گنجور

 
نیر تبریزی

من آن نیم که دل آزرده از جفای تو باشم

گرم ز پیش نظر رانی از قفای تو باشم

تو کز برای منی اعتبارم از تو همین بس

من ارنه درخور آنم که از برای تو باشم

علی الصباح بهر سو که رهگذار تو باشد

بسر روم که ز پا خستگان پای تو باشم

اگر تو چون سگ بیگانه ام ز خویش برانی

شوم رفیق و سگ کوی آشنای تو باشم

هزار باز اگر عهد بستی ار بشکستی

بیا که با همه بدعهدیت فدای تو باشم

اگر جفا و اگر مهر با همین ز تو شادم

که مطمح نظر چشم دلربای تو باشم

ضرورتست گدا را خیال سلطنت از چه

مرا خیال نباشد شها گدای تو باشم

چو نیست پا که بیایم به رهگذار تو نالم

که سوی صید دل خسته رهنمای تو باشم

بهشت اگر همه از من بود بدین رخ زیبا

کنم مصالحه نیرّ من ار بجای تو باشم