سیاوش آذرنوش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:
درود بر شما
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
دریافت من به سوی کتاب کاماسوترا جهت گرفت
در ویکیپدیا جستجو کنید کاماسوترا
سپس متمرکز بر کلک خیال انگیز شوید
برداشت هرکس به ذات دید اوست
احسان صفری در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » در نیایش خداوند » بخش ۱ - سرآغاز:
در متن بالا بیت زیر آمده است👇🏻
در این بحر جز مردِ راعی نرفت
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
درصورتیکه طبق تصحیح غلامحسین یوسفی جای کلمات راعی و داعی جابجست 👇🏻
در این بحر جز مردِ داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت
محمدمتین عبدالهی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱:
درود بر روان پاک شادروان داوود پیرنیا
که با "گلها" ، چنین اشعاری را از پستوی خانهها، به میانِ زیست ما آورد.
درود بر گلها و بر هنرمندان بزرگ گلها.
افسانه چراغی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵:
اگر رابطۀ دوستی بین دو انسان صاحبدل و آگاه به مویی برسد، آن را حفظ میکنند. همچنین اگر یک سر رابطه انسان بدرفتار و عصیانگری و سر دیگر انسان آبرومند و حرمتشناسی باشد، باز هم میتوانند رابطۀ به مو رسیده را حفظ کنند؛ چون انسان آبرودار از ستیز و بحث و جدل با نادان پرهیز میکند.
بیت بعد: اما اگر دو سر رابطه انسانهای نادانی باشند، رابطه محکمی مانند زنجیر را پاره میکنند؛ چون هیچ یک کوتاه نمیآیند و آن قدر به هم ناسزا میگویند و بیاحترامی میکنند که رشتۀ دوستی بین آنها پاره و تبدیل به دشمنی میشود.
سید علی اصغر رضوی حائری در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۴ در پاسخ به طنین دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴:
سلام و درود بر طنین
در نظرها دنبال این می گشتم ببینم بین این همه آدمی که فکر میکنند همه چیز دان هستند، یک نفر هست که "ش" انتهای "نبوتش" را به این صورت معنی کند، خوشبختانه یافتم!
درود بر شما.
این خیلی مطلب ساده ای است و کسی که اندکی مطالعه ی شعر و نثر قدیم داشته باشد به سرعت این را متوجه می شود، ولی متاسفانه بدون مطالعه ایم و پرمدعا و با اعتماد به نفس بالا.
احمد خرمآبادیزاد در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۳ در پاسخ به میثم رمضانی عنبران دربارهٔ مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶:
به استناد نسخۀ مرجع، مصرع دوم بیت شماره 10 به شکل زیر است:
«در آتش دیدهای ریزد کسی مشت سپندی را»
فریما دلیری در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۱ در پاسخ به فاطمه زندی دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶:
واقعا رباعی زیبایی است و با صدای شما زیباتر هم شد
سپاسگزارم
امید راهبری در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷:
سری که بر سرِ گردون به فخر میسودم
بر آستانِ که نهادم! بر آستانِ فِراق
به نظر من این بیت اینجوری زیباتر است. ترکیبی از حیرت، افسوس و غم را به ذهن متبادر میسازد.
محسن مرتضوی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » دیباچه:
برای شنیدن شرح مختصر دیباچه گلستان سعدی کانال تلگرام سعدی خوانی رو ببینید
بزرگمهر در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۹:
حالی به معنی:
در دم، فوراً، الان
رضا شعبانی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۸ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶:
لطفا معنی این شعر رو بفرمایید
علی احمدی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:
اگر چه عرض هنر پیشِ یار بیادبیست
زبان خموش، ولیکن دهان پُر از عربیست
حضرت حافظ به رویدادهای اطرافش نگاه عاشقانه دارد مثلا شاه را یار در نظر می گیرد و سایر عناصر را بر همین مبنا در غزل شکل می دهد .
می فرماید اگر چه عرضه هنر در مقابل یار بر اساس عقل و منطق بی ادبی تلقی می شود چون امر امر مبارک است حرفی نیست من هم با اینکه در دهانم پر از کلام فصیح عربی است خاموش می مانم.زبان عربی زبان رسمی و اداری آن دوره بوده است .به نظر می رسد حافظ سخنی یا شعری گفته که اطرافیان شاه آن را بی ادبی تلقی کرده اند و به وی اعتراض نموده اند چون در آخر غزل خواجه ای را مخاطب قرار می دهد که به وی اعتراض نموده است.پری نهفته رخ و دیو در کرشمهٔ حُسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
اگر من سکوت کنم اتفاقی که می افتد این است که پری رویان نهفته می مانند و دیو سیرتان خود را زیبا جلوه می دهند و چشمها از حیرت این پدیده اعجاب انگیز سوزان می شوددر این چمن گلِ بی خار کس نچید آری
چراغِ مصطفوی با شرارِ بولَهَبیست
درست است که هر وقت گل می چینی خار هم در کنارش هست یعنی اگر گل را عرضه کنی خار هم به ناچار در کنارش می آید مثل چراغ هدایت پیامبر اسلام که عرضه شد ولی آتش ابو لهب (عمو و دشمن پیامبر ) هم در کنارش وجود داشت .ولی این دلیل نمی شود که من هنرم را عرضه نکنم .حافظ در ابتدا طرح مسئله می کند و سپس به حل آن می پردازد .سبب مپرس که چرخ از چه سِفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
از این که چرا روزگار به افراد دیو سیرت و پست میدان می دهد سوال نکن .اصلا فرض کن
بهانه ای ندارد و برآوردن آرزوی این افراد بی دلیل استبه نیم جو نخرم طاقِ خانقاه و رِباط
مرا که مَصطَبه ایوان و پای خُم طَنَبیست
ایوان خانقاه که محل عابدان است و کاروانسرا که محل مسافران است به اندازه جو هم برایم ارزشی ندارد .میخانه ایوان من است و شاه نشین(طنبی) آن کنار خم شراب است .چرا؟جمالِ دختر رَز نورِ چشمِ ماست مگر
که در نقابِ زُجاجی و پردهٔ عِنَبیست
شاید جلوه ای که دختر رَز یا همان درخت انگور دارد و در شکل شرابی که نقابش جام شیشه ای است و پیش از این در پوشش انگور جای داشته است، نور چشم ماست که به مستی و آگاهی فراتری می رسم و راه عاشقی را درک می کنم.
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مستِ خرابم، صلاح بیادبیست
ای بزرگ ، آن زمان که پیرو عقل و آداب بودم رعایت ادب را می کردم .حالا که مست شده ام دیگر عرضه هنر برایم بی ادبی نیست چون هنرم عاشقی است و اگر هنرم را عرضه نکنم دیو سیرتان به چاپلوسی و خود شیرینی می پردازند .حتی اگر شما این را بی ادبی فرض کنید من این را به صلاح می دانم.بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریهٔ سحری و نیازِ نیم شبیست
پس می را بیاور که نیمه شب به آن نیاز دارم و وقت سحر گریه و زاری می کنم و همه پشت گرمی من همین هاست.موضوع گریه سحری در اشعار حافظ بسیار تکرار شده و ارتباطی نزدیک با می دارد .چرا این موضوع برای او مهم است و حافظ برای چه چیزی می گرید ؟اولین پاسخ وصال است یعنی او در راه عاشقی برای وصال معشوق به صبر و استقامت نیاز دارد و چون کاری از دستش بر نمی آید به آه و گریه متوسل می شود .درد عاشقی مرد افکن است و چاره ای جز این نیست .اما نکته دیگر این است که حافظ از اینکه بسیاری از مردم زمانه این راه را درک نمی کنند در عجب است سفله پروری روزگار او را می رنجاند و به تنهایی کاری از پیش نمی برد .عرضه هنر عشق ورزیدن تنها کاریست که می کند ولی چنین وصالی یعنی رسیدن به اوضاعی که عشق ورزی کاری عمومی شود کاری دشوار است و بر درد او می افزاید که باده امید نیم شبی و گریه سحری او را التیام می بخشد.
ali solgi در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:
باسلام ودرود بیت ۵ منظورش این است هر اندیشه ای که از طبع و تاثیراحساسات ذهنی وعوامل بیرونی نشأت نگرفته باد یعنی دلی باشد ان بخودت تعلق دارد ومال توست
کوروش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
این به صورت گر نه در گورست پست
گورها در دودمانش آمدست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
تفسیر لطفا
کوروش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
آن گروهی کز فقیری بیسرند
صد جهت زان مردگان فانیتراند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
تفسیر لطفا
کوروش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
دکان وحدت و دکان فقر آیا از لحاظ معنا با هم برابرند ؟
کوروش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
یعنی چه
افسانه چراغی در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۲۷:
در جایی دیدم که این بیت از ابوشکور بلخی دانسته شده. خدا آگاه است.
فرهود در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۳۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۶:
همیگفت با من که جوید نبرد
کسی کاو برانگیزد از آب گرد
یعنی:
چه کسی حریف من میشود؟ (چه کسی حریف) آنکه از آب، غبار میانگیزد، میشود؟
سیاوش آذرنوش در ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱: