گنجور

 
مولانا

اندر آمد پیش پیغامبر ضریر

کای نوابخش تنور هر خمیر

ای تو میر آب و من مستسقیم

مستغاث المستغاث ای ساقیم

چون در آمد آن ضریر از در شتاب

عایشه بگریخت بهر احتجاب

زانک واقف بود آن خاتون پاک

از غیوری رسول رشکناک

هر که زیباتر بود رشکش فزون

زانک رشک از ناز خیزد یا بنون

گنده‌پیران شوی را قما دهند

چونک از زشتی و پیری آگهند

چون جمال احمدی در هر دو کون

کی بدست ای فر یزدانیش عون

نازهای هر دو کون او را رسد

غیرت آن خورشید صدتو را رسد

که در افکندم به کیوان گوی را

در کشید ای اختران هم روی را

در شعاع بی‌نظیرم لا شوید

ورنه پیش نور من رسوا شوید

از کرم من هر شبی غایب شوم

کی روم الا نمایم که روم

تا شما بی من شبی خفاش‌وار

پر زنان پرید گرد این مطار

هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید

باز مست و سرکش و معجب شوید

ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز

هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز

رو نمایم صبح بهر گوشمال

تا نگردید از منی ز اهل شمال

ترک آن کن که درازست آن سخن

نهی کردست از درازی امر کن