سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کردخبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کردرویِ شیرینصفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کردعاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانهاش آباد ، که آبادَم کردرفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کردبس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کردبودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کردوحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد
کوروش در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
منظور از شقه علمت چیست ؟
مختارِ مجبور در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده
کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده
منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده
ژاژ میخاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده
در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده
در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده
چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده
همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده
از خودش چیزی ندارد بیزبان
راوی حرف کسی دیگر شده
او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده
جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
مِی خور ، که هر که مِی نخورَد ، فصلِ نوبهار
پیوسته خونِ دل خورَد ، از دستِ روزگارمِی در بهار ، صیقلِ دلهایِ آگَه است
از دست یار ، خاصه ، به آهنگِ چنگ و تاردر عهدِ گل ، ز دست مَدِه ، جامِ باده را
کاین باشد ، از حقیقتِ جمشید ، یادگارصحنِ چمن ، چو وادیِ ایمَن شد ، ای عزیز
گل برفروخت ، آتشِ موسی ، ز شاخسارآموختند مستی و دیوانگی ، مرا
دیوانگانِ عاقل و مستانِ هوشیاراز بندگی ، به مرتبه ی خواجگی رسید
هرکَس ، که کرد بندگیِ دوست ، بندهواروحدت ، بیا و بر درِ توفیق ، حلقه زن
توفیق ، چون رفیق شود ، گشت بخت یار
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
تُرکِ من ، از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت ، از دلِ سحاب برآمدعاقبتَم ، شد وصالِِ دوست ، میّسَر
دیده ی بختَم ، دگر ز خواب برآمدعشق ، ندانم چه حالت است ، که از وی
ساحتِ دریا ، به اضطراب برآمدلوح چو پَذرُفت ، نامِ عشق، دل و جان
در برِ گردون ، به پیچ و تاب برآمداین همه ، شورِ محبّت است ، که هر دم
بانگِ نی و ناله ی رَباب برآمدمِی به قدح ریخت ، از گلویِ صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمدتربتِ منصور ، چون رسید به دریا
نقشِ انا الحق ، ز موجِ آب برآمدبحرِ حقیقت ، نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمدشاهدِ مقصودِ وحدت ، از رخِ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کردپای ، بر تختِ جم و افسرِ کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کردگِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کردبی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کردسالها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کردمهرِ رویِ تو همه ، جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد
مختارِ مجبور در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده
در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده
یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاداجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر بادبنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استادبنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیادای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیدادنی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آبادچون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی ، فدایِ غم بادگر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباداز غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شادخوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
نه به کس ، نی ز کسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنیدهر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دیداز ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشیدتا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشیدآب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسیدغیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزیدهر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا میکرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا میکردیاد باد ، آنکه مرا ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا میکرداختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه میزد و گه وا میکردتاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا میکردبُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا میکردگو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا میکردگو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده ام ، از پیش تماشا میکردبسته دید از همهسو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا میکردممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا میکرددلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» میکردآخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا میکردبت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا میکرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
بویی ، از گلسِتانِ جان آمد
به تنِ مُردگان ، روان آمدمرهمِ داغِ سینه افکار
صحبتِ جانِ ناتوان آمدزنگِ دلهایِ عاشقان ، بزُدود
رنگ بر رویِ عاشقان آمدبویِ رحمانی ، از یمن بوزید
مصطفی را ز حق ، نشان آمدخارِ غم ، در دلِ زمانه شکست
گلِ صحرایِ لا مکان آمدرستخیز ، از زمینِ دل برخواست
اهلِ دل را ، بهار جان آمدکُشتگانِ فراق ، زنده شدند
موسمِ حشرِ کُشتگان آمدتنِ افسرده ، گرم و خرّم شد
دِیِ تن را ، تموزِ جان آمدمهر جان را ، بهارِ تازه رسید
دشمنِ جان مهر جان آمدآب ، در نهرِ دهر جاری شد
رنگ ، بر رویِ آسمان آمددر دلِ دوستان ، گل و گلزار
بر سرِ دشمنان ، سنان آمدتیغ شد ، دستِ بولهب ببُرید
بهرِ حمّاله ، ریسمان آمدبهرِ فرعون ، گشت اژدرها
چوبِ تعلیمیِ شبان آمدآب شد بهرِ سِبطیان ، بیغش
خون شد ، از بهر قِبطیان آمدمنکران را ، جحیم و آتش و دود
دلِ ما را ، نعیمِ جان آمدوصفِ آن بو ، ز بس حلاوت داشت
فیض را ، آب در دهان آمد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد
اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد
چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد
اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد
گر اش سر در نیاری ، میتوانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد
توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد
بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد
تو را چشمِ دو عالم ، میتوان دید
تو را گوش دو عالم ، میتوان کرد
کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد
سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد
دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیستوزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیستهر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیستگر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیستهر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیستهست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیستدَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیستدر بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیستگشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست
محسن جهان در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۴ - افحسبتم انما خلقناکم عبثاً:
تفسیر ابیات ۱ و ۲ فوق؛
بر اساس آیه مبارکه ۱۱۵ سوره مومنون:
"أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ"
آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و اینکه به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟
حکیم سنایی عارف شهیر میفرماید:
ای انسان چنین پنداشتی پروردگارت تو را بیهوده و برای بازی و خوشگذرانی آفریده است، و لذا عمر را با نادانی تلف نکن واز صفات ناپسند پرهیز کن.
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به شاهین آگاه دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:
انکار خدا نمیکند بلکه سخنان بیهوده ای را که عده ای پیرامون خدا میگویند را رد میکند.
در بیت دوم میگوید :وقتی پیغمبر ما گفته است خدایا من تو را آنچنان که حق معرفت توست نشناختم ،دیگر تکلیف بقیه افراد معلوم است.
زمانی که شاعر از پیغمبر سخن میگوید نمیتواند خدا را انکار کند.
در بیت آخر هم میگوید: هر چه تو بیندیشی اندیشه توست و خدا نیست.
شاعر در واقع خدای ذهنی که عده ای برای خود ساخته و تعریف میکنند و در موردش بحث و جدال میکنند را نفی و انکار میکند نه آن خدای پاک و منزه را.
تنزیه است به روش ایرج میرزا
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹: