سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
کَشتیِ عمر ما ، کنار افتاد
رَخت در آب رفت و کار افتادموی ، همرنگِ کفکِ دریا شد (کفِّ)
وز دهان ، درِّ شاهوار افتادروزِ عمری ، که بیخ بر باد است
با سرِِ شاخِ روزگار افتادسر به رَه در نهاد ، سیلِ اجل
شورشی سخت در حصار افتادمستییی بود ، عهدِ بُرنایی
این زمان ، کار با خُمار افتادچون به مقصد رَسَم ، که بر سرِ راه
خَر نگونسار گشت و بار افتادگل چه گویم ، ز گلسِتانِ جهان
که به یک گل ، هزار خار افتادهر که در گلسِتان دنیا خفت
پایِ او ، در دهانِ مار افتادهر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنجِ بی شمار افتادبی قراری چرا کنی چندین؟
چه کنی ، چون چنین قرار افتادچه توان کرد ، اگر ز سکّهٔ عمر
نقدِ عمرِ تو ، کم عیار افتادتو مَزن دم ، خموش باش خموش
که نه این کار ، اختیار افتادگر نبودی امید، وایِ دلَم
لیک ، عطّار امیدوار افتاد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷
صبح دم زد ، ساقیا هین الصبوح
خفتگان را در قدح کن ، قوتِ روحدر قدح ریز آب خضر ، از جامِ جم
باز نتوان گشت ازین دَر ، بی فتوحتوبه بشکن ، تا درست آیی ز کار
چند گویی ، توبهای دارم نصوحمطربا ، قولی بگو از راهوی (=رهاوی)
راه راهِ راهوی است ، اندر صبوحدل ز مستی ، قولِ کَس مینشنود
زانکه بشنوده است ، قولِ بوالفتوحچون سرانجامِ تو ، طوفانِ بلا ست
عمرِ تو چه یک نفس ، چه عمرِ نوحگر ز عطّار ، این سخن مینشنوی
بشنُو از مرغِ سحر ، صورِ صلوح
فریما دلیری در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸۰:
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند
اصلا چه معنی داره که شما به غیر من برید تو خواب یکی دیگه
لطفا فقط و فقط به خواب من بیان
سپاس
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
خود بر صفتِ جبّه و دستار برآمد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
دی ، پیرِ من ، از کویِ خرابات برآمد
وز دلشدِگان ، نعرهٔ هیهات برآمدشوریده ، به محراب فنا ، سر به بر افکند
سرمست ، به معراجِ مناجات برآمدچون دُردیِ جانان ، به رهِ سینه فرو ریخت
از مشرقِ جان ، صبحِ تحیّات برآمدچون دوست ، نقاب از رخِ پُر نور برانداخت
با دوست فرو شُد ، به مقامات برآمدآن دیده ، کزان دیده ، توان دید جمالَش
آن دیده پدید آمد و حاجات برآمدمقصود به حاصل شد و طالب به تعیّن
محبوب قرین گشت و مهمّات برآمدبد بازِ جهان بود ، بدان کوی فرو شُد
وَاقبالِ بَدان بود ، که شهمات برآمددین داشت و کرامات و به یک جرعه مِیِ عشق
بیخود شد و از دین و کرامات برآمدعطّار ، بدین کوی ، سراسیمه همی گشت
تا نفی شد و از رَهِ اثبات برآمد
فاطمه ظفرنژاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:
جناب عنایت با سلام دوباره و پوزش.
چهار عنصر باد و آب و خاک و آتش را سهروردی با هفت رونده آورده است و در کتاب مونس عشاق یا همان در حقیقت عشق میگوید:
چون آدم را بیافریدند آوازه در ملا اعلی افتاد که از چهار مخالف خلیفه ای را ترتیب دادند. آنگاه نگارگر تقدیر پرگار بر تخته خاک نهاد، صورتی زیبا پدیدار شد، این چهار طبع را که دشمن یکدیگرند به دست این هفت رونده که سرهنگان خاص اند بازدادند تا در زندان شش جهتشان محبوس کردند. چندانکه جمشیدخورشید چهل بار کره مرکز برآمد.... کسوت انسانیت در گردنشان افکندندتا چهارگانه یگانه شد... اهل ملکوت را آرزوی دیدار برخاست
آیا آن هشت ویژگی اولوهیت که شما فرمودید با این هفت رونده سهروردی همانندی یا همخوانی دارند؟سپاسگزارتان می شوم در باره آن هشت و این هفت اگر راهنمایی بفرمایید
فاطمه ظفرنژاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۴۸ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:
سلام جناب عنایت. لطفا درباره هشت ویژگی و بارگاه اولوهیت بیشتر راهنمایی می فرمایید
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷:
مصرع نخست بیت شماره 1 به شکل «خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد» رابطه معنایی با مصرع دوم خود ندارد؛ هرچند–آری هرچند–زیبا به نظر میرسد. به استناد نسخههای نفیسی، نخعی و محمدی و نیز نسخههای خطی مجلس به شماره دفتر 13297، شماره ثبت 44667 و 78528 این مصرع عبارت است از:
«باده کو تا خرد، این دعوی بیجا ببَرد»
با چنین تغییری، معنی کل بیت روشن میشود: آن باده کجاست که خِرَد–این مدعی بیجا–را از میان ببرد؛ ما را بی خویشتن سازد و ننگ خود بودن را از ما بگیرد.
درخور یادآوری است که در نسخههای یاد شده، تعداد بیتها بیش از شش است و بیت کنونی شماره 4 نیز دیده نمیشود.
*مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.
*با بهرهگیری از نگرش سیستمی، از دستکاری ناخواسته اسناد هویت ملی بپرهیزم و احتمال بروز خطا را کاهش دهیم.
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۵۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰:
به استناد لغتنامه دهخدا (ستون دوم و سوم، صفحه 55، چاپ 1377)، «آبسنگ» یا «آبزن» حوضچهای سنگی یا چوبی بوده که بیمار را در آن میگذاشتند تا با بُخور بهبود یابد.
بیت شماره 2: مانند کسی که از خود درخت برای آزردن آن، دسته تبر درست کند.
یگلن در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۲:۰۰ در پاسخ به پدرام باستانی پور دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱:
نخیر محمدرضا شجریان اشتباه خونده و شعر رو اتفاقاََ خراب کرده. خیلی قبلتر هایده همین آهنگ رو بهتر خونده و شاید قدیمیتر هم باشه اما شجریان یا هایده یا هرکی دیگه که اینجوری خونده باشه اشتباه خونده و اشتباه اشتباهه
بهنام در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۱ در پاسخ به حبیب اله حاجی زاده دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا:
توضیح:
من به رنجم زین، چه رنجهام میشوی
از نیکویی تو ناخشنودم، چرا خود را برای من به زحمت میاندازی؟
بهنام در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او:
پدرانتان را در کشتی نوح از طوفان و موج حفظ کردم، مثل کرم ابریشم در محفظهی پیله
علی علائی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را به ظن آنک گاو اوست:
ترجمه ای که توسط هوش مصنوعی انجام شده از بنیان اشتباست و چیز دیگری شده!
حذف کنید این بساط هوش مصنوعی را!
احمد خرمآبادیزاد در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷:
مصرع نخست بیت 6 به شکل «جهانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم» با داشتن یک سیلاب اضافی، از نظر وزنی لنگ میزند. در 9 نسخه از 11 نسخه خطی مورد بررسی، به جای «جهان» واژه «جانها» ثبت شده است (در برابر یک مورد «جانم» و یک مورد «جهانها»). در نسخه عبدالرسولی نیز «جانها» دیده میشود.
علی احمدی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:
دَمی با غم به سر بردن، جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمیارزد
غم بر دو قسم است .یکی غم از دست دادن داشته ها که همان اندوه است و دوم غم نداشته ها که همان نگرانی و اضطراب است .ظاهرا در این غزل منظور از غم همان اضطراب و نگرانی است.
حضرت حافظ بر این باور است که دنیا علیرغم ناپایداری و عدم اطمینان نباید باعث اضطراب ما شود حتی یک لحظه. .عجیب است مگر می شود بدون استرس زندگی کرد ؟بله می شود شرطش این است که این جامه(دلق) اضطراب را به می بفروشی .باده ای که بتواند تو را از اضطراب برهاند .و این باده جز امید نیست .امید و ترس دو روی یک سکه اند .ناپایداری دنیا باعث اضطراب است ولی اگر نور امید در دلت باشد بر اطمینان خود می افزائی و از اضطراب می رهی .
دلق نمادی از ضوابط خشک و خودساخته صوفیانه و زاهدانه است که بر اساس مصلحت های من در آوردی به هم وصله شده و شکل گرفته است و فقط اضطراب انگیز است و غمبار .این دلق را باید داد و به جایش "می" گرفت.
به کویِ می فروشانش، به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
یکی از اضطرابهای ما همین سجاده تقواست .کسی که مقید به تقواست نگران گناه است طوری که مایوس از رحمت خداست و گاهی خود را نمی بخشد چنین سجاده تقوایی را در کوی می فروشان ارزشی نمی بخشند و آن را با پیاله می هم قابل مقایسه نمی دانند .
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمیارزد؟
حافظ حتی بر این باور است که در راه عاشقی هم نباید در اضطراب ماند و درجا زد .اضطراب از اینکه رقیب که مراقب رفتار عاشق است سرزنش کند که عاشق روی از درگاه معشوق بردارد .عاشق باید در این راه اعتماد به نفس داشته باشد و امید خود را برای وصال حفظ کند .سوالی که در مصرع دوم مطرح کرده حکایت از این اعتماد به نفس و ناباوری است.مگر سر ما چگونه است که نباید براین درگاه باشد؟
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد
یکی از اضطرابها نگرانی در مورد مقام است .اینکه شکوه تاج سلطانی را تجربه کنی کلاه جذابی است اما با خطراتی همراه است و داشتن این مقام با در نظر گرفتن اینکه سرت به باد رود نمی ارزد .یعنی تو می توانی مقام داشته باشی و خدمت کنی ولی بدون دغدغه باید باشد .ترس از اینکه نتوانم این کار را انجام دهم نشان می دهد که باید قید آن کار و مقام را بزنم .
چه آسان مینمود اول غمِ دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
اضطراب بعدی در مورد مال و ثروت و سود است .وقتی در این دریا وارد می شوی به نظر می آید کار آسان است ولی چالشهای طوفانی در راه است که باعث می شود کارت را اشتباه بدانی و بگویی اگر صدها جواهر هم به دست آورم ارزشی ندارد..اگر گام بزرگی برداشته ای که باعث اضطراب است باید گامت را کوتاه کنی .
تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادیِّ جهانگیری، غمِ لشکر نمیارزد
در اینجا با معشوق صحبت نمی کند .روی سخن وی با چهره هایی است که به دلایلی خواهان شهرت هستند . درست است که شهرت شادی آور است ولی رویت را از مشتاقان بپوشان منظور از پوشاندن روی یعنی اینکه خیلی خود را در انظارلشکر مشتاقان قرار نده چون به اضطراب می افتی که چطور آنان را مشتاق خود نگهداری .(چقدر این کلمه مشتاق شبیه follower است)
برو گنج قناعت جوی و کُنج عافیت بنشین
کـه یکـدم تنگدل بودن به بَحر و بَر نمیارزدحافظ چاره کار را در قناعت می داند قناعت گنجی است که باعث پیشگیری از اضطراب است .به هر حال دنیا نامطمئن و ناپایدار است و ما باید به یک حدی از توانایی و دارایی قانع باشیم .ملاک این قناعت هم توان خوش بودن و عدم اضطراب است.با هر مقام و ثروت و شهرتی قناعت ممکن است .توانایی رضایت از داشته ها و خوش بودن با هر باده ای که مد نظر انسان است اضطراب را کاهش می دهد هیچ کدام از این اضطرابها و دغدغه ها به همه خشکی ها و دریاهای دنیا نمی ارزد و باید آنها را دور کرد .
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنَّتِ دونان دو صد من زر نمیارزد
نکته آخر اینکه همین قناعت هم نباید اضطراب انگیز باشد مثل حافظ قناعت پیشه کن که از دنیای پست گذشته است و تعلقی به آن ندارد .و زیر بار منت کسی نیست چون به اندازه دویست من طلا هم نمی ارزد .
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش /که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست
سیدپور در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۰ در پاسخ به امیرحسین علی محمدی دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۳:
اولا از لحاظ وزنی مصرعی که ایراد گرفتید هیچگونه ایرادی نداره، کار خوبی کردید ویرایش نکردید، همچنین این مصرع پیشنهادی شما با اینکه در وزن صحیح است اما دو ایراد داره، اولی و مهم ترینش اینکه در هیچ نسخه ای نیامده و ما اجازه دستکاری با سلیقه خودمونو نداریم، حتی بزرگترین ادیبان هم همچین اجازه ای ندارند، دومین ایراد هم عدم توجه شما به ردیف است.
علیرضا یونسی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات:
آمدم برای خانمی که برایم عزیزند اظهار فضل کنم و بگویم از منی ام و منی را واگذاشتهام، تظاهر به فضل کنم و قص علی هذا؛ ترسیدم اشتباهی کرده باشم در وزن اصلی و آمدم گنجور برای اطمینان حاصل؛ دیدم بله، چند بیت بالاتر، بعد از تخریب و تحقیر و شرح چیستی من، جناب مولوی از زبان خدا گفتهاند:
ما فرستادیم از چرخ نهم / کیمیا یصلح لکم اعمالکم
از خدا که پنهان نیست، از شما هم نباشد، نام این خانم محترم کیمیا است. و خب بله، فیالحال لاابالیگری حقیرانه خود را باید بپذیرم. اولین دفعهای نیست که حیرت میکنم از جناب آقای مولوی و نمیخواهم در دستگاه تکفیر و تادیب مورد مواخذه قرار گیرم اما چه خوش گفت آقای سروش؛ مولانا واقعا غیب میداند.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
پیرِ ما ، بارِ دگر ، روی به خمّار نهاد
خط به دین بر زد و سر بر خطِ کفّار نهادخرقه آتش زد و در حلقهٔ دین ، بر سرِ جمع
خرقهٔ سوخته ، در حلقهٔ زنّار نهاددر بُنِ دِیرِ مغان ، در برِ مُشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پیِ این کار نهاددُردِ خمّار بنوشید و دل از دست بداد
میخوران نعرهزنان ، روی به بازار نهادگفتم ای پیر : چه بود این ، که تو کردی آخر
گفت : کین داغ مرا ، بر دل و جان ، یار نهادمن چه کردم ، چو چنین خواست ، چنین باید بود
گُلم آن است ، که او در رهِ من ، خار نهادباز گفتم : که اناالحق زدهای ،سر در باز
گفت آری زدهام ، روی سویِ دار نهاددل چو بشناخت ، که عطّار ، در این راه بسوخت
از پیِ پیر ، قَدم در پیِ عطّار نهاد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، سهشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
شرحِ لبِ لعل ات ، به زبان مینتوان داد
وز میمِ دهانِ تو ، نشان مینتوان دادمیم است دهانِ تو و مویی است میانت
کَس را خبرِ مویِ میان مینتوان داددل خواستهایّ و رقمِ کفر کَشم من
بر هر که گمان بُرد ، که جان مینتوان دادگر پیشِ رخَ ات جان ندهم ، آن نه ز بخل است
در خوردِ رخَ ات نیست ، از آن مینتوان دادیک جان چه بوَد ، کافر ام ار پیشِ تو ، صد جان
انگشت زنان رقص کنان مینتوان دادسگ بِه بوَد از من ، اگر از بهر سگ ات ، جان
آزاد ، به یک پارهٔ نان مینتوان داددادِ رهِ عشقِ تو ، چنان کآرزویَم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان دادجانا چو بلایِ تو ، بیاَرزَد به جهانی
خود را ز بلایِ تو ، امان مینتوان دادگفتم ؛ که ز من جان بسِتان ، یک شکَرم دِه
گفتی ؛ شکَرِ من ، به زبان مینتوان دادچون نیست دهانم ، که شکَر زو به در آید
کَس را به شِکَر ، هیچ دهان مینتوان دادخود ، طالعِ عطّار چه چیز است ، که او را
یک بوسه ، نه پیدا نه نهان ، مینتوان داد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹: