گنجور

حاشیه‌ها

Fateme Zandi در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱ - سر آغاز:

غم خویش در زندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرص خویش..

خویش اول خودت هستی،که باید تا زنده هستی ،درست زندگی کنی و عاقبت اندیش باشی و خویش دوم  فامیل و خانواده هستند  برای مرده کاری نمی کنند چرا که زخارف و حرص دنیا  ،آن‌چنان گرفتارشون می کند که ...و خویش سوم یعنی  خودش ..

درود خدای بر روان پاک حضرت سعدی 

 همه نکاتی که ما انسانها باید بدانیم را به صورتی زیبا برایمان نقل کردست..امید که آویزه ی گوشمان بشود 

 وبه خود بیاییم 

بهزاد رستمی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۳۶:

مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست

سعدی

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

 یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟

دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌دار‌ان را چه شد؟

در هیچ کس میل یاری نمی بینیم .چه اتفاقی برای یاران افتاده است ؟ دوستی کی به آخر رسیده پس دوستداران کجا هستند؟

فضایی که حضرت حافظ در این غزل تصویر می کند فضایی عاری از همدلی هاست فضایی که خودخواهی در آن بیشتر جلوه دارد .این فضا مربوط به چند سال حکومت فلان شاه نمی تواند باشد .چنین حالی را هریک از ما در این دوران و در جهان امروز هم درک می کنیم و فریاد حافظ در این غزل این است که چرا انسانها نسبت به یکدیگر آن توجه لازم را ندارند .

آب حیوان تیره‌گون شد، خضر فرخ‌پِی کجاست؟

خون چکید از شاخِ گل، بادِ بهار‌ان را چه شد؟

آب حیوان یعنی آبی که مایه زندگانی جاوید است و حضرت خضر به آن دسترسی داشت.چنین آبی دیگر شفاف نیست و زندگی حاصل از آن که مملو از خودخواهی است تیره شده باید خضری باشد که دوباره این آب را به دست آورد و به انسان عرضه کند.

شاخه گل خونین شد پس باد بهاری کجاست ؟باید منتظر بهاری باشیم تا گلی از این شاخه بروید .شاخه از بس منتظر بهار بوده از آن خون می چکد.

کس نمی‌گوید که «یاری داشت حقِّ دوستی»

حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟

از نظر حافظ دوستی و عشق ورزی بر گردن بشر حق دارد و باید آن را یاری کرد ولی هیچ کس در این دوران نمی گوید باید عشق و دوستی را یاری کنیم اینها حق نشناس هستند پس یاران عشق کجا هستند؟

لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

سالهاست که از معدن مروت گوهری بیرون نیامده پس تابش خورشید و تلاش باد و باران کجا رفته تا در پدید آمدن گوهر کمک کنند .(در قدیم تاثیر خورشید و باد و باران را در این امر موثر می دانستند)

حافظ می توانست از سالها استفاده کند و وزن هم به هم نمی خورد ولی وقتی از سالهاست استفاده کرده به نظرم بازه زمانی طولانی تری را مد نظر داشته است. 

شهرِ یاران بود و خاکِ مهر‌بانان این دیار

مهربانی کِی سر آمد؟ شهریار‌ان را چه شد؟

این سرزمین تا بوده سرزمین یاران و مهربانان بوده که ارزش عشق ورزی و دوستی را می دانستند .پس آن مهربانی کی تمام شد و آن پادشاهان سرزمین دوستی کجا رفتند؟

گویِ توفیق و کرامت، در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید، سوار‌ان را چه شد؟

گوی (توپ) توفیق و بزرگی را در وسط انداخته اند ولی کسی به میدان نمی آید پس آن سواران چوگان باز کجا هستند ؟

حافظ عشق ورزی را توفیق و بزرگی می داند که نصیب انسان شده و حیف که انسان بی توجه به آن است.

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

صدهزاران گل در این باغ شکفته ولی هیچ بلبلی آوازی نخواند .پس آن بلبلان  عاشق کجا رفتند و چه بر سرشان آمد .

زهره سازی خوش نمی‌سازد، مگر عود‌ش بسوخت؟

کس ندارد ذوقِ مستی، مِی‌گسار‌ان را چه شد؟

حافظ در عین ناامیدی از بشر چاره کار را نشان می دهد و علت خودخواهی های بشر را بیان می گوید: زهره که نماد ساز است دیگر ساز خوشی نمی نوازد شاید عودش(ساز عود) سوخته است .کسی مست نمی شود که ذوق مستی را بچشد پس می گساران کجا هستند ؟

آری چاره کار در نوشیدن شراب امید و مستی حاصل از آن است .فقط امید می تواند بشر را با عشق آشتی دهد . 

حافظ اسرارِ الهی کَس نمی‌داند، خموش

از که می‌پرسی که دورِ روزگار‌ان را چه شد؟

ای حافظ اینکه چرا مردم مست نمی شوند شاید از اسرار الهی است و حالا که کسی آن اسرار را نمی داند از چه کسی می خواهی بپرسی که روزگاران چگونه شده است ؟

آری تا امید نباشد عقل راهی به عشق و دوستی نمی یابد .تا ترس و اضطراب از دست دادن داشته ها یا نگرانی به دست آوردن نداشته ها وجود دارد و چهره زیبای امید خود را نشان نمی دهد بشر خودخواه باقی خواهد ماند .

وقتی مردم با یکدیگر مهربانی می کنند که امیدوار باشند .وقتی امید باشد بین مردم "بیا"شکل می گیرد .و "بیا"مقدمه شکل گیری عشق است .

رسول لطف الهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۶:۲۹ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

رابرت براونینگ شاعر برجسته انگلیسی صاحب اثری 4جلدی با 4000بیت شعر می‌باشد که توصیه میکنم 

حتماً مطالعه فرمایید چون به اشعار فلسفی پارسی نزدیک است 

جلیل امین پور در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

الا ای مقتدر الله  بده آرامشی والا
در آن هنگام که روآرد بما انواع مشکلها
 نگاهی کن بسوی ما که در بحران گرفتاریم
 از این انواع بحرانها چه خون افتاده در دلها
 برای مردم ایران چه امن عیش چون هردم
رسد از کدخدا پیغام  که تحریم می کند مارا
ولی این پیر ما گفته نترسید از کسی جز حق
بلی او بی خبر نبود زراه و رسم ظالمها
 بود دنیا شب تاریک و دارد سهمگین گرداب
  ولی ما مردم ایران همه آماده ایم اینجا
   همه کار ستمکاران به بد نامی کشد آخر
   نهان کی ماند آن ظلمی که بر ما کرده آمریکا
   سعادت گرهمی خواهیم جدا از حق نباید شد
    در این دنیا بفکر باشیم که دست آریم دگر دنیا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

گر وحدت خود را ،  به قلاووز فرستی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات »  غزل شمارهٔ ۱۲۷
                         
ای ، دلَم مستِ چشمهٔ نوش ات
در خط ام ، از خطِ سیه‌پوش ات

باد سرسبزیِ خط ات ، که به لطف
سر برون زد ، ز چشمهٔ نوش ات

حلقه در گوش کرد ، خلقی را
حلقهٔ زلف بر بناگوش ات

همچو من ، صد هزار سرگشته
حلقه‌در‌گوشِِ حلقهٔ گوش ات

گشت معلومِ ِ من ، که جان نبَرَد
دلم ، از طرّهٔ سیه‌پوش ات

تو به جان و دلَت  ، جفاکوشی
من به جان و دلَم ، وفاکوش ات

عشوه مفروش ، زانکه من پس از این
نخَرم نیز خوابِ خرگوش ات

یاد کن از کَسی ، که در همه عمر
نکند لحظه‌ای فراموش ات

مست از آن ام چنین ، که در برِ خویش
مست ، در خواب دیده‌ام دوش ات

بو که ، تعبیرِ خوابم آن باشد
که شوَم ، امشبی هم‌آغوش ات

دلِ عطّار ، باده‌ناخورده
تا قیامت ، بمانده مدهوش ات

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
                         
در عشقِ تو ، عقل سرنگون گشت
جان نیز ، خلاصهٔ جنون گشت

خود حالِ دلم ، چگونه گویم
کان کارِ به جان رسیده ، چون گشت

بر خاکِ در ات ، به زاریِ زار
از بس که به خون بگشت ، خون گشت

خونِ دل ما ست ، یا دلِ ما ست
خونی که ، ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم ، که عشقَت
ما را سویِ درد ، رهنمون گشت

آن مرغ ، که بود زیرک اش نام
در دامِ بلایِ تو ، زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم ، من از دَرِ تو
از ناله ، دلم چو ارغنون گشت

تا قوّتِ عشقِ تو بدیدم
سرگشتگیَم ، بسی فزون گشت

تا دردِ تو را ، خرید عطّار
قدِّ الفَ اش ، به سانِ نون گشت

عطّار ، که بود کشتهٔ تو
دریاب ، که کشته‌تر کنون گشت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵
                 
دلَم ، بی عشقِ تو ، یک دم نمانَد
چه می‌گویم ، که جانَم هم نمانَد

چو با زلفَت ، نَهم صد کار برهم
یکی چون زلفِ تو ، برهم نماند

و گر صد توبهٔ محکم بیارَم
ز شوقِ تو ، یکی محکم نماند

جهانِ عشقِ تو ، نادر جهانی است
که آنجا ، رسمِ مدح و ذم نماند

دلی کز عشق ، عینِ دُرد گردد
ز دَرد اش ، در جهان مرهم نماند

اگر یک ذرّه از اندوه نایافت
به عالم برنَهی ، عالم نماند

کَسی کو ، در غمِ عشقَت فرو شد
ز دو کُون اش ، به یک جُو غم نماند

مزن دم پیشِ کَس ، از سِرِّ این کار
که یک دم هم ، تو را همدم نماند

اگرچه ، آینه نقشِ تو دارد
چو با او دم زنی ، محرم نماند

اگر عطّار ، بی دردِ تو ماند
به جان تازه ، به دل خرّم نماند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:

چندین بلا و رنج ز دردم بتر گذشت

حمیدرضا م در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۲۲ در پاسخ به علی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

سلام و درود
سعدی ناقلا هم یحتمل از فردوسی گرفته! :)

یوسف شیردلپور در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۰۲ در پاسخ به بی نشان دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۲ - پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه‌تر و محتشم‌تر و پر نعمت‌تر و دلگشاتر:

درود برشما بینشان که  گاهی بی نشانی خود نشان است.... واما سپاس بابت این توجه و البته آگاهی و توصیف و وتوضیحات مفید 💛💛💓🌾

Parvaneh در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:

چون چشم خروس در آن زمان نماد زیبایی بوده است

علی احمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۷:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸:

پیش از این نیز بارها دیده ایم که از نگاه حضرت حافظ تمنای وصال یعنی امید به رخدادی غیر ممکن .شاید عجیب باشد ولی این نگاه امیدوارانه حافظ است که او را عاشق نگه  می دارد .

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد

جانم از عشق  گداخته شد تا کار دل با وصال ختم شود ولی نشد .در این آرزوی خام سوختیم ولی وصال محقق نشد.

می بینید که حافظ وصال را یک آرزو می داند و آرزو یک امر غیر ممکن است .ولی ارزش سوختن را دارد .

به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم

شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد

معشوق با خوش زبانی گفت یک شب امیر مجلس تو خواهم شد من هم دیدم او مایل است کمترین غلام او شدم ولی وصال جور نشد.

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

یک بار پیام فرستاد که با رندان هم نشین خواهد شد من هم به خاطر رندی و درد کشی ام بدنام شدم ولی باز وصال رخ نداد .

رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل

که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد

کبوتر دل من اگر در سینه بیقرار می تپد حقش است چرا که در راه عاشقی چالش ها و دردسر ها را دید و کنار  نرفت .

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

میل داشتم که در حال مستی لب سرخ او را ببوسم .دلم خون شد مثل جام شرابی شدم که حسرت تماس با لب او بر دلم ماند .

به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

شاید چون بدون دلیل و راهنما وارد راه عاشقی شدم به وصال نرسیده ام شما چنین نکنید .من با اتکا به خودم این راه را طی کردم و به وصال نرسیدم.

اگرچه حافظ توصیه به پیروی از دلیل راه می کند ولی خودش در ادامه کار بازهم بدون راهنما راه عاشقی را می پیماید .منظورش این است که وقتی وصال محقق نمی شود هزار حیله و فکر به ذهن عاشق می رسد و یکی هم این گمان است که شاید بدون راهنما در این راه قدم گذاشته است .

فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود

شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد

داد از این که در پی نقشه گنج هدفهایم(مرام عاشقی) جهانی از غم عاشقی را به جان خریدم و خراب عشق شدم ولی وصالی رخ نداد . 

دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور

بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد

حیف که در جستجوی حضور یار که مثل گنج است پیش دولتمندان و بزرگان رفتم  و گدایی کردم ولی باز هم به وصال نرسیدم .

آنچه حافظ در راه عاشقی دریافته است درک حضور یار است یعنی می داند که یار حضور دارد چون جلوه او را درک کرده است ولی وصال با یار را درک نکرده است و به روشهای مختلفی دست زده تا محقق شود .و البته حتی به بزرگان هم تاسی نموده است این بزرگان شامل بزرگان دینی یا پادشاهان یا دلبران قدرتمند یا قطب های عرفان می شود .

هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

خلاصه اینکه حافظ با فکر خود  هزار کلک سوار کرد که معشوق رام شود و به وصال راضی گردد غافل از اینکه وصال معشوق مثل هدفهای دیگر خواستنی نیست بلکه معشوق باید بخواهد که نمی خواهد .

برمک در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۵:۲۵ در پاسخ به حبیب حسین تبار دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

نام دختر پیغمبر را همه عربها  میدانستند فاطمه ایا  شوهرش  مانند شما می اندیشید؟

برمک در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۵:۲۲ در پاسخ به حبیب حسین تبار دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

کسی به شما انگ نمیزنه  شما براستی  عقب مانده و متحجری . آنچه در شعر پارسی امده  رشک عاشقانه هست و ربطی به غیرت مرد و زن ندارد  ان هم به خاطر ازار جامعه  و ممنوع بودن  برخی دوست داری ها بوده وانگهی این سروده غزل مذکر هست یعنی عشق مرد به مرد

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۱:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:

غلامِ همتِ آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد

بنده خدایی در شهر ما مطالب سطحی بر در و دیوار و این طرف و آنطرف مینویسد و به خیال خود میخواهد امید بدهد یا پند و نصیحت کند و یا شاید هم تصور کرده است که کار فرهنگی میکند.
یکبار متنی نوشته بود در مورد کمک کردن به دیگران و مِنّت نگذاشتن بر سر ایشان.
متنی بود ساده و بی پیرایه و بسیار سطحی  که در خاطرم نیست ؛اما یاد دارم که هنگام خواندن آن متن با خود گفتم که ای کاش به جای این متن بی‌مزه ، این بیت حافظ را می‌نوشت که همان پیام را دارد:
«غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد»
و با کمال شگفتی امروز دیدم که همین بیت حافظ را بر جداره ایستگاه اتوبوس نوشته اند یا نوشته است.
پدیده جالبی است...
آیا اتفاق است و یا افکار و تصورات ما قدرتی دارد و اتصالی و انتقالی؟!
در دنیای عجیبی زندگی میکنیم،
بسیار عجیب و شگفت انگیز ...
و چه رازها که نمی‌دانیم و بر ما پوشیده است
و چه حجابها که بر دل و دیده است...
و چقدر خوب که شعری از دیوان شاعری بیرون بیاید و تصویری بشود در قاب چشم مردمان.
چقدر خوب که درین  آشفته بازار  هنوز شعر  قدری دارد و منزلتی و قیمتی...

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:

دریای بیکران را تصور کنید که شما میتوانید در عمق آن غواصی کرده و گوهرهای گرانبهایی از کف آن بیرون بکشید.
البته اگر هنر شناکردن و غواصی را بدانید.
اما عده ای که شنا و غواصی بلد نیستند در همان عمق نیم متری ساحل دست و پایی میزنند و شلپ شلوپی هم راه می اندازند و به خیال خود و اطرافیانشان شنا میکنند!!
البته این عده ممکن است یک سطل گوش ماهی هم جمع کنند که فقط به درد خودشان و اطرافیانشان بخورد!!

nabavar در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

از ” نیا “ 

جدایی
مرگ بدون ترس:          
    من از مردن نمی ترسم، ولی آن حسرت دیدار یاران را
     که عمری با دل و جانم ، نهال مهر آنان  را چو گلبن                           
   در گلستان روانم کاشتم، طاقت نمی آرم،         
                                       من از مرگ و نبود خویش در دنیا نمی ترسم  
             ولی آن دوستانم را که بعد از من به سوگم سخت در رنج اند 
نمی دانم کدامین مرهم دردی فراهم آورم تسکین غم ها را
 فِراق یار و همدم را، نبود آنکه دائم همره و غمخوار آنان بود  
نشاید در نبود خویش جبران کرد.
ولی افسوس  زین افکار  مرگ آور ، ازین مرگ و ازین هجران  درد آور،
 رهایی نیست.

nabavar در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۹ در پاسخ به زهره میر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:

درود زهره میر گرامی 

دو دفتر شعر از ” نیای نوری“ با تخلص ” نیا“  در دست دارم که اشعارش به دلم نشسته، گاهی یکی دوتای آنها را در گنجور می گذارم،  دفتر ها  یکی به نام ” هلهله”  ودیگری ” عشق و مستی “ ست

پایدار و خوش باشید 

۱
۲
۳
۴
۵۶۵۸