گنجور

حاشیه‌ها

داریوش در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۸:۰۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۵:

درود بر آقای دکتر علیمحمد امامی با نوشتن این حاشیه زیبا .

ملک آرشی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام شاعر:

نوشتهٔ آقای هدایت بسیار مغرضانه و خالی از داوری درست است. ایشان بدون تخصصی در حوزهٔ ادبیات کهن، آنگونه سخن می‌گوید که گویی شاعران بزرگ پارسی‌گوی، جملگی از همین چندین رباعیات منتسب به خیام الهام گرفته‌اند و خیام به گونه‌ای مبدع این شیوه بوده؛ این در صورتی است که همین رباعیات در زمان خودشان با ارزش ادبی متوسط در نظر گرفته شدند و از لحاظ بلاغت و صنایع ادبی آنقدر که غلو شده، غنی نیستند.

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۶:۲۷ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۸ - حبسیه:

یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر

یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود

مشخص است که درین بیت منظور شاعر از« میر شهر» کیست!

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۶:۰۶ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۸ - حبسیه:

یکی از بهترین قصیده های ملک الشعرا بهار که نمایانگر اوضاع خفقان آور رضاخانی و همچنین وضعیت او در زندان است .

شعر شاعران و آثار نویسندگان هر دوره از بهترین اسنادی است که میتوان اوضاع سیاسی و اجتماعی آن دوره را از آن درک و دریافت کرد.

البته ملک الشعرا بهار توصیف بسیار خواندنی و کاملتری از زندانهای رضاخانی دارد که در بخش ۵ و چند بخش دیگر از «کارنامه زندان» منظومه های او آمده است.

«با من این حبس گاه را کار است

حبس این بنده سومین‌بار است»

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۳۶ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است:

ادیب الممالک فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است
                             
کارهای مملکت ، از قاف تا قاف ، ای وزیر،
جملگی اصلاح شد ، جز کارِ اُوقاف ، ای وزیر

این چه تحقیق است ، کاندر وی ، همی باشد سبیل،
نانِ مسکینان ، به سانِ بادهء صاف ، ای وزیر

قاتلِ فخر است و سلّاخِ شرف ، جلّادِ حق،
عضوِ تحقیقِ تو ، یعنی فخر الاشراف ، ای وزیر

این چه دین است و چه آیین و چه قانون ، ای خدا،
این چه عدل است و چه حُکم است و چه انصاف، ای وزیر

هر چه خواهم شِکوه ی خود را سُرایم برملا،
فرصتَم ندهد به گفتن ، آن دُو سر قاف! ، ای وزیر

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جاوه فرماید::

ادیب الممالک فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جلوه فرماید:
                             
مُلکِ درویشی ، نه پنداری ، که بی لشکر گرفتم،
این ولایت ، من به آهِ خشک و چشمِ تَر گرفتم

من به حُول و قوّهء خود ، می نکردم این عفیفی،
بل به عُونِ حق ، عنانِ نفسِ شهوتگر گرفتم

بود در سر نخوتَم هر چند ، کوشیدم به نیرو،
نخوتَم زایل نشد ، تا آنکه ترکِ سر گرفتم

بود جانَم کودکی ، حرصَش پدر ، مامَش طمع ، من،
هم به جهدَش ، زان پدر ، وز چنگِ این مادر گرفتم

من در این دریایِ بی پایاب ، دریا رَستِگی را،
از قناعت کَشتی و از خامُشی لنگر گرفتم

آبِ حیوان بُد قناعت ، جُستم از ظلماتِ خلوت،
این روش تعلیم ، من از خضرِ پیغمبر گرفتم

بی نیاز ام گرچه ، لیکن در گدائی بهرِ دانش،
گوئیا عباس دوس ام یا از او دختر گرفتم

دوش ،  دل می گفت ؛  رَستم از علایق  ، "جلوه" گفتا ؛
کافرَم خوان ، این سخن ، گر من از او باور گرفتم

امیرحسین صدری در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۱۳ در پاسخ به ابوالحسن کاشانی دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:

بعید نیست.

بالاخره شیخ هم آخوند بوده دیگه 

امیرحسین صدری در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۱۲ در پاسخ به افشین دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:

به گمانم تا از سِر معشوق یعنی شمع با خبر شود

برگ بی برگی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۱:۱۹ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

استادِ بزرگوارتان که روانش قرینِ رحمت و مغفرتِ الهی باد بسیار نیکو هنر را تعریف نمودند و مصداقش هنرِ حافظ است که درونی و زاییده ی عشقِ اوست.

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۹:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۵:

امروز که بازارت، پرجوش خریدار ...

اشارتی است به آیه 111 سوره توبه

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَیٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ۚ

همانا خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده

ترجمه الهی قمشه ای

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۴:۳۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

«کعبه شش جهت» در بیت پایانی این غزل با توجه به بیت زیر درست است:

«کعبه و بتخانه‌ای در عالم توحید نیست/عاشق یکرنگ دارد قبله‌گاه از شش جهت» (غزل 1405، صائب تبریزی)

[عاشق یکرنگ به هر سو که بنگرد، جلوۀ دلدار را می‌بیند]

البته داستان زلیخا در بخش 4، بخش دهم از مصیبت‌نامه عطار نیز اشاره دارد به همین شش جهت (پس، پیش، بالا، پایین، چپ و راست)....

 

*برای پرهیز از دستکاری ناخواستۀ اسناد هویت ملی، مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

«تاج دواج» در مصرع نخست بیت 6 مفهوم روشنی ندارد. بررسی زیر شان می‌دهد که «تاج و دواج» باید درست باشد.

1-«تاج و دواح» سه بار از سوی حمیدالدین بلخی در مقامات بلخی آمده است.

2-عطار در بخش 13 وصلت نامه، «دواج و تاج» را به کار برده است.

باب 🪰 در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۲:۵۰ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

برای بنده، دعوای دیرینه عقل و عشق بیش از آن‌که یک واقعیتِ درونیِ انسان باشد، حاصلِ منبر و مذهب و سیاست و حتی برخی فلسفه‌هاست؛ جاهایی که از «دو دسته کردنِ» درون فرد و یا بین افراد، بسی سود می‌برند. امّا در تجربه‌ی زیسته‌ی ما، هیچ تصمیمی «صِرف عقل» یا «صِرف عشق» نیست؛ همیشه نسبی‌ست و درصدی از هر دو.

جالب است که فردوسی هم شاهنامه را دقیقاً از جمعِ جان و خرد آغاز می‌کند:
به نامِ خداوندِ جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
و از همان بیتِ نخست می‌گوید بی‌جان، خرد خشک می‌شود، و بی‌خرد، جان سرگردان.


در ادامهٔ همین نگاه، استاد عزیزم، زنده‌یاد خلیل عالی نژاد، جایی اشاره‌ی لطیفی داشت که به‌گمانم می‌تواند بحث عقل و عشق را از سطحِ «تعریف»، به سطحِ «ثمره» برساند:

طفیل هستی عشقند، آدمی و پری
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق، بی‌نصیب مباش
که بنده را نخرد کس، به عیبِ بی‌هنری


هنر، زاییده‌ی عشق است؛
و هنرِ حقیقی، معجزه‌ی عشق.

عشق را «اکسیرِ وجود» می‌دید که از مسِ خامِ آدمی، زرِ پخته می‌سازد، و «دُردانه‌ی دریای معرفت» می‌نامید که انسانِ عاشق برای به‌دست آوردنش، ناگزیر باید غواصی کند و سر تا پا در این دریا فرو رود. به‌همین دلیل می‌گفت:

عشق، جانِ جهان است؛ از آن رو منصور حلاج فرموده است: «جمله عالم تن است و جان، عشق است».
عشقِ حقیقی، مادام حضور در دلِ عاشق، او را خودبه‌خود از معصیت بازمی‌دارد.
عشق، محصولِ زیبایی‌ست و هنر، فرزندِ عشق؛ اجرای هنرِ اصیل جز از عهدهٔ عاشق برنمی‌آید.


از این‌جا به بعد، هنر برای او فقط «فن» یا «صنعت» نبود؛
بیشتر آنچه امروز هنر می‌نامیم را «سایه‌ای مجازی از وجود حقیقیِ هنر» می‌دانست و می‌گفت:
علتِ اصلیِ هنر، خودِ عشق است؛
بیستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد.


چون عشق، آموختنی نیست و علم آن در دفتر نمی گنجد،
زاییده‌اش – یعنی هنرِ راستین – نیز در اصل نه کسبی‌ست و نه تقلیدی، و همچون علتِ خود، وطنِ خاکی نمی‌شناسد.

به همین سبب بود که به سخنِ شمس و مولانا استناد می‌کرد؛
آن‌جا که شمس می‌گوید: «من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
و مولانا می‌افزاید: «قلم در وقت نوشتن عشق، بر خود می‌شکافد و عقل در شرح عشق، غرق در گِل می‌شود».


از این منظر، می‌توان گفت:
یک اثر هنریِ راستین، پیش از آن‌که «خلاقیت فردی» باشد، تعبیر و تفسیرِ رمز و رازی‌ست از آن‌چه عشق در دلِ صاحب‌هنر برپا کرده است؛ راهی‌ست برای بازگفتن غوغایی که نه عقل به‌تنهایی تابِ بیانش را دارد، و نه زبانِ عادی.


شاید نتیجه این باشد که:
سنجهٔ عشق، در نهایت نه در تعریف‌های ما، که در «هنرِ برآمده از آن» ظاهر می‌شود؛ آنجا که شعر و موسیقی – به قول استاد – دو بال می‌شوند برای رساندن «پرندهٔ معنی» به «آشیانهٔ فهم». 🌿

علی جوادی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد:

این حکایت ابتدا توسط عطار نیشابوری نقل نشده؟

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴:

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
                               
ای خُوش آنان که ، قَدم در رَهِ میخانه زدند،
بوسه دادند لبِ شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کِشان را ، کاین قُوم،
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

خونِ من باد ، حلالِ لبِ شیرین دهنان،
که به کامِ دلِ ما ، خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز ، مگر یاران دوش،
قدحِ باده ، به یادِ لبِ جانانه زدند

مُردم از حسرتِ جمعی ، که از آن حلقهٔ زلف،
سرِ زنجیر ، به پایِ دلِ دیوانه زدند

بندهء حضرتِ شاهی شدم ، از دُولتِ عشق،
که گدایانِ دَر اش ، افسرِ شاهانه زدند

عاقبت یک تن از آن قُوم نیامد به کنار،
که به دریایِ غم اش ، از پیِ دُردانه زدند

هیچ کَس در حرَم اش راه ندارد کانجا،
دستِ محرومی ، بر محرم و بیگانه زدند

گرنه کاشانهٔ دل ، خلوتِ خاصِ غمِ تو ست،
پس چرا مُهر تو را ،  بر درِ این خانه زدند

کَس نجُست از دلِ گم گشتهٔ ما ، هیچ نشان،
مو به مو ، هر چه سرِ زلفِ تو را  شانه زدند

آخر از پیرهنِ شمعِ  "فروغی" ، سر زد،
آتشی را  ، که نهان بر پَرِ پروانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴
                 
سالکانی ، که قدَم در رهِ جانانه زدند
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

مستی از شیشه و پیمانه ی خالی کردند
ساده لوحان ، که درِ کعبه و بتخانه زدند

فلکِ بی سر و پا ، حلقه ی بیرونِ  در است
در مقامی ، که سراپرده ی جانانه زدند

دامنِ عمرِ ابد ، در کفِ جمعی افتاد
که به سر پنجه ، سرِ زلفِ تو را ، شانه زدند

خنده ی صبحِ قیامت ، نکند بیدارَش
هرکه را ، راه به آن نرگسِ مستانه زدند

شِکوه از عالمِ تجرید ، نکردم هرگز
به چه تقصیر ، مرا گِل به درِ خانه زدند؟

نیست ممکن ، که به صد گریه ی مستانه رود
مشتِ خاکی ، که به چشمِ منِ دیوانه زدند

تن چه خاک است ، که مسجودِ ملایک باشد؟
بهرِ مِی ، بوسه به کنجِ لبِ پیمانه زدند

چشم از آن خال بپوشید ، که در روزِ نخست
برق در خرمنِ آدم ، به همین دانه زدند

فیضِ اربابِ جنون ، هیچ کم از دریا نیست
شد گهر ، سنگی ، اگر بر من دیوانه زدند

تا به آن گنجِ گهر ، دیده ی بدبین نرَسد
جغد ، نیلی است که بر چهره ی ویرانه زدند

لاله در سنگ نهان بود ، که آتشدَستان
سکّه ی داغ ، به نامِ منِ دیوانه زدند

عشق و هنگامه ی آغوش طرازی، هیهات
شمعِ دستی است ، که بر سینه ی پروانه زدند

سرِ دستی که فشاندند به عالم ، رندان
زاهدان ، در کمرِ سُبحه ی صد دانه زدند

خبرِ بحر ، از آن راهرُوان باید جُست
که قدم بر قدمِ گریه ی مستانه زدند

صائب ، از شرم برون آی ، که در روزِ ازل
طبلِ رسواییِ ما ، بر درِ میخانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه:

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات »
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
                 
صبح ، رندانِ صبوحی ، درِ میخانه زدند
در خراباتِ مغان ، ساغرِ مستانه زدند

مِیِ رنگین ، به خُمِ عشق ، که بُد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند

رازهایی ، که شنیدن نتوانست مَلَک
مِی ز پیمانه  ، به آن نکته و افسانه زدند

چونکه من دِیر رسیدم ، به لبم یک جرعه
ریخته دم به دم و طعنه ی جرمانه زدند

شُکرِ باری ، که از آن باده نماندم محروم
که درآن انجمن ، آن زمره ی فرزانه زدند

زآتشِ شمع ، نه تنها دلِ پروانه بسوخت
کاتشِ شمع هم ، از شعله ی پروانه زدند

دلِ عشّاق فتادند ، به خاکِ رهِ دِیر
طرّه ی مغبچگان را ، ز چه رو شانه زدند

خوش ام از شادیِ طفلان پریوش ، گرچه
سنگِ بیداد و ستم ، بر منِ دیوانه زدند

فانیا ، بیش مکن ناله ، ز ویرانی ، از آنک
گنجِ معنی طلبان ، خیمه به ویرانه زدند

۱
۲
۳
۴
۵
۵۶۴۷