گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
                 
لعلِ تو ، به جان فزایی آمد
چشمِ تو ، به دلربایی آمد

چون صد گِرِه ام ، فُتاد در کار
زلف ات ، به گره‌گشایی آمد

با زنگیِ خالِ تو ، که بر ماه
در جلوهٔ خودنمایی آمد

در دیدهٔ آفتابِ روشن
چون نقطهٔ روشنایی آمد

با چشمِ تو ، می‌بباختم جان
چون چشمِ تو ، در دغایی آمد

بگریخت دلم ، ز چشمِ تو ، زود
وآواره ، ز بی وفایی آمد

در حلقهٔ زلف ات ، آن دم افتاد
کز چشمِ تو اش ، رهایی آمد

هرگاه که بگذری ، به بازار
گویند ؛  به جان فزایی آمد

یکتاییِ ماه ، شَق شد از رشک
تا سروِ تو ، در دوتایی آمد

بنشین و دگر مرُو ، اگرچه
در کارِ تو ، صد روایی آمد

دانی نبوَد صواب ، اسلام
آنجا که ، بتِ ختایی آمد

بُردی دلم و بِحِل بکردم
وَاشکم ، همه در گوایی آمد

در کارِ منِ جدا فُتاده
چندین خلل ، از جدایی آمد

بیگانه مباش ، زانکه عطّار
پیشِ تو ، به آشنایی آمد

حامد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

(ادامه متنِ بالا):👇

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ "مِی‌فُروش"
گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طَبع
سخت می‌گردد جهان بر مَردمانِ سخت‌کوش
وان گَهَم دَر داد جامی کز فُروغش بر فَلک
زُهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش
با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خُروش
تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی
گوشِ نامَحرم نباشد جایِ پیغامِ سُروش
(غزل۲۸۶)

*

دَر هَمِه دِیْرِ مُغان نیست چو مَن، شِیْدایی
خِرْقِه، جایی گِرُوِ بادِه و دَفْتَر، جایی
دِل که آیینِهٔ شاهی‌ست غُباری دارَد
از خُدا می‌طَلَبَم صُحْبَتِ روشَن‌رایی
کرده‌ام توبِه به دَسْتِ صَنَمِ "بادِه‌فُروش"
که دِگَر، مِی نَخورم بی‌رُخِ بَزْم‌آرایی
(غزل۴۹۰)

 

همچنین در پاره‌ای از غزل‌ها، حافظ اصطلاح "مُغبچه باده‌فُروش" را به کار می‌گیرد:

 

گر چُنین جِلوه کند "مُغبچهٔ باده‌فُروش"
خاک‌روبِ درِ مِیخانه کُنم مُژگان را
(غزل۹)

*

دوش رفتم به دَرِ مِیکده خواب‌آلوده
خِرقه تَر دامن و سَجّاده شراب‌آلوده
آمد افسوس‌کُنان "مُغبچهٔ باده‌فُروش"
گفت بیدار شو ای رَهروِ خواب‌آلوده
شُست و شویی کُن و آن‌گه به خَرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیرِ خراب آلوده
(غزل ۴۲۳)

 

ابیات فوق از حافظ در خصوص اصطلاح "مُغبچه باده‌فُروش" یادآور ترجیع‌بندِ معروف و مشهورِ هاتف اصفهانی است: 

 

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رَهَت، هم‌ این و هم‌ آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راهِ پرآسیب
درد عشقِ تو، دردِ بی‌درمان
بندگانیم؛ جان و دل بر کف
چشم بر حُکْم و گوش بر فرمان
گر سرِ صلح داری، اینک دل
ور سرِ جنگ داری، اینک جان
دوش، از شورِ عشق و جَذْبه‌ی شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران
آخِرِ کار، شوقِ دیدارم
سوی دیرِ مُغان کشید عِنان
چشمِ بَد دور، خلوتی دیدم
روشن از نورِ حق، نه از نِیران
هر طرف دیدم آتشی؛ کان شب
دید در طور، موسِیِ عِمران
پیری آنجا، به آتش افروزی
به ادب، گِردِ پیر، "مُغ‌ْبَچِگان"
همه سیمین‌عِذار و گُل‌رُخسار
همه شیرین‌زبان و تنگ‌دهان
عود و چَنگ و نی و دَف و بَربط
شَمع و نُقل و گُل و مُل و ریحان
ساقیِ ماه‌رویِ مُشکین‌موی
مُطربِ بذله‌گوی و خوش‌اَلْحان
مُغ و مُغ‌زاده، مؤبَد و دَستور
خدمتش را، تمام، بسته میان
منِ شرمنده از مُسلمانی
شُدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید: کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگَردان
گفت: جامی دهیدَشَ از مِیِ ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی، آتش‌پرستِ آتش‌دَست
ریخت در ساغر آتشِ سوزان
چون کَشیدم، نه عقل مانْد و نه هوش
سوخت هم کُفر از آن ‌و هم ایمان
مَست افتادم و در آن مستی
—به زبانی که شرحِ آن نَتْوان—
این سخن می‌شَنیدم از اعضا
—همه حَتَّی الْوَریدِ و الشَّرْیان—
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو
(هاتف اصفهانی)

 

در ادامه‌ی همین ترجیع بندِ زیبا و ماندگار هاتف اصفهانی است که در وصف "پیرِ باده‌فُروش" می‌گوید:

 

دوش رفتم به کویِ "باده‌فُروش"
ز آتشِ عشق، دل به جوش و خُروش
مَجلسی نَغز دیدم و روشن
میرِ آن بَزم، "پیرِ باده‌فُروش"
چاکران، ایستاده صف در صف
باده‌خواران نشسته دوش‌ به‌ دوش
پیر، در صَدر و مِی‌کِشان گِردَش
پاره‌ای مَست و پاره‌ای مدهوش
سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پُر از گفت‌وگو و لبْ خاموش
همه را از عنایتِ ازلی
چشمِ حق‌بین و گوشِ رازنیوش
سخنِ این به آن هَنیئاً لَک
پاسخِ آن به این که بادَت نوش
گوش بر چَنگ و چشم بر ساغر
آرزویِ دو کَون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای تو را دل، قرارگاهِ سُروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
دردِ من بنگر و به درمان کوش
پیر، خندان به طنز با من گفت
ای تو را، پیرِ عقل، حلقه به گوش
تو کجا؟ ما کجا؟ که از شَرمت
دختر رَز نشسته بُرقَع‌ْپوش
گفتمش: سوخت جانم؛ آبی ده!
و آتش من، فرونشان از جوش
دوش، می‌سوختم ازین آتش
آه، اگَر امشبم بُوَد چون دوش!
گفت خندان که: هین! پیاله بگیر!
سِتَدَم؛ گفت: هان! زیاده منوش!
جُرعه‌ای درکشیدم و گَشتم
فارغ از رنجِ عقل و مِحنتِ هوش
چون به هوش آمدم یکی ‌دیدم
مابقی را همه خُطوط و نُقوش
ناگهان، در صَوامعِ ملکوت
این حدیثم، سُروش، گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو
(هاتف اصفهانی)

حامد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

سِرِّ خدا که "عارفِ سالِک" به کَس نگُفت
در "حِیرتَم" که "باده‌فُروش" از کجا شَنید
(حافظ، غزل ۲۴۳)

حافظ، اصطلاحِ "باده‌فُروش" و "مِی‌فُروش" را بیست و سه بار در غزلیات خود به کار برده است. گاهی به عاطِفَت و تهنیتِ "پیرِ مِی‌فُروش" اشاره می‌کند:

هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ "پیرِ مِی‌فُروش"
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ رُوشنم
(غزل ۳۴۳)

*
صبا به تَهنیتِ "پیرِ مِی‌فُروش" آمد
که موسمِ طَرَب و عِیش و ناز و نوش آمد
ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر ز مستیِ "زُهدِ ریا" به هوش آمد
(غزل ۱۷۵)

*
دی "پیرِ مِی‌فُروش" که ذِکرش به خیر باد
گُفتا شراب نوش و غَمِ دل بِبَر ز یاد
گفتم به باد می‌دَهدَم باده‌ی نام و نَنگ
گفتا قبول کُن سخن و هر چه باد، باد
(غزل ۱۰۰)

*
احوالِ شیخ و قاضی و شُربُ الیَهودِشان
کردم سؤال صبحدم از "پیرِ مِی‌فُروش"
گفتا نه گُفتنیست سخن گرچه مَحرمی
دَرکَش زبان و پرده نگه دار و مِی بنوش
(غزل ۲۸۵)

*
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که "پیرِ مِی‌فُروشانش‌"، به جامی بر نمی‌گیرد
از آن رو هست یاران را، صفا‌ها با مِی لَعلَش
که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمی‌گیرد
(غزل ۱۴۹)

اصطلاح "پیرِ مِی‌فُروش" از آن جهت به پیر، اطلاق شده است که او "مِی" حِکمت و معرفت و "باده"ی عشق و محبّت را در ازای گُذر از "زُهد ریایی" و فُروختن اسبابِ زُهد و شریعت (خِرقه، دَلق، تسبیح و سجّاده) به سالکان راه حق می‌فروشد، یعنی باید اسبابِ تعلّقِ زاهدانه و اسبابِ ریا و تزویر را در محضر پیر رها کنی تا به تو باده‌ی معرفت بفروشد:

تَسبیح و خِرقه لذّت مَستی نَبخشَدَت
هِمَّت در این عَمل، طَلب از "مِی‌فُروش" کُن
(غزل۳۹۸)

*
دَمی با غم به سَر بردن، جهان یک سَر نمی‌ارزد
به مِی بِفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمی‌ارزد
به کویِ "مِی‌فُروشانش"، به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجّادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد
(غزل ۱۵۱)

*
دَلق و سَجّادهٔ حافظ بِبَرَد "باده‌فُروش"
گر شَرابش ز کَفِ ساقی مَه‌وَش باشد
(غزل۱۵۹)

*
خدا را کم نشین با خِرقه‌پوشان
رُخ از رندانِ بی‌سامان مَپوشان
در این خِرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قَبای "مِی‌فُروشان"
(غزل ۳۸۶)

*
بَر دَرِ مِیْخانِه رَفْتَن، کارِ یِکْرَنْگان بُوَد
خودفُروشان را به کویِ "مِی‌فُروشان"، راه نیست
(غزل ۷۱)

*
بشارت بَر به کویِ "مِی‌فُروشان"
که حافظ توبه از "زُهدِ ریا" کرد
(غزل ۱۳۰)

علاوه بر این، به نظر می‌رسد که اشارات حافظ به اصطلاحات "عارفِ سالک" و "حیرت" (وادی ششم از هفت شهر عشق عطار) در بیت غزل ۲۴۳، نیم‌نگاهی به این غزل شیخ نیشابور هم داشته باشد:

به یک دَم زُهدِ سی‌ساله، به یک دَم باده بِفروشم
اگر در باده اندازد، رُخت عکسِ تَجلّی را
نگارینی که من دارم، اگر بُرقَع براندازد
نمانَد زینت و رونق، نِگارستانِ مانی را
دلآرامی که من دانم، گر از پرده برون آید
نبینی جز به مِیخانه، ازین پس اهلِ تَقوی را
(عطار، غزل۲)
*
ساقیا توبه شکستم، جُرعه‌ای مِی دِه به دَستم
من ز مِی نَنگی ندارم، مِی‌پَرَستم مِی‌پَرَستم
سوختم از خویِ خامان، بَر شُدم زین ناتمامان
نَنگم است از نَنگِ نامان، توبه پیشِ بُت شکستم
من نه مردِ ننگ و نامم، فارغ از انکارِ عامم
"مِی‌فُروشان" را غُلامم، چون کنم، چون مِی‌پَرَستم
دین و دل بر باد دادم، رَختِ جان بر در نهادم
از جهان بیرون فِتادم، از خودی خود بِرَستم
خِرقه از تن برکَشیدم، جامِ صافی در کشیدم
عقل را بر سَر کشیدم، در صفِ رندان نشستم
(عطار، غزل ۴۷۹)
*
که بَرَد به نزدِ شاهان ز منِ گِدا پیامی؟
که به کویِ "مِی‌فُروشان" دو هزار جَم به جامی
شده‌ام خَراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همّتِ عزیزان برسم به نیک‌نامی
(حافظ، غزل ۴۶۸)

*
کردارِ اهلِ صومعه‌ام کرد مِی‌پَرَست
این دود بین که نامهٔ من شُد سیاه از او
سُلطانُ غم هر آن چه تَواند بگو بکُن
من بُرده‌ام به "باده‌فروشان" پناه از او
(غزل ۴۱۳)

*
قَدَح پُر کُن که من در دولتِ عشق
جوانبختِ جهانم گرچه پیرم
قراری بَسته‌ام با "مِی‌فُروشان"
که روزِ غم به جُز ساغر نگیرم
(غزل ۳۳۲)

*
بدین شُکرانه می‌بوسم لبِ جام
که کرد آگَه ز رازِ روزگارم
اگر گفتم دُعایِ "مِی‌فُروشان"
چه باشد؟ حقِّ نعمت می‌گُزارم
(غزل ۳۲۳)

*
سَحرگاهان، که مَخمورِ شبانه
گرفتم باده با چَنگ و چَغانه
نهادم عقل را رَه ‌توشه از مِی
زِ شهرِ هستی‌اش کردم رَوانه
نگارِ "مِی‌فُروشم" عشوه‌ای داد
که ایمن گشتمَ از مَکرِ زمانه
(غزل ۴۲۸)

*
گر "مِی‌فُروش" حاجتِ رندان روا کند
ایزد گُنه ببخشد و دفعِ بَلا کند
(غزل۱۸۶)

*
هاتِفی از گوشهٔ میخانه دوش
گُفت ببخشند گُنه، مِی بِنوش
لُطفِ الهی بِکُنَد کارِ خویش
مژدهٔ رحمت برساند سُروش
این خِرَدِ خام به میخانه بَر
تا مِیِ لَعل آوَرَدَش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قَدَر ای دل که توانی بکوش
لُطفِ خدا بیشتر از جُرمِ ماست
نکتهٔ سَربسته چه دانی؟ خموش
گوشِ من و حلقهٔ گیسویِ یار
رویِ من و خاکِ درِ "مِی‌فُروش"
(غزل ۲۸۴)
(ادامه دارد...)

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۱:۱۱ در پاسخ به کوروش دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش. اینم هست😊

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۵۹ در پاسخ به رضا جعفری دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

حافظ خودش میگه که تمام افتخار و بزرگیش به چیه. به "رند" بودنشه. تو نمیخواد از بزرگی حافظ حرف بزنی

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۵ در پاسخ به حمید دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

دوست عزیز به قول جنابعالی حافظ یه رند است و این را دهها بار گفته ضمنا حافظ یه دانشمندی بوده تیزبین و همه ادیان و فرقه های زمان خودش را می شناخته ولی شعری که گفته مال زمان خودش بود به حال و هوای شعر توجه کنید ربطی به وقایع گذشته نداره. گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت. داره میگه این ولایت متوجه شدید رند تشنه لب هم خود حافظه ربطی به کس دیگه ای نداره

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۱۴ در پاسخ به ابي دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

دقیقا باید تفسیرهای مذهبی با اذهان آشفته را از گفته ی حافظ دور کرد. تا یه شعری یا اختراعی علمی جایی می بینند فوری به عقاید خودشون می چسبونند تا شاهدی برای افکار بی معنی خودشون بیابند

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۰۹ در پاسخ به وحید بافنده دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

چه ربطی داره؟ چرا آسمون ریسمون می بافی؟ به طور روشن حافظ داره میگه که از بین قرآن های مختلف 14 نوع یا روایت آن را حفظم. و حتی اگه کسی مثل من 14 نوع قرآن را هم حفظ باشه بازم تنها عشقه که به فریادش می رسه. ضمنا حافظ بارها و بارها گفته که من یک رندم. حالا بگو کدامیک از رهبران اسلام شیعی رند بودن؟

محمود در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۸:۰۹ در پاسخ به عادل دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲:

بله کاملا درسته

«همه دم» به صورت ناخودآگاه به ذهن میاد به جای «هر دم»

Ali Shah در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۷:۲۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۲:

جالب است روند پادشاهی رسیدن در ایران یک روند اکتسابی است منوچهر باید دوره هایی را بگذراند تا شایسته پادشاهی شود 

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰:

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد

یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

دلبر من رفت و عاشقان دل از دست داده را خبر نکرد.از همنشینان شهر و رفیقان سفر این طریقت هم یادی نکرد .

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت

یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

یا اقبال و شانس با من انصاف نداشت یا دلبر من از این شاهراه طریقت عبور نکرد.

حافظ در عین انتقاد از دلبر به دفاع از راه عاشقی می پردازد و آن را شاهراه طریقت می داند .شاهراه راه بزرگی است و یک پادشاه طبعا باید از آن عبور کند .شاهراه عشق آنقدر بزرگ و معروف است که عبور نکردن از آن خود بی انصافی و بی مروتی است .

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

گفتم شاید با گریه دلش را نام و مهربان کنم ولی دلش سخت بود و گریه در آن اثر نکرد .گریه حافظ تعجبی ندارد او یک دلبر قدرتمند را از دست داده و نگران راه عاشقی است .در واقع از نظر او یک فرصت مهم از دست رفته است.

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من

سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

گستاخی و سنگدلی نکن چرا که این دل بیقرار من  که در دام عاشقی افتاده این فکر را از سر به در نمی کند .

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من

کاری که کرد دیدهٔ من، بی‌نظر نکرد

در اینجا با توجه به بیت قبل که از دلبر قطع امید می کند و راهش را جدا می داند باید مخاطب دیگری در میان باشد .این مخاطب خود عشق است .

ای عشق هرکس روی تو را دید بوسه ای بر چشم من زد چون چشم من با نظر ویژه ای به تو نگاه کرده و با دیگران فرق دارد .

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

و در انتها باز هم از شاه گله می کند که من خودم را آماده کرده بودم تا مثل شمع در برابر باد جانم را فدا کنم ولی او مثل نسیم سحر حتی از کنار ما عبور نکرد.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

اگر و تنها اگر اندکی در بیت‌های این غزل دقت کنیم، در خواهیم یافت که مصرع دوم هر بیت، پاسخ و یا تایید مصرع نخست همان بیت است. بنابراین در مصرع دوم بیت شماره 9، «کشتی زبَرَم» (به جای «کشتی زَرَم») درست. این نکته را نسخه عبدالرسولی و نیز نسخه‌های خطی مجلس تایید می‌کند (از 10 نسخه، تنها یک نسخه آن را به شکل «کشتی زرم» ثبت کرده است). نُه نسخه خطی به شرح زیر می‌باشند (شماره ثبت یا شماره دفتر به همراه صفحۀ pdf):

1376/ص 162، 208233/ص 296، 4605/ص 230، 13312/ص 302، 74633/ص 295، 78580/ص 189، 44570/ص 251، 44600/ص 322 و 12933/ص 154.

 

*با بهره‌گیری از نگرش سیستمی، از احتمال بروز خطا بکاهیم.

سفید در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای:

 

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم تو را حکمت چه بود...

 

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را...

 

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو پیوندم زنند...

 

 

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹:

با غزلی مفصل و بحث انگیز مواجهیم که گوشه ای از تجربیات عاشقی حضرت حافظ است . مطلع غزل فتح باب است و می خواهد تصویری از راه عاشقی را بیان نماید . مقطع غزل ( بیت آخر ) هم نشان می دهد که ظاهرا این غزل در حضور شاه خوانده شده است .اما دوازده بیت میانی هم به سه قسمت  قابل تقسیم است چهار بیت در توصیف می و مستی ، چهار بیت در توصیف عشق و چهاربیت در توصیف رابطه عاشق و معشوق .

دلم جز مِهرِ مَه‌رویان، طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش، ولیکن در نمی‌گیرد

راه عاشقی اینگونه است که دل را زیبارویان به خود جذب می کنند و این راه برای هر دلی منحصر به فرد است . هر دلی جذب جلوه ای از معشوق واقعی می شود . معشوق یکی است ولی جلوه های زیبای گوناگون دارد و هر دلی جذب یکی از این جلوه ها می شود . به همین علت لفظ ماهرویان به کار رفته است .وقتی این جاذبه ایجاد شد دیگر راه برگشتی برای عاشق وجود ندارد حتی اگر دل را نصیحت کنی.

خدا را ای نصیحت‌گو، حدیثِ ساغر و مِی گو

که نقشی در خیالِ ما، از این خوش‌تر نمی‌گیرد

در این ابیات صحبت از می و مستی است .به کسی  یا کسانی که حافظ را نصیحت می کنند که از راهش برگردد می گوید : ای نصیحت گو تو را به خدا از پیاله و شراب سخن بگو چون در ذهن ما بهتر از این سخن حک نمی شود.شراب مقدمه مستی است . عاشق با شراب،  امید به مست شدن دارد تا حضور معشوق را درک کند.

بیا ای ساقی گُل‌رُخ‌، بیاور بادهٔ رنگین

که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمی‌گیرد

ای ساقی زیبارو آن شراب رنگین را بیاور که در درون ما بهتر از این فکر چیزی وجود ندارد .شاید شراب رنگین کنایه از انواع شراب است که می تواند مستی را ایجاد کند . مثلا یک شراب غم را می زداید یکی اضطراب یکی منیت و یکی غرور و الی آخر .

صُراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب‌! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمی‌گیرد

من برای اینکه نمی خواهم شرابخوار به نظر آیم جام شراب را در زیر خرقه خود حمل می کنم( هدف حافظ عشق ورزیدن است نه شرابخواری و بد مستی ) و مردم فکر می کنند با این خرقه که پوشیده ام حتما در زیرش  دفتری به همراه دارم و این فکر عجیبی است . چگونه این چیزی که می کشم دفتر است و با این خرقه آتشین ریا نمی سوزد ؟ 

من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی

که پیرِ مِی فروشانش‌، به جامی بر نمی‌گیرد

این خرقه وصله پینه ای که نشانه ریاکاری است را می خواهم روزی بسوزانم چرا که آن قدر بی ارزش است که آن پیر می فروش هم در ازای آن جام شرابی به من نمی دهد.جام شراب حد اقل امید به مستی می دهد ولی در این خرقه هیچ امید و خیری نیست.

از آن رو هست یاران را، صفا‌ها با مِی لَعلَش

که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمی‌گیرد

از اینجا توصیف عشق آغاز می شود.عشق لبی لعل وش و می گونه دارد که بوسیدنش یاران را صفا و پاکی می بخشد چرا که مثل گوهریست که در آن فقط راستی و پاکی می بینی .عشق  عاشق را پاک نهاد می کند.

سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟

برو کاین وعظ بی‌معنی‌، مرا در سر نمی‌گیرد

عشق سر و چشمی دارد که دلرباست  . آن وقت تو می گویی چشم از او بردارم ؟ برو این نصیحت تو بی معنی است و در سرم جا نمی گیرد..اطلاق سر  و چشم به عشق اشاره به این موضوع دارد که عشق یک فکر جدید و یک نگاه جدید به عاشق می دهد که قابل صرف نظر کردن نیست.

نصیحتگو‌‌یِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم، مگر ساغر نمی‌گیرد

گویا آنکه رندان پاک نهاد را نصیحت می کند و از عشق برحذر می دارد نمی داند که دارد با قانون الهی می جنگد . عشق یک قانون است و عاشق عین قانون رفتار می کند . دل آن نصیحت گو را تنگ و غمزده می بینم مگر او پیاله شراب به دست نمی گیرد تا غمش را درمان کند؟

میانِ گریه می‌خندم‌، که چون شمع اندر این مجلس

زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمی‌گیرد

این صحبت ها و نصیحت ها گریه آوراست ولی من می خندم . مثل شمع در این مجلس زبانی آتشین دارم و غزلی آتشین می گویم هرچند که تاثیری ندارد .

چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را

که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوش‌تر نمی‌گیرد

حافظ از حاضران روی گردان می شود و رو به معشوق می کند : چه خوب دلم را شکار کردی چشم مست تو را بنازم که کسی پرنده های وحشی را هم اینگونه صید نمی کند . بدون اینکه تیری بزنی من جذب تو شدم.

سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنا‌یِ معشوق است

چه سود افسونگر‌ی ای دل؟ که در دلبر نمی‌گیرد

داستان عاشق و معشوق حکایت احتیاج عاشق و احساس بی نیازی معشوق است  . و ای دل هر حیله ای به کار بگیری در  معشوق  اثر ندارد او نیازی به تعریف و تمجید تو ندارد و کار خودش را می کند.

من آن آیینه را روزی، به دست آرَم سِکَنْدَر‌وار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی‌، ور نمی‌گیرد

اما من آن آیینه حقیقت بین را روزی با تلاشی مانند اسکندر که به دنبال چنین آینه ای بود به دست خواهم آورد. این تلاش آتشین را ادامه می دهم یا می گیرد و دلم با این آتش صیقل می یابد  و آیینه می شود یا نمی گیرد ( و خود معشوق آن را پس از مرگ صیقل می دهد ) . نگاه فرا دنیایی حافظ را در اینجا می بینیم.عشق از نظر او حد و مرز مرگ را نیز درهم می شکند چرا که « هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما»

خدا را رحمی ای مُنْعِم‌، که درویشِ سرِ کویت

دری دیگر نمی‌داند، رهی دیگر نمی‌گیرد

خطاب به معشوق که جلوه ای از غنای مطلق است می گوید: ای نعمت بخش بی نیاز تو را به خدا رحمی کن که من درویش و گدای در خانه تو هیچ در دیگری را نمی شناسم و به هیچ راه دیگری آشنا نیستم. 

بدین شعرِ ترِ شیرین‌، ز شاهنشَه عجب دارم

که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمی‌گیرد

و در بیت آخر حرف خود را به شاه می زند که در مجلس نشسته است که من با این شعر تر و تازه از شاه تعجب می کنم که چرا سر تا پای حافظ را طلا نمی گیرد.

ahmad aramnejad در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶:

درود و عرض ادب
مصراع هفتم با وزن اعلام شده برای این شعر نمیخواند ودر دیوان شمس جلد اول تصحیح استاد بدیع الزمان فروزانفراین مصرع بصورت زیر اصلاح شده است
"چو چشم خود بمالم خود جُزِ تو"
اما شخصا تصور می کنم که توسط نساخان حرفی یا کلمه ای از کتابت افتاده باشد مثلا بجر تو یا جز از تو هم وزن را درست می کنم هم معنای روانتری را به مصراع می بخشد 
مولانا در بسیاری از اشعار خودتنها خدا را موجود می داند وکل کائنات را موجود بواسطه خدا می داند و این مصراع به انضمام مصراع بعدی دقیقا مطابق با نظرات مولاتاست

حامد عشقی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۴۱ در پاسخ به کتایون فرهادی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱ - حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان:

خیلی ممنونم از لطف بی حد شما 

سپاس برای زحماتتون خانم فرهادی 

رحمت الله علی بیگلی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۰ در پاسخ به همشهریِ شما دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:

جناب سعدی که صاحب کمالات و سخندان و سخن شناس است ، ارج و قدر  جایگاه کلام خود را نیز می شناسد و بدان مباهات می کند. به چند نکته ذیل توجه شما را جلب می کنم. 

علی بیگلی رحمت الله 

 

گه گه خیال در سرم آید که این منم

ملک جهان گرفته به تیغ سخنوری

...

هفت کشور نمی‌کنند امروز

بی مقالات سعدی انجمنی

...

شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز
همی‌برند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

آمیرزمحمود در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶:

همایون شجریان توی تصنیف سعید فرجپوری بهتر بود با بیت اول غزل شروع نمی کرد. چون این بیت برازندگی خوبی با وزن عروضی نداره و برای ریتم تصنیف هم سنگینه. 

علی احمدی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸:

یارم چو قدحْ به دست گیرد

بازارِ بُتانْ شکست گیرد

معشوق من وقتی جام باده را به دستش می گیرد دیگر بازار معشوق های دیگر رونقی ندارد و شکست می خورد .

معشوق با جام شرابی که در دست دارد هم خود مست می شود و هم عاشق را مست می کند .در این مستی عاشق امیدوارانه انتظار وصال دارد .

هر کس که بدیدْ چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد؟

معشوق آنقدر مست است که هر کس چشم مستش را دید گفت مامور کجاست تا او را دستگیر کند . این مصرع را می توان اینگونه خواند : کجاست ماموری که بتواند او را دستگیر کند.

در بحرْ فِتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شَست گیرد

من عاشق هم مثل ماهی در دریای عشق  افتاده ام تا شاید یار مرا با دست خود صید کند ( باز هم امید) 

در پاشْ فِتاده‌ام به زاری

آیا بُوَد آن که دست گیرد؟

با ناله و زاری در پایش  افتاده ام آیا ممکن است  دستم را بگیرد ( حالت نامطمئن حاکی از امید )

خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ

جامی ز مِیِ اَلَست گیرد

دل هر کس که مانند دل حافظ امیدوار و عاشق است شاد باشد که بتواند جامی از شراب ازلی بنوشد. شراب ازلی چیست ؟ همان شرابی که از بدو آفرینش وجود دارد . هم شراب امید که با آن متولد می شویم وهم شراب عشق که پس از درک معشوق از دست او می گیریم. 

 

این غزل در عین سادگی امیدوارانه ترین غزلی است که از حافظ خوانده ام

داریوش در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:

شاید منظور چشم خروس جنگی باشد .

۱
۲
۳
۴
۵۶۴۲