گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه:

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات »
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
                 
بلیلی ، از نالهٔ مستانه‌ای
کرد مباهات ، به پروانه‌ای

گفت ؛  اگر عاشقی ، ای بی نوا
همچو من ، از سینه برآور نوا

این همه اسرار ، نهفتن چرا
دردِ  دلِ خویش ، نگفتن چرا

لحظه‌ای از سینه ، بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش

بین ، که ز من ، شهر پُر از غلغل است
در همه جا ، شرحِ گل و بلبل است

رفت به پروانه ، بسی ناگوار
گفت ؛  که ای بی‌خبر ، از عشقِ یار

خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن ، هستیِ خود باختن

این ز من ، آن نغمه سرودن ز تو
دعویِ بیهوده نمودن ، ز تو

گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل

عشقِ تو ، شایستهٔ آن رنگ و بو ست
حسنِ گل ، اندر خورِ این های و هو ست

هر دو ، از این رَه به در افتاده‌اید
رسم و رهِ عشق ، ز کف داده‌اید

لاف مزن ، عشقِ تو خام است خام
جذبهٔ معشوقِ تو هم ناتمام

جذبه ی معشوقِ مرا بین ، که چون
همچو منی ، آیدش از دَر درون

تنگ بگیرد به وی ، آنگونه راه
کان نتواند کشد ، از سینه آه

خیره ، بدان سان کنَد اش از عذار
کان نتواند کند ، از وی گذار

عشقِ مرا بین ، که به بزمِ حضور
چونکه به معشوق رسَم ، ناصبور

گِردِ سرَش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم

رسمِ دوئی ، بر فکَنم از میان
جسم رها کرده، شوَم جمله جان

هم تو صغیر ، از پیِ جانانه باش
فانیِ آن شمع ، چو پروانه باش

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
                
گر نکوییت ، بیشتر گردد
آسمان ، در زمین به سر گردد

آفتابی ، که هر دو عالم را
کار از او ، همچو آبِ زر گردد

زآرزویِ رخِ تو ، هر روزی
روی ، بر خاک دربدر گردد

نرسد آفتاب در گَرد ات
گرچه صد قرن ، گِردِ دَر گردد

گر بیابد ، کمالِ تو جزوی
عقلِ کل ، مست و بیخبر گردد

صبح از شرم  ، سر به جِیب کشد
دامنِ آفتاب ، تر گردد

هر که ، بر یادِ چشمهٔ نوش ات
زهرِ قاتل خورَد ، شکَر گردد

دردِ عشقِ تو را ، که افزون باد
گر کنم چاره ، بیشتر گردد

چون ز عشقَت ، سخن رود جایی
سخنِ عقل ، مختصر گردد

چه دهی دم مرا ، دلم برسوز
کآتش ، از باد تیزتر گردد

بر رخَم ، گرچه خونِ دل ، گرم است
از دمِ سردِ من ، جگر گردد

دلِ عطّار ، هر زمان بی تو
در میانِ غمی دگر گردد

رضا از کرمان در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۴۷ در پاسخ به راز پنهان دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:

درود بر شما 

راز پنهان گرامی شما برای ادعای خودتان مبنی بر منفور بودن وشادی مردم  ادله تاریخی هم دارید یا فقط از استدلالهای آب دوغ خیاری وحرفهای بی سند واعتبار بهره میگیرید از قدیم گفتن دو جا حرفها اعتبار نداره یکی پای منقل ودیگری پای منبرعزیزم،  رضا شاه هرکه بود وهرچه کرد بخشی از تاریخ ماست  وما حق نداریم بدلیل حب وبغض شخصی تاریخ را تحریف کنیم   احتمال میدم  شما پامنبری باشید  البته بهتر از پا منقلی بودن است  ولی اگر ما به تاریخ رجوع کنیم چیز دیگری خواهیم یافت حمل بر اشتباه نشه ولله  بنده طرفدار شخص یا جریان خاصی نیستم   هرچند مدیون خیلیها هستم ولی اگر ما تاریخ را تحریف کنیم  ریشه های خود را قطع میکنیم ودرخت بی ریشه بقایی نخواهد داشت  وتازه استدلال از امثال شما  خواستن هم اشتباهه  به اعتباراین شعرجناب اوحدی

 

 

شیخکی بر فسانه بود وگزاف

چشم بر هم نهاده میزد لاف

در حدیثی دلیل خواستمش

حرمت و آب رخ بکاستمش

از مریدان او مریدی خر

به غضب گفت: ازین سخن بگذر

او دلیلست ازو دلیل مخواه

شرح گردون ز جبرییل مخواه

هر چه گوید به گوش دل بشنو

ور جدل میکنی به مدرسه رو

چون نظر کردم آن غضب کوشی

تن نهادم به عجز و خاموشی

گر نه تسلیم کردمی در حال

مرغ ریش مرا نهشتی بال

 

شاد باشی 

 

رضا از کرمان در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۵۲ - در تاثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی:

در درختش که پر گره شد و زشت ...

درود

اَنگَشت  به معنی زغال میباشد

  یعنی درختی که صاف نباشه چون چوب آن بکار دیگری نمیاد بدلیل کثرت گره در آن، این درخت را ناچاراً آتش میزندد واز آن زغال درست میکنند  یک مثال دیگه 

در حیات به غم کنند انگشت

تا ز دودش سیاه گردی و زشت

 

 

رضا از کرمان در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۴ در پاسخ به مجید ملک محمد دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۹ - در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل:

درود بر شما 

 

 فاحشه در لغت به معنی زن بد کاره میباشد و در معنی فحش دادن بکار نرفته  ولیکن در بیت زیر بله به معنایی که شما فرمودید آمده است 

با پسر قول زشت و فحش مگوی

تا نگردد لئیم و فاحشه گوی 

 بیت از بخش بعدی است  شاد باشی 

برگ بی برگی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۵ در پاسخ به اکبر با... دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:

درود بر شما،  انشالله 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:

کافری سخت شد،  از سستیِ ما در رهِ دین

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۱۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
                 
تا بوَد زلفِ تو ، اسبابِ پریشانیِ ما
رو به سامان ننهد ، بی سرو سامانیِ ما

نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
از دلِ سختِ تو فریاد و گران جانیِ ما

دید هرکَس رخِ تو ، واله و حیرانِ تو شد
نه همین حسنِ تو شد ، باعثِ حیرانیِ ما

زآستین اشک بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد ، سرِ ویرانیِ ما

همچو خورشید عیان است ، که در مُلکِ جهان
مهوشی نیست ، چو دلدارِ صفاهانیِ ما

کافری سخت شد ، از سستیِِ ما ، در رهِ دین
سببِ رونقِ کفر است ، مسلمانیِ ما

روزِ محشر ، چو سَر ، از خاکِ لحَد برداریم
نامِ نیکویِ تو ، نقش است ، به پیشانیِ ما

نبَرد صرفه یقین ، روزِ جزا ، ای زاهد
زهدِ فاشِ تو ، ز مِی ‌خوردنِ پنهانیِ ما

ما ، صغیر ، از پیِ زاهد ، سویِ مسجد نرَویم
مسجد ارزانیِ او ، میکده ارزانیِ ما

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

به استناد نسخه‌های عبدالرسولی و کزازی، در مصرع نخست بیت شماره 3 «بنشینم» درست است (به جای «بنشینی»). وانگهی، اینکه دلدار در نظر باشد، نیازی به حضور او ندارد.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹
                 
در راهِ عشق ، هر دل ، کو خصمِ خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ، ایمن ز ما و من شد

نی نی که نیست کَس را ، جز نامِ عشق ، حاصل
کان دم که عشق آمد ، از ننگ تن به تن شد

در تافت روزِ اوّل ، یک ذرّه عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ، ارواح نعره‌زن شد

آن ذرّه عشق ناگه ، چون سینه‌ها ببویید
کَس را ندید محرَم ، با جایِ خویشتن شد

زان ذرّه عشق ، خلقی ، در گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد ، هم بِکر با وطن شد

در عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید
عاشق نمُرد هرگز ، کو زنده در کفن شد

کو زنده‌ای که هرگز ، از بهرِ نفس کُشتن
مردودِ خلق آمد ، رسوایِ انجمن شد

هر زنده را ، کزین مِی ، بویی نصیب آمد
هر موی بر تنِ او ، گویایِ بی سخن شد

چون جان و تن ، در این رَه ، دو بندِ صعب آمد
عطّار همچو مردان ، در خونِ جان و تن شد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴
                         
دلی ، کز عشقِ او ، دیوانه گردد
وجودَش با عدم ، همخانه گردد

رخَش شمع است و عقل ، ار عقل دارد
ز عشقِ شمعِ او ، دیوانه گردد

کَسی باید ، که از آتش نترسد
به گِردِ شمع ، چون پروانه گردد

به شُکرِ آنکه ، زان آتش بسوزد
همه در عالمِ شکرانه گردد

کسی ، کو بر وجودِ خویش لرزد
همان بهتر ، که در کاشانه گردد

اگر بر جانِ خود لرزد ، پیاده
به فرزینی ، کجا فرزانه گردد

بخیلی ، کو به یک جُو زر بمیرد
چرا گِردِ مُقامرخانه گردد

چو ماهی ، آشنا جوید ، درین بحر
به کلّ از خاکیان ، بیگانه گردد

چو در دریا فتاد ، آن خشک نانه
مکن تعجیل ، تا ترنانه گردد

اگر تو دم زنی ، از سرِّ این بحر
دلِ خونابه را ، پیمانه گردد

بسی افسون کند ، غوّاصِ دریا
که در دم داشتن ، مردانه گردد

اگر در قعرِ دریا ، دم برآرد
همه افسونِ او ، افسانه گردد

درین دریا ، دلِ پُر دردِ عطّار
ندانم ، مَرد گردد یا نگردد

باب 🪰 در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۴۷ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

درود و سپاس از دقّت و عمقِ پرسش شما 🌿

به‌گمانِ من، اختلافِ ظاهر میانِ «اول‌الْمخلوق بودنِ عقل» نزدِ حکیمان و «پرتوی حُسن و پیدایی عشق» نزدِ حافظ، بیش از آن‌که ناسازگاری باشد، تفاوتِ زاویهٔ نگاه است.

فلاسفه وقتی از «عقل» سخن می‌گویند، غالباً از یک اصلِ کیهانی حرف می‌زنند؛ چیزی مانند «لوگوس» یا نظمِ نخستین. حافظ وقتی از «عشق» سخن می‌گوید، از تجلّیِ همان حقیقت در جانِ آدمی حرف می‌زند؛ آتشی که آن نظمِ کلّی را در ساحتِ تجربهٔ انسانی شعله‌ور می‌کند:

از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

پس می‌توان گفت:
در مرتبهٔ وجود، حُسن و عشق جلوهٔ نخستین‌اند؛
در مرتبهٔ ادراک، عقل و خِرَد ابزارِ فهم و تمییزند.

این‌جا پرسش شما رخ می‌نماید:
اگر حریمِ عشق بالاتر از عقل است، پس تشخیصِ عشق با کیست؟

به‌نظر من، پاسخ در تمایزِ میانِ «عقلِ جزوی و بازاری» و «خِرَدِ روشن» است؛ همانی که مولانا از آن به عقلِ کلّ یاد می‌کند. عقلِ جزوی می‌خواهد عشق را تا حدِ حساب و معامله پایین بیاورد، و طبیعی‌ست که کم می‌آورد:

عقلِ جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبِ سرّ بود


اما خِرَدِ راستین، نمی‌خواهد بر عشق حکم کند؛
فقط می‌تواند حجاب‌ها را کنار بزند و ناممکن‌ها را از سرِ راهش بردارد.
به تعبیر دیگر، عقلِ بیدار نمی‌گوید: «این عشق، حتماً حق است»،
اما می‌تواند بگوید: «این یکی، قطعاً هوس است، یا ترس است، یا خودخواهی.»

حافظ خود به ناتوانی عقل در احاطه بر ساحتِ عشق اشاره می‌کند:

قیاس کردم و تدبیرِ عقل در رهِ عشق
چو شبنمی‌ست که بر بحر می‌کشد رقمی

شبنم، دریا را توضیح نمی‌دهد؛
اما همین خطّ نازک هم بی‌فایده نیست. نشان می‌دهد که آب هست.

از این رو، به‌نظر من:

عشق، مبدأِ حیاتِ معنوی‌ست؛ خِرَد، نگهبانِ راهِ اوست؛
نه عشق بی‌خرد کامل است، نه عقل بی‌عشق سالم.


سعدی زیبا جمع‌بندی کرده است:

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد


عقل، تا جایی پیش می‌آید که در را نشان بدهد؛
اما وارد شدن، با جان است، نه با برهان.


پس اگر پرسیم: «تشخیصِ عشق با کیست؟»
می‌توان گفت: با جانِ بیدار است؛
و عقلِ روشن، فقط دیده‌بانی‌ست که اجازه نمی‌دهد هر هوسی به‌نامِ عشق وارد شود.

سپاس دوباره از طرح این پرسش دقیق و جان‌آگاه شما دوست عزیز✨

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۸ در پاسخ به محسن.ق دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:

نه هر کس که سخن از خدا گفت مومن است و نه هر کس که شک و تردیدی مطرح کرد ملحد و کافر.

 

 

رضا از کرمان در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۷ در پاسخ به voria_s دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۷ - در نصیحت زنان بد:

درود بر شما 

انتساب این بیت به  جناب فردوسی از دایره تخصص بنده خارج است ونظری ندارم  ولیکن حکایت کرده اند که یک بنده خدایی که طبع شعر هم داشته ، با صدای بلند داشته  شاهنامه میخونده که میرسه به این بیتی که جناب عالی فرمودید

 

زن واژدها هردو در خاک به 

جهان پاک از این هردو ناپاک به 

 

زنش میشنوه میاد بالای سرش  ومیگه چه غلطی کردی ، این چی بود خوندی ،یکبار دیگه بخون  طرف هم بلافاصله میگه 

 

زن واژدها هردو پیغمبرند 

که در آفرینش ز یک گوهرند 

 

با احترام به تمامی بانوان وشیر زنان ایرانی صرفا جهت مزاح نقل شد شاد باشید 

رضا از کرمان در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۲۲ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۵ - در حالات زنان بد:

درود 

 واقعا جناب اوحدی چه دل خونی از زنان داشته  واز طرفی نگاه تحقیر آمیز  جامعه آن دوره به مقوله بانوان  را نشان میده 

 

شاد باشید 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:

به استناد نسخه کزازی و سه نسخه خطی مجلس (به شماره ثبت 61914، شماره ثبت 64528 و شماره دفتر 11948)، مصرع دوم بیت پایانی به شکل «سر بِنْهم و هیچ درنیندیشم» درست است (به جای «سر برنهم و ز سر نیندیشم»).

 

*به بهانه انجام کار تازه و یا پافشاری برای رسیدن به هدف از پیش تعیین شده، از دستکاری اسناد هویت ملی بپرهیزیم.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
                         
اگر دردَت ، دوایِ جان نگردد
غمِ دشوارِ تو ، آسان نگردد

که ، دردَم را ، تواند ساخت درمان؟
اگر هم ، دردِ تو درمان نگردد

دمی ، درمانِ یک دردَم نسازی
که بر من ، درد صد چندان نگردد

که یابد ، از سرِ زلفِ تو ، مویی؟
که دایم ، بی سر و سامان نگردد

که یابد ، از سرِ کوی تو ، گَردی؟
که همچون چرخ ، سرگردان نگردد

که یابد ، از مِیِ عشقِ تو ، بویی؟
که جانَش ، مستِ جاویدان نگردد

ندانم ، تا چه خورشیدی است ، عشقَت
که جز ، در آسمانِ جان نگردد

دلا ، هرگز بقایِ کل نیابی
که تا جان ، فانیِ جانان نگردد

یقین می‌دان  ، که جان در پیشِ جانان
نیابد قرب ، تا قربان نگردد

اگر قربان نگردد ، نیست ممکن
که بر تو ، عمرِ تو تاوان نگردد

چو خفّاشی ، بمیری چشم بسته
اگر خورشیدِ تو ، رخشان نگردد

اگر آدم ، کفی گِل بود ، گو باش
به گِل ، خورشیدِ تو پنهان نگردد

در آن خورشید ، حیران گشت عطّار
چنان جایی ، کَسی حیران نگردد

نهنگ اورکا در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۰۸ در پاسخ به سعمن دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۱۴ - جواب به خرده‌گیر:

میتونم بپرسم چطور یادگرفتید شعر بسرایید؟کلاس خاصی رفتید یا بداهه میگید؟ بعد اگر بداهه میگید چطوری قافیه هارو باهم تطبیق میدید؟

علی احمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۶:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:

شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد

بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد

وقتی بنا بر این باشد که هر بیت از اشعار حافظ را مستقل بخوانیم و شرح دهیم و صدر و ذیل غزل را باهم مرتبط ندانیم حاصل آن می شود که آن دوست گفت و این دوست تایید کرد..حضرت حافظ آن قدر  هنرمندانه از عبارت "آن "استفاده کرده تا ما را به آن برساند ولی ما شاهد را گرفته ایم و آن را ندیدیم .

شاهد زیباروی مرد یا زن لطفش در داشتن مو و میان باریکتر از مو نیست لطفش در "آن"است و در طلعت "آن" و آن چیزی جز عشق نیست که چون خورشید طلوع می کند و خود را نشان می دهد .عشق تنها پدیده ایست که حافظ انتظار برآمدن و گسترش آن را دارد .در این غزل سخن از او نیست سخن از آن است .

در مصرع دوم اگر طلعت را چهره بدانیم آن اول معشوق و آن دوم عشق حاصل از این رابطه است و اگر طلعت را رویش و زایش بدانیم آن اول عشق و آن  دوم   موضوع مبهمی است که در عشق وجود دارد و قابل بیان نیست .

شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد

اگرچه حوریان و پریان در رفتار لطیف اند یعنی رفتارشان با لطافت توام است ولی خوبی و لطافت در همان آن است که هر فلانی که شما مد نظر دارید داشته باشد .

خوانش کلمه فلان را باید مثل سایر کلمات قافیه در این غزل و با تاکید بر صدای "ا"خواند نه با تاکید بر "نی".بسیار رندانه این مورد را مطرح کرده که هدف از معشوق عشقی است که حاصل می شود و به همین علت از کلمه فلان استفاده شده که عبارتی کلی است و همه عشق ها اعم از زمینی و متعالی را در بر می گیرد

چشمهٔ چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب

که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد

گل خندانی که مورد خطاب است خود عشق است .عشق است که باید با چشمه اشک روان حافظ جان بگیرد و رشد کند و گسترش یابد .حافظ با چنین امیدی زنده است .

گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عِنانی دارد

عشق هم مثل خورشید طلوع می کند  اما این کجا و آن کجا .شاید استفاده از عبارت "آن جا "توسط گنجور عزیز اتفاقی باشد ولی بسیار بجاست .آن جا یعنی جایگاه"آن"یعنی جایگاه عشق .در جایی  که عشق هست خورشید عنان خود را از دست می دهد و آن سواری نیست که بتواند گوی خوبی را از عشق بربایند .عشق، فراگیر تر از خورشید است و برایش شب و روز فرقی نمی کند حال آنکه خورشید فقط در روز دیده می شود 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخنِ عشق نشانی دارد

سخن وقتی آغشته به عشق باشد بر دل نشانده می شود یعنی عشق سخن را بر دلها می نشاند .نشان سخن عاشقانه همین است که بر دل می نشیند.

خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی

بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد

ای عشق ،ابروی توست که در تیراندازی مهارت دارد و تیر خود را بر دل می نشاند و در این کار از هر کس که کمانداری است پیشی گرفته.تا امروز این تیر که دو دل را به هم متصل می کند به عنوان نمادی جهانی برای عشق شناخته شده است .

در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز

هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد

کسی در راه عشق با یقین و اطمینان کامل نتوانسته محرم راز شود و همه اسرار را بداند  به همین دلیل هرکسی بر اساس گمان خودش در مورد عشق می اندیشد

با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

پس تو هم در میان سایر اهل دنیا که در این خرابات بزرگ هستیم از کرامت و معجزه و حرفهای عجیب در مورد عشق صحبت نکن .هر سخن جای خودش را دارد و نباید هر جایی از هر چیزی سخن گفت.

مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله، خزانی دارد

یک پرنده زیرک و باهوش در چمن عشق ماندنی نیست و خیمه نمی زند چون بهار این چمن خزان می شود و باید به جای دیگری برود ."مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم _جرس فساد می دارد که بربندید محمل ها "

 

مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش

کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد

به آنانکه مدعی راه عاشقی هستند بگو کنایه و انتقاد بی ربط به حافظ نفروشند قلم حافظ زبان و بیانی ویژه و خاص دارد و بی ربط نمی گوید.

برگ بی برگی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۴:۳۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

درود بر شما دوستِ گرامی و اوقات بخیر

سپاسگزارم از لطفِ شما و اخیراََ به بررسی دیدگاهِ حافظ نسبت به عقل و عشق مشغولم، از آنجایی که حکیمان عقل را اول مخلوق و اولی بر هر مخلوقِ دیگر نامیده اند و مولانا قائل به عقول یا چندگانگیِ عقل است:

غیرِ این عقلِ تو حق را عقل هاست   که بدان تدبیرِ اسبابِ سماست

که بدین عقل آوری ارزاق را     زان دگر مَفرش کنی اطباق را

چون ببازی عقل در عشقِ صمد   عُشرِ امثالت دهد یا هفتصد

یا در این ابیات که بازهم عقلِ تاجر مسلک را که منکرِ عشق است عقلِ جزوی و پوسته‌ ای از عقلِ کُلّ توصیف می کند:

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد   عشق دیده زان سویِ بازارِ او بازارها

عقلِ جزوی عشق را مُنکر بُوَد   گرچه بنماید که صاحب سرِّ بُوَد

آن خطا دیدن ز ضعفِ عقلِ اوست     عقلِ کُلّ مغز است و عقلِ جزو پوست

اما در شعرِ حافظ اثری از این چندگانگی عقل نیست و بلکه عشق را اول مخلوق توصیف می کند: 

از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد    عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

پیدا شد یعنی که وجود داشته اما اکنون با دم زدن از تجلیِ پرتوی از حُسن است که عشق هویدا می شود

و حتی شمع یا عقل که

" می خواست کز این شعله چراغ افروزد   برقِ غیرت بدرخشید و جهان برهم زد"

پس

حریمِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است 

  کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

حال پرسش این است که در اینصورت  تشخیصِ عشق با کیست؟ اگر بگوییم عقل مبنا و ترازوست حریمِ پایین تر چگونه بالاتر را شناسایی می کند؟

 

 

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶۴۶