گنجور

 
سعدی

یکی بربطی در بغل داشت مست

به شب در سَرِ پارسایی شکست

چو روز آمد آن نیک‌مردِ سلیم

برِ سنگدل برد یک مشت سیم

که دوشینه معذور بودی و مست

تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم

تو را به نخواهد شد الّا به سیم

از این دوستانِ خدا بر سرند

که از خلق بسیار بر سر خورند