گنجور

حاشیه‌ها

محسن عبدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین:

چو بَدر از جِیب گردون سر ...

عطف در اینجا به معنی دامن است

 

Nima در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ در پاسخ به ایمان مومنی دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲:

شاعر که همراه شعرش نیست و نمیتونه هم باشه و بالاخره این شعر در فراز و فرود زمان تحت نظر گروه ها و فرقه های مختلفی قرار میگیره .
من هم این شعر را عرفانی میدونم  و شاعر به قول شما قهرمان سازی مذهبی  نکرده اما عده ای قهرمان مذهبی خودشون را توی این شعر پیدا کردن که اشکالی هم نداره...
این غزل زبان و بیان احساسات مذهبی و اعتقادی عده ای شده  و معنی شعر هم با این برداشتها محدود نشده.

بعضی وقتا نمی‌تونیم با زبان و بیان خودمون  نهایت عشقمون را به معشوق ابراز کنیم یا فرد ایده آلمون را وصف کنیم و در نتیجه شعر یه شاعر میشه زبان ما و بیان کننده احساسات درونی ما.

 

 

یار در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸:

شاهکار!

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۴ دربارهٔ مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱:

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
               
مخوان ز دیرَم ، به کعبه زاهد ، که بُرده از کف ، دلِ من آنجا
به ناله مطرب ، به عشوه ساقی ، به خنده ساغر ، به گریه مینا

به عقل نازی ، حکیم تا کِی ، به فکرت این ره ، نمی‌شود طِی
به کنهِ ذات اش ، خرَد برد پی ، اگر رسد خس ، به قعرِ دریا

چو نیست بینش ،به دیده ی دل ، رخ ار نماید ،حَقَت چه حاصل
که هست یکسان ، به چشمِ کوران ، چه نقشِ پنهان ، چه آشکارا

چو نیست قدرت ،به عیش و مستی ، بساز ای دل ،به تنگدستی
چو قسمت این شد، ز خوانِ هستی ،دگر چه خیزد ،ز سعیِ بیجا

ربوده مِهری ، چو ذّره تاب ام ، ز آفتابی ، در اضطراب ام
که گر فروغ اش ، به کوه تابد ،ز بی‌قراری ، درآید از پا

در این بیابان ، ز ناتوانی ، فُتادم از پا ، چنانکه دانی
صبا ، پیامی ز مهربانی ، بِبَر ز مجنون ، به سویِ لیلا

همین نه مشتاق ، در آرزویَت ، مدام گیرد ، سراغِ کویَت
تمامِ عالم ، به جستجویَت ، به کعبه مومن ، به دِیر ترسا

علی احمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

اما درخصوص بیتی که در حاشیه ها گفته شد که حذف گردیده و البته سندی ارائه نشد .

نظری کرد که بیند به جهان چهره ی خویش
خیمه در آب و گل مزرعه ی آدم زد

این بیت کاملا با حال و هوای این غزل بیگانه است .وقتی از نظر جناب حافظ  ماه و خورشید آیینه گردان رخ اویند چه نیازیست که خداوند بخواهد چهره  خود را در وجود انسان ببیند .

ایام به کام 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

کرد تابان ، بی‌رخ او آفتاب

علی احمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

در زمانی که هنوز چیزی نبود نور زیبایی تو از جلوه گری دم زد .دم زد یعنی چیزی گفت یعنی تجلی رخ زیبایت با گفتاری همراه بود .چه گفت که بعد از آن عشق پیدا شد و عالمی را آتش زد ؟گفت "بیا"شاید "ب "  و  "ی"  را هم نگفت و گفت " آ " .موجودات را یکی یکی صدا زد و گفت از عدم  به وجود بیا .شاید کسی این "بیا" را بشنود و آن رخ را درک نماید .(عجیب است که این عبارت تنها عبارت یک حرفی معنا دار در فارسی است و در ابتدای همه حروف جای دارد گویا حروف دیگر الفبا هم با عبارت  "  آ   "  به وجود آمده اند )

از نظر حافظ عالم خود به خود به وجود نیامده کسی به او گفته "بیا به وجود "و این یعنی همان عشق .رسیدن به وجود کوشش نیست کشش است .با این نگاه همه باورهایمان نسبت به عالم هم به آتش کشیده می شود .

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

رخ تو در ادامه جلوه ای کرد و دید فرشتگان توان عاشقی ندارند و "بیا"  را درک نمی کنند .فقط می پرستند و تسبیح می گویند و سپاس . هرچه می گویی  اجرا می کنند و سرشان به کار خودشان است.درست مثل هوش مصنوعی خودمان .

به همین علت غیرتی شد و به آدم گفت "بیا به وجود ".در قرآن کریم آمده که پس از خلقت آدم فرشتگان اعتراض می کنند گویا پیش از آن هم موجودات شبیه به انسان خلق شده است .موجودات خونریز و سفاک که وحشی گری می کردند .خداوند به آنها می گوید من چیزی می دانم که شما نمی دانید .

خداوند می دانست که آدم عشق را درک خواهد کرد .لذا راز آفرینش یعنی همان "بیا" را با او درمیان گذاشت و چیزی را به او آموخت که فرشتگان نمی دانستند و به او گفت برو به فرشتگان بیاموز .

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

در اینجا عقل فرصت طلب خودخواه  مصلحت اندیش محاسبه گر که به اراده آزاد و تلاش و قطعیت و مدیریت و برنامه ریزی باور دارد می خواست مصادره به مطلوب کند و از این شعله آفرینش آدم کلاهی برای خود بدوزد.بگوید که من بودم که با هوش و توانایی خودم با موجودات دیگر رقابت کردم و برای بقا جنگیدم و از عدم به وجود آمدم .اما صاعقه خشم تو درخشید و جهان را برهم زد چگونه؟ 

به عقل فهماند که اینطور نبود که از پیش بدانی به وجود می آیی .تو فقط امیدوار بودی .من به تو گفتم بیا این را فراموش نکن که در دنیا هم تو باید با کمک امید حرکت کنی و با همین امید به مستی برسی .فقط هشیاری به کارت نمی آید .و اینگونه شد که هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد .و زمام کار به مستی سپرده شد و عالم چهره ای دیگر گرفت .آدمی می بایست با نور باده جامش را برافروزد لذت مستی را درک کند و عاشق بماند  تا "قاب قوسین "که نمادی از وصال است را درک کند مقامی که فرشته بزرگ خداوند جبرئیل هم قادر به درک آن نبود .

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز

دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

اما یک مدعی وجود داشت که می خواست از رازی که به آدم گفتیم سر در بیاورد .مدعی اهل دروغ و ریا که فقط فضولی می کند و پای کار عاشقی نیست .هزاران سال عبادت کرده و تا مرحله فرشتگان رسیده و فقط ادعای عرفان و وصال و رسیدن به خدا می کند .اما خداوند او را نامحرم می داند و دست رد بر سینه اش می زند.

این مدعی مشابه همان شیطان است که در قرآن آمده که بر آدم سجده نکرد و تکبر ورزید و حسادت کرد .و باعث خروج آدم از بهشت شد .در واقع حافظ با این ترفند زاهدان و صوفیان ریاکار عصر خویش را در زمره شیطان می داند .

دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد

حالا در دنیا همه اینها قرعه کشی شدند آنان که مثل فرشته بودند سرشان به کار خودشان است و از عاشقی سر در نمی آورند و به نوعی خوش اند .آنها که عاقلی را برگزیدند به زعم خود راه می پیمایند و همه چیز را با اراده و تلاش می خواهند به دست آورند و خود را در این دنیا رها شده می دانند و با ادعای تنازع بقا به جان هم می پرند و اینگونه خوش اند .آن دسته مدعی هم ادای سیر و سلوک را در می آورند  کلاه سر خود می گذارند و خرقه ریا به تن می کنند تا خلقی را سرکیسه کنند اینها هم به طریقی خوش اند .

فقط ما بودیم که عاشقی را برگزیدیم و جاذبه عشق تو را درک کردیم .مست شدیم و عاشق و حالا درد عاشقی و دوری از تو را می کشیم و ظاهرا غمدیده ایم .

جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت

دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد

ما می خواستیم این جان متعالی خود را به چاه زنخدان زیبای رخ تو برسانیم که عین وصال است اما دست ما آن زلف پیچ و خم دار زلفت را لمس کرد و در بند این زلف گیر افتادیم و در این راه عاشقی سرگردان و جویای وصال مانده ایم.

حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت

که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد

اما دل حافظ خرم و خوش است و از این وضع غمدیده نیست چراکه قلم خود را بر سر مرکب دل خوش خود می زند و شادی نامه عشق را می نویسد و خوشی خود را در ابیات و غزل های آن منعکس می نماید.

 

این غزل به راستی خودش یک کتاب است 

ایمان مومنی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲:

در این شعر طبق سنت عرفانی شعر فارسی شاعر داره از عشق الاهلی حرف میزنه. از قهرمان سازی و بت سازی مذهبی دوره ... 

بعضی دوستان شکلی نوشتن که انگار نعوذ بالله امام حسین شون بالاتر از خداست... 

این ارجاع  شعر به امام حسین بعد از سرودن شعر و مرگ شاعر توسط شیعیان و مداحان به وجود آمده.

حالا شما می‌خواهید برای دل خودتون در یک جمع این شعر رو در عقیده شخصی خودتون بخونید خطاب به هر کس اشکال نداره.  اما نمی‌توانید معنی شعر رو با عقاید خودتون محدود کنید 

این  تحجره.

ضیا احمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹۶:

در مصرع اول بیت اول فاصله‌ی بین «گَرد» و «و» به‌صورت زیر صحیح درج شود:

در مصطبه‌ها گرد و خرابات نگر

پیشنهاد ویرایش هم تقدیم شد.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹
                         
عکسِ رویِ تو ، بر نگین افتاد
حلقه بشکست و بر زمین افتاد

شد جهان ، همچو حلقه‌ای ، بَرِ من
تا که چشمَم ، بر آن نگین افتاد

دور از روی ات ، آتشم در دل
زان لبِ همچو انگبین افتاد

آب رویم مبَر ، که بی رویت
قِسمِ من ، آهِ آتشین افتاد

تا که خورشید ، چهره ی تو بتافت
شور ، در چرخِ چارمین افتاد

خوشهٔ عنبرینِ زلفِ تو را
ماه و خورشید ، خوشه چین افتاد

زلف مگشای و کفر برمَفِشان
که خروشی ، در اهلِ دین افتاد

مُشک از چین طلب ، که نیم شبی
چینی از زلفِ تو ، به چین افتاد

دُر ز چشمم طلب ، که هر اشکی
به حقیقت ، دُری ثمین افتاد

دست شُست از وجود ، هر که دَمی
در غمِ چون تو ، نازنین افتاد

دل ندارم ، ملامتم چه کنی
بی دل افتاده‌ام ، چنین افتاد

می ندانم تو را ، بدین سختی
با منِ مهربان ، چه کین افتاد

دلِ عطّار ، چون نه مرغِ تو بود
ضعف در مخلبش ، از این افتاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
                         
کَشتیِ عمر ما ، کنار افتاد
رَخت در آب رفت و کار افتاد

موی ، همرنگِ کفکِ دریا شد (کفِّ)
وز دهان ، درِّ شاهوار افتاد

روزِ عمری ، که بیخ بر باد است
با سرِِ شاخِ روزگار افتاد

سر به رَه در نهاد ، سیلِ اجل
شورشی سخت در حصار افتاد

مستییی بود ، عهدِ بُرنایی
این زمان ، کار با خُمار افتاد

چون به مقصد رَسَم ، که بر سرِ راه
خَر نگونسار گشت و بار افتاد

گل چه گویم ، ز گلسِتانِ جهان
که به یک گل ، هزار خار افتاد

هر که در گلسِتان دنیا خفت
پایِ او ، در دهانِ مار افتاد

هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنجِ بی شمار افتاد

بی قراری چرا کنی چندین؟
چه کنی ، چون چنین قرار افتاد

چه توان کرد ، اگر ز سکّهٔ عمر
نقدِ عمرِ تو ، کم عیار افتاد

تو مَزن دم ، خموش باش خموش
که نه این کار ، اختیار افتاد

گر نبودی امید، وایِ دلَم
لیک ، عطّار امیدوار افتاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷
                         
صبح دم زد ، ساقیا هین الصبوح
خفتگان را در قدح کن ، قوتِ روح

در قدح ریز  آب خضر ، از جامِ جم
باز نتوان گشت ازین دَر ، بی فتوح

توبه بشکن ، تا درست آیی ز کار
چند گویی ، توبه‌ای دارم نصوح

مطربا ، قولی بگو از راهوی (=رهاوی)
راه راهِ راهوی است ، اندر صبوح

دل ز مستی ، قولِ کَس می‌نشنود
زانکه بشنوده است ، قولِ بوالفتوح

چون سرانجامِ تو ، طوفانِ بلا ست
عمرِ تو چه یک نفس ، چه عمرِ نوح

گر ز عطّار ، این سخن می‌نشنوی
بشنُو از مرغِ سحر ، صورِ صلوح

فریما دلیری در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۵ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸۰:

جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان

گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند

اصلا چه معنی داره که شما به غیر من برید تو خواب یکی دیگه

لطفا فقط و فقط به خواب من بیان

سپاس 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

خود بر صفتِ جبّه و دستار برآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
                 
دی ، پیرِ من ، از کویِ خرابات برآمد
وز دلشدِگان ، نعرهٔ هیهات برآمد

شوریده ، به محراب فنا ، سر به بر افکند
سرمست ، به معراجِ مناجات برآمد

چون دُردیِ جانان ، به رهِ سینه فرو ریخت
از مشرقِ جان ، صبحِ تحیّات برآمد

چون دوست ، نقاب از رخِ پُر نور برانداخت
با دوست فرو شُد ، به مقامات برآمد

آن دیده ، کزان دیده ، توان دید جمالَش
آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد

مقصود به حاصل شد و طالب به تعیّن 
محبوب قرین گشت و مهمّات برآمد

بد بازِ جهان بود ، بدان کوی فرو شُد
وَاقبالِ بَدان بود ، که شهمات برآمد

دین داشت و کرامات و به یک جرعه مِیِ عشق
بیخود شد و از دین و کرامات برآمد

عطّار ، بدین کوی ، سراسیمه همی گشت
تا نفی شد و از رَهِ اثبات برآمد

فاطمه ظفرنژاد در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:

جناب عنایت با سلام دوباره و پوزش.

چهار عنصر باد و آب و خاک و آتش را سهروردی با هفت رونده آورده است و در کتاب مونس عشاق یا همان در حقیقت عشق  می‌گوید: 

چون آدم‌ را بیافریدند آوازه در ملا اعلی افتاد که از چهار مخالف خلیفه ای را ترتیب دادند. آنگاه نگارگر تقدیر پرگار بر تخته خاک نهاد، صورتی زیبا پدیدار شد، این چهار طبع را که دشمن یکدیگرند به دست این هفت رونده که سرهنگان خاص اند بازدادند تا در زندان شش جهتشان محبوس کردند. چندانکه جمشیدخورشید چهل بار کره مرکز برآمد.... کسوت انسانیت در گردنشان افکندندتا چهارگانه یگانه شد... اهل ملکوت را آرزوی دیدار برخاست

آیا آن هشت ویژگی اولوهیت که شما فرمودید با این هفت رونده سهروردی همانندی یا همخوانی دارند؟سپاسگزارتان می شوم در باره آن هشت و این هفت اگر راهنمایی بفرمایید 

فاطمه ظفرنژاد در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۸ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۲۷:

سلام جناب عنایت. لطفا درباره هشت  ویژگی و بارگاه اولوهیت   بیشتر راهنمایی می فرمایید 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷:

مصرع نخست بیت شماره 1 به شکل «خواهم آن عشق که هستی ز سرِ ما ببَرد» رابطه معنایی با مصرع دوم خود ندارد؛ هرچند–آری هرچند–زیبا به نظر میرسد. به استناد نسخه‌های نفیسی، نخعی و محمدی و نیز نسخه‌های خطی مجلس به شماره دفتر 13297، شماره ثبت 44667 و 78528 این مصرع عبارت است از:

«باده کو تا خرد، این دعوی بیجا ببَرد»

با چنین تغییری، معنی کل بیت روشن می‌شود: آن باده کجاست که خِرَد–این مدعی بیجا–را از میان ببرد؛ ما را بی خویشتن سازد و ننگ خود بودن را از ما بگیرد.

درخور یادآوری است که در نسخه‌های یاد شده، تعداد بیت‌ها بیش از شش است و بیت کنونی شماره 4 نیز دیده نمی‌شود.

 

*مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.

*با بهره‌گیری از نگرش سیستمی، از دستکاری ناخواسته اسناد هویت ملی بپرهیزم و احتمال بروز خطا را کاهش دهیم.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰:

به استناد لغتنامه دهخدا (ستون دوم و سوم، صفحه 55، چاپ 1377)، «آبسنگ» یا «آبزن» حوضچه‌ای سنگی یا چوبی بوده که بیمار را در آن می‌گذاشتند تا با بُخور بهبود یابد.

بیت شماره 2: مانند کسی که از خود درخت برای آزردن آن، دسته تبر درست کند.

یگلن در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۰ در پاسخ به پدرام باستانی پور دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱:

نخیر محمدرضا شجریان اشتباه خونده و شعر رو اتفاقاََ خراب کرده. خیلی قبل‌تر هایده همین آهنگ رو بهتر خونده و شاید قدیمی‌تر هم باشه اما شجریان یا هایده یا هرکی دیگه که اینجوری خونده باشه اشتباه خونده و اشتباه اشتباهه

۱
۲
۳
۴
۵۶۴۲