گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
                             
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کرد

پای ، بر تختِ جم و افسرِ  کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کرد

گِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کرد

بی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کرد

سال‌ها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کرد

مهرِ رویِ تو همه ،  جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد

"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد

مختارِ مجبور در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی ...

نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده

در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده

یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
                 
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاد

اجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر باد

بنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استاد

بنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیاد

ای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیداد

نی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آباد

چون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی  ، فدایِ غم باد

گر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباد

از غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شاد

خوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

نه به کس ، نی ز کسی ،  زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
                 
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنید

هر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دید

از ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشید

تا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشید

آب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسید

غیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزید

هر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
                 
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا می‌کرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا می‌کرد

یاد باد ، آنکه مرا  ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا می‌کرد

اختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه می‌زد و گه وا می‌کرد

تاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا می‌کرد

بُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا می‌کرد

گو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا می‌کرد

گو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده‌ ام ، از پیش تماشا می‌کرد

بسته دید از همه‌سو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا می‌کرد

ممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا می‌کرد

دلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» می‌کرد

آخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا می‌کرد

بت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا می‌کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
                 
بویی ، از گلسِتانِ جان آمد
به تنِ مُردگان ، روان آمد

مرهمِ داغِ سینه افکار 
صحبتِ جانِ ناتوان آمد

زنگِ دلهایِ عاشقان ، بزُدود
رنگ بر رویِ عاشقان آمد

بویِ رحمانی ، از یمن بوزید
مصطفی را ز حق ، نشان آمد

خارِ غم ، در دلِ زمانه شکست
گلِ صحرایِ لا مکان آمد

رستخیز ، از زمینِ دل برخواست
اهلِ دل را ، بهار جان آمد

کُشتگانِ فراق ، زنده شدند
موسمِ حشرِ کُشتگان آمد

تنِ افسرده ، گرم و خرّم شد
دِیِ تن را ، تموزِ جان آمد

مهر جان را ، بهارِ تازه رسید
دشمنِ جان مهر جان آمد

آب ، در نهرِ دهر جاری شد
رنگ ، بر رویِ آسمان آمد

در دلِ دوستان ، گل و گلزار
بر سرِ دشمنان ، سنان آمد

تیغ شد ، دستِ بولهب ببُرید
بهرِ حمّاله ، ریسمان آمد

بهرِ فرعون ، گشت اژدرها
چوبِ تعلیمیِ شبان آمد

آب شد بهرِ سِبطیان ، بیغش
خون شد ، از بهر قِبطیان آمد

منکران را ، جحیم و آتش و دود
دلِ ما را ، نعیمِ جان آمد

وصفِ آن بو ، ز بس حلاوت داشت
فیض را ، آب در دهان آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد

اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد

چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد

اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد

گر اش سر در نیاری ، می‌توانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد

اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد

توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد

بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد

تو را چشمِ دو عالم ، می‌توان دید
تو را گوش دو عالم ، می‌توان کرد

کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد

سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد

دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
                         
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیست

وزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیست

هر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیست

هست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیست

دَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیست

در بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیست

گشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار  ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست

محسن جهان در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۴ - افحسبتم انما خلقناکم عبثاً:

تفسیر ابیات ۱ و ۲ فوق؛

بر اساس آیه مبارکه ۱۱۵ سوره مومنون:

"أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ"

آیا پنداشته‌اید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و اینکه به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟

 

حکیم سنایی عارف شهیر می‌فرماید:

ای انسان چنین پنداشتی پروردگارت تو را بیهوده و برای بازی و خوشگذرانی آفریده است، و لذا عمر را با نادانی تلف نکن واز صفات ناپسند پرهیز کن.

علی میراحمدی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به شاهین آگاه دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:

انکار خدا نمیکند بلکه سخنان بیهوده ای را که عده ای پیرامون خدا میگویند را رد میکند.
در بیت دوم میگوید :وقتی پیغمبر ما گفته است خدایا من تو را آنچنان که حق معرفت توست نشناختم ،دیگر تکلیف بقیه  افراد معلوم است.
زمانی که شاعر از پیغمبر سخن می‌گوید نمی‌تواند خدا را انکار کند.
در بیت آخر هم میگوید: هر چه تو بیندیشی اندیشه توست و خدا نیست.
شاعر در واقع خدای ذهنی که عده ای برای خود ساخته و تعریف میکنند و در موردش بحث و جدال میکنند را نفی و انکار میکند نه آن خدای پاک و منزه را.
تنزیه است به روش ایرج میرزا

شاهین آگاه در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۲ دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:

مصرع دوم که میگه: "بی جهت بحث مکن، نیست خدا" یعنی داره از زبان خودش میگه که نیست خدا، یا داره میگه در مورد اینکه خدا نیست بحث نکن؟!

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

دل میِ عشق می‌خورد ، جان دمِ نوش می‌زند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰
                 
عاشقانی ، کز نسیمِ دوست ، جان می‌پرورند
جمله وقتِ سوختن ، چون عود ، اندر مجمر اند

فارغ اند از عالم و از کارِ عالم ، روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرقِ بحری منکر اند

هر که در عالم دُویی می‌بیند ، آن از احولی است
زانکه ایشان ، در دو عالم ، جز یکی را ننگرند

گر صفت شان برگشاید ، پردهٔ صورت ، ز روی
از ثری تا عرش ، اندر زیرِ گامی بسپرند

آنچه می‌جویند ، بیرون از دو عالم ، سالکان
خویش را یابند ، چون این پرده از هم بردرند

هر دو عالم ، تختِ خود بینند ، از رویِ صفت
لاجرم در یک نفَس ، از هر دو عالم بگذرند

از رهِ صورت ، ز عالم ، ذرّه‌ای باشند و بس
لیکن از راهِ صفت ، عالم به چیزی نشمرند

فوقِ ایشان است در صورت ، دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت ، از هر دو عالم برتر اند

عالمِ صغری به صورت ، عالمِ کبری به اصل
اصغر اند از صورت و از راهِ معنی اکبر اند

جمله غوّاص اند ، در دریایِ وحدت ، لاجرم
گرچه بسیار اند ، لیکن در صفت یک گوهر اند

روز و شب ، عطّار را ، از بهرِ شرحِ راهِ عشق
هم به همّت دل دهند و هم به دل جان پرورَند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
                         
آیینهٔ تو ، سیاه روی است
او را چه خبر ، که ماه‌روی است

آن آینه ، می‌زدای  پیوست
کورا ، گهی پشت و گاه روی است

آن پشت ز عشق روی گردان
گر کرده تو را به راه ، روی است

کز عشق ، چو آفتاب گردد
هر ذرّه ، اگر سیاه‌روی است

نُه چرخ ، کلاهِ فرقِ عشق است
پس در خورِ آن کلاه‌روی است

تا این رویَش ، نگردد آن روی
او را ، همه در گناه روی است

هر ذرّه که هست ، در دو عالم
او را ، سویِ پیشگاه روی است

نتواند یافت ، هرگز این روی
آن را که ، به عزّ و جاه روی است

هرگز نرسَد ، به ذروهٔ عرش
آن را که ، به قعرِ چاه روی است

روی از همه شیوه ، بست باید
آن را که ، به پادشاه روی است

زین شوق ، فرید را همه عمر
آورده به بارگاه ، روی است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹
                         
در دِه ، خبر است این ، که ز "مَه دِه" خبری نیست
وین واقعه را ، همچو فلک ، پای و سری نیست

عقلَم ، که جهان زیر و زبر کرد ، به فکرَت
بی خویش از آن شد ، که ز خویش اش ، خبری نیست

جان سوخته زان شد ، که از آنها که برفتند
بسیار اثر جُست و ز یک تن اثری نیست

دل بر سرِ رَه ماند ، که می‌دید که هست اش
مشکل سفری پیش ، که چون هر سفری نیست

این کار برون نیست ، ز دو نوع ، به تحقیق
یا هیچ نی ام یا که به جز من دگری نیست

در ماتمِ این درد ، که دور اند از آن ، خلق
آشفته و سرگشته ، چو من نوحه‌گری نیست

زان مغز شود خشک و تر ام ، هر شب و هر روز
کز چرخ مرا ، جز لب و رخ ، خشک و تری نیست

جانَم که ز بستانِ فلک ، نیشکری خواست
گفتا نه‌ای واقف ، که مرا نیشکری نیست

از خوانِ فلک ، دل مطلب ، گر جگر ات خورد
زیرا که اگر دل دهد ات ، بی جگری نیست

عطّار ، چو کَس را خطری نیست ، درین راه،
تو نیز فرو شُو ، که تو را هم ، خطری نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰
                         
عشق ، جز بخششِ خدایی نیست
این ، به سلطانی و گدایی نیست

هر که ، او برنخیزد ، از سَرِ سَر
عشق را ، با وی آشنایی نیست

عشق وقف است ، بر دلِ پُر درد
وقف  در شرع ما ، بهایی نیست

هر که را ، بازِ عشق  ، صید کند
باز اش ،  از چنگِ او رهایی نیست

کارِ آن کَس ، که عاشقی ورزد
به جز از ، عینِ بی‌نوایی نیست

چون رسیدم ، به نزدِ آن معشوق
کار ، جز عیش و دلگشایی نیست

هرچه عطّار گوید ، از سَرِ عشق
به یقین دان ، که جز عطایی نیست

مختارِ مجبور در ‫۳ روز قبل، شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

حافظ میگه در ازل حسن و زیبایی تو تجلی کرد و عشق پدیدار شد و از ظهور حسن و عشق هستی آغاز شد
این نگاه عرفانیه و برای خودش هم یه دنیا توضیح داره


علم میگه عالم از انفجار بزرگ یا«بیگ بنگ »آغاز شد 
این نگاه علمیه که دلایل و مستندات خودش را داره


اگر در اسطوره های مردم سراسر دنیا تحقیقی کنیم داستانهای  بسیاری از آغاز آفرینش پیدا میکنیم
این نگاه اسطوره ایه و در فرهنگ مردمان آن سرزمین محترمه و ممکنه ریشه هایی در حقیقت داشته باشه
یاد بگیریم موضوعات را از جنبه وسیعی نگاه کنیم و برچسب خرافات به همه چیز نزنیم.
دنیا از غرب شروع نشده و فقط با علم تعریف نمیشه و بسیاری از ملتها و تمدنها پیش ازین بوده اند که سهم خود را در دانش و فرهنگ بشری ایفا کردن .

یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها 

۱
۳
۴
۵
۶
۷
۵۶۶۶