کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه:
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
مصرع دوم یعنی چه ؟
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۰۱ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه:
درد دل خویش ، نگفتن چرا
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه:
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات »
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلیلی ، از نالهٔ مستانهای
کرد مباهات ، به پروانهایگفت ؛ اگر عاشقی ، ای بی نوا
همچو من ، از سینه برآور نوااین همه اسرار ، نهفتن چرا
دردِ دلِ خویش ، نگفتن چرالحظهای از سینه ، بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموشبین ، که ز من ، شهر پُر از غلغل است
در همه جا ، شرحِ گل و بلبل استرفت به پروانه ، بسی ناگوار
گفت ؛ که ای بیخبر ، از عشقِ یارخامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن ، هستیِ خود باختناین ز من ، آن نغمه سرودن ز تو
دعویِ بیهوده نمودن ، ز توگل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گلعشقِ تو ، شایستهٔ آن رنگ و بو ست
حسنِ گل ، اندر خورِ این های و هو ستهر دو ، از این رَه به در افتادهاید
رسم و رهِ عشق ، ز کف دادهایدلاف مزن ، عشقِ تو خام است خام
جذبهٔ معشوقِ تو هم ناتمامجذبه ی معشوقِ مرا بین ، که چون
همچو منی ، آیدش از دَر درونتنگ بگیرد به وی ، آنگونه راه
کان نتواند کشد ، از سینه آهخیره ، بدان سان کنَد اش از عذار
کان نتواند کند ، از وی گذارعشقِ مرا بین ، که به بزمِ حضور
چونکه به معشوق رسَم ، ناصبورگِردِ سرَش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شومرسمِ دوئی ، بر فکَنم از میان
جسم رها کرده، شوَم جمله جانهم تو صغیر ، از پیِ جانانه باش
فانیِ آن شمع ، چو پروانه باش
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر نکوییت ، بیشتر گردد
آسمان ، در زمین به سر گرددآفتابی ، که هر دو عالم را
کار از او ، همچو آبِ زر گرددزآرزویِ رخِ تو ، هر روزی
روی ، بر خاک دربدر گرددنرسد آفتاب در گَرد ات
گرچه صد قرن ، گِردِ دَر گرددگر بیابد ، کمالِ تو جزوی
عقلِ کل ، مست و بیخبر گرددصبح از شرم ، سر به جِیب کشد
دامنِ آفتاب ، تر گرددهر که ، بر یادِ چشمهٔ نوش ات
زهرِ قاتل خورَد ، شکَر گردددردِ عشقِ تو را ، که افزون باد
گر کنم چاره ، بیشتر گرددچون ز عشقَت ، سخن رود جایی
سخنِ عقل ، مختصر گرددچه دهی دم مرا ، دلم برسوز
کآتش ، از باد تیزتر گرددبر رخَم ، گرچه خونِ دل ، گرم است
از دمِ سردِ من ، جگر گردددلِ عطّار ، هر زمان بی تو
در میانِ غمی دگر گردد
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۴۷ در پاسخ به راز پنهان دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:
درود بر شما
راز پنهان گرامی شما برای ادعای خودتان مبنی بر منفور بودن وشادی مردم ادله تاریخی هم دارید یا فقط از استدلالهای آب دوغ خیاری وحرفهای بی سند واعتبار بهره میگیرید از قدیم گفتن دو جا حرفها اعتبار نداره یکی پای منقل ودیگری پای منبرعزیزم، رضا شاه هرکه بود وهرچه کرد بخشی از تاریخ ماست وما حق نداریم بدلیل حب وبغض شخصی تاریخ را تحریف کنیم احتمال میدم شما پامنبری باشید البته بهتر از پا منقلی بودن است ولی اگر ما به تاریخ رجوع کنیم چیز دیگری خواهیم یافت حمل بر اشتباه نشه ولله بنده طرفدار شخص یا جریان خاصی نیستم هرچند مدیون خیلیها هستم ولی اگر ما تاریخ را تحریف کنیم ریشه های خود را قطع میکنیم ودرخت بی ریشه بقایی نخواهد داشت وتازه استدلال از امثال شما خواستن هم اشتباهه به اعتباراین شعرجناب اوحدی
شیخکی بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
شاد باشی
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۵۲ - در تاثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی:
درود
اَنگَشت به معنی زغال میباشد
یعنی درختی که صاف نباشه چون چوب آن بکار دیگری نمیاد بدلیل کثرت گره در آن، این درخت را ناچاراً آتش میزندد واز آن زغال درست میکنند یک مثال دیگه
در حیات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سیاه گردی و زشت
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۴ در پاسخ به مجید ملک محمد دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۹ - در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل:
درود بر شما
فاحشه در لغت به معنی زن بد کاره میباشد و در معنی فحش دادن بکار نرفته ولیکن در بیت زیر بله به معنایی که شما فرمودید آمده است
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
بیت از بخش بعدی است شاد باشی
برگ بی برگی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۵ در پاسخ به اکبر با... دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
درود بر شما، انشالله
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:
کافری سخت شد، از سستیِ ما در رهِ دین
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۱۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
تا بوَد زلفِ تو ، اسبابِ پریشانیِ ما
رو به سامان ننهد ، بی سرو سامانیِ مانه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
از دلِ سختِ تو فریاد و گران جانیِ مادید هرکَس رخِ تو ، واله و حیرانِ تو شد
نه همین حسنِ تو شد ، باعثِ حیرانیِ مازآستین اشک بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد ، سرِ ویرانیِ ماهمچو خورشید عیان است ، که در مُلکِ جهان
مهوشی نیست ، چو دلدارِ صفاهانیِ ماکافری سخت شد ، از سستیِِ ما ، در رهِ دین
سببِ رونقِ کفر است ، مسلمانیِ ماروزِ محشر ، چو سَر ، از خاکِ لحَد برداریم
نامِ نیکویِ تو ، نقش است ، به پیشانیِ مانبَرد صرفه یقین ، روزِ جزا ، ای زاهد
زهدِ فاشِ تو ، ز مِی خوردنِ پنهانیِ ماما ، صغیر ، از پیِ زاهد ، سویِ مسجد نرَویم
مسجد ارزانیِ او ، میکده ارزانیِ ما
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
به استناد نسخههای عبدالرسولی و کزازی، در مصرع نخست بیت شماره 3 «بنشینم» درست است (به جای «بنشینی»). وانگهی، اینکه دلدار در نظر باشد، نیازی به حضور او ندارد.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹
در راهِ عشق ، هر دل ، کو خصمِ خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ، ایمن ز ما و من شدنی نی که نیست کَس را ، جز نامِ عشق ، حاصل
کان دم که عشق آمد ، از ننگ تن به تن شددر تافت روزِ اوّل ، یک ذرّه عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ، ارواح نعرهزن شدآن ذرّه عشق ناگه ، چون سینهها ببویید
کَس را ندید محرَم ، با جایِ خویشتن شدزان ذرّه عشق ، خلقی ، در گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد ، هم بِکر با وطن شددر عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید
عاشق نمُرد هرگز ، کو زنده در کفن شدکو زندهای که هرگز ، از بهرِ نفس کُشتن
مردودِ خلق آمد ، رسوایِ انجمن شدهر زنده را ، کزین مِی ، بویی نصیب آمد
هر موی بر تنِ او ، گویایِ بی سخن شدچون جان و تن ، در این رَه ، دو بندِ صعب آمد
عطّار همچو مردان ، در خونِ جان و تن شد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی ، کز عشقِ او ، دیوانه گردد
وجودَش با عدم ، همخانه گرددرخَش شمع است و عقل ، ار عقل دارد
ز عشقِ شمعِ او ، دیوانه گرددکَسی باید ، که از آتش نترسد
به گِردِ شمع ، چون پروانه گرددبه شُکرِ آنکه ، زان آتش بسوزد
همه در عالمِ شکرانه گرددکسی ، کو بر وجودِ خویش لرزد
همان بهتر ، که در کاشانه گردداگر بر جانِ خود لرزد ، پیاده
به فرزینی ، کجا فرزانه گرددبخیلی ، کو به یک جُو زر بمیرد
چرا گِردِ مُقامرخانه گرددچو ماهی ، آشنا جوید ، درین بحر
به کلّ از خاکیان ، بیگانه گرددچو در دریا فتاد ، آن خشک نانه
مکن تعجیل ، تا ترنانه گردداگر تو دم زنی ، از سرِّ این بحر
دلِ خونابه را ، پیمانه گرددبسی افسون کند ، غوّاصِ دریا
که در دم داشتن ، مردانه گردداگر در قعرِ دریا ، دم برآرد
همه افسونِ او ، افسانه گردددرین دریا ، دلِ پُر دردِ عطّار
ندانم ، مَرد گردد یا نگردد
باب 🪰 در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۴۷ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود و سپاس از دقّت و عمقِ پرسش شما 🌿
بهگمانِ من، اختلافِ ظاهر میانِ «اولالْمخلوق بودنِ عقل» نزدِ حکیمان و «پرتوی حُسن و پیدایی عشق» نزدِ حافظ، بیش از آنکه ناسازگاری باشد، تفاوتِ زاویهٔ نگاه است.
فلاسفه وقتی از «عقل» سخن میگویند، غالباً از یک اصلِ کیهانی حرف میزنند؛ چیزی مانند «لوگوس» یا نظمِ نخستین. حافظ وقتی از «عشق» سخن میگوید، از تجلّیِ همان حقیقت در جانِ آدمی حرف میزند؛ آتشی که آن نظمِ کلّی را در ساحتِ تجربهٔ انسانی شعلهور میکند:
از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
پس میتوان گفت:
در مرتبهٔ وجود، حُسن و عشق جلوهٔ نخستیناند؛
در مرتبهٔ ادراک، عقل و خِرَد ابزارِ فهم و تمییزند.
اینجا پرسش شما رخ مینماید:
اگر حریمِ عشق بالاتر از عقل است، پس تشخیصِ عشق با کیست؟
بهنظر من، پاسخ در تمایزِ میانِ «عقلِ جزوی و بازاری» و «خِرَدِ روشن» است؛ همانی که مولانا از آن به عقلِ کلّ یاد میکند. عقلِ جزوی میخواهد عشق را تا حدِ حساب و معامله پایین بیاورد، و طبیعیست که کم میآورد:
عقلِ جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبِ سرّ بود
اما خِرَدِ راستین، نمیخواهد بر عشق حکم کند؛
فقط میتواند حجابها را کنار بزند و ناممکنها را از سرِ راهش بردارد.
به تعبیر دیگر، عقلِ بیدار نمیگوید: «این عشق، حتماً حق است»،
اما میتواند بگوید: «این یکی، قطعاً هوس است، یا ترس است، یا خودخواهی.»
حافظ خود به ناتوانی عقل در احاطه بر ساحتِ عشق اشاره میکند:
قیاس کردم و تدبیرِ عقل در رهِ عشق
چو شبنمیست که بر بحر میکشد رقمی
شبنم، دریا را توضیح نمیدهد؛
اما همین خطّ نازک هم بیفایده نیست. نشان میدهد که آب هست.
از این رو، بهنظر من:
عشق، مبدأِ حیاتِ معنویست؛ خِرَد، نگهبانِ راهِ اوست؛
نه عشق بیخرد کامل است، نه عقل بیعشق سالم.
سعدی زیبا جمعبندی کرده است:
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
عقل، تا جایی پیش میآید که در را نشان بدهد؛
اما وارد شدن، با جان است، نه با برهان.
پس اگر پرسیم: «تشخیصِ عشق با کیست؟»
میتوان گفت: با جانِ بیدار است؛
و عقلِ روشن، فقط دیدهبانیست که اجازه نمیدهد هر هوسی بهنامِ عشق وارد شود.
سپاس دوباره از طرح این پرسش دقیق و جانآگاه شما دوست عزیز✨
علی میراحمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۸ در پاسخ به محسن.ق دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
نه هر کس که سخن از خدا گفت مومن است و نه هر کس که شک و تردیدی مطرح کرد ملحد و کافر.
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۷ در پاسخ به voria_s دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۷ - در نصیحت زنان بد:
درود بر شما
انتساب این بیت به جناب فردوسی از دایره تخصص بنده خارج است ونظری ندارم ولیکن حکایت کرده اند که یک بنده خدایی که طبع شعر هم داشته ، با صدای بلند داشته شاهنامه میخونده که میرسه به این بیتی که جناب عالی فرمودید
زن واژدها هردو در خاک به
جهان پاک از این هردو ناپاک به
زنش میشنوه میاد بالای سرش ومیگه چه غلطی کردی ، این چی بود خوندی ،یکبار دیگه بخون طرف هم بلافاصله میگه
زن واژدها هردو پیغمبرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
با احترام به تمامی بانوان وشیر زنان ایرانی صرفا جهت مزاح نقل شد شاد باشید
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۲۲ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۵ - در حالات زنان بد:
درود
واقعا جناب اوحدی چه دل خونی از زنان داشته واز طرفی نگاه تحقیر آمیز جامعه آن دوره به مقوله بانوان را نشان میده
شاد باشید
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:
به استناد نسخه کزازی و سه نسخه خطی مجلس (به شماره ثبت 61914، شماره ثبت 64528 و شماره دفتر 11948)، مصرع دوم بیت پایانی به شکل «سر بِنْهم و هیچ درنیندیشم» درست است (به جای «سر برنهم و ز سر نیندیشم»).
*به بهانه انجام کار تازه و یا پافشاری برای رسیدن به هدف از پیش تعیین شده، از دستکاری اسناد هویت ملی بپرهیزیم.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردَت ، دوایِ جان نگردد
غمِ دشوارِ تو ، آسان نگرددکه ، دردَم را ، تواند ساخت درمان؟
اگر هم ، دردِ تو درمان نگردددمی ، درمانِ یک دردَم نسازی
که بر من ، درد صد چندان نگرددکه یابد ، از سرِ زلفِ تو ، مویی؟
که دایم ، بی سر و سامان نگرددکه یابد ، از سرِ کوی تو ، گَردی؟
که همچون چرخ ، سرگردان نگرددکه یابد ، از مِیِ عشقِ تو ، بویی؟
که جانَش ، مستِ جاویدان نگرددندانم ، تا چه خورشیدی است ، عشقَت
که جز ، در آسمانِ جان نگردددلا ، هرگز بقایِ کل نیابی
که تا جان ، فانیِ جانان نگرددیقین میدان ، که جان در پیشِ جانان
نیابد قرب ، تا قربان نگردداگر قربان نگردد ، نیست ممکن
که بر تو ، عمرِ تو تاوان نگرددچو خفّاشی ، بمیری چشم بسته
اگر خورشیدِ تو ، رخشان نگردداگر آدم ، کفی گِل بود ، گو باش
به گِل ، خورشیدِ تو پنهان نگردددر آن خورشید ، حیران گشت عطّار
چنان جایی ، کَسی حیران نگردد
کوروش در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه: