سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
نورِ رویِ تو را ، نظر نکشد
سوزِ عشقِ تو را ، جگر نکشدباد ، خاکِ سیاه ، بر سرِ آنک
خاکِ کویِ تو ، در بصر نکشدآتشِ عشقِ بیدلانِ تو را
هفت آتشگهِ سَقَر نکشداز درازیّ و دوریِ راهَت
هیچ کَس ، راهِ تو به سر نکشدکه رهَت ، جز به قدر و قوّتِ ما
قدرِ یک گامِ بیشتر نکشددردِ هر کَس ، به قدر طاقتِ او ست
کانچه عیسی کشید ، خر نکشدکوهِ اندوه و بارِ محنتِ تو
چون کشد دل ، که بحر و بر نکشدخود عجب نبوَد ، آنکه از رهِ عجز
پشّهای ، پیل را به بر نکشدبا کمانِ فلک ، به هیچ سبیل
بازویِ هیچ پشّه در نکشدهیچکَس ، عشقِ چون تو معشوقی
به ترازویِ عقل ، بر نکشدچون کشد کوهِ بی نهایت را
آن ترازو ، که بیش زر نکشدوزنِ عشقِ تو ، عقل کِی داند
عشقِ تو ، عقلِ مختصر نکشدعشقَت از دِیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشددلِ عطّار ، در غمِ تو چنانست
که غمِ دیگران ، دگر نکشد
رضا شاکر در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:
با سلام
این شعر یکی از زیباترین غزلهای سعدی است که در اون واژه ها مثل قطعات الماس تراش خورده کنار هم چیده شدن
واقعا زیباست این غزل
در ضمن این غزل رو پرویز خوش رزم به زیبایی در قالب یک آهنگ در تیتراژ سریال خانواده دکتر ماهان خوندن که من فکر میکنم حق مطلب رو ادا کردن نام قطعه هم نقش تو هست که میدونید جستجو کنید
کار کم شنیده شده ای هست اما بسیار خوب اجرا شده با یه موسیقی خوب و بجا
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل ز هوایِ تو ، یک زمان نشکیبد
دل چه بوَد ، عقل و وهم و جان نشکیبدهر که دلی دارد و نشانِ تو یابد
از طلبِ چون تو دلسِتان ، نشکیبدگرچه جهان را ، بسی کَس است شکیبا
هیچ کَسی ، از تو در جهان نشکیبدذرهٔ سودایِ تو ، که سودِ جهان است
سودِ دل آن است ، کز زیان نشکیبدگرچه زبان را ، مجالِ یادِ تو نبوَد
یک نفس از یاد تو ، زبان نشکیبدچون نشکیبد ز آب ، ماهیِ بی آب
دیده ز ماهِ تو ، همچنان نشکیبدمردمِ آبیِّ چشم ، از آتشِ عشقَت
بی رُخت ، از آب یک زمان نشکیبدگرچه بنالم ، ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم ، زانکه ناتوان نشکیبدچون نرسد دستِ من ، به جز به فغانی
نیست عجب ، گر ز دل فغان نشکیبدمینشکیبد دمی ، ز کویِ تو ، عطّار
بلبلِ گویا ، ز بوستان نشکیبد
سیدپور در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:
جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، انقدر هم این ترجیع بند طولانی هست که امکان خوانش فراهم نباشد.
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۱ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۳:
«خب ،آخرش که چی!»
مومن و کافر یا عارف و عامی حداقل یک بار در زندگانی خویش چنین سخنی را بر زبان رانده است یا از دیگران شنیده است!
جالب است که کاربر محترمی در همین بخش این سخنان را نشانه شجاعت شاعر دانسته است!!
کدام شجاعت عزیز من؟!
آیا خیام با چنین سخنانی در برابر ظلم قیام کرده یا جان خود را به خطر انداخته تا بر سطح آگاهی بشری بیفزاید یا هستی خود را برای عقیده اش به مخاطره انداخته که شما یا جناب هدایت دم از شجاعت و شورش او میزنید؟!
تا آنجا که ما میدانیم ایشان به عنوان یک دانشمند مورد احترام حکومت وقت بوده و اشعار ایشان همان تَفلسُف و تفکر عامیانه انسانی است با بیانی دیگر.
اگر هم تصور میکنید مخالف خوانی یا انکار عقاید دینی شجاعت است که از هر کوی و برزنی هزاران پسر شجاع بیرون توان کشید!!
ایلیا ۱۴۰۴ در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:
پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.
خداوند هوش با کردگار تناسب داره.و اما فارغ از این بیت، کتابهای درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند.
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
«گفت فرق میان علم لَدُنی و علم تعلیمی آنست که علم تعلیمی هر چند بیش آموزی عالم تر باشی و چون دست از تعلیم بازداری برخی فراموش کنی و برخی مشوش شود و علم لدنی خلاف این باشد. هرچند در کتاب کم نگری علم لدنّی بیش باشد و چون کتاب مطالعه کردن پیشه گیری روی در حجاب آرد. اما چون دل عمارت کنی آنگه علم لدنی هر روز زیادت گردد. زیرا که علم لدنی از صفاوَتِ دل خیزد و ....»« درویش ستیهنده»(از میراث عرفانی شیخ جام)
محمدرضا شفیعی کدکنی
انتشارات سخن
Taureg Tayibe در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.
هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!
در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.
sirous fattahi در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
دادهام باز نظر را به تذروی پروار
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند
دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوشرنگی روانه کردهام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجدجولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجدسودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجددر دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجدپیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجددل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجدآن دم که عاشقان را ، نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجدبَخشای بر غریبی ، کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجدجان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجدآن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجدعجب میآیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجدبرُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجددرین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجدهر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجددلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجدبرون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجدشرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجدچو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجدرهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجدنه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجدچنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجدچه میگویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجداگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجداگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجدچو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ، درمان درنگنجددلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجدتو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجداگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجدچون پنجههایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجدجایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات میندانم ، تا ارزنی چه سنجدجایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبکزنی چه سنجدجانهایِ پاکبازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن آخر ، در خرمنی چه سنجدچون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجدجان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجدچون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
نه به کویَم ، گذر ات میافتد
نه به رویَم ، نظر ات میافتدآفتابی ، که جهان روشن از او ست
ذرهٔ خاکِ در ات میافتددر طلسمات ، عجب موی شکاف
زلفِ زیر و زبر ات میافتددر جگردوزی و جان سوزی سخت
چشمِ پُر شور و شر ات میافتددر غمَت ، بسته کمر بر هیچی
دلِ من چون کمر ات میافتدآبِ گرمَم ، به دهن میآید
چشم ، چون بر شِکَر ات میافتدشکَِری از تو طمع میدارم
به بیندیش ، اگر ات میافتدشِکَر ات بیخطری نی و دلم
به خطا ، در خطر ات میافتدبیشتر میلِ تو جانا ، به جفا ست
یا جفا ، بیشتر ات میافتدگر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است ، در ات میافتددلِ عطّار ، ازین بیش مسوز
که ازین بد ، بتَر ات میافتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
گر پرده ، ز خورشیدِ جمالِ تو برافتد
گل جامه قبا کرده ، ز پرده به در افتدچون چشمِ چمن ، چهرهٔ گلرنگِ تو بیند
خون از دهنِ غنچه ، ز تشویر برافتدبشکافت تنَم ، غمزهٔ تو ، گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم ، که چنین کارگر افتدگر بر جگرَم آب نمانده است ، عجب نیست
کاتش ز رُخَ ات ، هر نفس اندر جگر افتدگرچه دلِ من ، مرغِ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دم ات خورد ، به دامِ تو درافتدگر گلشکَری این دلِ بیمار ، کند راست
آتش ز لب و رویِ تو ، در گلشکَر افتدبر چشم و لبم ، زآتشِ عشقِ تو بترسم
کین آتش از آن است ، که در خشک و تر افتدمن خاکِ تو ام ، پای نهم بر سرِ افلاک
چون باد، گر ات بر منِ خاکی گذر افتدبی یادِ تو ، عطّار ، اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
هر شب دلِ پر خونَم ، بر خاکِ در ات افتد
تا بو ، که چو روز آید ، بر وی گذر ات افتدکارِ دو جهانِ من ، جاوید نکو گردد
گر بر منِ سرگردان ، یک دم نظر ات افتداز دستِ چو من عاشق ، دانی که چه برخیزد
کاید به سرِ کوی ات ، در خاکِ در ات افتدگر عاشقِ رویِ خود ، سرگشته همی خواهی
حقّا که اگر از من ، سرگشتهتر ات افتداین است گناهِ من ، که ت دوست همی دارم
خطّی به گناهِ من ، درکِش ، اگر ت افتددانم که بد ات افتد ، زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم ، از بد بتر ات افتدگر تو همه سیمرغی ، از آهِ دلم میترس
کاتش ز دلم ناگه ، در بال و پر ات افتدخونِ جگرم خوردی ، وز خویش نپرسیدی
آخر چه کنی جانا ، گر بر جگر ات افتدپا بر سرِ درویشان ، از کبر منِه ، یارا
در طشتِ فنا ، روزی ، بی تیغ ، سر ات افتدبیچاره منِ مسکین ، در دستِ تو ، چون موم ام
بیچاره تو ، گر روزی ، مردی به سر ات افتدهُش دار که این ساعت ، طوطیِّ خطِ سبز ات
میآید و میجوشد ، تا بر شکر ات افتدگفتی شکَری بخشم ، عطّارِ سبک دل را
این بر تو گران آید ، رایی دگر ات افتد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
هر آن دردی ، که دلدارم فرستد
شفایِ جانِ بیمارم فرستدچو درمان است ، دردِ او دلم را
سزد ، گر دردِ بسیارم فرستداگر بی او ، دمی از دل برآرم
که داند ، تا چه تیمارم فرستدوگر در عشقِ او ، از جان برآیم
هزاران جان ، به ایثارم فرستدوگر دُر جویم ، از دریایِ وصلَش
به دریا در ، نگونسارم فرستدوگر از رازِ او ، رمزی بگویم
ز غیرت ، بر سرِ دارم فرستدچو در دِیرم ، دمی حاضر نبیند
ز مسجد ، سویِ خمّارم فرستدچو دامِ زرق بیند ، در برَم دلق
بسوزد دلق و زنّارم فرستدچو گبرِ نفس بیند ، در نهادم
به آتشگاهِ کفّارم فرستدبه دِیرم درکَشد ، تا مست گردم
به صد عبرت ، به بازارم فرستدچو بی کارم کند ، از کارِ عالم
پس آنگه ، از پیِ کارم فرستدچو در خدمت ، چنان گردم که باید،
به خلوت ، پیشِ عطّارم فرستد
میم ب در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
میم ب در ۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
متاسفانه هنوز فرصت نکردم که نظرات ارزشمند دوستان را مطالعه کنم و ممکن است در این نظرات آنچه که من سعی میکنم بیان کنم ـحالا درست یا غلط. نظرم در واقع، مشابه با نظری یا نظراتی از دوستان باشد که مایه مباهات است لطفاً اگر تمایل داشتید به نظری که در رباعی حافظ گذاشتم و برای صرفهجویی در وقت ارزشمند عزیزان ـچون که نظری کلی است شاید بتوان ذیل این عنوان: "خوانش حافظ بدون در نظر گرفتن پارادوکس بی معنی رفته است" مطرح شود تصور کنید در موضوع این لینک دو فکت حتی محکم تر دارم که علاقه مند آن منت توجه نهد عارض خواهم بود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹: