کیخسرو گره در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶:
عمودی خمیده بزد بر سرش
زنیرو بیفتاد ترگ از سرش
وقتی سهراب گرگین یا طوس را در قلب سپاه میبیند به او حمله میکند و بر روی اسب خمیده با نیزه بر سر او میکوبد و کلاه از نیروی ضربت سهراب از سر طوس یا گرگین می افتد
کیخسرو گره در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶:
عمودی خمیده بزد بر سرش
یعنی سهراب بر روی اسب خم شد و با عمود بر سر حریفش زد
بهروز قدرتی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:
دوستان ببینیددر مورد سر تسلیم من و ... من خودم حافظم یعنی من هم برای صفت حافظ خدا هدایت شدم و حافظ هستم . ببینید تمام فلسفه زندگی اینه یعنی ما اومدیم تو این دنیا تا با انجام اعمال صالح نور صفاتی که در اون اعمال هست اکتساب کنیم ولی خوب معمولا هر کسی در صفتی خاص نور بیشتری اکتساب می کنه و برای اون صفت خاص هدایت می شه و گرنه همون طور که صفات یا همون اسما خدا اگه 7 دریا جوهر بشه و درختان قلم تموم نمی شه چون خدا از روحش در ما دمیده ما هم همین طور هستیم ولی نور صفات خدا کامل ولی نور صفات ما مثلا در حد اپسیلون . باید کمی با علم فیزیک آشنا باشید تا متوجه منظور من بشید و فرق نور کامل و بقیه نورها رو بدونید چون نور کامل در اصل نوری هست که با افزایش فاصله در صورت نبود مانع شدت نور کم نمی شه در صورتی که در نوری که کامل نیست با افزایش فاصله شدت نور کاهش پیدا می کنه خدا با زبون آدمای اون موقع تو قرآن توضیح داده نور کامل چیه در آیه 35 سوره نور با یک مثال ولی خوب همونجام گفته خدا هر کی بخواد برای نور خودش هدایت می کنه و برای مردم مثال زده . حالا من برای نور حافظ خدا هدایت شدم . خود حضرت حافظم برای نور حافظ خدا هدایت شده بود پس من شبیه حافظم در صفت حافظ خدا ولی من کجا و استاد همه ما حافظای بعد از خودش استاد حافظ کجا منم زبون غیب دارم ولی زبون غیب من کجا و زبون حافظ کجا . حالا اینم بگم تقصیر من نیست که شما نمی تونید نور صفات درک کنید چون همه ما از یک جان آفریده شدیم . شماهام جان دارید که در قرآن بهش می گن نفس یا بعضیا می گن من واقعی یا من حقیقی یا هر چی یا خود ولی به هر حال این جان و جسم و روان چیزی که در وجود هر انسانی وجود داره. در هر صورت ما هم اومدیم به این دنیا که به زبون ساده صفاتمون رشد کنه به زبون حقیقت نور صفاتمون زیاد بشه . البته تنها کسی که نور کامل در یک صفت بود حضرت مسیح بود که کلمه بود در صفت مسیح یعنی نور کامل بود در صفت مسیح ولی به هر حال منم نور حافظ در جانم زیاد و برای نور حافظ هدایت شدم واسه همین من حرف حافظ تا حدی می فهمم چون استاد منه و همه حافظای بعد از خودش ولی به هر حال امروز داشتم با همکارم بحث می کردم که عزیز من، من اگر اینجام چون خواست خدا این بود ولی فکر نکن کشته مرده این شرکتم همین فردا مدیر عامل بگه نیا نمی یام بخدا اصلا برام مهم نیست من تسلیم امر خدام. خدا خواسته من اینجا استخدام بشم منم واستادم ولی کشته مرده نیستم که فکر کنی می تونی منو تهدید به چیزی کنی و بهش گفتم در عرفان یه راز بزرگی وجود داره که هیچ چیزی جای هیچ چیز دیگه ای نمی گیره پس اگه من اینجام باید اینجا می بودم که هستم و اونم داشت داد می زد در همین حین بهش گفتم وقتی جان آقام امام زمان وقتی داره کتاب ورق می زنه که نکته ای به من بگه وقتی شروع می کنه جان من به سوال کردن و من هم در عالم مکاشفه مشاهده می کنم جانم رو همون جا کتابشو می بنده و با تمام دقت به حرف من گوش می ده این باعث شده که جان آقام برام کاریزما داره و جان من عاشق جان آقام تو هم شنونده باش تا کاریزمات زیاد بشه نه اینکه گوشات گرفتی و دهنتو باز کردی و بهش گفتم تو همش ادعای داناییت می شه و فکر می کنی چون همش در حال مطالعه و علم آموزی هستی پس دانایی ولی عزیز من باید تسلیم امر خدا باشی در اصل وقتی خداوند تعالی گفته در قرآن که لقمان به پسرش گفته صداتو پایین بیار و متعادل راه برو که زشت ترین صدا ها صدای الاغ هست اونوقت این یعنی توام باید صداتو پایین بیاری نه این که گستاخ باشی و بی ادب انگار نه انگار که من استاد عرفان توام و این که اصلا گوش نمی دی من چی دارم بهت می گم . اینجا بود که جان من که خیلی کم حرف یه چیزی گفت من به واسطه روانم که واسطه هست بین جسم و جانم ودر قلبم حس کردم که جانم چیزی گفت ولی چند ساعتی طول کشید تا این حس تبدیل به کلمات بشه وقتی کلمات از قلبم به زبانم جاری شد این بود. البته اینو بگما جان من خیلی خنگه و حافظش وحشتناک ضعیفه و خوب راز دوم حافظم اینه که ıt must be based on ıntuıtıon یعنی باید بر مبنای درک حسی باشه ولی خوب جان من کلا خودش حافظش ضعیف هست دلش نمی خواد به چیزی که باید توجه کنه توجه کنه شایدم کم کاری از جسمم بوده چون جان ما صفات اعمالی اکتساب می کنه که ما انجام می دیم به هر حال کلمات این بود که :گر نکند فهم سخن تقصیر صاحب خانه چیست که اگه بخوای همین طوری معنیش کنیم البته الله اعلم ولی یعنی تو که یار خدایی تو که اومدی راه به اولیا خدا نشون بدی و یار صاحب خانه هستی و خداوند تعالی بهت اذن داده راه بهش نشون بدی ولی خوب اون حرف تو رو نمی فهمه تقصیر صاحب خانه یعنی خدا چیه که اون نمی فهمه. حالا البته یه وقتم جان من چون حافظش داغون این دو تا بیت با هم قاطی کرده که سر تسلیم من و خشت در میکده ها مدعی گر نکند فهم سخن تقصیر صاحب خانه چیست خخخخخ باز جانم هنوزم یاد نگرفته عجیبه واقعا خخخخخ همین الانم اشتباه نوشتم تقصیر جانم بود دخالت کرد و کلمات خراب کرد به هر حال درستش در واقع اینه که سر تسلیم من و خشت در میکده ها من نگویم چه کن ار هل دلی خود تو بگوی ز روی جانان طلبی آیینه را قابل ساز ورنه هر گز گل و نسرین ندمند ز آهن و روی می بینید جانم چقدر حافظش بده بزار الان می گم خخخخخ مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت به نظر من اینجا حافظ داره می گه من تسلیم امر خدا بودم و بقیشو نمی فهمم راستش خشت در میکده ها شاید اگر حافظ می دیدم می فهمیدم ولی از دید من داره می گه همون چیزی که من به همکارم گفتم داره می گه به هر صورت من پیامشو این طوری گرفتم / من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آن که آورد مرا باز برد در وطنم . روزگاری من و دل صاحب کویی بودیم ساکن کوی بت اربده جویی بودیم. بقیشو جانم یادش نمی یاد.چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد. عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد. یاسمن بقیشو جانم یادش نمی یاد. جانم داره یه چیزی می گه بزار ببینم می تونم کامل حسش کنم که بعدش از قلبم به زبانم جاری بشه. آب ز سرچشمه بنوش . وقتی دل شیدایی می رفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. یار دوست دارد این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی. روزی من و دل ساکن کویی بودیم ساکن بت اربده جویی بودیم. دانی که چیست دولت یاردیدن در گوی او گدایی بر خسروی گزیدن. ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا /در حلقه گل و مل دوش خواند بلبل/// یا ایها السکارا اینم از حافظه من . خخخخخ واقعا داغونه خخخخ
نیما در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
آفرین بر جان و رحمت بر تنت!
قند پارسی.
نیما در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱۷:
بلی؛ جوانی هم بهاری بود و بگذشت...
نیما در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ فایز » ترانههای فایز بر اساس نسخهای دیگر » دوبیتیها » شمارهٔ ۲۶۷:
شعر درست اینه:
مدت روزی تو گل بودی مو بلبل (مو یا من)
تو گفتی صبر کن، کردم تحمل
الهی دشمن فایز بمیره
گل از بلبل برید و بلبل از گل
مصرع اول اشاره به دو نفر هست: معشوق گل و فایز بلبل و گل و بلبل همیشه کنار هم هستن؛ در مصرع آخر به واسطه دشمن، یار از فایز جدا شد و فایز از یار.
فریما دلیری در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۲ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴:
عجیب اشعار ایشان بر دل من می نشینند.
بهروز در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۹ دربارهٔ رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴:
گرچه تصحیح استاد نفیسی را دیدم ولی گمان میکنم در مصرع آخر به جای «ای خانه خراب» باید «این خانه خراب» باشد.
سعید . در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۷ در پاسخ به محسن دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸:
اتفاقا همین نکته ای که میگید باعث شده حافظ رو شاعر شاعران جهان لقب بدهند. در شعر دزدی بسیار پسندیدست و حافظ هم کلی از ابیاتش دزدیه ولی در جای درست و با معنی که حافظ میخواهد این ابیات دزدی بهش خدمت میکنند به این میگن رندی :)
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱:
کم کاستیی آن کس ، کز خویشتن اندیشد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷
دلَم ، قوّتِ کار میبرنتابد
تنَم ، این همه بار میبرنتابددلِ من ، ز انبارها غم ، چنان شد
که این بار ، آن بار میبرنتابدچگونه کَشد نفسِ کافر ، غمِ تو
چو دانم ، که دیندار میبرنتابدپسِ پرده ، پندار میسوزم اکنون
که این پرده ، پندار میبرنتابددلِ چون گُلم را ، منِه خار ، چندین
گلی ، این همه خار میبرنتابدچنان شد دلِ من ، که بارِ فراقَت
نه اندک نه بسیار ، میبرنتابدچنان زار میبینم اش ، دور از تو
که یک نالهٔ زار میبرنتابدسزَد ، گر نهی مرهمی از وصالَش
که زین بیش ، تیمار میبرنتابدجهانی است عشقَت ، چنان پُر عجایب
که تسبیح و زنّار میبرنتابدنه در کفر میآید و نی در ایمان
که اقرار و انکار میبرنتابددلم ، مستِ اسرارِ عشقَت چنان شد
که بویی ، ز اسرار میبرنتابدمرا دیدهای بخش ، دیدارِ خود را
که این دیده ، دیدار میبرنتابدچگونه جمالِ تو را ، چشم دارم
که این چشم ، اغیار میبرنتابدگرفتاریِ عشقِ سودایِ رویَت
دلی ، جز گرفتار میبرنتابدخلاصی دِه از من ، مرا این چه عار است
که عطّار ، این عار میبرنتابد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸
دلم در عشقِ تو ، جان برنتابد
که دل ، جز عشقِ جانان برنتابدچو عشقَت هست ، دل را جان نخواهد
که یک دل بیش ، یک جان برنتابددلم در دردِ تو ، درمان نجوید
که دردِ عشق ، درمان برنتابدمرا در عشقِ تو ، چندان حساب است
که روزِ حشر ، دیوان برنتابدز عشقَت ، قصهٔ گفتارِ ما را
یقین دانم ، که دو جهان برنتابداگر با من نمیسازی ، مسوز ام
که یک شبنم ، دو طوفان برنتابدچو پروانه ، دلم در وصلِ خود ، سوز
که این دل ، دودِ هجران برنتابددلِ عطّار ، بر بویِ وصال ات
ز هجر ات ، یک سخن زان برنتابد
سام در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴:
این حکایت در آذربایجان البته با اندکی تفاوت تبدیل به ضرب المثل شده است و من از مادر مرحومم شنیدم و برای توصیف افراد فرصت طلب بد ذات بکار میرود.
درویش حکایت سعدی بزرگ در آن روایت نابینایی است که کنار برکه آبی نشسته و مظلومانه صدای شنا کردن مردمان دیگر را میشنود و حسرت میبرد. موسی در مسیر رفتن به کوه او را میبیند و غمگین میشود.در کوه از خدا میخواهد که نابینا شفا یابد. هرچند خداوند به موسی یادآوری میکند که حکمتی در پس کار نهفته است ولی دعایش را مستجاب می کند .موسی در مسیر بازگشت میبیند که برکه آب به رنگ سرخ درآمده .مردم که از شنا کردن باز ایستاده اند به موسی میگویند که شخص نابینا به محض بینا شدن به نیزار رفته و نی بسیار بریده و آنها را در گل و لای کف برکه فرو کرده و این رنگ سرخ بخاطر خونریزی بدن آنان از بریدگی با نوک نی های کف برکه است .به چنین شخصی به ترکی/ آذری "گوله گمیش سانجان" میگویند
نی ( گمیش) برکه( گول) ، نیش زننده٫
دراینجا فرو کننده ( سانجان )
کسی که در برکه نی فرو کرده.
سُلگی قاسم در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:
این غزل چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم بنا به قول دکتر سروش ازآن مولانا نیست و این غزل با مبانی و خط فکری ایشان مطابقت ندارد
دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
افسوس که قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... شاعر هم ناکامی و حسرت را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد. مطلع این غزل با ناکامی و حسرت آغاز میشود.
دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
جالب است. قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... پس شاعر هم ناکامی و حسرت لعل لب را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد.
نیما در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زندهرود است
اسماعیل ایزدپناه در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۹ در پاسخ به کوروش شاملو دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:
سرور گرامی جناب آقای کوروش شاملو
با سلام ودرود
از نحوه کار علمی وبایسته شمابسیار لذت بردم.امید است که این کار خطیر را ادامه دهید.که در این صفحه گنجور وحاشیه آن بسیار بدیع وقابل ملاحظه است وجای اندیشمند وصاحب نظری چون شما خالی.
توضیحات شما که شامل تفسیر محتوایی است مختصر ومفید است (قَلَّ ودَلَّ)ودر بخش تفسیر ادبی قابل توجه وکارآمد.
موفق باشید.پیشنهاد دوستانه ای برای شما دارم که سعی شود شکل ارائه کار در همه غزل ها یکسان باشدبه عبارتی مهر شما پای کار باشد. مثلا درغزل ۷۷ که بیت راکامل نوشته اید وبعد تفسیر را بهتر به دل می نشیند. ولی درغزل ۷۵ و۷۸فقط شماره بیت ذکر شده ودرغزل ۷۶ برداشت محتوایی کلی بیت وشماره .
امیدوارم همیشه شاد وسرافراز باشید.
منتظر ارائه تفاسیر شما در بقیه غزل ها هستم
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
قوّتِ بار عشقِ تو ، مرکبِ جان نمیکشد
روشنیِ جمالِ تو ، هر دو جهان نمیکشدبارِ تو چون کشد دلم ، گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمانِ چون تویی ، بازویِ جان نمیکشدکُون و مکان چه میکند عاشقِ تو ، که در ره ات
نعرهٔ عاشقانِ تو ، کون و مکان نمیکشدنامِ تو و نشانِ تو ، چون به زبان برآورم؟
زانکه نشان و نامِ تو ، نام و نشان نمیکشدراهِ تو چون به سرکَشم ، زانکه ز دوریِ ره ات
راهِ تو از روندِگان ، کَس به کران نمیکشددر رهِ تو ، به قرنها ، چرخ دوید و دم نزد
تا رهِ تو ، به سر نشد ، خود به میان نمیکشدگشت فرید در ره ات ، سوخته همچو پشّهای
زانکه ز نورِ شمعِ تو ، ره به عیان نمیکشد
بهروز قدرتی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۷ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱: