گنجور

 
بیدل دهلوی

از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید

آب از عقیق ریزد دُرّ از عدن برآید

از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم

گلهای زخم دل را آب از دهن‌ برآید

از روی داغ حسرت‌ گر پنبه باز گیرم

با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید

بیند ز بار ‌خجلت چون تیشه سرنگونی

بر بیستونِ دردم‌ گر کوهکن برآید

وصفِ بهارِ حسنش گر در چمن بگویم

چون بلبل از گلستان‌، گل نعره‌زن برآید

تارِ نگه رساند نظّاره را به رویش

هرکس به بام خورشید با این رسن برآید

بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید