گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲
                         
ای ، چو چشمِ سوزنِ عیسی ، دهانَت
هست گویی ، رشتهٔ مریم ، میانَت

چون دمِ عیسی‌زنی ، از چشمِ سوزن
چشمهٔ خورشید ، گردد جان فشانَت

آنچه بر مریم ، ز راهِ آستین زد
می‌توان یافت ، از هوایِ آستانَت

ماه ، کو از آسمان ، سازد زمینی
بر زمین سر می‌نهد ، از آسمانَت

نقد صد دل بایدَم ، در هر زمانی
بر امیدِ صیدِ زلفِ دلستانَت

گرچه غلطان است ، در پایِ تو زلفَت
هم سَری جز زلف نبوَد ، یک زمانَت 

گر سخن چون زهر گویی ، باک نبوَد
کان شکَر ، دایم بمانَد در دهانَت

ور سخن خوش گویی ، ای جان و جهانَم
بنده گردد بی سخن ، جان و جهانَت

من روا دارم ، که کامِ من برآید
ور فرو خواهد شدن ، جانم به جانَت

نیست جز دستان چو زلفت ،  هیچ کارَم
زانکه دیدم ، رویِ همچون گلسِتانَت

گر به دستانی ، به دست آرَد فرید ات
دُر فشانَد در سخن ، همچون زبانَت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳
                         
ای مُشکِ ختا  ، خطِ سیاهَت
خورشید ، دِرَم خریدِ ماهَت

هرگز به خطا ، خطی نیفتاد
سر سبزتر از خطِ سیاهَت

در عالمِ حسن ، پادشاهی
جانِ همه عاشقان ، سپاهَت

چون بنده شدند ، پادشاهانَت
می‌نتوان خواند ، پادشاهَت

گردان گردان ، سپهرِ سرکَش
جویان جویان ، ز دیر گاهَت

بر خاک ، از آن فتاد خورشید
تا ذرّه بوَد ، ز خاکِ راهَت

چون چینِ قبا ، به هم درافتَند
عشّاق ، چو کژ نهی کلاهَت

در عشقِ تو ، زهد چون توان کرد
چون کَس نرسد ، به یک گناهَت

بس آه  ، که عاشقان ت کردند
دل نرم نشد ، ز هیچ آهَت

هرگز نرسد ، ور آن همه آه
در هم بندی ، به بارگاهَت

آن دم ، که ز پرده رخ نمایی
صد فتنه نشسته ، در پناهَت

وانگه ، که ز لب ، شِکَر  گشایی
صد خوزسِتان ، زکات خواهَت

گر تو شکَری دهی ، به عطّار
این صدقه ، فتد به جایگاهَت

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

چو ما را نیست پشمی در کلاهش ...

چو ما را نیست پشمی در کلاهش: یعنی روی من غیرت ندارد و برایش مهم نیستم

کشیدم پشم در... : یعنی منم او را هیچ حساب میکنم.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱
                 
چو تُرکِ سیم برَم ، صبحدم ز خواب درآمد
مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

به صد شتاب ، برون رفت عقل ، جامه به دندان
چو دید دیده ، که آن بت ، به صد شتاب درآمد

چو زلفِ او ، دل پُر تابِ من ، ببَرد به غارت
ز زلفِ او ، به دلِ من ، هزار تاب درآمد

خراب گشتم و بیخود ، اگر چه باده نخوردَم
چو تُرکِ من ، ز سرِ بیخودی ، خراب درآمد

نهاد شمع و شرابی ، که شیشه شعله زد ، از وی
چو باد خورد ، چو آتش ، به کارِ آب درآمد

شراب و شاهد و شمعِ و من و ز گوشهٔ مجلس 
همی نسیمِ گل و نورِ ماهتاب درآمد

شکست توبهٔ سنگینَم ، آبگینه ، چنان خوش
کزان خوشی ، به دلِ من ، صد اضطراب درآمد

چو توبهٔ منِ بی دل شکستی ، ای بتِ دلبر
نمک بدِه ز لبَت ، کز دلم کباب درآمد

بیار باده و زلفَت گرِه مزن ، به ستیزه
که فتنه از گرهِ زلفِ تو ، ز خواب درآمد

شراب نوش ، که از سرخیِ رخِ چو گلِ تو
هزار زردیِ خجلت ، به آفتاب درآمد

که می‌نماید عطّار را ، رهی ، که گریزد
که همچو سیل ، ز هر سو ، نبیدِ ناب درآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲
                 
نگارَم ، دوش شوریده درآمد
چو زلفِ خود ، بشولیده درآمد

عجایب بین ، که نورِ آفتابَم
به شب ، از روزنِ دیده درآمد

چو زلفَش دید دل ، بگریخت ناگه
نهان ، از راهِ دزدیده درآمد

میان در بَست ، از زنّارِ زلفَش
به ترسایی، نترسیده درآمد

چو شیخی ، خرقه پوشیده ، برون شد
چو رندی ، دُرد نوشیده درآمد

ردایِ زهد ، در صحرا بینداخت
لباسِ کفر پوشیده درآمد

به دل گفتم چه بود ات ، گفت ناگه
تَفی از جانِ شوریده درآمد

مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی ، بس پسندیده درآمد

جهان ، عطّار را داد و برون شد
چو بیرون شد ، جهان دیده درآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
                 
مستغرقی ، که از خود ، هرگز به سر نیامد
صد رَه بسوخت هر دَم ، دودی به در نیامد

گفتم ؛ که رویِ او را ، روزی سپند سوزَم
زیرا که از چو من کَس ، کاری دگر نیامد

چون نیک بنگرِستَم ، آن روی بود ، جمله
از رویِ او سپندی ، کَس را به سر نیامد

جانان ، چو رخ نمودی ، هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله ، وز کَس خبر نیامد

آخر ، سپند باید ، بهرِ چنان جمالی
دردا ، که هیچ کَس را ، این کار برنیامد

پیشِ تو محو گشتند ، اوّل قدم ، همه کَس
هرگز دوم قدم را ، یک راهبر نیامد

چون گامِ اوّل از خود ، جمله شدند فانی
کَس را ، به گامِ دیگر ، رنجِ گذر نیامد

ما سایه و تو خورشید ، آری شگفت نبوَد
خورشید ، سایه‌ای را ، گر در نظر نیامد

که سر نهاد روزی ، بر پایِ دردِ عشقَت؟
تا در رهَت ، چو گویی ، بی پا و سر نیامد

که گوشهٔ جگر خواند ، او ، از میانِ جانَت؟
تا از میانِ جانَش ، بویِ جگر نیامد

چندان که برگشادَم ، بر دل ، درِ معانی
عطّار را ، از آن دَر ، جز دردسر نیامد

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

فرَس با من چنان در جنگ ...

آشتی رنگی: آشتی مانند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴
                 
دلا دیدی ، که جانانَم نیامد
به درد آمد ، به درمانَم نیامد

به دندان می‌گزَم ، لب را ، که هرگز
لبِ لعلَش ، به دندانَم نیامد

ندیدیم ، هیچ روزی ، تیرِ مژگان ش
که جویِ خون ، به مژگانَم نیامد

ندیدیم ، هیچ وقتی ، لعلِ خندان ش
که خود از چشمِ گریانَم نیامد

چه تابی بود ، در زلفِ چو شست اش
که آن صد بار در جانَم نیامد

بسی دستان بکَردم ، لیک در دست
سرِ زلفَش ، به دستانَم نیامد

سرِ زلفَش ، بسی دارد رهِ دور
ولی یک رَه ، به پایانَم نیامد

چگونه آن همه رَه پیش گیرم
که آن رَه ، جز پریشانَم نیامد

بسی هندو ست ، زلفِ کافرَش را
یکی زانها ، مسلمانَم نیامد

به آسانی ، ز زلفَش سر نپیچم
که با عطّار ، آسانَم نیامد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵:

همچو عطار بی‌دلان دگر

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

شد آبم و او به مویی تَر نیامد ...

شد آبم: آبرویم رفت

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

شد آبم و او به مویی تَر نیامد ...

انگار آب از آب تکان نخورد

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

شوم پیش سگ، اندازم دلی را که ...

سگ دل: آزار دهنده

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

گرفتم سگ‌صفت کردندم آخر به شیر سگ نپروردندم آخر

سگ صفت: وفادار

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

بسی کردم شگرفی‌ها که شاید که ...

کارهایی که کردم را به تو می توانم بگویم چون تو میدانی و از تو خجالت نمی کشم ولی کارهایی است که نمی توان اصولا گفت.

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

دلم ز‌آن جو که خرباری ندارد ...

خربار: خروار

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

مگو چندین که مغز‌م را برفتی ...

تمام است یعنی بس است.

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

گر این شوخ آن پری‌رخ را ببیند ...

بر دیوی نشیند یعنی بر اسب سوار می شود و با ما جنگ می کند.

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

اگر چه سوخته پایم ز راهش چو دست سوخته دارم نگاهش

مانند دست سوخته او را پنهان نگاه می دارم.

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:

بیار آن ماه را یک شب درین برج ...

درج: جعبه جواهر

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:

تصور کنید در یک سازمان به عنوان کارشناس مشاور استخدام شده اید و به رئیس مشورت می دهید .ولی به جای شنیدن سخن شما به شما بی اعتنایی می شود و در جایگاه واقعی خود قرار ندارید .این غزل چنین شرایطی را تصویر می کند . خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد

نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

خلوت من با یار موقعی خوب است که توجه یار به من باشد نه اینکه من دلم بسوزد و نابود شوم و او مثل شمع بدرخشد و برای دیگران باشد.

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم

که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

یار مثل انگشتر سلیمان شده که گاهی شیاطین بر آن دست می یابند من چنین یاری نمی خواهم .

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال

رقیب محرم و حِرمان نصیبِ من باشد

خدایا چنین نخواه که در جایی که امکان وصال فراهم است رقیب من محرم یار باشند و رنج بی اعتنایی نصیب من شود .

هُمای گو مَفِکَن سایهٔ شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد

به هما آن پرنده خوشبختی بگو بر این دیار که طوطی خوش سخنی چون من ارزش کمتری از کلاغ پست دارد، سایه بزرگی و نیکبختی خود را نیفکند .

سرزمینی که کلاغان بر طوطیان سروری می کنند روی خوشبختی نمی بیند .

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

لازم نیست من شوق خود را بیان کنم سوز دل دلسوز من را از سخنان من می توان فهمید .

هوایِ کویِ تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

آری میل به جایگاه حضور تو از سرم نمی رود من اگرچه اینجا بیگانه هستم ولی دلم حیران است و برای وطن می سوزد 

به سانِ سوسن اگر دَه‌زبان شود حافظ

چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد

حافظ اگر مثل گل سوسن ده زبان هم داشته باشد در برابر تو مثل غنچه دهانش بسته است .چون تو مایل به شنیدن صدای او نیستی .

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶۵۰