گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
                         
پیرِ ما ، بارِ دگر ، روی به خمّار نهاد
خط به دین بر زد و سر بر خطِ کفّار نهاد

خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین ، بر سرِ جمع
خرقهٔ سوخته ، در حلقهٔ زنّار نهاد

در بُنِ دِیرِ مغان ، در برِ مُشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پیِ این کار نهاد

دُردِ خمّار بنوشید و دل از دست بداد
می‌خوران نعره‌زنان ، روی به بازار نهاد

گفتم ای پیر :  چه بود این ، که تو کردی آخر
گفت : کین داغ مرا ،  بر دل و جان ، یار نهاد

من چه کردم ، چو چنین خواست ، چنین باید بود
گُلم آن است ، که او در رهِ من ، خار نهاد

باز گفتم :  که اناالحق زده‌ای ،سر در باز
گفت آری زده‌ام ، روی سویِ دار نهاد

دل چو بشناخت ، که عطّار ، در این راه بسوخت
از پیِ پیر ، قَدم در پیِ عطّار نهاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
                         
شرحِ لبِ لعل ات ، به زبان می‌نتوان داد
وز میمِ دهانِ تو ، نشان می‌نتوان داد

میم است دهانِ تو و مویی است میانت
کَس را خبرِ مویِ میان می‌نتوان داد

دل خواسته‌ایّ و رقمِ کفر کَشم من
بر هر که گمان بُرد ، که جان می‌نتوان داد

گر پیشِ رخَ ات جان ندهم ، آن نه ز بخل است
در خوردِ رخَ ات نیست ، از آن می‌نتوان داد

یک جان چه بوَد ، کافر ام ار پیشِ تو ، صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد

سگ بِه بوَد از من ، اگر از بهر سگ ات ،  جان
آزاد ، به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد

دادِ رهِ عشقِ تو ، چنان کآرزویَم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد

جانا چو بلایِ تو ، بیاَرزَد به جهانی
خود را ز بلایِ تو ، امان می‌نتوان داد

گفتم ؛ که ز من جان بسِتان ، یک شکَرم دِه
گفتی ؛ شکَرِ من ، به زبان می‌نتوان داد

چون نیست دهانم ، که شکَر زو به در آید
کَس را به شِکَر ، هیچ دهان می‌نتوان داد

خود ، طالعِ عطّار چه چیز است ، که او را
یک بوسه ،  نه پیدا نه نهان  ، می‌نتوان داد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲
                         
چون لعلِ تو ام ، هزار جان داد
بر لعلِ تو ، نیم جان توان داد

جان در غمِ عشقِ تو ، میان بست
دل در غم ات ، از میان جان داد 

جانم ، که فلک ، ز دستِ او بود
از دستِ تو ، تن در امتحان داد

پُر ، نامِ تو شد جهان و از تو
می‌نتواند ، کَسی نشان داد

ای بس ، که رخِ چو آتشِ تو
دل سوخته ، سر در این جهان داد

پنهان ز رقیب ، غمزه دوش ام
لعلِ تو ، به یک شکَر زبان داد

امروز ، چو غمزه‌ات بدانست
تاب از سرِ زلفِ تو ، در آن داد

از غمزهٔ تو ، کنون نترسم
چون لعلِ تو ام ، به جان امان داد

دندانِ تو ، گرچه آبدان است
هر لقمه که دادم ، استخوان داد

ابرویِ تو ، پشتِ من کمان کرد
ای تُرک ، تو را که این کمان داد؟

عطّار ، چو مرغِ تو ست ، او را
سر نتوانی ، ز آشیان داد

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:

  ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

اگر ساقی که خود معشوق است از  این نوع شراب در جام بریزد همه عارفان (آنها که می خوب را می شناسند ) دائم شراب خواهند خورد .

آماده بودن همیشگی بر ای نوشیدن می لازمه عاشقی است.می عاشق را همیشه به مستی می رساند تا حضور معشوق را درک کند.

ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال

ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد

حال اگر مست باشی می بینی که معشوق زیر آن تاب زلف خود جلوه ای دارد .همان خال جذاب که پرنده عقل را که همیشه از راه عاشقی (زلف معشوق )فراری است ، به دام می اندازد .

ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

خوشا به سعادت آن مستی که از شدت مستی نمی داند که در پیشگاه یار دستار (سربند) خود را بیندازد یا سرش را فدا کند .یعنی آنقدر درک حضور یار برایش ممکن شود که بتواند جانش را فدا کند.

زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند

پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد

آن زاهد بی تجربه در راه عاشقی که می و جام را انکار می کند اگر نگاهی به می تازه و خام بیندازد  به پختگی می رسد و علاقمند راه عاشقی می شود .اشکال او این است که آماده خوردن می نیست.

روز در کسبِ هنر کوش که مِی خوردنِ روز

دلِ چون آینه، در زنگِ ظَلام اندازد

روز ها به کسب مهارت و هنر بپرداز و می نخور چرا که آینه دلت زنگار می گیرد و کدر می شود .این می روزانه  نمونه ای از امید واهی است که در روز مانع از تلاش و کسب تجربه می شود .(همان امید که می گوید نگران نباش درست میشود)

آن زمان وقتِ میِ صبح فروغ است که شب

گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد

آن شرابی که مثل صبح روشنایی دارد را باید وقتی که شب پرده اش را سراسر افق می افکند بخوری تا روشنایی امید را دریابی و تضمینی بگیری و  از تاریکی جهل نجات پیدا کنی.

باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

این شراب را نباید همراه مامور نهی از شراب بخوری .او اهل عاشقی و مستی واقعی نیست شراب را می خورد و  به خاطر بدمستی سنگ به جام می زند .

حافظا سر ز کُلَه گوشهٔ خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد

کله گوشه خورشید را باید در افق مغرب دید آنگاه که وقت غروب است .وقتی رو بر می گردانی و از اقبالت در مشرق آن ماه تمام (معشوق) را می بینی،  سرت را بالا بگیر و شاد باش .این اتفاق همیشه نمی افتد .  

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱
                         
چون ، نظر بر رویِ جانان اوفتاد
آتشی ، در خرمنِ جان اوفتاد

رویِ جان ، دیگر نبیند تا ابد
هر که او ، در بندِ جانان اوفتاد

ذرّه‌ای ، خورشیدِ رویَش ، شد پدید
ولوله ، در جنّ و انسان اوفتاد

جانِ اِنس ، از شوقِ او آتش گرفت
پس از آنجا ، در دلِ جان اوفتاد

کرد تاوان ، بی‌رخِ او آفتاب
لاجرم ، در قیدِ تاوان اوفتاد

هر که مویی سرکشید از عشقِ او
بی سر ، آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا ، نقشِ نگاری پای بست
تا ابد ، در دستِ رضوان اوفتاد

وانکه را ، رنگیّ و بویی راه زد
در حجابِ سختِ خذلان اوفتاد

چون وصالَش ، دانه‌ای بر دام بست
مرغِ دل ، در دامِ هجران اوفتاد

بی سر و بُن دید عاشق ، راهِ او
بی سر و بن ، در بیابان اوفتاد

رازِ عشقَش ، عالمی بی منتها ست
ظن مبَر ، کین کار ، آسان اوفتاد

تا به کلّی ، بر نخیزی از دُو کُون
محرمِ این راز ، نتوان اوفتاد

چون رَهی ، بس دور و بس دشوار بود
لاجرم ، عطّار حیران اوفتاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
                         
گر هندویِ زلف ات ، ز درازی به ره افتاد
زنگی بچهٔ خالِ تو ،  بر جایگه افتاد

در آرزویِ زلفِ چو زنجیرِ تو ، عقلَم
دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

چون باد بسی داشت ، سرِ زلفِ تو در سَر
از فرقِ همه تخت‌نشینان ، کُله افتاد

سرسبزیِ گلگون رخ ات را ، که بدیدم
چون طرّهٔ شبرنگِ تو ، روزَم سیه افتاد

که کرد ز عشقِ رخِ تو ، توبه ، زمانی
کز شومیِ آن توبه ، نه در صد گنه افتاد

حقّا ، که اگر تا که جهان بود ، به خوبی ت
بر جملهٔ خوبانِ جهان ، پادشه افتاد

تا پادشهِ جملهٔ خوبان ، شده‌ای تو
بس آتشِ سوزان ، که ز تو در سپه افتاد

چون بوسه ستانم  ز لب ات ، چون مترصِّد
با تیر و کمان ،  چشمِ تو در پیشگه افتاد

از عمد ، سرِ چاهِ زنخدان بنَپوشید
تا یوسفِ گم گشته درآمد ، به چه افتاد

شهبازِ دلَم ، زان چَهِ سیمین نرهد ، زانک
در خانهٔ مات است ، که این بار شه افتاد

جانا ، دلِ عطّار ، که دور از تو فتاده ست
هرگز که بداند ، که چگونه تبَه افتاد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:

مقصود به حاصل شد و طالب به تعین

فریما دلیری در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷:

آتش هجران 

چه زیبا 

زهره میر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۴۴ در پاسخ به nabavar دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

درود 

امکان داره نام شاعر رو بفرمایید ؟ بسیار ممنون میشم 🙏🏼

زهره میر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۴۳ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

درود بزرگوار

توضیحات شما اونقدر بی نظیر و کامل بود که طاقت نیاوردم وارد گنجور نشوم و تشکری نکنم

یک دنیا ممنونم ازتون 

شما راجع به دو بیتی که اساتید خوندن اطلاعی دارید که شاعرش کیست؟ گر ز حال دل خبر داری بگو ...

باز هم سپاس بابت وقت و اطلاعات ارزشمندی که در اختیار گذاشتید 🙏🏼

ali solgi در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۸:

زکی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن

 

به همان سوی روی کن که سلام علیکم در نهایت غزل میفرماید تولب وسخن از که داری به پادشاه جهانیان توجه کن وجهت ومسیرت بسمت اوباشد که درودوسلام بر توباشد 

سید حسن عصمتی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۳ - ذکر حسن بصری رحمة الله علیه:

و گفت: کسانی که بیش از شما ...

ناصر هیری در قسمت ١٥٨ بخش حسن بصری کتاب تذکرة الاولیاء این گونه أورده أست: کسانی که پیش از شما بوده اند، قرآن، نامه ای دانسته اند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
                 
لعلِ تو ، به جان فزایی آمد
چشمِ تو ، به دلربایی آمد

چون صد گِرِه ام ، فُتاد در کار
زلف ات ، به گره‌گشایی آمد

با زنگیِ خالِ تو ، که بر ماه
در جلوهٔ خودنمایی آمد

در دیدهٔ آفتابِ روشن
چون نقطهٔ روشنایی آمد

با چشمِ تو ، می‌بباختم جان
چون چشمِ تو ، در دغایی آمد

بگریخت دلم ، ز چشمِ تو ، زود
وآواره ، ز بی وفایی آمد

در حلقهٔ زلف ات ، آن دم افتاد
کز چشمِ تو اش ، رهایی آمد

هرگاه که بگذری ، به بازار
گویند ؛  به جان فزایی آمد

یکتاییِ ماه ، شَق شد از رشک
تا سروِ تو ، در دوتایی آمد

بنشین و دگر مرُو ، اگرچه
در کارِ تو ، صد روایی آمد

دانی نبوَد صواب ، اسلام
آنجا که ، بتِ ختایی آمد

بُردی دلم و بِحِل بکردم
وَاشکم ، همه در گوایی آمد

در کارِ منِ جدا فُتاده
چندین خلل ، از جدایی آمد

بیگانه مباش ، زانکه عطّار
پیشِ تو ، به آشنایی آمد

حامد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

(ادامه متنِ بالا):👇

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ "مِی‌فُروش"
گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طَبع
سخت می‌گردد جهان بر مَردمانِ سخت‌کوش
وان گَهَم دَر داد جامی کز فُروغش بر فَلک
زُهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش
با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خُروش
تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی
گوشِ نامَحرم نباشد جایِ پیغامِ سُروش
(غزل۲۸۶)

*

دَر هَمِه دِیْرِ مُغان نیست چو مَن، شِیْدایی
خِرْقِه، جایی گِرُوِ بادِه و دَفْتَر، جایی
دِل که آیینِهٔ شاهی‌ست غُباری دارَد
از خُدا می‌طَلَبَم صُحْبَتِ روشَن‌رایی
کرده‌ام توبِه به دَسْتِ صَنَمِ "بادِه‌فُروش"
که دِگَر، مِی نَخورم بی‌رُخِ بَزْم‌آرایی
(غزل۴۹۰)

 

همچنین در پاره‌ای از غزل‌ها، حافظ اصطلاح "مُغبچه باده‌فُروش" را به کار می‌گیرد:

 

گر چُنین جِلوه کند "مُغبچهٔ باده‌فُروش"
خاک‌روبِ درِ مِیخانه کُنم مُژگان را
(غزل۹)

*

دوش رفتم به دَرِ مِیکده خواب‌آلوده
خِرقه تَر دامن و سَجّاده شراب‌آلوده
آمد افسوس‌کُنان "مُغبچهٔ باده‌فُروش"
گفت بیدار شو ای رَهروِ خواب‌آلوده
شُست و شویی کُن و آن‌گه به خَرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیرِ خراب آلوده
(غزل ۴۲۳)

 

ابیات فوق از حافظ در خصوص اصطلاح "مُغبچه باده‌فُروش" یادآور ترجیع‌بندِ معروف و مشهورِ هاتف اصفهانی است: 

 

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رَهَت، هم‌ این و هم‌ آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راهِ پرآسیب
درد عشقِ تو، دردِ بی‌درمان
بندگانیم؛ جان و دل بر کف
چشم بر حُکْم و گوش بر فرمان
گر سرِ صلح داری، اینک دل
ور سرِ جنگ داری، اینک جان
دوش، از شورِ عشق و جَذْبه‌ی شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران
آخِرِ کار، شوقِ دیدارم
سوی دیرِ مُغان کشید عِنان
چشمِ بَد دور، خلوتی دیدم
روشن از نورِ حق، نه از نِیران
هر طرف دیدم آتشی؛ کان شب
دید در طور، موسِیِ عِمران
پیری آنجا، به آتش افروزی
به ادب، گِردِ پیر، "مُغ‌ْبَچِگان"
همه سیمین‌عِذار و گُل‌رُخسار
همه شیرین‌زبان و تنگ‌دهان
عود و چَنگ و نی و دَف و بَربط
شَمع و نُقل و گُل و مُل و ریحان
ساقیِ ماه‌رویِ مُشکین‌موی
مُطربِ بذله‌گوی و خوش‌اَلْحان
مُغ و مُغ‌زاده، مؤبَد و دَستور
خدمتش را، تمام، بسته میان
منِ شرمنده از مُسلمانی
شُدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید: کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگَردان
گفت: جامی دهیدَشَ از مِیِ ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی، آتش‌پرستِ آتش‌دَست
ریخت در ساغر آتشِ سوزان
چون کَشیدم، نه عقل مانْد و نه هوش
سوخت هم کُفر از آن ‌و هم ایمان
مَست افتادم و در آن مستی
—به زبانی که شرحِ آن نَتْوان—
این سخن می‌شَنیدم از اعضا
—همه حَتَّی الْوَریدِ و الشَّرْیان—
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلّا هُو
(هاتف اصفهانی)

 

در ادامه‌ی همین ترجیع بندِ زیبا و ماندگار هاتف اصفهانی است که در وصف "پیرِ باده‌فُروش" می‌گوید:

 

دوش رفتم به کویِ "باده‌فُروش"
ز آتشِ عشق، دل به جوش و خُروش
مَجلسی نَغز دیدم و روشن
میرِ آن بَزم، "پیرِ باده‌فُروش"
چاکران، ایستاده صف در صف
باده‌خواران نشسته دوش‌ به‌ دوش
پیر، در صَدر و مِی‌کِشان گِردَش
پاره‌ای مَست و پاره‌ای مدهوش
سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پُر از گفت‌وگو و لبْ خاموش
همه را از عنایتِ ازلی
چشمِ حق‌بین و گوشِ رازنیوش
سخنِ این به آن هَنیئاً لَک
پاسخِ آن به این که بادَت نوش
گوش بر چَنگ و چشم بر ساغر
آرزویِ دو کَون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای تو را دل، قرارگاهِ سُروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
دردِ من بنگر و به درمان کوش
پیر، خندان به طنز با من گفت
ای تو را، پیرِ عقل، حلقه به گوش
تو کجا؟ ما کجا؟ که از شَرمت
دختر رَز نشسته بُرقَع‌ْپوش
گفتمش: سوخت جانم؛ آبی ده!
و آتش من، فرونشان از جوش
دوش، می‌سوختم ازین آتش
آه، اگَر امشبم بُوَد چون دوش!
گفت خندان که: هین! پیاله بگیر!
سِتَدَم؛ گفت: هان! زیاده منوش!
جُرعه‌ای درکشیدم و گَشتم
فارغ از رنجِ عقل و مِحنتِ هوش
چون به هوش آمدم یکی ‌دیدم
مابقی را همه خُطوط و نُقوش
ناگهان، در صَوامعِ مَلکوت
این حدیثم، سُروش، گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلّا هُو
(هاتف اصفهانی)

حامد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

سِرِّ خدا که "عارفِ سالِک" به کَس نگُفت
در "حِیرتَم" که "باده‌فُروش" از کجا شَنید
(حافظ، غزل ۲۴۳)

حافظ، اصطلاحِ "باده‌فُروش" و "مِی‌فُروش" را به تعداد بیست و سه بار در غزلیات خود به کار برده است. در این میان، گاهی به عاطِفَت و تَهنیتِ "پیرِ مِی‌فُروش" اشاره می‌کند:

هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ "پیرِ مِی‌فُروش"
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ رُوشنم
(غزل ۳۴۳)

*
صبا به تَهنیتِ "پیرِ مِی‌فُروش" آمد
که موسمِ طَرَب و عِیش و ناز و نوش آمد
ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ
مگر ز مستیِ "زُهدِ ریا" به هوش آمد
(غزل ۱۷۵)

*
دی "پیرِ مِی‌فُروش" که ذِکرش به خیر باد
گُفتا شراب نوش و غَمِ دل بِبَر ز یاد
گفتم به باد می‌دَهدَم بادهٔ نام و نَنگ
گفتا قبول کُن سخن و هر چه باد، باد
(غزل ۱۰۰)

*
احوالِ شیخ و قاضی و شُربُ الیَهودِشان
کردم سؤال صُبحدم از "پیرِ مِی‌فُروش"
گفتا نه گُفتنیست سخن گرچه مَحرمی
دَرکَش زبان و پرده نگه دار و مِی بنوش
(غزل ۲۸۵)

*
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که "پیرِ مِی‌فُروشانش‌"، به جامی بر نمی‌گیرد
از آن رو هست یاران را، صفا‌ها با مِی لَعلَش
که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمی‌گیرد
(غزل ۱۴۹)

اصطلاح "پیرِ مِی‌فُروش" از آن جهت به پیر، اطلاق شده است که او "مِی" حِکمت و معرفت و "بادهٔ" عشق و محبّت را در ازای گُذر از "زُهد ریایی" و فُروختن اسبابِ زُهد و شریعت (تسبیح، خِرقه، دَلق و سجّاده) به سالکان راه حق می‌فروشد، یعنی باید اسبابِ تعلّقِ زاهدانه و اسبابِ ریا و تزویر و خودبینی را در محضر پیر رها کنی تا به تو بادهٔ معرفت بفروشد:

تَسبیح و خِرقه لذّت مَستی نَبخشَدَت
هِمَّت در این عَمل، طَلب از "مِی‌فُروش" کُن
(غزل۳۹۸)

*
دَمی با غم به سَر بردن، جهان یک سَر نمی‌ارزد
به مِی بِفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمی‌ارزد
به کویِ "مِی‌فُروشانش"، به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجّادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد
(غزل ۱۵۱)

*
دَلق و سَجّادهٔ حافظ بِبَرَد "باده‌فُروش"
گر شَرابش ز کَفِ ساقی مَه‌وَش باشد
(غزل۱۵۹)

*
خدا را کم نشین با خِرقه‌پوشان
رُخ از رندانِ بی‌سامان مَپوشان
در این خِرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قَبای "مِی‌فُروشان"
(غزل ۳۸۶)

*
بَر دَرِ مِیْخانِه رَفْتَن، کارِ یِکْرَنْگان بُوَد
خودفُروشان را به کویِ "مِی‌فُروشان" راه نیست
(غزل ۷۱)

*
بشارت بَر به کویِ "مِی‌فُروشان"
که حافظ توبه از "زُهدِ ریا" کرد
(غزل ۱۳۰)

در بیت مورد بحث (غزل ۲۴۳)، به نظر می‌رسد که اشارات حافظ به اصطلاحات "عارفِ سالک" و "حیرت" (وادی ششم از هفت شهر عشق عطار)، نیم‌نگاهی به این غزل شیخ نیشابور هم داشته باشد:

به یک دَم "زُهدِ سی‌ساله"، به یک دَم "باده" بِفروشم
اگر در باده اندازد، رُخت عکسِ تَجلّی را
نگارینی که من دارم، اگر بُرقَع براندازد
نمانَد زینت و رونق، نِگارستانِ مانی را
دلآرامی که من دانم، گر از پرده برون آید
نبینی جز به "مِیخانه"، ازین پس "اهلِ تَقوی" را
(عطار، غزل ۲)
*
ساقیا توبه شکستم، جُرعه‌ای مِی دِه به دَستم
من ز مِی نَنگی ندارم، مِی‌پَرَستم مِی‌پَرَستم
سوختم از خویِ خامان، بَر شُدم زین ناتمامان
نَنگم است از نَنگِ نامان، توبه پیشِ بُت شکستم
من نه مردِ ننگ و نامم، فارغ از انکارِ عامم
"مِی‌فُروشان" را غُلامم، چون کنم، چون مِی‌پَرَستم
دین و دل بر باد دادم، رَختِ جان بر در نهادم
از جهان بیرون فِتادم، از خودی خود بِرَستم
"خِرقه" از تن برکَشیدم، "جامِ صافی" در کشیدم
عقل را بر سَر کشیدم، در صفِ رندان نشستم
(عطار، غزل ۴۷۹)
*
کردارِ اهلِ صومعه‌ام کرد مِی‌پَرَست
این دود بین که نامهٔ من شُد سیاه از او
سُلطانُ غم هر آن چه تَواند بگو بکُن
من بُرده‌ام به "باده‌فروشان" پناه از او
(حافظ، غزل ۴۱۳)

*

که بَرَد به نزدِ شاهان ز منِ گِدا پیامی؟
که به کویِ "مِی‌فُروشان" دو هزار جَم به جامی
شده‌ام خَراب و بَدنام و هنوز امیدوارم
که به همّتِ عزیزان بِرَسم به نیک‌نامی
(غزل ۴۶۸)

*
قَدَح پُر کُن که من در دولتِ عشق
جوانبختِ جهانم گرچه پیرم
قراری بَسته‌ام با "مِی‌فُروشان"
که روزِ غم به جُز ساغر نگیرم
(غزل ۳۳۲)

*
بدین شُکرانه می‌بوسم لبِ جام
که کرد آگَه ز رازِ روزگارم
اگر گفتم دُعایِ "مِی‌فُروشان"
چه باشد؟ حقِّ نعمت می‌گُزارم
(غزل ۳۲۳)

*
سَحرگاهان، که مَخمورِ شبانه
گرفتم باده با چَنگ و چَغانه
نهادم عقل را رَه ‌توشه از مِی
زِ شهرِ هستی‌اش کردم رَوانه
نگارِ "مِی‌فُروشم" عشوه‌ای داد
که ایمن گشتمَ از مَکرِ زمانه
(غزل ۴۲۸)

*
گر "مِی‌فُروش" حاجتِ رندان روا کند
ایزد گُنه ببخشد و دفعِ بَلا کند
(غزل۱۸۶)

*
هاتِفی از گوشهٔ میخانه دوش
گُفت ببخشند گُنه، مِی بِنوش
لُطفِ الهی بِکُنَد کارِ خویش
مژدهٔ رحمت برساند سُروش
این خِرَدِ خام به میخانه بَر
تا مِیِ لَعل آوَرَدَش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قَدَر ای دل که توانی بکوش
لُطفِ خدا بیشتر از جُرمِ ماست
نکتهٔ سَربسته چه دانی؟ خموش
گوشِ من و حلقهٔ گیسویِ یار
رویِ من و خاکِ درِ "مِی‌فُروش"
(غزل ۲۸۴)
(ادامه دارد...)

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۱:۱۱ در پاسخ به کوروش دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش. اینم هست😊

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۵۹ در پاسخ به رضا جعفری دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

حافظ خودش میگه که تمام افتخار و بزرگیش به چیه. به "رند" بودنشه. تو نمیخواد از بزرگی حافظ حرف بزنی

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۵ در پاسخ به حمید دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

دوست عزیز به قول جنابعالی حافظ یه رند است و این را دهها بار گفته ضمنا حافظ یه دانشمندی بوده تیزبین و همه ادیان و فرقه های زمان خودش را می شناخته ولی شعری که گفته مال زمان خودش بود به حال و هوای شعر توجه کنید ربطی به وقایع گذشته نداره. گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت. داره میگه این ولایت متوجه شدید رند تشنه لب هم خود حافظه ربطی به کس دیگه ای نداره

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۱۴ در پاسخ به ابي دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

دقیقا باید تفسیرهای مذهبی با اذهان آشفته را از گفته ی حافظ دور کرد. تا یه شعری یا اختراعی علمی جایی می بینند فوری به عقاید خودشون می چسبونند تا شاهدی برای افکار بی معنی خودشون بیابند

امیر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۰۹ در پاسخ به وحید بافنده دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

چه ربطی داره؟ چرا آسمون ریسمون می بافی؟ به طور روشن حافظ داره میگه که از بین قرآن های مختلف 14 نوع یا روایت آن را حفظم. و حتی اگه کسی مثل من 14 نوع قرآن را هم حفظ باشه بازم تنها عشقه که به فریادش می رسه. ضمنا حافظ بارها و بارها گفته که من یک رندم. حالا بگو کدامیک از رهبران اسلام شیعی رند بودن؟

۱
۲
۳
۴
۵۶۴۱