گنجور

حاشیه‌ها

کوروش در ‫۲۳ روز قبل، شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست:

کاینچ می‌کاری نروید جز که خار

وین طرف پری نیابی زو مطار

 

مصرع دوم یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۲۳ روز قبل، شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست:

قرنها را صورت سنگین بسوخت

آتشی در دین و دلشان بر فروخت

 

منظور از قرنها چیست ؟.

علی احمدی در ‫۲۳ روز قبل، شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بی‌بنیاد

زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

با نگاه به مطلع و مقطع غزل متوجه می شویم که حضرت حافظ بنا دارد جریان می نوشی -مستی -  عاشقی را آشکار نماید .در راه عاشقی ممکن است عاشق در ابتدا برای دل خود مست شود ولی وقتی به درک جدیدی دست می یابد می خواهد مطربی کند و دیگران را نیز آگاه سازد و در این راه از ملامتهای احتمالی نمی ترسد .اگر چنین نکند خود را در این دنیای بی بنیاد و نا مطمئن زیانکار می بیند.

پس می گوید :اینکه پنهانی می بنوشم و مست شوم کاری بی اساس است باید به رندان تاریخ بپیوندم که از نام و ننگ نمی ترسند و درک خود از دنیا را عیان نمودند .هر چه می خواهد بشود .

گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

برای عیان کردن رندی و عاشقی باید گره های دل را که مانع انجام کار هستند بگشائی و کاری به سپهر آفرینش یا ساختارهای موجود طبیعت و اجتماع نداشته باشی چرا که هیچ فرد دیگری حتی اگر اهل محاسبه و سنجش باشد نمی تواند این گره را از دلت باز کند .خودت باید گره نگرانی هایت را باز کنی و چاره آن می امیدواری  است .با مستی ناشی از امید دیگر نگران نیستی و گره ها باز می شوند .

ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ

از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

تو قرار است با درک خود از عاشقی  انقلابی ایجاد کنی پس، از اینکه زمانه با درک و اندیشه تو دگرگون شود تعجب نکن  .چرخ روزگار بسیار از این تغییرات را در حافظه اش دارد .

قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش

ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد

تو در ادامه یک مسیر تاریخی هستی پس اگر باده می نوشی این ادب را داشته باش و قدر این قدح را بدان که از جمجمه پادشاهان گذشته مثل جمشید و بهمن و قباد  ساخته شده است. روزگار خاک آنها را به قدح تبدیل کرده و به دست تو رسانده خاک تو هم روزی قدحی برای دیگران خواهد شد پس احترام این قدح را حفظ کن و بنوش.

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟

که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟

چه کسی می داند که پادشاهان چون کاووس و کیقباد کجا رفته اند و سرانجام آنها چه شد یا تخت پادشاهی جمشید چگونه از بین رفت .مهم ابن است که چه چیز بر جا می ماند

ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز می‌بینم

که لاله می‌دمد از خونِ دیدهٔ فرهاد

مثلا هنوز می بینم که به خاطر حسرت لب شیرین از چشمان خونبار فرهاد لاله می روید .

یعنی هنوز قصه عشق فرهاد و شیرین پابرجاست و گل لاله این حکایت را با داغدیدگی بازگو می کند .چون عشق را درک کرده است .

مگر که لاله بدانست بی‌وفاییِ دهر

که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد

شاید گل لاله واقعا بی وفایی و عدم اطمینان این روزگار را درک کرده که از زمان تولدش تا زمان مرگ جام شراب را رها نکرد.و به مستی و عاشقی ادامه داد .

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

تو هم بیا ،بیا که دمی با کمک می مست شویم و به درک جدیدی برسیم .شاید با مستی کشف جدیدی کنیم و حقیقت جدیدی را بیابیم آن هم در این دنیا که اساس آن خراب شدن و آباد شدن پی در پی است .بیا تا با درک جدید اطمینان خود را افزایش دهیم .

آری سرانجام می نوشی و مستی و عاشقی توانایی در  خراب شدن و آباد شدن است .مگر نه این است که هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد پس باید ساخته شد و ساختار ها را عوض کرد .

نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر

نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد

چنین شوقی برای ساخته شدن و ساختن پس از مستی اجازه مسافرت به جایی دیگر را به من نمی دهند آب چشمه رکن آباد و نسیم باد منطقه مصلا برای من مثل خال رخ هفت کشور است گویا در مرکز عالم قرار دارم و با این بهانه مست می شوم و عاشقی را تجربه می کنم .

قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ

که بسته‌اند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد

تو هم اگر مرد راه عاشقی هستی اگر جام می را به دست می گیری در کنارش نوای چنگ را آشکارا داشته باش چرا که  دل شاد و رها از نگرانی و اضطراب وابسته به تار ابریشمی چنگ است و همه باید از درک جدید تو از دنیا باخبر شوند 

نکته مهمی که در شرح اکثر شارحین محترم فراموش می شود شادی و مفهوم آن در ابیات حافظ است .غم به معنای حزن نیست بلکه مفهوم نگرانی را با خود دارد .تگرانی از اینکه چه کنم یا چه نکنم و شادی رها شدن از چنین غمی است .این نوع شادی در دل خود امید واری را دارد  .به همین دلیل می مورد نظر حافظ این خاصیت را دارد که نگرانی ها را دفع می کند و دل را برای مستی و درک بهتر و تغییر ساختارهای موجود آماده می سازد.انسان عاشق فقط شاد نیست بلکه سازنده است .و برای ساختن خون دل می خورد .یادمان نرود نصیحت پیر می فروش را که می گفت :

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

 

نه غم و نه شادی بلکه عشقی مملو از امید و خلاقیت و سازندگی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۴:

آلبوم صدای سخن عشق

استاد شهرام ناظری 

دلبر آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۴:

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۴
                             
دل ، خلوتِ خاصِ دلبر آمد،
دلبر ز کرَم ، به دل برآمد

جان ، آینهٔ جمالِ جانان،
تن ، خاکِ دیارِ دلبر آمد

ذاتی به ظهورِ خویش ، دم زد،
صد گونه صفات ، مظهر آمد

از عکسِ فروغِ رویِ دلدار،
دل ، آینهٔ منوَّر آمد

شد محفلِ دل ، ز غیر خالی،
یار ، از درِ دلبری درآمد

صد شکر ، که نورِ عین و لام اَم،
در راهِ نجات ، رهبر آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۴۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
                 
مرا سُودایِ  تو ، جان می بسوزد
چو شمعی ، زار و گریان می‌بسوزد

غمت ،  چندان که دوزخ سوخت عُمری
به یک ساعت ، دو چندان می‌بسوزد

فکندی آتش اَم  در جان و رفتی
دلم زین درد ،  بر جان می‌بسوزد

رخِ تو ، آتشی دارد ، که هر دم
چو عود اَم ، بر سرِ آن می‌بسوزد

چو شمعم  ، سَر ، از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پایان می‌بسوزد

مکُن، دادیم دِه ، کین نیم جانم
ز بیدادیِّ هجران می‌بسوزد

بترس ، از تیرِ آهِ آتشینم
که از گرمیش ، پیکان می‌بسوزد

منِ حیران ، ز عشقت برنگردم
گر ام ، گردونِ حیران می بسوزد

دمِ گردون خورَد ، آن کس که هر شب
به دم گردونِ گَردان می‌بسوزد

چو درِ کار تو ، عاجز گشت عطّار
قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد

علی فرجی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۵:

شنیدم یاوه‌گویی هرزه‌پویی

گدایی، سفله‌ای، بی‌آبرویی

چو اشعار حجابم را شنیده

حجاب شرم و عفت را دریده

زبان بگشاده بر دشنام بنده

به زشتی یاد کرده نام بنده

ولی من هیچ بد از وی نگویم

به جز راه ادب راهی نپویم

مرا از فحش دادن عار باشد

که فحش آیین سردمدار باشد

گذارم امر را در پای تحقیق

سپس خواهم ز اهل فکر تصدیق

« سخن را روی با صاحبدلان است »

نه با هر بیدل بی‌خانمان است

به قول تو زنی کاندر برم بود

منش نشناختم کو خواهرم بود

گرفتم قول تو عین صواب است

نه این هم باز تقصیر حجاب است؟

نباید منع کرد این عادت بد

که کس نادیده بر خواهر بچسبد؟

نه خود این نیز هم عیب حجابست

که خواهر از برادر کامیابست؟

تمام این مفاسد از حجابست

حجابست آنکه ایران زو خرابست

ترا هم شد حجاب اسباب این ظن

که خواندی مادرت را خواهر من!

اگر آن زن به سر معجر نمی‌زد

یقین این شُبهه از تو سر نمی‌زد

نفهمیده نمی‌گفتی و اکنون

نمی‌افتاد راز از پرده بیرون

نیندیشیدی ای بیچاره خر

که خواهر ساز نایَد با برادر

حجابِ دست و صورت هم یقین است

که ضد نصِّ قُرآن مُبین است

 

 

علی فرجی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۵:

شاید اساتید بزرگ بتوانند بر اوزان شعر ایرادی وارد نمایند اما هرگز  به مضمون شعر فرهنگ زمانش و  شجاعت شاعر و زیبایی سروده و داستان کلی، هرگز نمی‌توان کوچکترین ایرادی گرفت اگر احیانا دوستانی هستند که هنوز عمق ادبیات رو درک نمیکنن با تمام احترام خودشان رو می‌بایست مورد نقض قرار دهند نه ایرج رو. اگر اینگونه ک شما میفرمایید باشد قرآن عجم دیوان مثنوی مولوی هم سرشار از ایراد است اما اینگو نیست به حدی این شعر آموزنده است که از تصور خارج است خواهش میکنم ادبیاتمان را آنگونه ک هست پاس بداریم هیچ ایرادی در شعر نیست و جز زیبایی نمی‌بینم. تشکر

Marya Karimi در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

بیت شماره ۶ رو چرا تحریف کردید؟ این تحریف در اشعار دیگه در سایت شما زیاد دیده شده!!!!!

مگه این نبودش؟!

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتریست معرفت کردگار

احمدرضا نظری چروده در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۲۸ - حکایت:

یکی را خوش آید ز صوت هزار

یکی را سرو آرد بانگ سار

 

مصراع دوم بین ناقص است 

به گمان من باید چنین باشد

یکی را سرو آورد بانگ سار

یعنی یکی هم ازصدای آواز سار شادمان ومسرور می شود یا حظ می برد.

 گنجور لطفا به جای آرد=آورد ثبت شود.

سُرو با وجد وحال وشادمانی باشد مثل سرود ونغمه

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷:

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
                            
صنما ، زخمِ دل از چاره ی اغیار گذشت،
زلف بگشا ، که دگر کارِ دل از کار گذشت

ای صبا با مَهِ ما گوی ، که بیمارِ غمَت،
بی تو بیزار شد ، از زندگیِ زار گذشت

در دلم بود ، که اظهار کنم حالتِ عشق،
دید در آینه و کار ز اظهار گذشت

باغبانا ، دگر اَم جانبِ گلزار مخوان،
آن تنعّم که تو دیدی ، همه با یار گذشت

به خدنگَم زد و بگذشت ، چه فریاد کِشم،
بر من این جُور و تغافل ، نه همین بار گذشت

دوش روز اَم بگذشت از نظر ، آن زلفِ سیاه،
چه دهم شرح  ، که بر من ، چه شبِ تار گذشت

ماجرا بین تو ، که دزدید دل ، آن خالِ سیاه،
روزِ رُوشن ز من و کار به انکار گذشت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۹ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
                             
یادِ مویِ تُو اَم ، از دیده به در می‌نرود،
خطِّ محوی ست ، که از رویِ قمر می‌نرود

آنکه گوید ؛  به سر آرم هوسِ زلفِ دراز،
ما هم این تجربه کردیم ، به سر می‌نرود

صدق پیش آر ، که دایم نروَد عشوه به کار،
اگر این بار رود ، بارِ دگر می‌نرود

منع ام از گریه مَفرمای ، ز دنباله ی دل،
داغِ مرگِ پسر ، از چشمِ پدر می‌نرود

طعنِ مَردم ز من و زلفِ تو در دستِ رقیب،
میرَم ، این داغ هنوزَم ، ز جگر می‌نرود

سرِ هر راه که گیرم ، ز پیِ شِکوه به عمد،
ره بگردانَد و زین راهگذر می‌نرود

خونبهایی ز لبَت دِه  به شهیدان ، باری،
این همه خونِ قتیلان ، به هدر می‌نرود

عشق را ، می‌نروَد آب به یک جو با عقل،
مثَل است این ، به زمین میخِ دُو سَر می‌نرود

دیده می‌دوزم و تیرِ تو ز دل در گذر است،
چه کنم کار ز پیشَم ، به سپر می‌نرود

شانه کوته کن از آن زلف ، که خون شد دلِ من،
هرگز این دست‌درازی ، ز نظر می‌نرود

دلِ عشّاق به دست آر ، که از جُورِ رقیب،
خونِ دل نیست ، که از دیده به بر می‌نرود

نگسلد دستِ دلِ خسته ، ز مویِ کمرَت،
کوه اگر می‌رود از جای ، دگر می‌نرود

بس نه من خواجه ، حدیثِ لبِ او می‌گویم،
موضعی نیست ، که این بارِ شکَر می‌نرود

واعظان گویدَم ؛ از مهرِ علی ، دل بردار،
در من این عیب قدیم است ، به در می‌نرود

"نیّرا" همّّت از او جو ، که کرَم‌داران را،
هیچ خواهنده ، تهیدست ز دَر می‌نرود

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۵ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
                             
زینهار ای دل از آن غمزه ، که شمشیر به دست است،
باحذر باش ، که از مست ، کَسی طرف نبسته‌ست

کَس چه سان از تو بَرد جان ، که ز دنبالهء چشمَت،
حَشَمِ ناز و فنون ، تا نگَری ، دست به دست است

کامِ من از تو همین بس ، که به پایِ تو نهم سر،
که مرا پایه ، ز اندازهء بالایِ تو ، پست است

نیست از پیچشِ مویِ تو ، مرا رویِ رهائی،
کاین بلائی است ، که پابندِ من ، از روزِ الست است

پاسِ خُود دار ، که در عهدِ تو ، هر خون که بریزد،
مَردم از چشمِ تو بیند ، که خطا شیوهء مست است

این همه حلقه و چین و گِرِه و بند ، چه حاجت،
هرچه خواهی بکن ای زلف ، کَس اَت دست نبسته است

همه شب می نبَرد خواب ، ز اندیشه ، جهان را،
کآخر این فتنه که برخاست ، کِی اَش رأیِ نشست است

لَوحَشَ اَلَله ، که نگاهِ کژَت از گوشهء ابرو،
راست چون تیرِ کماندار رها کرده و شست است

"نیّر"  ، آخر کُشدَم غیرتِ آن خال ، که دانم،
خفته در کنجِ لب اش ، چون مگسِ قندپرست است

رسول لطف الهی در ‫۲۴ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

در کتاب جالب یکسال درمیان ایرانیان 

۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۵۶۵۱