گنجور

 
مولانا

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک

شنگینک و منگینک سربسته به زرینک

چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو

مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک

گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر

وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک

کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی

خشتست تو را بالین خاکست نهالینک

ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو

تا میر ابد باشی بی‌رسمک و آیینک

بی‌جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را

ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک

ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان

بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک

چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن

چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک

این هجو منست ای تن وان میر منم هم من

تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک

شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو

وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک