گنجور

 
خاقانی

چون صبح‌دم عید کند نافه گشائی

بگشای سر خم که کند صبح نمائی

آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح

چون صبح نمود آن صدف غالیه سائی

در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح

هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائی

چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح

خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی

مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح

برساز ستا چاک زد این سبز دوتائی

شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی

رستی خورد از خوانچهٔ زرین سمائی

چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی

از خوانچهٔ گردون نکنی زله گدائی

چون خوانچهٔ گردون که نوالت همه زهر است

نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائی

چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد

این افعی پیچان که کند عمر گزائی

می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنک

دل مرده در این دخمهٔ پیروزه وطائی

بازیچه شمر گردش این گنبد بازیچ

گر طفل نه‌ای سغبهٔ بازیچه چرائی؟

جام است چو اشک خوش داود و همه بزم

مرغان سلیمان و پری‌روی سبائی

چون روی پری بینی و آن سلسلهٔ زلف

تعویذ خرد گم کنی و سلسله خائی

بشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفت

ای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائی

آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریز

تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی

مجلس همه دریا و قدح‌ها همه ماهی است

دریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائی

از پیکر گاو آید در کالبد مرغ

جان پریان، کز تن خم یافت رهائی

از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهی

وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی

ماه نو ما حلقهٔ ابریشم چنگ است

در گوش نه آن حلقه چو در حلقهٔ مائی

می‌کش، مکش آسیب زمین و ستم چرخ

بی‌چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی

این هفت ده خاکی و نه شهر فلک را

قحط است و تو بر آخور سنگیش نپائی

نزل وعلف نیست نه در شهر و نه در ده

اینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائی

چون اسب تو را سخره گرفتند یکی دان

خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائی

در کاسهٔ سر دیگ هوس پختن تو چند

هین بادهٔ خام آر و مکن خام درائی

بحران هوس جام چو بهری برد از تو

زانک از سر سرسام هوا بر سر پائی

گر محرم عیدند همه کعبه ستایان

تو محرم می باش و مکن کعبه ستائی

احرام که گیری چو قدح گیر که دارد

عریانی بیرون و درون لعل قبائی

کعبه چکنی با حجر الاسود و زمزم

ها عارض و زلف و لب ترکان سرائی

هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به

از طاعت آن کعبه نشینان ریائی

یا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهد

اینجا نتوان کرد به یک‌دل دو هوائی

کو خیک براندوده به قیر و ز درونش

تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی

بر زال سیه موی مشاطه شده چنگی

بر طفل حبش روی معلم شده نائی

بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم

زایندهٔ روحی که کند معجزه زائی

بر کاس رباب آخور خشک خر عیسی است

کز چار زبان می‌کند انجیل سرائی

چنگ است به دیبا تنش آراسته تا ساق

وزساق به زیر است پلاس، اینت مرائی

نای است یکی مار که ده ماهی خردش

پیرامن نه چشم کند مار فسائی

دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن

در حلقه سگ تازی و آهوی ختائی

خاقانی و بحر سخن و حضرت خاقان

لفظش صدف و این غزلش در بهائی