گنجور

حاشیه‌ها

رسول لطف الهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴:

دوستان اگرفیلم کوژ پشت نتردام را دیده ویا کتابش را خوانده باشید دقیقانسخه فرانسوی میر نوروزی را مشاهده خواهید کرد به نظر این حقیر استاد ویکتور هوگو شاید ارادتی به حافظ داشته و یا در فرهنگ فرانسه هم از قدیم این رسم بوده

علی میراحمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۴ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوستی داشتم که اعتقادی داشت و ایمانی که چندی پیش از سخنانش دریافتم که از دست رفته است.
یعنی از دین و خدا و ایمان برگشته است 
غیر مستقیم علت را جویا شدم و فهمیدم گرفتار تلقینات دنیای مجازی شده است.
البته فکر میکنم  مانده تا این بینوا رفیق تبدیل گردد به مشتری و پایش باز شود به آنجا که نباید .
هر چند با شناختی که من از او داشتم تا الان هم بسیار پیش رفته یا بهتر بگویم پس رفته است.
اما درست فرمودید.
راهزنان قوافل دل و دین و دانش بسیارند و هر کس در طریقی و به طریقی.

 

خدا سفره نانمان را فراخ گرداند و خانه ایمانمان را آباد

«این دعای خوش است،آمین کن»

 

 

مختارِ مجبور در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۹ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوست من
شرابخانه ها و قمارخانه ها و مراکز فحشا هم مشتری لازم دارن و صاحبان این کسب و کارهای کثیف هم باید پول دربیارن
انسانی که ته فکرش اونه که یه روز خاک میشه  لذت زندگیش هم اینه ،یه بطری آبجو با فلان و بهمان
یه بخشی از دشمنی با دین یا انکار جاودانگی برمیگرده به کاسبی یا بهتر بگم سرمایه داری
آدم مومن دنبال خیلی کارها نمیره
پس باید روی فکر و ایمانش کار کرد و  از راه به درش کرد و تبدیلش کرد به یه مشتری
باید اول از خدا جدا بشه
از خدا جدا شد،میشه بی هویت و بی سرانجام
بی اول و بی آخر
این نظام سرمایه داری هم قدمتی داره اندازه عمر بشر
مربوط به الان هم نیست
همین سرمایه دارها و خوش گذران ها بودن که رو به روی پیامبران قد علم میکردن
چون منافعشون به خطر میفتاد
البته این نظام سرمایه داری الان یه غوله با هزار سر
با هزار بازو
ابزارش را داره،
فیلمسازش را  داره
نویسنده و روشنفکر و حتی عارفش را هم داره

دور است سر آب ازین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

behzad abbasi در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰:

خدا حافظ و نگهدارتون باشه  برگ بی برگی 

صدرا رحمتی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷:

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی ...

از آن لحظه که در پیچ‌وتاب زلف تو گم شدم، دیگر مجالی برای پرداختن به هیچ درد و پریشانیِ دیگری نماند؛ همه‌ی فکر و یادم در همان سرِ زلف تو متوقف شده است

علی میراحمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

وسعت نظر حافظ را ببینید...‌
از همه چیز سخن میگوید ،آن هم چقدر بی ادعا ، دوستانه و دلنشین
این شعر سخن انسانی است که وجوه مختلف زندگانی و حیات را چه مادی و چه معنوی محترم می‌شمارد

حافظ از لذت و مستی سخن می‌گوید نه به دلیل عاقبت نیستی و بی سرانجامی

مستی و خوشی حافظ پیوندی است بین لذت زندگی و سرانجام جاودانگی...

آن مستی الستی است که درین حیات دنیوی هم جاری است و روح آدمی با آن پیوند زده شده است.

آخر اینکه به انسان بگویند عاقبتش نیستی است و نتیجه بگیرند که چون چنین است ، پس شراب بنوش و خوش باش توهینی است به ساحت  آدمی.
اصلا کدام خوشی برای آنکه تفکرش محدود است و عاقبت خود را نیستی و عدم میداند!!
آنکه عاقبتش را نیستی میداند در دم هم نیست و عدم است و درکی ندارد که لذتی هم دنبالش باشد.

«باده از ما مست شد نی ما از او»

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

علی میراحمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:

کتابی هست در نرم افزار طاقچه بنام «فلسفه ملال»
توصیه ما به عزیزان اینست که برای آشنایی با فلسفه و روش آن که چگونه با مسائل روبرو میشود و آنها را ریشه کاوی میکند این کتاب را مطالعه کنند یا حداقل نگاهی بیندازند تا دستشان بیاید که روحیات و آلام بشری مثل ملال یا غم و رنج ،بسیار پیچیده تر از آنست که بخواهیم با چند پیک شراب حلش کنیم ...

البته مستی و خوشی و لذت هم تکه ای است در پازل بزرگ زندگانی که باید سر جای خود قرار بگیرد !

علی میراحمدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۴ در پاسخ به احمد فرزین دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:

از جنابشان بپرسید که با فقر و بیماری و پیری و جنگ و  آوارگی و بی خانمانی و هزار درد دیگر چه کنیم؟!!

رنج را چگونه انکار و نفی کنیم که جزوی از زندگانی است؟! 

مستی و شرابش پیشکش خیام ،عده ای در آب و نان شبشان مانده اند!!

گویا جناب خیام پاسخی برای چنین سوالاتی ندارد

البته ما هم از شعر خیامی انتظار پاسخ به مسئله هستی را نداریم که ایشان یا در مستی پیچیده و یا در نیستی

«کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست»

حافظ

 

احمد فرزین در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:

جناب خیام سوال اینکه خوب حالا که در نهایت نیست میشویم الان تکلیف چیست 

خیام جواب داد:

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

دردِه تو به کاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

محسن عبدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۳ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

چون خوش آواز آن شنودند این ...

خوش‌آوازان

محسن عبدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

آن همی خواهم کزان سرو سهی بهره یابم او نیابد آگی

آگهی

محسن عبدی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

چه غلامی، آنک داد او از جمال ...

محاق: پوشیده، سه شب آخر ماه که ماه معلوم نیست.

فریما دلیری در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۱ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰:

وای که من چقدر از  خواندن اشعار ایشان لذت میبرم 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
                 
هر که ، عزمِ عشقِ روی اش می‌کند
عشقِ روی اش ، همچو موی اش می‌کند

هر که ندهد ، این جهان را ، سه طلاق
همچو دزدِ چار سوی اش می‌کند

او نیاید در طلب ، امّا ز شوق
دل ، به صد جان ،جستجوی اش می‌کند

او نگردد نرم ، از اشک ام ، ولیک
اشک دایم شست و شوی اش می‌کند

هر که ، از چوگانِ زلف اش ، بوی یافت
بی سر و بن ، همچو گوی اش می‌کند

هر که ، در عشق اش ، چو تیرِ راست شد
چون کمان ، زه در گلوی اش می‌کند

سرخ‌رویِ او ، بباید شد ، به قطع
هر که را ، عشق آرزوی اش می‌کند

سخت‌دل آهن نه بر آتش نگر
تا چگونه ، سرخ روی اش می‌کند

از در اش ، عطّار را بویی رسید
آه ، از آنجا ، مُشک بوی اش می‌کند

nabavar در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴:

کلبه ی احزان   ” نیا “

کاش این موشک پرانی های کور
محو می شد بلکه ما  انسان شویم
کاش جای این همه کشتار های بی امان
با محبت شاهد دنیای  گلریزان شویم 
نه مسلمان دشمن قوم یهود و نه یهود 
خصم یکدیگر درین دنیای بی سامان شویم
تا چنین خشم و عنادی در دل این مردم است
شاهد  این ملت درمانده ی گریان شویم
تا سیاست دست خونریزان و خونخواران بود 
در غم یک لحظه  آرامش به خود پیچان شویم
گر خدا تقدیرمان را از ازل تقریر کرد
از چه این سان مهره ی شطرنج هر شیطان شویم؟
گر بر این منوال هر دم بگذرد این عمرِ ما
صاحب رشد هزاران کلبه ی احزان شویم

۱۳۰۴ / مهر ماه

الهام در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

🔆زیرکی و فضل و فضولی را می‌اندازم. باشد که با تعهّد خود را بنگرم و با ابلهی و حیرانی بگذارم او تیر را بیاندازد. مگر تبدیل شوم. ♾️💓

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
                         
از قوّتِ مستی م ، ز هستی م خبر نیست
مست ام ز میِ عشق و چو من مست ، دگر نیست

در جشنِ میِ عشق ، که خون جگر ام ریخت
نُقلِ منِ دلسوخته ، جز خونِ جگر نیست

مستانِ می‌ِعشق ، درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندنِ من نیز ، اثر نیست

در بادیهٔ عشق ، نه نقصان ، نه کمال است
چون من ، دو جهان خلق ، اگر هست و اگر نیست

گویند برُو ، تا به در اش برگذری ، بوک
هیهات ، که گر باد شوم ، رویِ گذر نیست

زین پیش ، دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبری م ، از دلِ خود ، هیچ خبر نیست

جانا ، اگر ام ، در سرِ کارِ تو روَد جان
از دادنِ صد جان ، دگر ام بیمِ خطر نیست

در دامنِ تو ، دست کَسی می‌زند ، ای دوست
کو ، در رهِ سودایِ تو ، با دامنِ تر نیست

دانی که چه خواهم ، منِ دلسوخته ، از تو
خواهم که نخواهم، دگر ام هیچ نظر نیست

عطّار ، چنان غرقِ غم ات شد ، که دل اش را
یک دم ، دلِ دل نیست ، زمانی ، سَرِ سَر نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴
                         
طمعِ وصلِ تو ، مجال ام نیست
حصّه زین قصّه ، جز خیال ام نیست

در فراقِ تو ، تشنه می‌میرم
کز لب ات ، قطره‌ای زلال ام نیست

تو چو شمعیّ و من چو پروانه
با تو بودن به‌هم ، مجال ام نیست

دور می‌باشم ، از جمالِ تو ، زانک
طاقتِ آن چنان جمال ام نیست

می‌زیَم با فراق و می‌گویم
که تمنِّایِ آن وصال ام نیست

گرچه وصلِ تو ، هست کارِ محال
کارِ بیرون از این ، محال ام نیست

اگر ام ، وصلِ تو نخواهد بود
سَرِ هیچی ، به هیچ حال ام نیست

بی خود ام کن ، که خود به خود ، تو بسی
زانکه من تا خود ام ، کمال ام نیست

گر بسوزی م بند بند ، چو شمع
دمی از سوختن ، ملال ام نیست

من ، به بال و پَرِ تو می‌پَرَّم
که دمی بر تو ، پَرّ و بال ام نیست

ور مرا ، بی تو ، پَّر و بالی هست
آن پر و بال ، جز وبال ام نیست

تا جگر گوشهٔ خود ات خواندم
گر جگر می‌خورَم ، حلال ام نیست

شرحِ دردِ تو ، چون دهد عطّار
زانکه ، یارایِ این مقال ام نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳
                         
در رهِ عشّاق ، نام و ننگ نیست
عاشقان را ، آشتیّ و جنگ نیست

عاشقی تردامنی ، گر تا ابد
دامنِ معشوق ات ، اندر چنگ نیست

ننگ باد ات ، هر دُو عالم ، جاودان
گر دو عالم ، بر تو ، بی‌او ، تنگ نیست

پیکِ راهِ عاشقانِ دوست را
در زمین و آسمان ، فرسنگ نیست

مرغِ دل ، از آشیانی دیگر است
عقل و جان را ، سویِ او ، آهنگ نیست

ساقیا ، خونِ جگر ، در جام ریز
تا شود پُر خون ، دلی ، کز سنگ نیست

آتشِ عشق و محبّت ، برفروز
تا بسوزد ، هر که او ، یک رنگ نیست

کارِ ما بگذشت ، از فرهنگ و سنگ
بیدلانِ عشق را ، فرهنگ نیست

راست ناید ، نام و ننگ و عاشقی
دُرد در دِه ، جایِ نام و ننگ نیست

نیست ، منصورِ حقیقی ، چون حسَین
هر که او ، از دارِ عشق ، آونگ نیست

شد چنان ، عطّار فارغ از جهان
کآسمان ، با همّت اش هم سنگ نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، چهارشنبه ۳ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

عطّّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲
                         
دل خون شد و از تو ام خبر نیست
هر روز مرا ، دلی دگر نیست

گفتم ؛ که دلم به غمزه بردی
گفتا ؛ که مرا از این خبر نیست

زر می‌خواهی ، که دل دهی باز
جان هست مرا ، ولیک زر نیست

می‌نتوانم ، سر از تو پیچید
گر هست سَرِ من ات ، وگر نیست

در گلبنِ آفرینش ، امروز
از رویِ تو ، گل ، شکفته‌تر نیست

پُر ، پرتوِ رویِ تو ست ، عالَم
لیکن چه کنم ، مرا نظر نیست

دین آوردم ، که نورِ دین را
بی رویِ تو ، ذرّه‌ای اثر نیست

کفر آوردم ، که کافری را
از حلقهٔ زلفِ تو ، گذر نیست

کفر است ، قلاوُزِ رهِ عشق
در عشقِ تو ، کفر مختصر نیست

جز کافری و سیاه‌رویی
در عالمِ عشق ، معتبر نیست

خاک اش بر سر ، که همچو عطّار
در کویِ تو ، همچو خاکِ دَر نیست

۱
۲
۳
۴
۵۶۶۹