گنجور

حاشیه‌ها

خلیل شفیعی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

✅ نگاه اول: شرح غزل ۲۳۹ حافظ

 

🔸 رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

🔹 وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نَبید

🔻 خبر خوشی رسید که بهار از راه آمد و سبزه‌ها جوانه زدند. اگر مقرری(حقوق) ماهیانه نصیب شود، بهترین راه استفاده از آن، شادمانی و لذت‌بردن از گل و باده است.

 

🔸 صَفیرِ مرغ برآمد، بَطِ شراب کجاست؟

🔹 فَغان فتاد به بلبل، نقابِ گُل که کشید؟

🔻 آواز پرندگان بلند شده است، جام شراب کجاست؟ بلبل ناله سر داده، چه کسی نقاب از چهره گل برداشته و زیبایش  را نمایان کرده است؟!

 

🔸 ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

🔹 هر آن که سیبِ زَنَخدانِ شاهدی نَگَزید

🔻 کسی که لذت بوسه از سیب زنخدان (چانه) یار را نچشیده باشد، چگونه می‌تواند ذوق و شیرینی میوه‌های بهشتی را درک کند؟

 

🔸 مَکُن ز غُصّه شکایت که در طریقِ طلب

🔹 به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

🔻 از غصه و سختی شکایت نکن، زیرا در راه رسیدن به خواسته‌ها، هیچ‌کس بدون تلاش و رنج به آرامش و موفقیت نرسیده است.

 

🔸 ز رویِ ساقی مَه‌وَش گلی بچین امروز

🔹 که گِردِ عارضِ بُستان خطِ بنفشه دمید

🔻 امروز از چهره‌ی ساقی زیبارو گل بچین، زیرا خط باریک موی جوانه زده و همانند بنفشه‌ای بر گرد چهره‌ی او نقش بسته است.

 

🔸 چُنان کرشمهٔ ساقی دلم ز دست بِبُرد

🔹 که با کسی دِگَرَم نیست برگِ گفت و شَنید

🔻 ساقی با ناز و کرشمه‌اش آن‌چنان دلم را ربود که دیگر با هیچ‌کس میلی به گفت‌وگو ندارم.

 

🔸 من این مُرَقَّعِ رنگین چو گُل، بخواهم سوخت

🔹 که پیرِ باده‌فروشش به جُرعه‌ای نخرید

🔻 این جامه‌ی  خود را که همچون گل رنگارنگ است، می‌سوزانم، زیرا پیرِ باده‌فروش  آن را حتی به بهای یک جرعه شراب آن را نپذیرفت.

 

🔸 بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

🔹 که رفت موسم و حافظ هنوز مِی نچشید

🔻 ای دادگستر (زمانه)، فرصت را دریاب، زیرا بهار در حال گذر است و حافظ هنوز موفق نشده از می و شادی بهره ببرد.

خلیل شفیعی ( مدرس ادبیات)

اسفند ماه ۱۴۰۳

پیوند به وبگاه بیرونی

عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶:

خواننده این شاخه گل (407) استاد شجریان است اما در اینجا ذکر نشده

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۲ دربارهٔ حکیم نزاری » ادب‌نامه » باب سوم - در احترام فرمان پادشاه داشتن و به رضای او تسلیم بودن » بخش ۶:

شنیدی که  هومان به بیژن چه کرد


هومان بود که با بیژن بدی کرد

برمک در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۰ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان:

بنگریم سخنوری و پارسی گویی و اهنگینی سخن قطران را

ای ببالا بلای آزادان

آرزوی دلی و رنج روان

تنم از  مهر تو نوان و نزار

دلم از رنج تو نژند و نوان

زین بتنبل همی ستانی دل

زان بدستان همی ستانی جان

نکند بر تو کس روا تنبل

نکند بر تو کس روا دستان

دل من خسته زان نهفته دهن

تن من زار زان نزار میان

سر آن موی کینه خواه و سیاه

هر زمان اندر آوری بدهان

گر نه بیدل تر از منست چرا

بر دهان تو هست بوسه زنان

تن من هست  بند آن زنجیر

دل من هست گوی آن چوگان

باغ برکند پرنیان و پرند

کوه پوشید توزی و کتان

تا سردشت و کوه سیمین گشت

باد دیماه گشت چون سوهان

 زین بود در میان سونش سیم

دامن کوهسار گشت نهان

باده پیش آر و پیش من بنشین

شاخ بیجاده پیش من بنشان

آن یکی آب رنگ و خواب فزای

این یکی زر خام و سیم فشان

سر دیوانه زان شود هشیار

دل  آشفته  زین شود شادان

 

آن یکی یادگار افریدون

وین یکی دستگاه نوشیروان

گنج شادی از او شده گنجه

 جان شادی از او شده شروان

تو برادی همی دهی روزی

هرکه را جان همی دهد یزدان

زآتش و آب و باد و خاک کند

چرخ طوفان پدید در کیهان

تا ندیدم ترا ندانستم

که ز زر و درم بود طوفان

تا به اران توئی مدار شگفت

که به اران حسد برد ایران

 

کورش تقدیسی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:

در بیت :

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغی ست

بیا و نوگل این بلبل غزلخوان باش

بنا به تناسب  داوود( صاحب زبور)  با سلیمان ، انتظار این است که قافیه ، سلیمان باشد.....مثلا : بیا و همنفس هدهد سلیمان باش.

نظر شخصی است...و شاید در نسخه های دیگر یافت شود.

علی در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۳ در پاسخ به وفا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:

سلام

اقلیم:سرزمین

وجود:فَرد،زندگی و ده ها معنی دیگر

حافظ به دلیل اینکه عاشق تو بشه به جهان اومد، یا به عبارت دیگه حافظ به بهانه ی اینکه عاشق تو بشه در شیراز به دنیا آمد

نور خیر در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:

((زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا))
احسنت بر این باغ بهشتی که از عوالم بالا بما نمایان شد . منظور از باغ بهشت همان چشم بصیرت عارف است به وجوه زیبای خداوندی که عالم را در این صورت جز در زیبایی و بهشت  نمی بیند

((زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی))
احسنت بر این بزرگی و مقام و احسنت بر این سیمایی که مانند ماه شب چهارده زیباست ، و پاک و منزه است خداوند.


((زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور))
احسنت بر این شکوه و زیبایی، احسنت بر این همه نور بصیرت و خلقت و احسنت بر این جنجالی که از طریق قدرت آفرینش براه انداخته.

((زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا))
احسنت به ذات گرانقدر الهی با تمامی کثرتی که در افرینش ایجاد کرده و احسنت بر این ذات قابل اتکاء و احسنت بر این مهربانی . 

((زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال))
احسنت بر این قلمرو و پادشاهی ، احسنت بر این دارایی و هستی .احسنت بر کلمات خداوند و احسنت بر این کیفیت و سرور مستانه اش در افرینش جهان. 

((زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی))
احسنت بر این قدرت و توانایی که سیارات و آسمانها را آشکار کرد

((چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی))
وقتیکه روح دیوانه وار زنجیرها را پاره می کند

((چه ذالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا))
چقدر یونس وار ، چقدر مجنون وار ، چقدر لیلی وار و چقدر مستانه اینکار را انجام می دهد.

((علم‌های الهی ز پس کوه برآمد))
پرچم های پیروزی و ظفر خداوندی از پس کوهها سر برآورده و دیده می شوند

((چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا))
چقدر شاهانه اند  ، چقدر عالی قدر اند!

((چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را)) چه احوالاتی بر خداوند گذشت که این جهان را خلق کرد؟

((بزن گردن آن را که بگوید که تسلا))  
نیست باد کسی که از من بخواهد در مقابل عظمت آفرینش و آفریننده بی تفاوت و آرام باشم.

((چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را))
مستقیم و بسیار مسلط جهان را خلق کرد

((چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا))
این جهان چقدر زیبا مانند صدای ناقوس مرا به ستایش خالق دعوت می کند و چقدر قوانین جهان عظیم و الهی اند ، چقدر خوب و مبارک است که اینها بر من وارد شدند و من اینها را میبینم.

((گر اجزای زمینی وگر روح امینی))
اگر از اهالی زمین هستی و یا از آسمانیان هستی مانند حضرت جبراییل،

((چو آن حال ببینی بگو جل جلالا))
این عظمت و جلال و شکوه را اگر مثل من مشاهده کردی ، پس اقرار کن که شکوهمند و بلند مرتبه است مقام خداوندی.

((گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد))
اگر جمله ی افلاک و جهان ماده که صورت و افریده خداوند هستند محو شوند ، بخدا سوگند ترسی نیست چرا که خداوند ورای صورت ها زنده است و روح باقی و فناناپذیر است.


((دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا))
روح جاودانه است و نمی میرد پس دیگر غمگین و هراسان نباش و فغان و زاری نکن.

((فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش))
اسرار معرفت را که توسط عقل منیتی قابل درک نیستند ، از عاقلان پنهان کن و داد و فریاد نکن و آنچه دیده ای را عرضه نکن.

((تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا))
تو خودت باده ای هستی که علت مستی است، خودت را تصفیه کن از منیت و خالص شو . 

((تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار))
تو هم لباس سفیدی و هم کسی که لباس را میشورد و سفید میکند ، تو هم انگوری و هم کسی که انگور را می فشارد و عصاره میگیرد.

((بپالا و بیفشار ولی دست میالا))
در مسیر الهی خودت را تصفیه کن ، خالص کن ولی بسمت آلوده کردن نرو.

((خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش))
خاموشی و سکوت پیشه کن و در جمع عاقلان از تجربه های معرفتی حرف نزن ، 


((مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا))
و در جمع عاقلان و ماده گرایان ، از روحی که آزاد شده و از رها کننده روحی که در بند بوده چیزی بزبان نیاور .

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹:

ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم 

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

از نگاهِ عارفان انسان به عنوانِ هشیاریِ خالص و خداییت پای به عرصهٔ هستی می گذارد در حالیکه در الست عهد و پیمانی با خداوند می بندد که هم او باشد( در جمیعِ صفات) و بنا بر حدیثی یاری رسانِ خداوند باشد تا گنجِ پنهانِ او را در زمین و جهانِ اجسام آشکار کند و در این راه قولِ یاری می گیرد: ( ان تنصرالله ینصرکم)، تصورِ حافظ و هر انسانی این است که با قولِ یاریِ خداوند از طریقِ کاینات، فلک یا روزگار و همچنین یاریِ انسان‌ها به یکدیگر این مهم به انجام رسد، کاری که فرشتگان و کوه ها نیز از بارِ مسؤلیت آن شانه خالی کردند و انسانِ بقولِ قرآن جهول آن را پذیرفت و حافظ می فرماید آن چشم داشتی که به یاریِ روزگار و دیگران برای انجامِ رسالتش در جهان بوده است محقق نشده و پنداری غلط بوده است. حافظ شاید به نوعی در برابرِ معشوقِ ازلی عُذرِ تقصیر می آورد که در انجامِ وفای به عهد کوتاهی نکرده و بلکه این یاران بوده اند که یاری رسان نبوده و کوتاهی نموده اند.

تا درختِ دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

حافظ با خود می اندیشد احتمالن حضرت معشوق از او می پرسد ای حافظ تو خود نیز بعنوان یاری به دیگران در این امر وظیفه ای داشتی؛ تو چه کردی؟، پس پیش از طرحِ چنین پرسشی ادامه می دهد که به هر حال او در این جهانِ مادی رفته و با ابیات و غزل های زیبایش تخمی کاشت، باشد تا روزی درختِ دوستی و محبتی که توسطِ دیگر یاران آبیاری و مراقبت می شود بَر و میوهٔ خود را بدهد و در جهان بجای کینه و نفرت عشق و دوستی را منتشر کند.

گفت و گو آیینِ درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

این گفتگویِ خیالی می تواند همچنان ادامه یابد اما حافظ خطاب به معشوق ادامه می دهد در آیین و مرامِ درویشان گفتگو جایز نیست، درویشان در اینجا انسان هایی هستند که به عشق زنده و با خداوند به وحدت و یگانگی رسیده اند و این مهم تنها با دوری از بحث و گفتگو های ذهنی میسر می شود، پس اگر بجز این باشد بهانه جویی ها می تواند تا ابد ادامه یافته و موجبِ ماجراها و اتفاقاتِ دیگر شود چنان‌که شیطان نیز در توجیهِ نافرمانی و عدمِ سجده بر انسان بهانه جویی کرد و ،سرانجام مطرودِ درگاهِ خداوند شد.

شیوهٔ چشمت فریبِ جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح پنداشتیم

شیوه یعنی حالت و وضعیت، فریب در اینجا یعنی تدبیر، جنگ در فرهنگِ عارفانه یعنی بازگشت انسان به خداوند یا اصلِ خود با زور و اجبار، و در مقابل صلح یعنی بازگشت با رضایتمندی و اشتیاق  که همان طوعاََ اَو کرها ی قرآن سورهٔ فصلت است، پس حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد؛ شیوه و حالتِ چشم یا جهان بینیِ خداوندی تو درواقع تدبیرِ جنگ داشت و طرحِ تو برای بازگشتِ انسان به اصلِ خود و آشکار کردنِ گنجِ پنهانت در زمین بر مبنای جنگ و اجبار بود اما ما بعنوانِ انسان در الست به غلط صلح پنداشتیم و گمانِ ما بر این بود با یاریِ یاران انجامِ این مأموریت کاری ست سهل و آسان که با اشتیاق و خوشنودی به سرانجام می رسد، پس با چنین پنداری در پاسخِ به ندایِ "الستَ بربکم؟" پاسخِ بلا دادیم اما پس از حضور در این جهان و رفتنِ به ذهن و عدمِ یاریِ یاران به دشواریِ کار آگاه شدیم و این در حالی ست که تو از ابتدا می دانستی که بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییت و اصلِ خود بسیار دشوار است و باید که بر او درد و رنجها و بی مرادی ها وارد گردد تا از تو و عهدِ خود به تو آگاه شود.

گُلبُنِ حُسنت نه خود شد دلفروز

ما دمِ همت بر او بگماشتیم

گلبن یعنی ریشهٔ گُل و در اینجا همان هشیاریِ اصیل و خداییتِ انسان است در همهٔ صفاتِ خداوندی که همگی حُسن و زیبایی هستند، پس حافظ در این گفتگویِ خیالی به معشوقِ الست ادامه می دهد (به همین اندازه ای که اکنون هست) گُلبنِ حسنِ خداوندی تو در جهان دل ها برافروخته و عاشق نشد مگر با دمِ همتِ عارفان و البته در رأس همه پیامبران و اولیایِ تو، پس وقتی امکانِ بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییتِ خود برای آنان وجود داشته است با دمِ مسیحاییِ عارفان و همت و پشتکارِ انسان و یاریِ فلک و کائنات، این منظور برای هر انسانی قابلِ تحقق است. دمِ همت می تواند نفسِ روحبخشِ حافظ با ابیاتِ آسمانیِ خود باشد که با همتِ والای او حاصل شده و بر مردگان دمیده می شود تا زنده گردند. درواقع حافظ با ذکرِ "ما" نقشِ خود و عارفان را  در این دل فروز شدنِ دلها یادآوری و بیان می کند. البته که حافظ در همان ابتدای دیوانش خداوند را بی نیاز از عشقِ ناقص و ناتمامِ انسان بر روی زمین می داند ؛

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مستغنی ست

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

یعنی به فرضِ اینکه حتی یک نفر در جهان به عشق زنده نگردد و گنجِ پنهانِ خداوندی را آشکار نکند بر گُلبُنِ حُسنِ خداوندی خدشه ای وارد نخواهد شد و  حُسن همچنان پابرجا و دلفروز است.

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم

نکته ها همان عدمِ یاریِ موعود است که بیان شد و هیچ کس شکایتی نکرد، یعنی گلایه نکرد که چرا روزگار و دیگر یاران وفای به عهد نکرده و انسانِ دردمند و درمانده را به حالِ خود رها کردند، و این عدمِ شکایت از این روست که جانبِ حرمت را فرو نگذاشتیم،‌ یعنی اقتضای رعایتِ ادب است که انسان در پیشگاهِ خداوند چنین عُذر و بهانه هایی را مطرح نکند. درواقع حضرتِ آدم نیز در پیشگاهِ خداوند جانبِ حرمت را رعایت کرد و گناه را گردن گرفته؛ گفت که بر خود ظلم کرده است در حالیکه شیطان عذرِ تقصیر آورده و خطاب به خداوند گفت که تو مرا در نافرمانی اغوا و گمراه کردی. مولانا در دفتر اولِ مثنوی به همین مضمون پرداخته است؛

بعدِ توبه گفتش ای آدم نه من        آفریدم در تو آن جرم و محن؟

نه که تقدیر و قضای من بُد آن؟     چون به وقتِ عُذر کردی آن نهان؟

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم          گفت من هم پاسِ آنت داشتم

گفت خود دادی به ما دل حافظا  

ما محصل بر کسی نگماشتیم

محصل در اینجا یعنی نگهبان و مأمور، پس‌پاسخِ معشوقِ الست به همهٔ آنچه می توان منت گذاردن ها و بهانه جویی های در لفافه حافظ از زبانِ بی همتان باشد تنها یک بیت است و می فرماید مگر ما کسی را نگهبان و مامور گذاشتیم تا با حصولِ عشق تو را به اجبار و با جنگ بسویِ پروردگارت ببرد؟ اینچنین نبوده است،‌ بلکه تو خود با صلح و اشتیاق و رضایتمندی دل به ما دادی و عاشق شدی، پس بهتر که دیگران نیز چنین کنند وگر نه با درد و غم و جنگ و بقولِ مولانا گوش کشان دل به ما خواهند داد.

 

با تشکر از جناب " عباسی-فسا" که با رهنمود و نقدِ بجایِ خود موجب بازنگری در شرحِ این غزل شدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

لازم به‌ذکر است که در بسیاری از نسخ باقیمانده از قرن نهم، بیت آخر وجود ندارد.

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

تورانشاه از وزیرانی بوده که ۲۰ سال وزارت کرد و به مرگ طبیعی مرد و حافظ نیز در قطعه‌ای(آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه) سال مرگ او را به ابجد برده که ترکیب (میل بهشت) را ساخته و آن سال ۷۸۷ است.

او‌ پس از شاه شجاع و به توصیه‌ی شجاع، وزیر پسرش زین‌العابدین نیز بوده است.

خواجه حافظ اشعار زیادی را به‌صورت مستقیم و غیر مستقیم به وی تقدیم کرده است؛ از آن‌جمله

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاد کنی

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

هستند

تورانشاه در زمانی‌که شاه شجاع بر حافظ غضب گرفت و وزیر بیم این داشت که شاه خواجه را بکشد، سیاست کرد و پیشنهاد تبعید حافظ را داد که جانش را حفظ کند و خواجه حافظ دو سال به یزد تبعید شد که به وی بسیار سخت گذشت؛ پس از این تورانشاه دل شاه شجاع را نرم کرد و حکم برات حافظ را گرفت و خواجه به شیراز بازگشت اما هیچ‌گاه رابطه‌ی حافظ و شاه شجاع مانند گذشته نشد. این غزل برای همین دوران است.

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

کسی پیر می فروش را علی بن ابیطالب دانسته!

جانا حافظ اصلا شافعی مذهب بوده و شیعی نبوده است.

پیر مغان هم که حافظ پژوهان می‌دانند او شخصیتی خیالی و در اوج دانایی و فرزانگی بوده ( در ذهن حافظ) که اصلا مسلمان نیست! 

علی آقو در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۴ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰:

غزل شماره 390 مولانا با همین وزن و قافیه عینا همین غزل حکیم نزاری هست و با یک قرن فاصله بین دو شاعر

داود پور سلطان آبادی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲:

مصرع دوم بیت نهم ، هم ، اول اضافه هست 

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۵۰ در پاسخ به عین. ح دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱:

این برای اینست که  پس از یزدگرد سوم ایرانیان سروری شهر خویش از دست دادند و کسی کبیسه گیری نکرد و  ماه ها  گشت و ماه های  تابستان در زمستان افتاد

نشانه های ان در  تاریخ یزدگردی و  همچنین  تقویم لکی مانده

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۶ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲:

با همه گرانسنگی سخن پارسی شوربختانه  گزافکاری در  آوردن واژگان عربی به پارسی  آن مایه شده که امروز ما بیشینه وازگان پارسی را فراموش کرده ایم و  اندکی  هم که مانده چیزی از ان ندانیم سالهاست که  استادان بزرگ  را میگویم سخنوران بزرگ پارسی پیشتر  گشتن و گاشتن  گفته اند واژگانی که آنرا میدانید و بزرگان  زمان گذشته انرا  در سرود خود اورده اند   اینک  شما آینده  گاشتن را صرف کنید  با اینهمه راهنمایی دریغا که تا امروز یکی زانان نتوانسته پاسخ دهد این نمیگویم تا برخود بنازم یا سروران را کوچک کنم  این گفته و میگویم تا  بر زیان انچه بر سر پارسی اورده ایم اگه شویم

چرا استاد  دانشگاه ادبیات پارسی نتواند یک فعل ساده پارسی را صرف کند؟(چون انچنان  پارسی را زیر تیغ عربی کشته اند که  چیزی از پارسی نمانده)
باذی  بر اینم که از انچه مانده  میتوان پارسی را جانی تازه بخشید و  نمونه ان در همین سروده است

تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جان‌وشی پوش کن


در تنوشی و جان وشی یک ریشه کهن پارسی بود  که میتواند انرا باز گوید؟

همایون در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۲:

غزل بیمار

عاشق یار در بیماری هم کاری جز غزل ندارد

گویی عشق و غزل سرایی پیوندی ناگسستنی است

با غزل عشق افزون و با عشق غزل افسون میگردد

عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

ماشالا چقدر ادیب و شاعر بالا دست سعدی وجود داره!!!

برخی هنوز نمی‌دانند که یک بیت از سعدی است یا از دیگری و دستور به اصلاح می‌دهند.

برخی هنوز حتی از نظر ذوقی به قافیه و وزن وارد نیستند ولی از پیش خود بیت‌ها را اصلاح می کنند و کاری هم ندارند که اصلا وزن به هم ریخته است. آن هم شعر چه کسی را؟ سعدی را؛ خداوندگار را. کسی که مالک و حاکم سرزمین سخن است و جز او کسی نتونسته است با این همه زیبایی و ایجاز و روانی سخن بگوید.

بس کنیم این همه استادی را

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

نکته آخر اینکه عزیزان خواجه قوام‌الدین را با حاجی قوام‌الدین تمغاجی اشتباه نگیرند که این دومی از متمولین شیراز در زمان شاه ابواسحاق ایجی بود که حافظ در بیت آخر یکی از مشهورترین اشعارش از او یاد کرده؛

دریای اخضر فلک و کشتی هلال 

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

 

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

این شعر در زمانی سروده شد که شاه شجاع وزیر خود قوام‌الدین محمد صاحب عیار را به زندان انداخته بود. حافظ با رندی که داشته در بیت پنجم لقب این وزیر را می‌آورد و در بیت یکی به آخر نیز شاه شجاع را نصیحت می‌کند.

حافظ پس از مرگ جانسوز قوام الدین صاحب عیار نیز غزلی سوگوارانه برای او می‌سراید با این مطلع:

آن‌که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

و در مصرع آخر از دل خون خود از فراق این وزیر یاد می‌کند.

البته تگر دوستان این شعر را هم به عرفان نچسبانند.

برمک در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:


آمد از کابل فسیلی پیش و اسبش در هم است
مادیانی خنگ پایش کره بوری در رم است
اسپبان گفتا که نام کره رخش رستم است
ارزش ان شهر ایرانست و گر دانی کمست
کو سوارش تا بران ازاد سازد کشورش

رستم انجا بود و پیش امد نگفته چون و چند
پس کمندی گرد سرگرداند و اوردش ببند
دست بر پشتش بمالید و فرازش شد بلند
هرچه تازاندش نبود اگه ز مرد زورمند
ماده خنگ امد که برگیرد سرش از پیکرش

پس به مشتی دور گردانید و وا کردش ز سر
رفت آنگه تا خرد ان رخش را با اخش زر
اسپبان را گفت این کره چه ارزد ای پدر
گفت ایران را تو میخواهی به ایرانش بخر
کار ایران راست گردان گر تویی رستم برش

اینک  ایران گشته پامال پی افراسیاب
نی سپاه رستمی تا پیش راند پر شتاب
نی فسیل اسب و نی آن پهلوان رخش یاب
مانده پیر کابلی انجا و چشمان پر اب
کس نمیداند چه خاکی کرد باید برسرش

این همان کشور که خاک سام و زال و رستم است؟
خاک پاک  کلهر و تالش ، بلوچ و دیلم است ؟
مرزبانش اشکش و گودرز و هوشنگ و جم است
پرورشگاه یلان  هورست و گیو و نیرم است؟
من شوم برخی  آن خاک  سپهبد  پرورش


باز ایران دژخدایی شد رم کردان کجاست
 آن شبان از تخمه دارای دارایان کجاست 
اردشیر پاپکان شاهنشه ایران کجاست
پشت ایران و پناهش رستم دستان کجاست
پهلوی کو تا دوباره باز سازد کشورش


  ماردوشان بس فراوانند افریدون کجاست
پشت ایران و پناهش مردم پشتون کجاست
ان دو نیک آهنگ  ارمایون و گرمایون کجاست
آن جوانان گسی کرده سوی هامون کجاست
کو درفش کاویان  کو کاوه آسنگرش


شد گلستان سینه پامیر و هندوکش فغان
کو اشو زرتشت تا اید ز بلخ بامیان
کرد کرمانجان گرفتارند در سنجار و وان
رخت بسته پهلوی از شهر اذرپادگان
کو شهنشاهان کوشانشاه میهن گسترش


  گو به ایرج زادگان این ناهماهنگی چراست
این همان ایران که نام دیگر ان اریاست
از در انتاکیه تا سند یک جغرافیاست
نام ان مرزست و زخم است اینکه بر جان شماست
هرکه میهن خواهد ایران کشور پهناورش


دیلم اسپاران کجا شد انکه گیتی میدوید
مرد آذرپادگان کو آنکه گیتی را سزید
کو بلوچانی که گاه جنگ کس پشتش ندید
کو سوار زابلی انکو دل ششیران درید
پارسی کردان کجا گردید و بلخ بخترش

۱
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۵۴۰۳