گنجور

حاشیه‌ها

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۵۲ دربارهٔ مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۶۶:

 از زن شاعری ناید

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۳ دربارهٔ مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۶۶:

هنوز دلیل آشفتگی بیت دوم مشخص نیست.

Fateme Zandi در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱۲ - عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند:

حضرت داود (ع) گفت : ای رفقا ، اینک وقتِ آن رسیده که رازِ سرپوشیدۀ او آشکار شود .

 

همگی بلند شوید و از شهر بیرون رویم تا بر آن رازِ نهان آگاهی پیدا کنیم

 

آن حضرت به آنها گفت : در فلان دشت ، درختی ستبر است که شاخه های انبوه و فراوان و فروهشته دارد . یعنی شاخه های آن به سوی زمین سرازیر شده . [ چَفت = خمیده ، منحنی / چِفت = متصل و پیوسته

 

خیمه گاهِ آن درخت ، بسیار استوار است یعنی برگ ها و شاخه های محکمی دارد و میخِ آن نیز محکم است یعنی ریشه های آن درخت نیز در زمین ، ثابت و استوار است و از ریشه های آن بوی خون به مشام می رسد .

 

در 

زیرِ آن درختِ زیبا ، قتلی رُخ داده و این نگون بخت ، خواجۀ خود را کشته است .

 

اگر  تا کنون رازِ او فاش نشده بدین جهت بوده که خداوند ، حلیم است و به اقتضای صفتِ حِلم با او رفتار کرده است . امّا بر اثرِ ناسپاسی این بی غیرت ، این راز فاش شد . [ قلتبان = دیّوث ، بی حمیّت ، بی غیرت / عبارت « این راز فاش شده » لفظاََ در بیت نیست امّا در معنا مقتضی سیاق بیت است ]

 

زیرا که این نگون بخت ( مدّعی گاو ) حتّی برای یک روز هم که شده به دیدارِ همسر و فرزندانِ آن خواجه نرفت . نه در عید نوروز و نه در اعیاد دیگر .

 

آن بینوایان را حتّی با یک لقمه غذا یاد نکرد و حق خوبی های پیشین آن خواجه را بجا نیاورد .

 

اینک نیز این ملعون ، به خاطرِ یک گاو ، فرزندِ خواجه را بر زمین می زند یعنی او را دچارِ گرفتاری و جفا می کند .

 

خود این ملعون ، پرده از رازِ گناهش برداشت . و اِلّا خداوند جُرم و گناهش را می پوشانید .

در این روزگارِ پُر آسیب و گزند ، آدم های کافر و تباهکار به دستِ خود ، پرده از نهانی های خود برمی دارند و خود را رسوا می کنند . و اِلّا خداوند ستار العیوب است

 

خوی ستمگری در نهانخانۀ روحِ آدمی ، پوشیده و مخفی است و امّا ستمکاران آن خوی را با کجروی و اعمال ستمکارانه نمایان می کنند .

آن ستمکار با زبان حال می گوید : آهای مردم به من نگاه کنید که شاخ هایی بر سر دارم . آشکارا گاوِ جهنمی را تماشا کنید . [ مراد از «شاخ ها» علایم و آثارِ جهنم است شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص ۹۳۶

بهرام قدرتی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷:

 اجرای خصوصی بسیار زیبایی از استاد شجریان نازنین با نی محمد موسوی به نام« نقش ضمیر » هست با خوانش این غزل ناب سعدی که شنیدنش آدم رو مسحور ومفتون می‌کنه ،

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۳۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۴۵:

اکر به جای «خود را بستم برو زدم مستانه»، این مصرع را به شکل «خود را به ستم برو زدم مستانه» بنویسیم، هم درست خوانده می‌شود و هم معنی روشنی دارد.

«ستم» در اینجا به معنی «دیده» و «دانسته» است (ستون اول صفحه 13467 لغتنامه دهخدا، چاپ دانشگاه تهران، 1377).

 

شهرام سپاس در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۲۹ در پاسخ به رضا اسعدی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۳:

بلد نیستی بخونی میگی سکته داره. 

شهرام سپاس در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۲۸ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۳:

پس حتما نیبک ایشان و دیباچه رو نخوندی. 

کدوم نگوهش؟ فقط گفته ویرایش نکردم. 

شهرام سپاس در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۲۷ در پاسخ به علی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۳:

چی داری میگی؟ 

سجاد رشیدی پور در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۸:۲۵ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » خشکسال ادب:

پس از بیت با قافیۀ رهگذر، بیت زیر جا افتاده است:

چه پرسی از من مدهوش، راز هستی را؟
ز مست بی خبر از خود، خبر چه می‌خواهی؟

ملک آرشی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۶:۵۵ در پاسخ به سجاد دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷:

پاسخ خداونگار شیراز که عارف بوده به تحدی؟ مگه خیامه؟

 

می‌تونست به ده شکل دیگه بگه این مفاخره رو،

بدیدم خوشتر‌ این شعر تو حافظ

ز آن قرآن که اندر سینه داری

یا

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ

قرآنی را که اندر سینه داری(البته قرآن به سبب وزن متفاوت تلفظ می‌شه)

و...

ملک آرشی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۶:۰۵ در پاسخ به بابک بامداد مهر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

پس این کشکه وسطش؟ 

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

 

 

ملک آرشی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۵:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲:

بنگر این شوخی که چون با خلق، صنعت می‌کنم...

Fateme Zandi در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۲:۳۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه:

همین که حضرت داود نبی (ع) از خلوتخانۀ خود بیرون آمد . از ماجرای صاحب گاو و مردِ فقیر سؤال کرد و گفت : جریان از چه قرار است ؟ ماجرا چیست ؟

شاکی گفت : یا حضرت داود ، من از دستِ کسی که گاوم به خانۀ او رفته ، نزد تو دادخواهی می کنم

این شخص ، گاوِ مرا کشته . از او سؤال کن که چرا گاوِ مرا کشته است و سپس روی به آم مردِ فقیر کرد و گفت : تو خودت ماوَقع را بازگو کن

حضرت داود (ع) به آن مردِ فقیر گفت : ای جوانمرد ، بگو ببینم ، چرا مالِ این شخصِ محترم را تلف کردی ؟ ( بوالکرم = صاحب کرم ، بخشنده ، جوانمرد ) [ مصراع دوم را بدین صورت نیز می توان معنی کرد : چرا مالی را که بر تو حرام بود تلف کردی ؟

اما مواظب باش که پراکنده و پریشان ، حرف نزنی یعنی مواظب باش از این شاخ به آن شاخ نپری . و سعی کن دلیل و برهان اقامه کنی تا این مشاجره فیصله یابد .

آن مردِ فقیر گفت : ای داود نبی ، من هفت سال روز و شب در حالِ دعا بودم و از درگاهِ الهی درخواست می کردم .

از درگاهِ الهی این درخواست را داشتم که : خدایا من از تو روزی حلال و بدونِ رنج و زحمت می خواهم . [ عَنا = رنج و وشقّت ]

مرد و زن از ناله و دعایی که کرده ام آگاهی دارند . و حتِی کودکان نیز این ماجرا را تعریف می کنند . [ یعنی این مطلب زبانزدِ خاص و عام است ]

به دنبالِ این همه دعا و زاری بود که ناگهان گاوی را در میان خانه ام دیدم 

تو از هر کسی که میل داری این موضوع را سؤال کن تا بدونِ هیچگونه آزار و زیانی برایت بازگو کند .

هم می توانی این مطلب را از مردم ، بطور علنی سؤال کنی و هم می توانی مخفیانه آن را تحقیق کنی و از آنان بپرسی که این گدای ژنده پوش چه می گفت ؟

ناگهان چشمانم سیاهی رفت . امّا نه به خاطرِ دسترسی به طعمه و لقمه ای آماده . بلکه به سبب شادی و ذوق زدگی فراوان از اینکه دعایم به اجابتِ حق تعالی رسیده است .

آن گاو را سَر بریدم تا سپاس گویم خداوندِ دانای به غیب را از اینکه دعایم را اجابت کرد .

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:

حضرت حافظ همیشه به دنبال پیروزی رندان عاشق و دوران کامرانی و خوشی آنان است و همیشه به دنبال دلبران قدرتمندی می گردد که این مهم را به انجام برسانند .وقتی مدتی خبری از دلبر قدرتمند دریافت نمی کند نگران می شود و با خیال دوران خوشی رندان در آینده خود را تسلا می دهد.

حَسْبِ حالی نَنِوِشتی و شد ایّامی چند

مَحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟

مدتی گذشته و گزارشی از احوال خودت ننوشتی من هم فرد مطمئنی پیدا نکردم که برای تو چند پیغام بفرستم. هر دو از هم بی خبریم.

ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند

امکان اینکه ما رندان  بتوانیم به تو که هدف بلند ما هستی برسیم  وجود ندارد مگر اینکه تو از سر لطف گامی به پیش گذاری و بیایی. حافظ امیدوار به آمدن یار است ( بیا نشانه امید است ).

چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب

فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند

حال که می خواهی بیایی ببین وقتی شراب را از خمره به کوزه ریختند و غنچه گل باز شد وقت خوبی است . این فرصت خوشی را در نظر داشته باش و چند جام از شراب بنوش تا مست شوی .

قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

چون مخلوط شربت قند با گلاب دل بیمار ما  را شفا نمی دهد .مخلوط بوسه های مستانه و دشنام های مستانه ات را بساز  که درمان اصلی است.

دلبر قدرتمند با بوسه دلبری می کند و با دشنام و عتاب سروری می نماید و کام رندان را برآورده می سازد.

زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند

در دوره سروری رندان دیگر جایی برای زاهد ریاکار نیست .رندان ظاهرا مست و خراب و بدنام   ولی پاک نهادند.

می گوید ای زاهد در دوره حکومت رندان ظاهرا  بدنام  سعی کن وقتی که از کوچه  و محله آنها می گذری  هم صحبتی با بدنامان تو را هم بدنام نکند. 

عیبِ مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو

نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند

ای زاهد تو که عیب شراب را گفتی منافع آن را هم بگو ( مگر کتاب خدا را نخوانده ای ) . به خاطر مردم عوام حکمت و دانش را انکار نکن.

ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست

چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند

ای رندان عاشق تهی دست که گدای این خرابات دنیا شده اید از افراد ثروتمندی که در واقع چارپایانی بیشتر نیستند طمع صدقه نداشته باشید چون خداوند یاور شماست. 

پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی‌کشِ خویش

که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند

حافظ پس از بیان تخیلات خویش در باره آینده به یاد سخن پیر میخانه می افتد که به حافظ دردی کش گفته بود احوال دل سوخته و تخیلات خود را برای انسانهای خام تعریف نکند چون نه تنها سودی ندارد بلکه موجب دردسر وی نیز خواهد شد .

حافظ از شوقِ رخِ مِهر‌فروغِ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند

حافظ از اشتیاق رخ تو که روشنایی خورشید را دارد سوخت .ای دلبر به آرزو رسیده به ما رندان به آرزو نرسیده هم نگاهی کن.

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۰:۵۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۱:

ضد و نقیض فراوانی در اشعار خیام وجود دارد.

یکبار میگوید خوش باش

یکبار میگوید کو خوشی 

یکبار چنین، یکبار چنان

اگر دنیا سخت و ناخوش است دیگر چرا حسرت نبودنت را میخوری و اگر خوش است چرا چنین میگویی

البته کسانی که دستی در شعر دارند خود درمیابند که این ماهیت شعر و شاعری است که شاعر هربار چیزی بگوید ،چون هر بار حالتی دارد!

بنده رباعیات خیام را از نوجوانی خوانده و بسیاری از آنها را از بر هستم و معتقدم  او چند رباعی عالی(کمتر از ۱۰رباعی) دارد که یکی همین است.

انسان است و احساس مسئولیت و تکلیف و هزار بار بر دوش

اینکه بگوییم( می بزن و خوش باش) با واقعیت زندگی فاصله بسیار دارد و این تفکر به درد همان پای بساط می‌خوارگی میخورد و بس.اگر کسی به اندازه سر سوزنی با فلسفه آشنا باشد درمیابد که اینها فلسفه هم نیست

جناب هدایت هم که الی ماشاالله تا می‌توانسته نوشابه برای خیام باز کرده که آن هم معلوم است دردش چه بوده و همان عقده های فروخورده خود را اینبار در نقاب مقدمه خیام بیان کرده است.

این میان این رباعی حرفی دارد و وزنی و قابل درک و قابل لمس است از جهتی...

حالا او میگوید حور خوش است و من میگویم آب انگور خوش است ،بسیار خنک است این حرفها.

عده ای میگویند از زمانه خودش جلوتر بوده است؛هیچکس از زمانه خودش جلوتر نیست.

اگر هم شعرش را میزان بگیریم که حرف خاصی ندارد این شعر و فقط بیان هنری ویژه ای دارد.بقال محل ما هم گاهی میگوید حالا فردا را که دیده یا خوش باش...

 به یک انسان جنگ زده و آواره یا بیمار و بدهکار بگویید :

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

ببینید چه جوابی میدهد!

 

 

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:

بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند

که به بالای چَمان از بُن و بیخَم بَرکَنْد

ازاین به بعد دست به دامن آن سرو بلند خواهم بود . همان سرو بلندی که مرا از ریشه بر کنده است . گویا دیگر وجود ندارم . چرا ؟ مگر چه شده است ؟ 

حاجتِ مطرب و مِی نیست تو بُرقَع بِگُشا

که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

رو به معشوق می گوید اگر تو پوشش صورت خود را باز کنی دیگر نیازی به می نوشیدن و مست شدن و گوش به ساز مطرب دادن نیست تا بتوانم حضور تور ا درک کنم . با این کار ، رخ آتشین و مست تو مرا مانند اسفند سوزان به رقص می آورد .

یکی از دغدغه های عاشق در راه عاشقی موضوع وصال با معشوق است . عاشق بارها چرخه عاشقی را تکرار می کند . می می نوشد و مست می شود عاشقی و مطربی را تمرین می کند اما معشوق رویش را نشان نمی دهد فقط عاشق می داند که او حضور دارد . از عدم وصال حسرت می خورد و بر غم او می افزاید طوری که دوباره می می نوشد و الی آخر .خودش را دلداری می دهد و می گوید: 

هیچ رویی نشود آینهٔ حجلهٔ بخت

مگر آن روی که مالَند در آن سُمِّ سمند

هیچ چهره فلزی لایق آینه بخت شدن برای عروس نیست مگر اینکه با سم اسب آن قدر بر رویش بمالند تا صیقلی و براق مثل آینه شود .من عاشق هم که هنوز به وصال نرسیده ام و در حسرت مانده ام حتما به اندازه کافی صیقلی نیستم.

گفتم اسرارِ غمت هر چه بُوَد گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟

چرخه عاشقی خسته کننده است و گاهی عاشق را از صبر خسته و ناتوان می کند. می گوید: هر چه می خواهد بشود من رازهای غم عاشقی را گفتم دیگر اختیار زنده ماندن من با توست اگر دلت خواست بگو زنده بمانم.چون دیگر بیشتر از این نمی نوانم بر وصال تو صبر کنم تا کی و چند بار باید این چرخه تکراری را طی کنم.

گو می باش اشاره به آیه قرآن است که می گوید : «فقال له کن فیکون» پس به او گفت باش و او به وجود آمد.در اینجا شاعر می گوید من دیگر از دست رفته ام اگر خواست تو زنده ماندن من است فرمان بده.

مَکُش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیّاد

شرم از آن چشمِ سیه دار و مَبَندَش به کمند

عاشق دلخسته   به صیاد دل خود که همان معشوق است می گوید ای صیاد این آهوی دل مرا که نافه مشک به همراه دارد نکُش و از آن چشمان سیاهش شرم کن و در بندش نکن.

این کشتن و دربند کردن در واقع همان عاشق کشی معشوق و دربند زلف خویش کردن است . معشوق با جلوه گری می کشد و عاشق را در کمند زلف پر از چرخه های عاشقی در بند می کند.

منِ خاکی که از این در نَتَوانَم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند؟

کشتن و دربند کردن من که خاکی هستم چه کمکی می کند پس چگونه بر آن قصر بلند ( استعاره از روی یار ) تو بتوانم بوسه بزنم. من گردی هستم که باید برقصد و به پرواز درآید آن هم با دیدن رویت ولی تو رویت را آشکار نمی کنی.

بازمَستان دل از آن گیسویِ مُشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بُوَد اندر بند

حافظ عاشقی نیست که ناامید از وصال شود و به خود می گوید دل خود را از آن گیسوی عطرآگین با مشک یار پس نگیر و در همان گیسو بمان چون تو دیوانه ای و دیوانه بهتر است در بند زلف یار ( راه عاشقی ) بماند.

سام در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

🔹 بیت

جامِ میِ اَلَستِ خود، خویش دَهَد به مَستِ خود
طَبل زَنَد به دستِ خود، بازِ دلِ پَریده را

۱) معنی لغوی

جامِ میِ الست: جامِ شرابِ «اَلَستُ بِرَبِّکُم»؛ شرابِ نخستینِ آفرینش

خویش دهد به مستِ خود: خود، آن را به مستِ خویش می‌دهد

طبل زند به دست خود: خود، طبل را می‌نوازد

بازِ دلِ پریده: دلِ گریخته، رمیده، از خود رها شده

معنی ظاهری:
آن‌که جامِ شرابِ ازلی در اختیار دارد، خود آن را به مستِ خویش می‌دهد؛
خود طبل می‌نوازد تا دلِ گریخته را بازگرداند.

۲) معنی عرفانی

این بیت سراسر بر محور فعلِ مستقیمِ حق است.

🔸 «جامِ میِ الست»

اشاره به عهدِ الست:

اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالوا بلی

شرابِ الست =
عشقِ پیشازمانی، جذبه‌ای که قبل از عقل و شریعت در جانِ انسان نهاده شد.

🔸 «خویش دهد به مستِ خود»

ساقی و شراب و مست همه یکی‌اند.

حق، عشق را خودش به بندهٔ جذب‌شده می‌دهد.

نه کوششِ سالک در کار است، نه ارادهٔ شخصی.

📌 این بیت نفیِ «سلوکِ اکتسابی» است و اثباتِ جذبهٔ الهی.

🔸 «طبل زند به دست خود»

طبل = اعلان، دعوت، بیدارباش
یعنی:

خودِ حق ندا می‌دهد،
نه پیامبر، نه پیر، نه عقل.

🔸 «بازِ دلِ پریده را»

دلِ انسان پیش‌تر در الست مست بوده و سپس به دنیا افتاده است.
این ندا برای بازگرداندنِ دل به اصلِ خویش است.

۳) صنایع ادبی ✔ استعاره‌های مرکزی

جامِ میِ الست → عشقِ ازلی

مست → سالکِ مجذوب

طبل → ندا، دعوت، اعلامِ رجوع

دلِ پریده → روحِ جداافتاده از اصل

✔ تشخیص (جان‌بخشی)

جام دادن

طبل زدن
همه به «او» نسبت داده شده؛ فاعل زنده و آگاه.

✔ مراعات نظیر

جام / می / مست

طبل / دست / نواختن

✔ تکرار تأکیدی «خود»

خویش

مستِ خود

دستِ خود

این تکرار، توحید افعالی را می‌سازد:

فاعل یکی است، فعل یکی است، اثر یکی است.

✔ ایهام

باز:

دوباره

پرندهٔ شکاری (دلِ پریده)

✔ تناسب عرفانی

الست ← مستی ← پریشانی ← رجوع
زنجیرهٔ کامل سلوک در یک بیت.

۴) نکتهٔ وزنی

وزن: رمل مثمّن محذوف
(همان وزن غزل «مستان سلامت می‌کنند»)

فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلن

تقسیم:

جامِ میِ اَلَستِ خود | خویش دَهَد به مَستِ خود
فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلن

طبل زند به دستِ خود | بازِ دلِ پریده را
فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلاتن | فاعلن

وزن کاملاً سالم و همسو با مضمون جذبه و حرکت.

جمع‌بندی کوتاه

این بیت می‌گوید:

عاشق، خودش راه نمی‌رود؛
او را می‌برند.
شراب را او نمی‌جوید؛
به او می‌نوشانند.

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷:

شاه شمشادقدان، خسرو ...

زهی سخن که پایی بر زمین دارد و دستی بر آسمان
رویی بر خاک و سوئی به افلاک
کوته بینان را لذتی می‌بخشد و بلندنظران را معرفتی

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:

در راه عاشقی بارها پیش می آید که زیبارویانی به شکل معشوق جلوه گری می کنند تا دل عاشق را به دست آورند.قدرت ربایش معشوق متعالی هرچند قوی باشد بازهم وسوسه های معشوقکان دل عاشق را مشغول می کند.عاشق باید بداند که سرنوشت عشق زمینی جز خون دل خوردن و پشیمانی نخواهد بود و فقط یک وصال وسوسه انگیز است . از این رو حضرت حافظ در مواجهه با یکی از این زیبارویان چنین می گوید: 

ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیثِ قند

مشتاقم از برای خدا یک شِکَر بخند

ای کسی که دهانت مانند پسته می خندد و خنده شیرینی داری تو را به خدا و به خاطر آرزوی من مقداری بخند.

معشوق زیبارویی  او را به خود جذب کرده و فکر و ذهنش را مشغول نموده است.

طوبی ز قامتِ تو نیارد که دَم زند

زین قصّه بگذرم که سخن می‌شود بلند

به مبالغه می پردازد , و این معشوق را به سروی تشبیه می کند که از درخت بهشتی طوبی هم بالاتر است . کاری که اکثر عشاق در مورد معشوق زمینی انجام می دهند.. ولی حافظ آگاهتر عمل می کند و حق معشوق واقعی را نگه می دارد . از نظر حافظ زیبایی زیبارویان مقدمه ای برای درک زیبایی معشوق متعالی است پس می گوید این داستان را همین جا ختم می کنم اما با چه دلیلی؟

خواهی که برنخیزدت از دیده رودِ خون

دل در وفایِ صحبتِ رودِ کسان مَبَند

اینجا حافظ به خودش می گوید اگر می خواهی از چشمانت رود خون جاری نشود دل را به هم نشینی با رودِ کسان خوش نکن که در آنها وفا نیست. رود یعنی فرزند و کسان یعنی انسان. به عبارتی   انسانها برای عشق زمینی پایدار و دل بستن مناسب نیستند چون کمال مطلق و حقیقت مطلق نیستند.

گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ما نیستیم معتقدِ شیخِ خودپسند

به معشوق زمینی می گوید حتی اگر باز هم جلوه گری کنی تا با طمع بیایم یا طعنه بزنی که از ترس به سویت بیایم اشتباه کرده ای این کارها کار شیخ خود پسند است که می خواهد در خوف و رجا باشد و از آنجا که در پی ارضای خود است به سویت جذب می شود او عاشق واقعی نیست.

ز آشفتگیِ حالِ من آگاه کِی شود؟

آن را که دل نگشت گرفتارِ این کمند

من حال آشفته ای به جهت عشق معشوق خود دارم و کسی که مثل من دلش گرفتار کمند عشق واقعی نشده چگونه  می تواند از حال آشفته من آگاه باشد.

بازارِ شوق گرم شد آن سروْقد کجاست؟

تا جانِ خود بر آتش رویش کُنم سپند

ظاهرا بازار اشتیاق عاشقانه گرم است ولی آن معشوق سرو قد واقعی کجاست تا در برابر رخ گرم و آتشین او جانم را مانند اسفند سوزان و بیقرار کنم.

جایی که یارِ ما به شِکَرخنده دَم زند

ای پسته کیستی تو، خدا را به خود مخند

وقتی که معشوق واقعی ( یار من ) با خنده شیرین خود سخن گوید تو ای پسته ( استعاره از معشوق های زمینی خندان ) کجای کاری تو را به خدا به خودت نخند ( خودت را مسخره نکن.) 

حافظ چو تَرکِ غمزهٔ تُرکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو؟ خوارزم یا خُجَند

ای حافظ یادت باشد اگر این جذب شدن به غمزه زیبارویان را نمی خواهی ترک کنی جایت شیراز نیست باید به خوارزم یا خجند بروی که از این معشوق های انسانی زیبا فراوانند.

۱
۲
۳
۴
۵۶۶۷