گنجور

 
خاقانی

دلم آخر به وصالش برسد

جان به پیوند جمالش برسد

زار از آن گریم تا گوهر اشک

به نثار لب و خالش برسد

نه به نو شیفته گردم چو به من

مه به مه پیک خیالش برسد

دل دیوانه بشیبد هر ماه

چون نظر سوی هلالش برسد

صبر شد روزهٔ هجران بگرفت

تا مگر عید وصالش برسد

گرچه فتراک وصال است بلند

دستم آخر به دوالش برسد

پر و بالی بزند مرغ امید

گر ز دولت پر و بالش برسد

روز امید به پیشین برسید

ترسم آوخ که زوالش برسد

یادخاقانی اگر کم نکند

بر فلک سحر حلالش برسد