sirous fattahi در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
دادهام باز نظر را به تذروی پروار
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند
دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوشرنگی روانه کردهام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجدجولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجدسودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجددر دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجدپیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجددل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجدآن دم که عاشقان را ، نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجدبَخشای بر غریبی ، کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجدجان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجدآن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجدعجب میآیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجدبرُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجددرین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجدهر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجددلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجدبرون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجدشرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجدچو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجدرهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجدنه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجدچنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجدچه میگویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجداگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجداگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجدچو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ، درمان درنگنجددلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجدتو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجداگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجدچون پنجههایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجدجایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات میندانم ، تا ارزنی چه سنجدجایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبکزنی چه سنجدجانهایِ پاکبازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن آخر ، در خرمنی چه سنجدچون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجدجان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجدچون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
نه به کویَم ، گذر ات میافتد
نه به رویَم ، نظر ات میافتدآفتابی ، که جهان روشن از او ست
ذرهٔ خاکِ در ات میافتددر طلسمات ، عجب موی شکاف
زلفِ زیر و زبر ات میافتددر جگردوزی و جان سوزی سخت
چشمِ پُر شور و شر ات میافتددر غمَت ، بسته کمر بر هیچی
دلِ من چون کمر ات میافتدآبِ گرمَم ، به دهن میآید
چشم ، چون بر شِکَر ات میافتدشکَِری از تو طمع میدارم
به بیندیش ، اگر ات میافتدشِکَر ات بیخطری نی و دلم
به خطا ، در خطر ات میافتدبیشتر میلِ تو جانا ، به جفا ست
یا جفا ، بیشتر ات میافتدگر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است ، در ات میافتددلِ عطّار ، ازین بیش مسوز
که ازین بد ، بتَر ات میافتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
گر پرده ، ز خورشیدِ جمالِ تو برافتد
گل جامه قبا کرده ، ز پرده به در افتدچون چشمِ چمن ، چهرهٔ گلرنگِ تو بیند
خون از دهنِ غنچه ، ز تشویر برافتدبشکافت تنَم ، غمزهٔ تو ، گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم ، که چنین کارگر افتدگر بر جگرَم آب نمانده است ، عجب نیست
کاتش ز رُخَ ات ، هر نفس اندر جگر افتدگرچه دلِ من ، مرغِ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دم ات خورد ، به دامِ تو درافتدگر گلشکَری این دلِ بیمار ، کند راست
آتش ز لب و رویِ تو ، در گلشکَر افتدبر چشم و لبم ، زآتشِ عشقِ تو بترسم
کین آتش از آن است ، که در خشک و تر افتدمن خاکِ تو ام ، پای نهم بر سرِ افلاک
چون باد، گر ات بر منِ خاکی گذر افتدبی یادِ تو ، عطّار ، اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
هر شب دلِ پر خونَم ، بر خاکِ در ات افتد
تا بو ، که چو روز آید ، بر وی گذر ات افتدکارِ دو جهانِ من ، جاوید نکو گردد
گر بر منِ سرگردان ، یک دم نظر ات افتداز دستِ چو من عاشق ، دانی که چه برخیزد
کاید به سرِ کوی ات ، در خاکِ در ات افتدگر عاشقِ رویِ خود ، سرگشته همی خواهی
حقّا که اگر از من ، سرگشتهتر ات افتداین است گناهِ من ، که ت دوست همی دارم
خطّی به گناهِ من ، درکِش ، اگر ت افتددانم که بد ات افتد ، زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم ، از بد بتر ات افتدگر تو همه سیمرغی ، از آهِ دلم میترس
کاتش ز دلم ناگه ، در بال و پر ات افتدخونِ جگرم خوردی ، وز خویش نپرسیدی
آخر چه کنی جانا ، گر بر جگر ات افتدپا بر سرِ درویشان ، از کبر منِه ، یارا
در طشتِ فنا ، روزی ، بی تیغ ، سر ات افتدبیچاره منِ مسکین ، در دستِ تو ، چون موم ام
بیچاره تو ، گر روزی ، مردی به سر ات افتدهُش دار که این ساعت ، طوطیِّ خطِ سبز ات
میآید و میجوشد ، تا بر شکر ات افتدگفتی شکَری بخشم ، عطّارِ سبک دل را
این بر تو گران آید ، رایی دگر ات افتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
هر آن دردی ، که دلدارم فرستد
شفایِ جانِ بیمارم فرستدچو درمان است ، دردِ او دلم را
سزد ، گر دردِ بسیارم فرستداگر بی او ، دمی از دل برآرم
که داند ، تا چه تیمارم فرستدوگر در عشقِ او ، از جان برآیم
هزاران جان ، به ایثارم فرستدوگر دُر جویم ، از دریایِ وصلَش
به دریا در ، نگونسارم فرستدوگر از رازِ او ، رمزی بگویم
ز غیرت ، بر سرِ دارم فرستدچو در دِیرم ، دمی حاضر نبیند
ز مسجد ، سویِ خمّارم فرستدچو دامِ زرق بیند ، در برَم دلق
بسوزد دلق و زنّارم فرستدچو گبرِ نفس بیند ، در نهادم
به آتشگاهِ کفّارم فرستدبه دِیرم درکَشد ، تا مست گردم
به صد عبرت ، به بازارم فرستدچو بی کارم کند ، از کارِ عالم
پس آنگه ، از پیِ کارم فرستدچو در خدمت ، چنان گردم که باید،
به خلوت ، پیشِ عطّارم فرستد
میم ب در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
میم ب در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
متاسفانه هنوز فرصت نکردم که نظرات ارزشمند دوستان را مطالعه کنم و ممکن است در این نظرات آنچه که من سعی میکنم بیان کنم ـحالا درست یا غلط. نظرم در واقع، مشابه با نظری یا نظراتی از دوستان باشد که مایه مباهات است لطفاً اگر تمایل داشتید به نظری که در رباعی حافظ گذاشتم و برای صرفهجویی در وقت ارزشمند عزیزان ـچون که نظری کلی است شاید بتوان ذیل این عنوان: "خوانش حافظ بدون در نظر گرفتن پارادوکس بی معنی رفته است" مطرح شود تصور کنید در موضوع این لینک دو فکت حتی محکم تر دارم که علاقه مند آن منت توجه نهد عارض خواهم بود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر زمان ، عشقِ تو ، در کار ام کشد
وز درِ مسجد ، به خمّار ام کشدچون مرا در بند بیند ، از خودی
در میانِ بندِ زنّار ام کَشددُردییی بر جانِ من ریزد ، ز دَرد
پس به مستی ، سویِ بازار ام کشدگر ز من بد مستییی بیند ، دَمی
گِردِ شهر ، اندر نگونسار ام کشدور ز عشقِ او بگویم ، نکتهای
از سیاست ، بر سرِ دار ام کشدچون نمانَد از وجودم ، ذرّهای
بارِ دیگر ، بر سرِ کار ام کشدگه ، به زحمتگاهِ اغیار ام بَرَد
گه ، به خلوتگاهِ اسرار ام کشدچون به غایت مست گردم ، زان شراب
در کشاکَش ، پیشِ عطّار ام کشد
میم ب در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۶ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹:
ادب دوستان درود و هم بر دوسـتان ادیب
گر بی سر و پایی چو من بگوید دیوان خواجه که پر از غلط و شبهات است چه گویید،هان
به به به ادیبان سر افراز
این رباعی که فریاد میزند خواجه شیراز
بربط و نی؟!
گمان نکنم که با چنین نوای حزن انگیز ی که هر دو (نـی و عود یا بربط که نوایی عمیق و دل برکننده دارند) مناسب سپری کردن قرار عاشقانه با دلبری به اصطلاح امروزی شیطون و پر انرژی برم حالا اگر زنم پسری اینچنین اگر مردم دختری چنین قطعا آن نو گل بپژمرد هنوز دف و نی باری،
پس جریان چیست،همان جسارت چو منی که ای بابا حافظه که همش شبهات و غلط غلوطه یا پندار آن من بی ادب ،هان شاید همه پارادکس حافظ از همین شبهات یا سکته های معنایی— منظور در محور همنشینی زبان است.
القصه خواستم باب نَوّی بنا شود اگر، تا صاحبنظران و با خبران به امداد بیهوشانی چو من همت کنند و...
اشکان صدیق در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۶۷۱:
خسر الدنیا و الاخره
هیچ ابن هیچ در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷:
گویند هم به سخن گوش فرا دهید و هم به گوینده
شاعر عاشقی قهار است.
ما ( خود بنده) تمام عقلیم شکسته بسته در ساحل سبکبارانه سیر میکنیم و از حال غواصانی عظیم چون حافظ در دریای پر تلاطم و هایل عشق بی خبر .
دست هر یک از عقول خط کشی است به اندازه فهمش از معانی. که در دست نفسمان ٍ دل خوش ؛ در حال اندازه گیری حجم حباب خویشیم و کمتر خبر و بویی از حال هنرمند و دلش داریم.
بگذریم.
اساتید و بزرگان در بالا فرمودند :
خم هم خود حافظ است در دل پر از شراب عشق و در بند این دنیا و دور از یار و حریفان که هم زبان و هم فهم اویند که سوسن وار بدون گفت و شنود بگویند و بشنوند حدیثی که از هر زبان شنیدنش نا مکرر است.
صد بار گفت و نشنیدیم و نمیشنویم و نخواهیم شنید حرف دلش را که
عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید و مقصود از این کارگاه هستی را نخواهیم درک کرد و باید به فتوای او بر خودمان نماز کنیم.
سخن کوتاه که حجم حباب انانیت حقیر سر به افلاک میکشد.
علی احمدی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:
بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادِ غیرت به صدش خار، پریشاندل کرد
بلبلی با خون دل گلی به دست آورد ولی باد از روی حسادت با صدها خار دل آن بلبل را آشفته کرد .
طوطیی را به خیالِ شکری، دلخوش بود
ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد
یک طوطی دلش با خیال داشتن شکر خوش بود ولی مرگ مثل سیل آرزویش را باطل کرد.
قُرَّةُ الْعینِ من، آن میوهٔ دل، یادش باد
که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد
یادش به خیر آن نور چشم من آن میوه دلم چه راحت از این دنیا رفت و کار من را سخت کرد.
ساروان! بارِ من افتاد، خدا را مددی
که امیدِ کَرَمَم همرهِ این مَحمِل کرد
ای ساربان قافله عمر بار من افتاده است به خاطر خدا کمکم کن چرا که امید به بزرگواری تو مرا همراه این کاروان کرد
رویِ خاکی و نمِ چشمِ مرا خوار مدار
چرخ فیروزه، طربخانه از این کَهگِل کرد
چهره خاک آلود و اشک چشمهایم را بی ارزش ندان چرا که آن قدر زیاد است که این چرخ آسمانی روزگار با گِل آن مجلس بزم درست کرده است.
آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ
در لحد، ماهِ کمانابرویِ من منزل کرد
آه که از حسادت ماه آسمان ، ماه ابرو کمان من در گور خانه کرده است .
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد
ای حافظ شاه رخ نزدی و دیگر ممکن نیست.یعنی رخش را با شاه نزدی و دیگر امکان ندارد.چه کنم بازی روزگار مرا از او غافل کرد.
شاید امکان پیشگیری از مرگ فرزند وجود داشته و او پشیمان از عدم انجام آن است.
سرمست هوشیار در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶:
پای توی دست توی هستی هر هست توی
بُلبلِ سرمست توی جانبِ گلزار بیا
گوش توی دیده توی وز همه بُگزیده توی
یوسُف دزدیده توی بر سَرِ بازار بیا
روشنیِ روز توی شادیِ غم سوز توی
ماهِ شب افروز توی اَبرِ شِکربار بیا
در این ابیات "تویی" صحیح است
علی احمدی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳:
صوفی نهاد دام و سَرِ حُقِّه، باز کرد
بنیادِ مکر با فلکِ حُقِّهباز کرد
صوفی ریاکار ( با رفتارش) دامی نهاد و شروع به فریبکاری کرد و با روزگار حقه باز هم بنای مکر و حیله داشت( می خواست خلاف قانون طبیعت رفتار کند)
بازیِ چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عَرضِ شعبده با اهلِ راز کرد
بازی روزگار تخم پرنده را در کلاهش می شکند چون می خواست در برابر اهل راز و حقیقت شعبده بازی کند ( و به دروغ پرنده از کلاه خارج کند)
ساقی بیا که شاهدِ رعنایِ صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغازِ ناز کرد
ای ساقی بیا و ببین که آن خوشگل بلند قامت صوفیان بار دیگر خودش را نمایان کرده و با ناز رفتار می کند .طعنه ایست به صوفی نمایشگر ریاکار که از حقیقت به دور است .
این مطرب از کجاست که سازِ عراق ساخت؟
و آهنگ بازگشت به راهِ حجاز کرد
این مطرب عجیب ( همان صوفی ) دیگر از کجا آمده که قصد نواختن در ساز عراق داشت ولی در بازگشت سر از ساز حجاز در آورد.( ساز عراق و حجاز دو شیوه موسیقی نوازی در موسیقی سنتی است.)
ای دل بیا که ما به پناهِ خدا رویم
زآنچ آستینِ کوته و دستِ دراز کرد
ای دل بیا که از این آستین کوتاه خرقه صوفی و دست درازش به خدا پناه ببریم.
آستین کوتاه خرقه صوفی کنایه از اعتبار کم و بی ارزشی معرفت صوفیان و دست دراز کنایه از دخالت در همه امور دینی مردم است . یعنی با بضاعت علمی کم در همه چیز دخالت می کنند .
صنعت مَکُن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد
حیله نکن چرا که کسی که محبت صادقانه نداشت عشق هم درِ معنی و حقیقت را به رویش باز نکرد.
نکته مهمی است و یکی از شروط راه عاشقی و درک عشق متعالی را بیان می کند.صداقت در محبت مثل صداقت در گفتار یکی از شروط راه عاشقی است.فرد ریاکار محبت را برای نفعی خاص انجام می دهد و هرگز خداوند را درک نمی کند.
فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید
شرمنده رَهرُوی، که عمل بر مجاز کرد
فردای قیامت که در پیشگاه حقیقت قرار گیرند آن رهروی که بر اساس غیر حقیقت رفتار کرد شرمنده خواهد بود.از نظر حافظ این صوفیان ریاکار بر مبنای حقیقت رفتار نمی کنند و در روز قیامت هم سودی نمی برند.
ای کبک خوش خُرام کجا میروی؟ بایست
غَرِّه مشو که گربهٔ زاهد نماز کرد
ای کبکی که به آرامی می روی صبر کن و فریب آن گربه زاهد نماز خوان را نخور. صوفیان ریاکار دام نهاده اند که کبک های خوش خرام را صید کنند.
حافظ مکن ملامتِ رندان که در ازل
ما را خدا ز زهدِ ریا بینیاز کرد
ای حافظ رندان پاک نهاد را سرزنش نکن چرا که خداوند مارا از ابتدای خلقت از این زاهدان ریاکار بی نیاز کرد.رند برخلاف زاهد ریاکار درونی پاک و برونی نا آراسته دارد.
دکتر حافظ رهنورد در ۳ روز قبل، دوشنبه ۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
اندیشههای خیامی مانند برخی غزلهای دیگر، در این غزل نیز دیده میشود؛ خوشباشی و لذّت (با اشاره به بادهنوشی) و دم را غنیمت شمردن
خواجه در غزلی دیگر میگوید:
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقهی ما در سر گیر
خرقه در سر گرفتن کنایه از زهد و شرم از گناه دارد و غم
در این غزل نیز خطاب به زاهد میگوید:خدا دود آهی در آینهی ادراکت اندازد. دود آه ناشی از سوختن دل است و عاشق دلسوخته است و دود آه چشم را اشکآلود میکند. دو ترکیب آیینهی پاک و آیینهی ادراک، هر دو کنایه از چشم هستند.
در ابیات بالاتر میگوید چشم باید پاک باشد که جانان را ببیند. در بیتی بعد میگوید که من با اشک چشمانم را غسل دادهام که عاشقم؛ و در نهایت برای زاهد هم عاشق شدن و گریستن را آرزو میکند که چشم او هم غسل کند و خدا را ببیند و لطیف بودن را
Taureg Tayibe در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸: