گنجور

 
عطار

چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد

مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان

چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد

چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت

ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد

خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم

چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد

نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی

چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد

شراب و شاهد و شمع من و ز گوشهٔ مجلس

همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد

شکست توبهٔ سنگینم آبگینه چنان خوش

کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد

چو توبهٔ من بی دل شکستی ای بت دلبر

نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد

بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه

که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد

شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو

هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد

که می‌نماید عطار را رهی که گریزد

که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد