گنجور

حاشیه‌ها

محمد حکیمی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۶ در پاسخ به ساسان فرخزاد دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۹:

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به

وز هرچه نه می طریق بیرون شو بهpause_circle_filledlock

در دست به از تخت فریدون صد بار

خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

«در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی»
برای دریافتن معنای  این مصراع حافظ باید رمان «سیر و سلوک زائر» اثر جان بانیان را مطالعه کرد.
آن رمان شرح تمام و کمال این مصراع است.

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۷:

ولیکن ستودان مرا از گریز

به آید چو گیرم به کاری ستیز

خاک شیده بر سر کسانی که برای دو روز زندگی بیشتر درین خراب آباد تن به هر خفتی میدهند!

 

فرزاد در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۳ در پاسخ به ناشناس دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

من کاملا باشما موافقم

سالک کسی است که از پیر پیروی می‌کند و بنابراین اگر پیرمغان بهش بگه که سجاده‌ات را با می‌شستشو بده باید شستو دهد چرا که از راه و رسم منزل‌ها بی‌خبر است

سالک رهروی راه حقیقت است و باید به پیر مغان اقتدا کند

 

وقتی نص چنین صریح است چرا باید به تفسیر روی بیاوریم

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر باشد ز راه و رسم منزل‌ها

برگ بی برگی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۰۰ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

درود دوباره ، بنظر می‌رسد گم شدن در بیابانِ فنا بدلیلِ قدر ندانستنِ وقتِ صلح  باشد، یا بعبارتی جنگ وقتی اتفاق می افتد که فرصت های پیشنهادی صلح از دست بروند. در باره‌ی ابیاتِ مورد نظرتان به گمانم پس‌از آن کرشمه است که حافظ به آن نیرو و قدرت دست می یابد و امید که در میانه‌ی کاری که هستم فرصتی دست دهد تا شرحی بر آن نگارم. با قدردانی از لطفِ شما

ali solgi در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲:

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد

برگیر و دهل می‌زن کآن ماه پدید آمد

 

عید آمد ای مجنون! غلغل شنو از گردون

کآن معتمد سدره از عرش مجید آمد

 

عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان

کآن قیصر مه‌رویان زان قصر مشید آمد

 

صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی

کآن خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد

 

زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش

تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد

 

عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما

بر عید زنیم این دم کآن خوان و ثرید آمد

 

زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد

زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد

 

برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو

رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

امام صادق فرمود عیدماشیعان زمانی است که فرزندم مهدی بیاید واین غزل مولانا همه اش در مورد یک معشوق نازنین میباشد حالا این معشوق میاید چه بریک نفر چه یک جمعیت یایک امت یاکل جهان در هرصورت معشوق یالیلی بر مجنون وارد میشود تاباهم ملاقات کنند ان شاالله برمحمد وال محمد صلوات وتعجیل در فرج اقاامام عصر (عج) 

غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی

یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد

 

من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم

جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد

 

بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن

رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد

 

 

 

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۹:

نظریه ای در قدیم رواج داشته که این ستاره ها و اجرام آسمانی در سرنوشت انسانها تاثیر گذار هستند و  منجمین آینده را از همین اجرام و اشکال آسمانی پیشگویی می‌کرده اند.
شاعر میگوید :این اجرام آسمانی که در سرنوشت خردمندان تاثیر دارند، خودشان سرگردان هستند و دست دیگری آنها را اداره می‌کند.
وقتی هم میگوید: هان تا سر رشته خرد گم نکنی؛ یعنی:بدان و آگاه باش و بفهم که اوضاع از چه قرار است .
زیرا اگر سررشته خرد را گم کنی میشوی کافر و اتئیست و دهری مسلک!
این خرد است که تو را آگاه میکند که این اجرام و ستارگان خالقی دارند.

برگ بی برگی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۰۶ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

درود، بسیار عالی و سعیتان مشکور،‌ بله حتماََ به دیده‌ی منت، اما عناوین موجبِ وهم می شوند که به گمانم بهتر است از آن پرهیز کنیم، با تشکر

مهدی نظریان در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۰۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۹:

به نظر من مفهوم رباعی اینست که انسان برای درک چیستی و ماهیت جهان هستی و هر پدیده یک دیگر باید خرد را ابزار شناخت قرار دهد،و خیام اجرام این کیهان را باعث تولد خردمندان میداند ،البته در مفهومی دیگر منظور می‌تواند صورتهای فلکی باشد که در قدیم برای جهت یابی استفاده میشده،در بیت دوم منظور از مدیران کسانیست که فکر میکنند از قبل جواب همه ی سوالات را دارند(از کجا آماده ایم و به کجا میرویم و....) خیام اینها را سرگردان میداند،چنانکه در رباعی مشهور (گروهی معتقدند در مذهب و دین......) نیز اشاره میکند که راه راه مذهب و عرفان نیست بلکه راه خرد است که درک ما را از هستی بهتر میکند،الان هم که معلوم است دانش فیزیک و فلسفه و... چطور ما را از جهالت های گذشته نجات داده،خرد هم که در تمام اشعار شاعران ما موج میزند.

سینا شفیع زاده در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴:

هر بار این شعر رو خوندم ، با خودم گفتم  در مصرع دوم  بیت دوم سعدی  کم مایه گذاشته . چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد ، .. خواننده به اینجا که میرسه توقع داره حالا شاعر دنیا رو زیر و رو کنه یا هستی رو به آتیش بکشه . اما خیلی راحت میگه: تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم.  خیلی خیلی کمه .. حالا در یه غزل دیگه میگه: چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری ،،، بر آرم از دلم آهی بسوزد هفت دریا را ...   خب این خوبه .. 

حالا با کمی تغییر از خود سعدی وام بگیریم برای مصرع دوم بیت دوم این غزل 

چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق اوفتد 

بسوزم هفت دریا را به آهی از بن جانم 

بهزاد رستمی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲:

اولین بارم بود که میرفتم شیراز، قبلا با خودم گفته بودم حتما حداقل یک بار تو عمرم رو برای زیارت حافظ به شیراز سفر میکنم، اولین جایی هم که موقع رسیدن رفتم، حافظیه بود برای زیارت حافظ عزیزم، قبل از اینکه وارد حیاط بشم با همین سایت گنجور به دیوان حافظ تفأل زدم و این غزل اومد، اشکم در اومد از این خوشامدگوییِ حافظ.

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱:

«ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک

به هستی یزدان گواهی دهند
روان ترا آشنایی دهند»

 

این مصراعِ آخر خیلی حرف دارد.
یک دنیا معرفت پشت همین چند کلمه پنهان است.
شوخی نیست ،به هیچ وجه شوخی نیست.
اینگونه گفتن و سرودن کار دارد 

فردوسی ،دست سخن گرفته و بر آسمان برده است

بهنام در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۸ در پاسخ به فرهود دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۷:

به میانِ بیست مُطرب چو یکی ...

راهی بزن که آهی

بر ساز آن توان زد

سپاس

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

گویا همواره کسانی بوده اند که مردمان را با سخنان فلسفی یا علمی از کار و یاد خدا باز می‌داشته و در دل آنها شک و تردید  می انداخته اند.اینگونه مردمان را ما امروز هم میبینیم و سخنهایشان را نیز میشنویم.

فردوسی درین بخش پاسخی شگفت به این دسته از مردمان میدهد که براستی خردمندانه و درخور است.

فردوسی بزرگ در کنار حماسه ملی،حماسه دیگری از خداشناسی و دینداری و عرفان  بنا نهاده است :

به یک دم زدن رستی از جان و تن

همی بس بزرگ آیدت خویشتن

همی بگذرد بر تو ایام تو

سرای جز این باشد آرام تو

نخست از جهان‌آفرین یاد کن

پرستش بر این یاد بنیاد کن

کزویست گردونِ گردان بپای

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

نخست از خود اندازه باید گرفت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۱ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
                             
عنبرین‌مویِ تو ، بر طرفِ جبین می‌گذرد،
یا ز گلزارِ خَتا ، آهویِ چین می‌گذرد

گر کند باز ز هم ، کاکلِ مشکینِ تو ، باد،
تا قیامت به خَم و حلقه و چین می‌گذرد

شد ز دل‌ها اثرِ تیر ، کمانداران را،
همه بر گوش ، ز تیرِ تو ، طنین می‌گذرد

با سرِ زلفِ سیاهِ تو ، چه گویم که مرا،
شب چنان می‌رود و روز چنین می‌گذرد

مَه که بر چرخِ بَرین می‌گذرد ، عادتِ او ست،
عجب آن است ، که این مَه به زمین می‌گذرد

زلفَت ، آن مصحفِ رخسار ، که در بَر دارد،
سست عهدی‌ست ، که کارَش به یمین می‌گذرد

دهنَت داد به خط ،  خالِ لب ، آری به ملوک،
کار چون تنگ شد ، از تاج و نگین می‌گذرد

خویشتن گم کند از دور ، چُو بیند لبِ او،
دیده ، چون تشنه ، که بر ماءِ مَعین می‌گذرد

گفت زاهد ؛ که نظر بر رخِ خوبان ، نَهی است،
کافر ام من ، که صریح ، از سَرِ دین می‌گذرد

چشمِ مخمورِ تو ، بفروخت به هیچَم ، آری،
خواجه چون مست شد ، از مُلکِ ثمین می‌گذرد

گفتی آخر ،  به دُو بوسی بنوازَم دلِ تو،
به لبَت ، کز دلِ من نیز همین می‌گذرد

به چه عضویت نشانم ، که نداند چه کند، 
شَه ، چُو بر صومعهٔ راه‌نشین می‌گذرد

گر طبیبانه نیایی ، به سرِ خستهٔ هجر،
اگر امروز نه فردا ، به غبین می‌گذرد 

با حذر باش ، از آن جعدِ مُعَنبر "نیّر"،
مارِ زیبا ست ، که بر خلدِ برین می‌گذرد

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶۲۵