گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
                 
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من است

در مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من است

مِی ، روانِ مرده‌ام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من است

گاهگاهی ،  این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من است

دامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من است

حُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من است

نفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من است

نشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من است

نامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شب‌هایِ من است

رَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
                 
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کرد

خبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کرد

رویِ شیرین‌صفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کرد

عاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانه‌اش آباد ، که آبادَم کرد

رفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کرد

بس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کرد

بودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کرد

وحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد

کوروش در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا

بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

 

منظور از شقه علمت چیست ؟

 

مختارِ مجبور در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

ایا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی

فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده

 

کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده

 

منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده

 

ژاژ می‌خاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده

 

در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده

 

در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده

 

چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده

 

همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده

 

از خودش چیزی ندارد بی‌زبان
راوی حرف کسی دیگر شده

 

او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده

 

جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل ...

این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
                 
مِی خور ، که هر که مِی نخورَد ، فصلِ نوبهار
پیوسته خونِ دل خورَد ، از دستِ روزگار

مِی در بهار ، صیقلِ دل‌هایِ آگَه است
از دست یار ، خاصه ، به آهنگِ چنگ و تار

در عهدِ گل ، ز دست مَدِه ، جامِ باده را
کاین باشد ، از حقیقتِ جمشید ، یادگار

صحنِ چمن ، چو وادیِ ایمَن شد ، ای عزیز
گل برفروخت ، آتشِ موسی ، ز شاخسار

آموختند مستی و دیوانگی ، مرا
دیوانگانِ عاقل و مستانِ هوشیار

از بندگی ، به مرتبه ی خواجگی رسید
هرکَس ، که کرد بندگیِ دوست ، بنده‌وار

وحدت ، بیا و بر درِ توفیق ، حلقه زن
توفیق ، چون رفیق شود ، گشت بخت یار

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
                 
تُرکِ من ، از خانه بی‌حجاب برآمد
ماه صفت ، از دلِ سحاب برآمد

عاقبتَم ، شد وصالِِ دوست ، میّسَر
دیده ی بختَم ، دگر ز خواب برآمد

عشق ، ندانم چه حالت است ، که از وی
ساحتِ دریا ، به اضطراب برآمد

لوح چو پَذرُفت ، نامِ عشق، دل و جان
در برِ گردون ، به پیچ و تاب برآمد

این همه ، شورِ محبّت است ، که هر دم
بانگِ نی و ناله ی رَباب برآمد

مِی به قدح ریخت ، از گلویِ صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد

تربتِ منصور ، چون رسید به دریا
نقشِ انا الحق ، ز موجِ آب برآمد

بحرِ حقیقت ، نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد

شاهدِ مقصودِ وحدت ، از رخِ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
                             
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کرد

پای ، بر تختِ جم و افسرِ  کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کرد

گِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کرد

بی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کرد

سال‌ها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کرد

مهرِ رویِ تو همه ،  جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد

"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد

مختارِ مجبور در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی ...

نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده

در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده

یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
                 
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاد

اجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر باد

بنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استاد

بنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیاد

ای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیداد

نی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آباد

چون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی  ، فدایِ غم باد

گر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباد

از غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شاد

خوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

نه به کس ، نی ز کسی ،  زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
                 
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنید

هر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دید

از ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشید

تا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشید

آب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسید

غیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزید

هر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
                 
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا می‌کرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا می‌کرد

یاد باد ، آنکه مرا  ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا می‌کرد

اختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه می‌زد و گه وا می‌کرد

تاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا می‌کرد

بُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا می‌کرد

گو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا می‌کرد

گو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده‌ ام ، از پیش تماشا می‌کرد

بسته دید از همه‌سو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا می‌کرد

ممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا می‌کرد

دلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» می‌کرد

آخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا می‌کرد

بت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا می‌کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
                 
بویی ، از گلسِتانِ جان آمد
به تنِ مُردگان ، روان آمد

مرهمِ داغِ سینه افکار 
صحبتِ جانِ ناتوان آمد

زنگِ دلهایِ عاشقان ، بزُدود
رنگ بر رویِ عاشقان آمد

بویِ رحمانی ، از یمن بوزید
مصطفی را ز حق ، نشان آمد

خارِ غم ، در دلِ زمانه شکست
گلِ صحرایِ لا مکان آمد

رستخیز ، از زمینِ دل برخواست
اهلِ دل را ، بهار جان آمد

کُشتگانِ فراق ، زنده شدند
موسمِ حشرِ کُشتگان آمد

تنِ افسرده ، گرم و خرّم شد
دِیِ تن را ، تموزِ جان آمد

مهر جان را ، بهارِ تازه رسید
دشمنِ جان مهر جان آمد

آب ، در نهرِ دهر جاری شد
رنگ ، بر رویِ آسمان آمد

در دلِ دوستان ، گل و گلزار
بر سرِ دشمنان ، سنان آمد

تیغ شد ، دستِ بولهب ببُرید
بهرِ حمّاله ، ریسمان آمد

بهرِ فرعون ، گشت اژدرها
چوبِ تعلیمیِ شبان آمد

آب شد بهرِ سِبطیان ، بیغش
خون شد ، از بهر قِبطیان آمد

منکران را ، جحیم و آتش و دود
دلِ ما را ، نعیمِ جان آمد

وصفِ آن بو ، ز بس حلاوت داشت
فیض را ، آب در دهان آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد

اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد

چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد

اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد

گر اش سر در نیاری ، می‌توانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد

اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد

توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد

بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد

تو را چشمِ دو عالم ، می‌توان دید
تو را گوش دو عالم ، می‌توان کرد

کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد

سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد

دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
                         
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیست

وزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیست

هر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیست

هست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیست

دَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیست

در بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیست

گشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار  ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست

محسن جهان در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۴ - افحسبتم انما خلقناکم عبثاً:

تفسیر ابیات ۱ و ۲ فوق؛

بر اساس آیه مبارکه ۱۱۵ سوره مومنون:

"أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ"

آیا پنداشته‌اید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و اینکه به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟

 

حکیم سنایی عارف شهیر می‌فرماید:

ای انسان چنین پنداشتی پروردگارت تو را بیهوده و برای بازی و خوشگذرانی آفریده است، و لذا عمر را با نادانی تلف نکن واز صفات ناپسند پرهیز کن.

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به شاهین آگاه دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:

انکار خدا نمیکند بلکه سخنان بیهوده ای را که عده ای پیرامون خدا میگویند را رد میکند.
در بیت دوم میگوید :وقتی پیغمبر ما گفته است خدایا من تو را آنچنان که حق معرفت توست نشناختم ،دیگر تکلیف بقیه  افراد معلوم است.
زمانی که شاعر از پیغمبر سخن می‌گوید نمی‌تواند خدا را انکار کند.
در بیت آخر هم میگوید: هر چه تو بیندیشی اندیشه توست و خدا نیست.
شاعر در واقع خدای ذهنی که عده ای برای خود ساخته و تعریف میکنند و در موردش بحث و جدال میکنند را نفی و انکار میکند نه آن خدای پاک و منزه را.
تنزیه است به روش ایرج میرزا

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶۶۶