گنجور

 
حزین لاهیجی

زهی از خار خارت شعله در جان، گلستان‌ها را

ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبان‌ها را

بهار عارضت هر گوشه، صد بی‌خانمان دارد

زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیان‌ها را

نه در کنعان نه در بازار مصرت می‌توان دیدن

بیابان گرد حیرت کرده شوقت، کاروان‌ها را

ندارد مطربی حاجت، سماع ما سبک‌باران

به شور آرد نسیم آشنایی، نیستان‌ها را

اگر داری دل سختی، محبت نرم می‌سازد

نهنگ عشق دردم می‌گدازد استخوان‌ها را

به کویت جذبهٔ شوق مرا، رهبر نمی‌باید

برافکن پرده از عارض، یقین گردان گمان‌ها را

نهنگ عشق، دردم می‌گدازد استخوان‌ها را

شتابم در فلاخن می‌نهد، سنگ نشان‌ها را