گنجور

 
مولانا

آنچنان که یوسف از زندانیی

با نیازی خاضعی سعدانیی

خواست یاری گفت چون بیرون روی

پیش شه گردد امورت مستوی

یاد من کن پیش تخت آن عزیز

تا مرا هم واخرد زین حبس نیز

کی دهد زندانیی در اقتناص

مرد زندانی دیگر را خلاص

اهل دنیا جملگان زندانیند

انتظار مرگ دار فانیند

جز مگر نادر یکی فردانیی

تن به زندان جان او کیوانیی

پس جزای آنک دید او را معین

ماند یوسف حبس در بضع سنین

یاد یوسف دیو از عقلش سترد

وز دلش دیو آن سخن از یاد برد

زین گنه کامد از آن نیکوخصال

ماند در زندان ز داور چند سال

که چه تقصیر آمد از خورشید داد

تا تو چون خفاش افتی در سواد

هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب

تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب

عام اگر خفاش طبعند و مجاز

یوسفا داری تو آخر چشم باز

گر خفاشی رفت در کور و کبود

باز سلطان دیده را باری چه بود

پس ادب کردش بدین جرم اوستاد

که مساز از چوب پوسیده عماد

لیک یوسف را به خود مشغول کرد

تا نیاید در دلش زان حبس درد

آنچنانش انس و مستی داد حق

که نه زندان ماند پیشش نه غسق

نیست زندانی وحش‌تر از رحم

ناخوش و تاریک و پرخون و وخم

چون گشادت حق دریچه سوی خویش

در رحم هر دم فزاید تنت بیش

اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس

خوش شکفت از غرس جسم تو حواس

زان رحم بیرون شدن بر تو درشت

می‌گریزی از زهارش سوی پشت

راه لذت از درون دان نه از برون

ابلهی دان جستن قصر و حصون

آن یکی در کنج مسجد مست و شاد

وآن دگر در باغ ترش و بی‌مراد

قصر چیزی نیست ویران کن بدن

گنج در ویرانی است ای میر من

این نمی‌بینی که در بزم شراب

مست آنگه خوش شود کو شد خراب

گرچه پر نقش است خانه بَرکَنَش

گنج جو و از گنج آبادان کُنَش

خانهٔ پر نقش تصویر و خیال

وین صور چون پرده بر گنج وصال

پرتو گنجست و تابش‌های زر

که درین سینه همی‌جوشد صور

هم ز لطف و عکس آب با شرف

پرده شد بر روی آب اجزای کف

هم ز لطف و جوش جان با ثمن

پرده‌ای بر روی جان شد شخص تن

پس مثل بشنو که در افواه خاست

که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست

زین حجاب این تشنگان کف‌پرست

زآب صافی اوفتاده دوردست

آفتابا با چو تو قبله و اِمیم

شب‌پرستی و خفاشی می‌کنیم

سوی خود کن این خفاشان را مَطار

زین خفاشیشان بخر ای مستجار

این جوان زین جرم ضالست و مغیر

که به من آمد ولی او را مگیر

در عمادالملک این اندیشه‌ها

گشته جوشان چون اسد در بیشه‌ها

ایستاده پیش سلطان ظاهرش

در ریاض غیب جان طایرش

چون ملایک او به اقلیم الست

هر دمی می‌شد به شرب تازه مست

اندرون سور و برون چون پُرغمی

در تنِ همچون لحد خوش عالمی

او درین حیرت بد و در انتظار

تا چه پیدا آید از غیب و سرار

اسپ را اندر کشیدند آن زمان

پیش خوارمشاه سرهنگان کشان

الحق اندر زیر این چرخ کبود

آنچنان کره به قد و تگ نبود

می‌ربودی رنگ او هر دیده را

مرحب آن از برق و مه زاییده را

همچو مه همچون عطارد تیزرو

گوییی صرصر علف بودش نه جو

ماه عرصهٔ آسمان را در شبی

می‌برد اندر مسیر و مذهبی

چون به یک شب مه برید ابراج را

از چه منکر می‌شوی معراج را

صد چو ماهست آن عجب در یتیم

که به یک ایماء او شد مه دو نیم

آن عجب کو در شکاف مه نمود

هم به قدر ضعف حس خلق بود

کار و بار انبیا و مرسلون

هست از افلاک و اخترها برون

تو برون رو هم ز افلاک و دوار

وانگهان نَظّاره کن آن کار و بار

در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها

نشنوی تسبیح مرغان هوا

معجزات اینجا نخواهد شرح گشت

ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت

آفتاب لطف حق بر هر چه تافت

از سگ و از اسپ فر کهف یافت

تاب لطفش را تو یکسان هم مدان

سنگ را و لعل را داد او نشان

لعل را زان هست گنج مقتبس

سنگ را گرمی و تابانی و بس

آنک بر دیوار افتد آفتاب

آنچنان نبود کز آب و اضطراب

چون دمی حیران شد از وی شاه فرد

روی خود سوی عماد الملک کرد

کای اچی بس خوب اسپی نیست این

از بهشتست این مگر نه از زمین

پس عماد الملک گفتش ای خدیو

چون فرشته گردد از میل تو دیو

در نظر آنچ آوری گردید نیک

بس گش و رعناست این مرکب ولیک

هست ناقص آن سر اندر پیکرش

چون سر گاوست گویی آن سرش

در دل خوارمشه این دم کار کرد

اسپ را در منظر شه خوار کرد

چون غرض دلاله گشت و واصفی

از سه گز کرباس یابی یوسفی

چونک هنگام فراق جان شود

دیو دلال در ایمان شود

پس فروشد ابله ایمان را شتاب

اندر آن تنگی به یک ابریق آب

وان خیالی باشد و ابریق نی

قصد آن دلال جز تخریق نی

این زمان که تو صحیح و فربهی

صدق را بهر خیالی می‌دهی

می‌فروشی هر زمانی دُرّ کان

هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان

پس در آن رنجوری روز اجل

نیست نادر گر بود اینت عمل

در خیالت صورتی جوشیده‌ای

همچو جوزی وقت دق پوسیده‌ای

هست از آغاز چون بدر آن خیال

لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال

گر تو اول بنگری چون آخرش

فارغ آیی از فریب فاترش

جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین

امتحانش کم کن از دورش ببین

شاه دید آن اسپ را با چشم حال

وآن عمادالملک با چشم مَآل

چشم شه دو گز همی دید از لغز

چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز

آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد

کز پس صد پرده بیند جان رشد

چشم مهتر چون به آخر بود جفت

پس بدان دیده جهان را جیفه گفت

زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ

پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ

چشم خود بگذاشت و چشم او گزید

هوش خود بگذاشت و قول او شنید

این بهانه بود و آن دَیّان فرد

از نیاز آن در دل شه سرد کرد

در ببست از حسن او پیش بصر

آن سخن بد در میان چون بانگ در

پرده کرد آن نکته را بر چشم شه

که از آن پرده نماید مه سیه

پاک بنایی که بر سازد حصون

در جهان غیب از گفت و فسون

بانگ در دان گفت را از قصر راز

تا که بانگ وا شده‌ست این یا فراز

بانگ در محسوس و در از حس برون

تبصرون این بانگ و در لاتبصرون

چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد

تا چه در از روض جنت باز شد

بانگ گفت بد چو دروا می‌شود

از سقر تا خود چه در وامی‌شود

بانگ در بشنو چو دوری از درش

ای خنک او را که واشد منظرش

چون تو می‌بینی که نیکی می‌کنی

بر حیات و راحتی بر می‌زنی

چونک تقصیر و فسادی می‌رود

آن حیات و ذوق پنهان می‌شود

دید خود مگذار از دید خسان

که به مردارت کشند این کرکسان

چشم چون نرگس فروبندی که چی

هین عصاام کش که کورم ای اچی

وان عصاکش که گزیدی در سفر

خود ببینی باشد از تو کورتر

دست کورانه به حبل‌الله زن

جز بر امر و نهی یزدانی مَتَن

چیست حبل‌الله رها کردن هوا

کین هوا شد صرصری مر عاد را

خلق در زندان نشسته از هواست

مرغ را پرها ببسته از هواست

ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست

رفته از مستوریان شرم از هواست

خشم شحنه شعلهٔ نار از هواست

چارمیخ و هیبت دار از هواست

شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین

شحنهٔ احکام جان را هم ببین

روح را در غیب خود اشکنجه‌هاست

لیک تا نجهی شکنجه در خفاست

چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار

زانک ضد از ضد گردد آشکار

آنک در چه زاد و در آب سیاه

او چه داند لطف دشت و رنج چاه

چون رها کردی هوا از بیم حق

در رسد سغراق از تسنیم حق

لا تطرق فی هواک سل سبیل

من جناب الله نحو السلسبیل

لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش

ان ظل العرش اولی من عریش

گفت سلطان اسپ را وا پس برید

زودتر زین مظلمه بازم خرید

با دل خود شه نفرمود این قدر

شیر را مفریب زین راس البقر

پای گاو اندر میان آری ز داو

رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو

بس مناسب صنعتست این شهره زاو

کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو

زاو ابدان را مناسب ساخته

قصرهای منتقل پرداخته

در میان قصرها تخریج‌ها

از سوی این سوی آن صهریج‌ها

وز درونشان عالمی بی‌منتها

در میان خرگهی چندین فضا

گه چو کابوسی نماید ماه را

گه نماید روضه قعر چاه را

قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال

دم به دم چون می‌کند سحر حلال

زین سبب درخواست از حق مصطفی

زشت را هم زشت و حق را حق‌نما

تا به آخر چون بگردانی ورق

از پشیمانی نه افتم در قلق

مکر که کرد آن عمادالملک فرد

مالک‌الملکش بدان ارشاد کرد

مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست

قلب بین اصبعین کبریاست

آنک سازد در دلت مکر و قیاس

آتشی داند زدن اندر پلاس