گنجور

حاشیه‌ها

ماه در ‫۲ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

همه‌حاشیه ها برای خیلیی سال پیشه و واقعا از خوندن نظرات کسانی که خیلی خیلی ازم بزرگترن و این همه مدت پیش مثل من واسشون سوال شده بود منظور این شعر چیه واقعااا واسه حتی از خود شعر هم لذت بخش تره😄✨️

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

حدود نیم قرن پس از فوت حافظ کشیشی بنام مارسیلیو فیچینو در فلورانس ایتالیا در خطابه ای گفت :  "خودت را بشناس ای نسل خداگونه که در کسوت انسان هستی " با دیدن این غزل میتوان دریافت که حافظ نیز به چیزی مشابه می اندیشیده.

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

طلب یعنی خواستن یعنی میل. در این جا دل از "ما" چیزی می خواهد .ما برای دل بیگانه است و غیر به حساب می آید.دل از این بیگانه چیزی را می خواهد که خودش دارد.و آن چیز جامی است که گویا جمشید شاه نیز آن را داشته و با آن همه حقایق جهان را می دیده است.به عبارتی حافظ می گوید این جام  را همه دلهای ما دارند.به زعم اینجانب تنها جامی که هر یک از ما داریم جام عدم اطمینان است .که به مرور زمان با استفاده از خلاقیت و با کسب دانسته هایمان  بر اطمینان خود می افزاییم  بدیهی است که دنبال جامی باشیم که همه حقایق در آن باشد و در نگاه اول به نظرمان می آید کل بشریت و خرد جمعی  می تواند این جام را به ما بدهد . 

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

اما چنین گوهر یا مروارید را در صدف کل کائنات هم نمیشود یافت  چه برسد به کل بشریت  که خود بر لب دریا گم شده اند و جنگ هفتاد و دو ملت به راه انداخته اند ‌پس باید چه کنیم؟

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

کاو به تأییدِ نظر حلّ‌ِ معمّا می‌کرد

مشکل خود را دیشب به پیر مغان گفتم چرا که او با نظری تایید شده مشکلات را حل می کرد.تایید در واقع کمک رسانی است .در قرآن کریم واژه "اَیَّدناه" به معنای او را یاری کردیم آمده است که "تایید" هم از همین ریشه است.پیر مغان نظرانی تایید شده دارد و از آنچه می گوید مطمئن است گویی جلوه ای از اطمینان مطلق و حقیقت مطلق است و جنبه نمادین دارد .شاید همان جلوه ای از معشوق باشد که بر حافظ تجلی نموده است.

دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

او را در حالتی می بیند که خرم و خندان است که حکایت از اطمینان دارد  و جام باده در دست دارد .باده انعکاسی آینه وار دارد که پیر در آن صدها نوع تصویر می بیند.این چه شرابیست که ما را با غیب  ارتباط می دهد .آیا می تواند غیر از امید چیزی باشد .امید به آنچه در آینده می تواند رخ دهد برخی از همان غیب است که ما از آن باخبر نیستیم .امید شرابیست برای جام عدم اطمینان که در دل ماست و ما را از بیقراری و بیدلی نجات می دهد و به اطمینان بیشتری می رساند.عقل با امید دل به دریا می زند و تصمیم می گیرد نه اینکه بر لب دریا گم شود .پیر مغان به ما می آموزد که شراب امید را در جام خود بریزم تا کم کم در حالت مستی به آنچه نمی دانیم و در غیب است برسیم و جهل خود را به دانش تبدیل نماییم.

گفتم این جامِ جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟

گفت آن روز که این گنبدِ مینا می‌کرد

به پیر گفتم این جام که حقایق جهان را می بیند را خداوند کی به تو داده است .او گفت همان روز که بنای آفرینش این آسمان را داشت .اما چگونه؟

منبع اطمینان کامل و تجلی او از ازل  و ابتدای آفرینش وجود داشته و همیشه موجودات عالم را به سوی خود فرا خوانده است .این ما نیستیم که جام جهان بین را طلب می کنیم بلکه این جام جهان بین است که ما را فرا می خواند .حقیقت مطلق و اطمینان مطلق ما را فرا می خواند و اگر این فرا خوانی نباشد اصلا زندگی معنا ندارد .ما باید این جاذبه(عشق) را حس کنیم و اینگونه است که تجلی او را در دل خود حس خواهیم کرد .باید با امید مست باشیم و او را درک کنیم همه ما امید را از زمان تولد خود حس کرده ایم و نشانه آن گریه ای بود که به امید کمک خواهی سردادیم .

بی‌دلی در همه‌احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدارا می‌کرد

و اینگونه است که همه بیقراران و بی دلان عالم خدا را در دل خود دارند و او را نمی بینند .یا از دور خدایا می گویند یا او را نزدیک خود نمی بینند و فقط به او قسم می دهند تا حرف خود را اثبات کنند .

این‌همه شعبدهٔ خویش که می‌کرد اینجا

سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا می‌کرد

کسی که خدا را در دلش می یابد نیازی به شعبده بازی از پیش خود ندارد .این شعبده ها برای اثبات خویشتن مثل کار سامری است که مجسمه گوساله را در برابر عصا و دست  درخشان موسی علم می کند .آن معجزات ، واقعی و کار سامری دروغین است.

گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند

جُرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

اینکه چگونه خداوند را درک کنی و خود را خدا ندانی و به دیگران این را نگویی کار سختی است حلاج هم که به خاطرش چوبه دار برافراشتند همین جرمش بود که می گفت من خدا هستم و در واقع رازهایی را که درک کرده بود آشکار می کرد‌. چیزهایی که نباید می گفت.

فیضِ روحُ‌القُدُس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

همه دلها توانایی درک تجلی خداوند و روح القدس را دارند و اگر بار دیگر چنین فیضی صادر شود بقیه انسانها هم می توانند مثل حضرت مسیح معجزه کنند‌

گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پیِ چیست

گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد

حافظ می گوید من که دیدم او از همه حقایق باخبر است گفتم حکایت این زنجیر زلف معشوق  چیست  و چرا باید در بند آن باشیم و به معشوق نرسیم ؟و او گفت ما شنیده ایم حافظ از شیدایی  و دیوانگی خود در راه عاشقی گله دارد و این زنجیر برای رفع بیقراری اوست تا کمی آرام و مطمئن شود .

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۰ - (سی لحن باربد):

ز بی‌لحنی بدان سی لحنِ چون ...

لحن اول به معنی غلط و لحن دوم دستگاه موسیقی است.

محمدمتین عبدالهی در ‫۲ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸:

درود بر خانم آذر پژوهش و بر گلها و گلهائیان!

برگ سبز ۲۹۵

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:

گذشته از اینکه در مصرع دوم بیت پایانی در نسخه عبدالرسولی «اندوخته» به جای «افروخته» ثبت شده است، در هر پانزده نسخه خطی مجلس نیز واژه «اندوخته» به چشم می‌خورد. در زیر، شماره ثبت یا دفتر هر یک در کنار صفحه pdf آنها آمده است:

13760/ص150، 22381/ص272، 91038/ص139، 11948/ص472، 4605/ص223، 13312/ص188، 212293/ص204، 61914/ص231، 74633/ص288، 74580/ص186، 65077/ص296، 44570/ص231، 12933/ص151، 44600/ص318 و 64528/ص356 

نکته درخور توجه این است که ترکیب‌هایی مانند «عنا افروخت»، «عنا افروخته»، «عنا افروز»، «رنج افروخت»، «رنج افروخته» یا «رنج افروز» در ادبیات گذشته ایران وجود ندارد. در عوض، «رنج اندوز» را در بیتی از مولانا می‌توان دید:

«همه کس بخت گنج‌اندوز جوید/ولیکن عشق رنج‌اندوز ما را» (غزل 105، دیوان شمس)

احمد فرزین در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶:

ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و ...

همین مضمون را فردوسی برای فریدون آورد آنجا که مردم گمان کردند آنکه توانست ضحاک را نابود کند انسان نباید باشد و او را فرا انسان پنداشتند فردوسی برای دفع این توهم گفت

فریدون فرخ فرشته نبود

زمشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن فریدون تویی

 

البته این ابیات در نسخه گنجور نیامده است اما همین مضمون در داستان بهرام اورمزد آمده است:

به داد و دهش گیتی آباد دار

دل زیردستان خود شاد دار

که برکس نماند جهان جاودان

نه بر تاجدار و نه بر موبدان

تو از چرخ گردان مدان این ستم

چو از باد چندی گذاری به دم

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۷ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب نهم در توبه و راه صواب » بخش ۴ - گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری:

جوانا ره طاعت امروز گیر

که فردا جوانی نیاید ز پیر

حافظ همین معنا را اینگونه بیان کرده است:

ای جوان سرو قَد گویی بزن

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

ملاحظه میکنید که حافظ سخنی از طاعت و عبادت نیاورده و همانطور که سبک و روش اوست سخن را غیرمستقیم و البته بسیار هنرمندانه تر بیان کرده است.

 حافظ کشف معنا را بر عهده مخاطب گذاشته و  چنین شعری دایره مخاطبان بیشتری نیز دارد‌

علی احمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:

من از همه دوستانی که وقت می گذارند و شرحی کوتاه یا مفصل می نویسند تشکر می کنم چون این روزها کمتر کسی ارزش این کار را می داند .حتی اگر کسی شرح یا کلامی نابجا در خصوص ابیات حافظ بیان کند بازهم همین که اندیشیده و به نوشتن نظر خود پرداخته قابل ارزش است . سوالاتی برایم پیش آمد از جمله اینکه مطرب عشق در این میان چه نقشی دارد ؟ و چرا در انتهای غزل موضوع افتادگی به میان می آید ؟و دیگر اینکه منظور از می آلود شدن خرقه زاهد چیست؟
دوستان دخترِ رَز توبه ز مستوری کرد

شد سویِ محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عَرَقَش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

جای آن است که در عقد وصالش گیرند
دختر رز که به خُم این همه مستوری کرد

سه بیت اول حکایت از توبه از پنهان بودن و  اجازه گرفتن شراب برای ظاهر شدن در مجلس است.این کار به سختی ممکن شده و عرق روی او از این داستان حکایت دارد و دلیل دوری شراب از مجلس را به هم پیالگان بیان می کند .به حریفان هم توصیه می کند که این شراب را به عقد خود درآورید.آن هم شرابی که این همه پنهان بوده .مگر تا قبل از این در میخانه شراب خورده نمی شد پس چه فرقی می کند که مجوز باشد یا نباشد؟اینجا یک ساختاری شکسته شده و تغییر جدیدی رخ داده که باید تحلیل شود .

اما این اتفاق ساختارشکنانه چگونه رخ داده است ؟و این معما چگونه حل شده است ؟

مژدگانی بده ای دل که دگر مطربِ عشق

راهِ مستانه زد و چارهٔ مخموری کرد

حضرت حافظ به حدیث مطرب و می باور دارد .در اینجا می بینیم عشق را به مطرب تشبیه می کند .و نکته جالب راهزنی عشق است .عشق مستانه راه می زند یعنی در عین مستی راهزنی می کند و ساختار موجود را به هم می ریزد .و مشکل خماری را با به میدان آوردن شراب حل می کند تا حریفان هم مستی را تجربه کنند .چه شرابی را ؟ شرابی که امید به مستی را زنده نگه می دارد .و اینگونه است که این کار بزرگ رخ می دهد و اثر این کار تا خرقه زاهد هم گسترش می یابد .

نه به هفت آب، که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقهٔ زاهد، مِی انگوری کرد

این می انگوری یا همان دختر رز اثر خود را بر خرقه زاهد می گذارد طوری که نه با هفت بار شستشو بلکه با آتش هم نمی رود .یک اثر ماندگار حاصل از عشق و امید است که زاهد آن را نحس و لکه ننگ می داند .

غنچهٔ گُلبُنِ وصلم ز نسیمش بِشِکُفت

مرغ خوشخوان طرب از برگِ گلِ سوری کرد

در اثر این معجزه عشق و امید من هم به وصال امیدوار می شوم چون وصال غنچه ایست که با این نسیم شروع به شکوفایی می کند طوری که بلبل خوشخوان عاشق هم از شکوفایی گل سرخ شادمان می شود .

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عِرض و مال و دل و دین در سرِ مغروری کرد

اما حافظ حواست باشد مغرور نشوی و افتادگی و خضوع در برابر معشوق را حفظ کنی. این پایان کار نیست راه عاشقی ادامه دارد .در این راه اطمینان کامل وجود ندارد و همه چیز در معرض تغییر است آبرو ،مال ،دل و دین و باورها می تواند نغییر کند .برعکس، حسودان که عشق و امید را تجربه نمی کنند و مغرور و متعصب هستند آبرو و مال و دل و دین خود را ثابت و دائمی می پندارند و همین باعث ازبین رفتن این داشته هایشان خواهد شد .

حافظ چه زیبا این مفاهیم عشق و امید و عدم اطمینان و مستی و وصال را در کنار یکدیگر آورده است

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دهم در مناجات و ختم کتاب » بخش ۱ - سرآغاز:

سعدی درین مناجات نامهٔ شگفت ، معرفت و معنا و لطافت و احساس را با هم در می آمیزد و سخنی از دل میگوید که بر دل می‌نشیند.

خوش است که آدمی گاهی همین اشعار را به عنوان نیایش و استغفار و راز و نیاز بخواند.

 

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱۵ - اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن:

خطا بین که بر دست ظالم برفت

جهان ماند و با او مظالم برفت

حکمتی است متعالی که ظالم در جهانی گذران ظلم میکند و ظلم او به هر حال بر مظلوم میگذرد و دوران ظالم هم سپری میشود؛اماظالم و ظالمان باید  تاوان ظلم خویش را  در جهانی دیگر که ابدی است بدهند.

جای دیگر چنین می‌سراید:

دورانِ بقا چو بادِ صحرا بگذشت

تلخیّ و خوشیّ و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جَفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » در نیایش خداوند » بخش ۱ - سرآغاز:

بهترین توحیدیه ادبیات فارسی به همراه توحیدیه فردوسی در مقدمه داستان کاموس کشانی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۶ دربارهٔ میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱:

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱
                           
در کف ات دارم دلی ، خارش بکن ، زارش بکن،
تا توانی روز و شب ، پیوسته آزارش بکن

نزدِ من چون جانِ شیرین ، گرچه می باشد عزیز،
در نظر ، ای خسروِ شکَّر لبان خارش بکن

گر ، لبی آب از لب ات خواهد ، که آبِ زندگی ست،
از تعلّل هایِ بیحد ، تشنه و زارش بکن

چون ستمکِش بندِگان ، نزدِ ستمگر خواجِگان،
خسته و بشکسته و بی قدر و مقدارش بکن

بنده ای بخشیدم ات ، گر ناپسند افتد تو را،
یا بکُش یا بند کن یا بر سرِ دارش بکن

ور نمی باشد سزایِ بندگی ، بهرِ فروش،
در کفِ برده فروشان ، سویِ بازارش بکن

نَی که چونین بنده را ، هرگز نمی شایَد فروخت،
سویِ بازارش مکن ، آزارِ بسیارش بکن

نَی مکن آزار بسیار اش ، ولی در صلح و قهر،
گاه بیمارَش پسند و گاه تیمارش بکن

چون بشد بیمار و رنجوریش افزون شد به درد،
نرگسِ بیمارِ مست ات را ، پرستارش بکن

وعدهء وصلش بدِه ، امّا بکن با او خلاف،
هر چه می دانی ، دروغ و عشوه ، در کارش بکن

در شکنجِ طرّهء هندو ، به زنجیرش ببند،
در هوایِ نرگسِ جادو ، گرفتارش بکن

بندهء چونین نمی افتد به دست ، ای خواجه اش،
خواجِگی را هر چه می دانی ، سزاوارش بکن

نرگسی بیمار دارد ، از شرابِ لعلِ خویش،
شربتی نوش و گوارا ، بهرِ بیمارَش بکن

در بر ات راهش مَدِه ، پیوسته بنِشان بر در ات،
منزل ، اندر سایه هایِ پشتِ دیوارش بکن

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی:

«ورش بخت یاور بود، دهر پشت

برهنه نشاید به ساطور کشت»

سعدی

«بخت گو پشت مکن روی جهان لشکرگیر»

حافظ

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۵ - حکایت امیرالمؤمنین علی (ع) و سیرت پاک او:

از علی عالم‌تر چه کسی سعدیا؟!!

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد:

 

«که من شهر علمم علیم در است

درستْ این سخنْ قولِ پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخن‌ها از اوست

تو گویی دو گوشم پُرِ آوازِ اوست»

فردوسی

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۹ - حکایت اتابک تکله:

طریقت به جز خدمت خلق نیست به ...

عبادت و طریقت به جز خدمت خلق نیز می‌باشد و موارد بسیار دیگر را هم شامل می‌شود.

خدمت به خلق اگر در راه عبودیت خداوند نباشد عبادتی نیست.

علی احمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد؟

چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد

ای دل دیدی که غم عشق دوباره چه کاری کرد آن وقتی که دلبر برفت و با یار عاشق وفادارش چه کاری کرد . 

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

آه از چشم جادویی او که چه بازی ها کرد و آه از آن مست که با هشیاران چه ها کرد .

دیدی دلبری که مست بود چگونه هشیاران را به سوی مستی عشق جذب کرد .

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی‌مِهری یار

طالعِ بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

از بی وفایی و بی مهری معشوق اشک من مثل شفق قرمز رنگ شد (اشک خونین) و در این میان اقبال بی مهر را ببین چه کرده .همه دست به دست هم دادند و بی مهری می کنند .

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وَه که با خرمنِ مجنونِ دل‌افگار چه کرد

گویا از منزل لیلی صاعقه ای در وقت سحر روشن شد و ببین که با دل پریشان مجنون که مثل خرمنی آماده آتش بود چه کرد .

معشوق جلوه ای می کند و عشقی رخ می دهد و دل عاشق را آتش می زند و بعد می رود و عاشق را با غم عاشقی تنها می گذارد .این چه رازیست؟ 

ساقیا جامِ مِی‌ام دِه که نگارندهٔ غیب

نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد

ای ساقی به من جامی از می بده چون معلوم نیست آنکه اسرار نهان را می نگارد در پشت پرده چه تضمینی می گیرد .

آنچه معلوم است این است که ما باید با باده امید خود را به مستی برسانیم و عاشق بمانیم .معشوق می آید و می رود ولی عشق همیشه هست

آن که پُرنقش زد این دایرهٔ مینایی

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

هیچ کس نمی داند آن کسی که این دایره شیشه ای آسمان را پر از نقش های فلکی و ستارگان کرده در گردش پرگار آفرینش چه کارهایی کرده و چه قصدی داشته است.

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

آنچه مشخص و معلوم است فکر عشق است که آتش غم را در دل حافظ انداخت و آن را سوزانده است .کافیست داستان یار قدیمی را ببینید که با یار عاشق وفادارش چه کرده است.

نگاه عاشقانه به زندگی و دلبران قدرتمند بی وفا حد اقل یک دستاورد دارد و آن بقای راه عاشقی و لزوم ماندن در این راه است .حافظ بر این باور است که باید در این دام ادامه مسیر داد .چه بخواهیم یا نخواهیم همه در این راه هستیم و این راه با بقای ما گره خورده و زندگی بدون عشق معنایی ندارد .

سناتور سنتور در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۲:

قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است

وای بر آن کس که گردد از شکر زاری جدا

صائب تبریزی 

همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان

یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند

صائب تبریزی 

صائب صاحب سخن

شهسوار میدان خیال 

سناتور سنتور در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۳:

به عجز اقرار کن صائب وگرنه نفس سرکش را

چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد

صائب صاحب سخن

نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز

دستگیر ناشناور ، دست بالا کردن است

شهسوار میدان خیال 

ali solgi در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۸:

چنان مشتاقم ای دلبر به. دیدارت  که گرروزی برارم از دلم اهی بسوزدهفت دریارا🌹🌹

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷:

«منزلِ سَلمی که بادَش هر دَم از ما صد سلام

پُر صدایِ ساربانان بینی و بانگِ جرس»

 

منزل سلما یا معشوق  پر است از صدای ساربانان و بانگ جرسها و رفت و آمد کاروانها...
زیرا مبدا و مرجع کاروان ارواح و موجودات اوست.

اول و آخر اوست.
از آنِ اوییم و به سوی او بازمیگردیم.

 

«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ»
«إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»

 

نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

«ه.ا.سایه»

شعر حافظ دارای پشتوانه قرآنی و معنوی و عرفانی است و ما باید بر ابیات تامل و تدبری داشته باشیم تا بتوانیم معانی پنهان آنها را کشف کرده و دریابیم.

۱
۳
۴
۵
۶
۷
۵۶۶۲