاهگفتا : اگرچه عبد گنهکار گشتهام
اما به توبه سوی تو آوردهام پناهغافل شدم ز خویش و شدم غافل از خدای
کز غفلتم فتاد به ناگه ز سر کلاهاما دلم اسیر شما بوده است و هست
باشد به گفته هام، خدا و دلت گواههرچند روسپید شد آخِر به لطف حق
از تیرگی برون شد و پیوست بر پگاهصبحی که مَطلع ابدیت ز روی اوست
گیرد شعاع ، از رخ او روی مِهر و ماهآزادگی : رها شدن از بند زندگیست
از حق جدا مشو که سرآغاز بندگیست
«بند پنجم»
در برگریز حادثه، دشمن حبیب نیست
گلچین روزگار، حبیب و نجیب نیستاز دوستان ستم چو ببینی عجیب هست
از دشمنان ستم چو ببینی عجیب نیستآنکس که هست در دل او مِهر ایزدی
همکیش با خلایق مردمفریب نیستبیند اگر که ظلم به پا شد، علیه ظلم
اِستادگی نموده و هرگز شکیب نیستهرچند پیرِ عمر بوَد، کِی توان نشست ؟
در کربلا نظیر «بُریر» و «حبیب» نیستجان دادهاند در ره احیای دین حق
مَردِ خدا که مرگ برایش غریب نیستمُهری که میخورد به جبین از شرار عشق
بر آنکه نیست اهل حقیقت نصیب نیستآدم ، اگر که رانده شده از بهشتِ عدن
فرمانبری نکرده ز حق، حرف سیب نیستگر کوفیان به حادثه پیمان شکستهاند
خود بابِ خیر را به روی خویش بستهاند
«بند ششم»
بعد از شهادتِ همه اصحاب ناگهان
آمد به نزد شاه، «علی اکبر» جوانگفتا : پدر ! اجازه بده تا که اکبرت
اکنون شود علیه دنیسیرتان روانرخصت گرفت از پدر آن شبهِْ مصطفیٰ
تا که روَد به عرصهی میدان امتحاندر امتحان بندگی و کفر، میشود
پیروز، آنکه بگذرد از شاهراه جانجان، پر بهاترین ثمر باغ خلقت است
بهتر که فدیهی ره حق گردد این زمانباید که در قیام حسینی، فدا شوم
باید به دشمنان بدهم خویش را نشانرفت و علیه دشمن دین کرد بیدریغ
مردانگی و عزت و آزادگی، عیانشد قطعه قطعه پیکر آن سبط مرتضیٰ
از تیر و تیغ خصم در آن دشت بی امانزین ماجرا اگرچه بوَد شیعه داغدار
شد تا همیشه پرچم اسلام ، استوار
«بند هفتم»
چون شد شهید، اکبر رعنا به کربلا
آتش کشید از غم داغش به خیمهها«قاسم» که وا نگشته گل زندگانیاش
مویی نَرُسته بر رخ گلگونش از قضاآمد بسوی شاه شهیدان به آه و سوز
گفتا : عمو...! اجازهی میدان عطا نماهرچند من هنوز جوانی... ندیدهام
دانم به قدر خویش بتازم بر اشقیاگفتا عمو که: مرگ درین راه چیست؟ گفت:
«شهد من العسل» چو شود جان من فداتا عاقبت اجازهی میدان گرفت و تاخت
با قامتی نحیف، در آن جنگِ ناروا«ابن فُضَیل» رذل به فرمان «ابن سعد»
پرپر نمود ، آن «گل رعنای مجتبیٰ»آمد امام ، بر سر بالین او و گفت :
دشمن ببین چه کرد بر آل نبی، خدادر کربلا حماسهی عالم مُصوّر است
نقشی بوَد عیان که تداعی محشر است
«بند هشتم»
«عباس» تا که عزم فرات اختیار کرد
آسیمهسر سفر به سوی آن دیار کردوقتی که دید آب روان را ، ز تشنگی
دستی درون علقمه، بی اختیار کردتا جرعهای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کردپُر کرد مَشکِ آب، ولی «شمرِ» روسیاه
راهش گرفت و از سرِ ذلت هوار کرد :برگرد از حسین، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کردعباسِ تشنهلب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کردگفتا : خموش باش و مگوی از برادرم
چون تیغ برکشید به سویش فرار کردتا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان، رها سوی آن گلعذار کردمَشکش درید و بال و پرش را ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر، نثار کردچشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت؟
«بند نهم»
هفتاد و دو ستارهی تابان معرفت
هفتاد و دو شهاب درخشان مَعرفتهفتاد و دو تلألو زرّین چون آفتاب
هفتاد و دو چراغ شبستان معرفتهفتاد و دو نماد سلحشوری و قیام
هفتاد و دو شقایق بستان معرفتهفتاد و دو نبسته به دنیا دل از وفا
هفتاد و دو نشسته به پیمان معرفتهفتاد و دو رها ز زلیخای نفس شوم
هفتاد و دو عزیز، ز کنعان معرفتهفتاد و دو دلیل، برای جهانیان
هفتاد و دو پدیدهی برهان معرفتهفتاد و دو رسیده به سرچشمهی کمال
هفتاد و دو نتیجهی عنوان معرفتهفتاد و دو ذبیح سرافراز راه دین
هفتاد و دو شهید، به میدان معرفتاسطوره گشتهاند به راه امامِشان
ثبت است بر جریدهی عالم دوامِشان
«بند دهم»
وقتی که روح «خسروِ احرار» پر کشید
رنگ از رخ زمین و سماواتیان پریدعصری فرا رسید که شعله به آسمان
از آه سینه سوزِ ستمدیدگان رسیدظلمت کشید پردهی غم را به روی دشت
خورشید آسمان و زمین گشت ناپدیداهل حرم ، اسیر به دست حرامیان
طوفان بیپناهی و اندوه میوزیددر راه شام، قلب عزیزان اهلبیت (ع)
در سینههای خسته و خونبار میتپید«طفل سهساله» روی مغیلان به راه شام
از بیم تازیانهی اشرار میدوید«زینب» عزیز فاطمه آن بضعهی رسول
از بار رنج و مِحنت و غم قامتش خمیدبا خطبهای به نزد «یزید» پلید پست
غالب شد و به نزد خدا گشت روسپیدوقتی رضای حق، طلبی فارغ از خودی
رسوا کنی هر آن که زند دم، ز بیخودی
«بند یازدهم»
از کربلا هر آنچه نویسد قلم، کم است
پشت فلک ز بار چنین ماتمی خم استظلمی که شد به آل پیمبر به کربلا
گریان و داغدار رسول مکرّم استبر بوم کربلا بنِگر تا عیان شود
آزادگی و عزت و ایثار، توأم استبحری عظیم هست و کناره پذیر نیست
کشتی عقل، غرق درین بحر ماتم استاین راز سر به مُهرِ شهادت، به راه دوست
بر آن که نیست مَحرم اسرار، مبهم استگر بحرها مُرکّب و ، راقم شود بشر
از بحر عشق اگر بنویسند شبنم استاز اولین بشر که خدا آفریده است
در نزد او حسین همیشه مقدم استعهدی که بست روز ازل با خدای خویش
اثبات کرد رشتهی این عهد، محکم استاین رشته را بهخون جگر پروریده است
عهدی چنین، خدا ز خلایق ندیده است
«بند دوازدهم»
راه خدا اگر طلبی؟... راه کج مپو
حق را بهغیر صدق عمل در جهان مجوهستی اگر که پیرو سالار کربلا
جز راه آن فدایی راه خدا مپوشیطان دهد به باد فنا ، هستی تو را
ابلیس را برون کن ازین سینهی نکوبیهوده عِرض خود نبری در جهان دون!
از کف مده! ز حقشکنی، قدر و آبرودیدی اگر که حق کسی میشود تباه
حق را بدون پرده و بی واهمه بگوکردی اگر سکوت به هنگام ظلم و جور
بر ذات خود نظر کن و در خویش جستجوپیراهن صداقت اگر پاره شد به تن
با تار و پود زهدِ ریا کِی شود رفو ؟چون کربلا، مبارزهی حقّ و باطل است
گر شیعهای، به جز ره سالار دین مپو(ساقی) اگرچه دم زنی از جام بادهات!
مستی ز جام عشق طلب کن نه از سبوراه حسین، راه خداوند داور است
راه علی و ، آل شریف پیمبر است .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393.
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۶ - ذکر شقیق بلخی رحمةالله علیه: