گنجور

حاشیه‌ها

پیام اوَروند در ‫۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۵:

کسی متوجه می شه که منظور از نخل سرکش و خانه در ساحل کردن، چی هستش؟!

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴:

شکر در دو معنی هست :1)ماده سفید شیرین2)نام همسر خسرو 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۰۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴:

بیت آخر ایهام ندارد .من با توجه به آموخته های خویش در طی تحصیل دارم میدانم که ایهام آرایه ای ست که حداقل دو معنی را در شعر و متنی میدهد .ایهام به معنی گمان افکندن و سر دو راهی قرار دادن است و اگر در بیتی یا جمله ای با کلمه ای روبه رو گردیم که حداقل دو معنی را بدهد و داشته باشد و هر دو معنی در شعر و بیت و جمله قابل قبول و صحیح باشد ایهام هست .و خب پس تا اینجا میتوان گفت که ایهام آوردن واژه ای است با حداقل دو معنی که هر دو معنی آن نیز مورد نظر شاعر بوده باشد.مثال :

آواز تیشه امشب از بیستون نیامد 

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد 

حزین لاهیجی

در این بیت از حزین لاهیجی شیرین ایهام هست و به دو معنی خوش و نام معشوق فرهاد هست و هر دو معنی را میتوان در شعرجاگذاری کرد :

امشب صدای تیشه از کوه بیستون نمیآید احتمالا 1)فرهاد به خواب خوش رفته است 2)به خواب شیرین (معشوقه اش )رفته است .

پس باید آرایه ای ست که دو معنی بدهد وهر دو معنی در شعر جاگذاری گشت و صحیح باشد .

 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳:

به نظرم" تو را من دوست دارم خلاف هر که عالم /اگر طعنه است بر عقلم اگر رخنه است بر دینم "درست باشد این غزل را من حفظ کرده بودم و در کلیات سعدی نیز اینگونه آمده بود .

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۰۷ در پاسخ به سعید دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷:

درود بر شما  ، و متضاد آن حریف است  که اصل خدایی انسان میباشد .

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:

سال ها پیرویِ مذهبِ رندان کردم

تا به فتوایِ خرد حرص به زندان کردم

اشاره حافظ به "سالها" بیانگرِ لزومِ کارِ مستمر، پیوسته، و متمادی است تا شخص بتواند به منظور و مقصودی نایل شود، مذهبِ رندان در اینجا همان طریقتِ عاشقی ست که رندانی همچون سنایی، عطار و مولانا پیموده اند و حافظ نیز خود را پیرو و ادامه دهنده همان مذهبِ رندی و عاشقی می داند که پس از سالها پیروی و متابعت از این طریق و مذهب سرانجام توفیقِ زندانی کردنِ حرص را در خود یافته است، حرصی که منشأ و اساسِ همهٔ پلیدی هاست، حرصِ مال، حرصِ شهوت، حرصِ مقام و قدرت از جمله این حرص ها هستند که اگر مهار نشوند و به زندان نروند می توانند فجایعی جبران ناپذیر را برای شخص و جامعه پدید آورند، و حافظ می‌فرماید این حرص را با صلاحدید و فتوای خرد به زندان کرده است، خرد و عقلی که موجبِ برتری و امتیازِ انسان نسبت به سایرِ موجودات است و می تواند انسان را نسبت به مقدارِ ضرورت و نیازِ واقعی بهرمندی از این جهان آگاه کند تا اندازه و میزان را نگه دارد و در اینصورت است که انسان نه به دیگران آسیب می زند و نه جهان و محیط زیست و منابعِ آن یا دیگر موجودات را تلف و تخریب می کند.

من به سرمنزلِ عنقا نه به خود بردم راه

قطعِ این مرحله با مرغِ سلیمان کردم

عنقایِ بلند آشیانِ خیالی در فرهنگِ عارفانه نمادِ تعالی و رسیدن به مراتبِ بالایِ معرفت است که سرمنزل و مقصودِ رندان است و حافظ می‌فرماید او به خود به چنین جایگاهِ رفیعی راه نیافته است، بلکه قطع یا رسیدن به پایانِ این مرحله از تعالی که حتماََ ادامه دار خواهد بود را با راهنماییِ مرغِ سلیمان یا هُدهُد به انجام رسانیده است، از اینکه حافظ مریدِ پیر و راهنما یا رندی معاصرِ خود بوده باشد خبری در دست نیست اما او مرغ هایِ سلیمانی چون عطار و مولانا را در پشتِ سرِ خود داشته است و احتمالن با پیروی و بهره‌گیری از آموزه هایِ مذهبِ آن رندانِ بزرگ به سرمنزلِ عنقا و چنین جایگاهی رفیع راه بُرده است بگونه ای که دستِ دامِ حرص به آن نمی رسد.

برو این دام بر مرغِ دگر نه  /  که عنقا را بلند است آشیانه 

سایه ای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان

 که من این خانه به سودایِ تو ویران کردم

اما حافظ به مرحلهٔ عنقا قناعت نمی کند و سودایِ دیدارِ حضرت دوست را در سر می پروراند، پس لازمه‌ی آن را ویران کردنِ خانهٔ ذهن می‌بیند، یعنی سالکِ مذهب و طریقِ رندی باید تمامیتِ عواملِ ذهنی را که موجبِ ایجادِ حرص می گردند برهم زده و ویران کند، غالبن عواملی مانندِ نیازِ کاذبِ ذهنی به برتری و دیده شدن موجبِ حرص ورزیِ انسان در زمینه هایِ مختلف می گردند که البته سرکوبِ اینگونه توهماتِ ذهنی موجبِ ریش و زخمی شدن دلِ انسان می شوند، و حافظ از آن گنجِ روان یا همان هُشیاریِ اصیل یا جان و روانِ اصلی که ادامهٔ جانان است می خواهد سایهٔ لطف و عنایتش را بر این دلِ زخمی بیفکند تا حافظ به مرحله ای بالاتر از عنقا یعنی به دیدارِ حضرتش نایل شود. 

توبه کردم که نبوسم لبِ ساقی و کنون

می گَزَم لب کا چرا گوش به نادان کردم

ساقی یعنی رندانی که در مذهبشان باده حلال و بلکه لازم است و انسان پس از دریافتِ اولین جام در روزِ الست از دستِ آن یگانه ساقی پس از ورود به این جهان با ورود به ذهن توبه می کند که دیگر از آن شرابِ عشق ننوشد، اما اکنون که حافظ به سودایِ آن گنجِ روان و لطفِ سایه اش خانهٔ ذهن را ویران نموده است لب می گزد و افسوس می خورد که چرا به حرفِ نادانی چون خویشتنِ توهمی و ذهنیِ خود گوش کرده است و زودتر از اینها به کارِ ویران کردنِ خانهٔ ذهن که منشأ امیالِ گوناگون است نپرداخته و لبِ شکرینِ ساقیانِ رند را نبوسیده است.

در خلاف آمدِ عادت بطلب کام که من 

کسبِ جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم

در ادامه بیت قبل می فرماید خویشتنِ نادانِ انسان وی را از بوسیدنِ دوبارهٔ لبِ ساقی باز می‌دارد چرا که تمایل دارد حرص آزاد باشد و انسان را کنترل کند و این پیروی از خویشتنِ ذهنی به امری معمول و عادتی دیرینه مبدل شده که موجبِ توبه از چنین کارِ مبارکی است، پس اگر پیروِ مذهبِ رندان به یکباره ساختار شکنی کرده و بر خلاف آمدِ عادت رفتار کند، توبه خود را بشکند و لبِ رندانِ ساقی را ببوسد به کامیابی و سعادتمندی خواهد رسید، در مصراع دوم حافظ خود را مثال می زند که از زلفِ پریشانِ معشوق،‌ یعنی کثرت به وحدت یا جمعیت رسیده است، تا پیش از این باورِ عموم بر پایه آموزش و عادت‌های خطا این بوده است که زلف یا نمادِ کثراتِ هستی جدای از خداوند است، اما حافظ با تغییر رویه و درهم شکستنِ این عادتِ دیرینه به کامیابیِ ابدی رسیده است چرا که از طریقِ زلف و زیبایی هایِ بینهایتِ خداوندی در جهانِ فرم به یکتایی و کسبِ جمعیت یا به عبارتی به وحدت و یگانگی رسیده است. در غزلی دیگر می‌فرماید؛ " ز فکرِ تفرقه باز آی تا شوی مجموع/ به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد" .

نقشِ مستوری و مستی نه به دستِ من و توست

آنچه سلطانِ ازل گفت بکن، آن کردم

عادتِ رایجِ دیگر مستی و راستی است اما حافظ در اینجا نیز خلاف آمدِ این عادت رفتار کرده و در عینِ مست بودن به شرابِ عشق آنرا مستور و پوشیده می دارد و می فرماید چنین نقشی را که او بازی می کند و خود را شخصی شرابخواره و عشرت طلب جلوه می دهد نیز به دستِ او یا دیگری نیست، بلکه آنچنان این نقش را بازی می کند که آن یگانه کارگردان و سلطانِ ازل یا خداوند از او خواسته است و حافظ نیز با مهارتِ هرچه تمامتر و در اندازه یک فوقِ ستاره این نقش را اجرا می کند.

دارم از لطفِ ازل جَنَّتِ فردوس طمع

گرچه دربانیِ میخانه فراوان کردم

حافظ که در ابیاتِ بسیاری باغِ بهشت را با خاکِ کویِ دوست برابر نمی کند (غزل ۳۵۳)و بندگی چو گدایان به شرطِ مزد نمی کند(غزل ۱۷۷) در اینجا نیز برخلاف آمدِ عادت از لطفِ ازل طمعِ جنت و فردوس می کند هرچند بسیار دربانیِ میخانه را کرده است، حافظ که بارها خود را خدمتکارِ میخانه عشق نامیده است بدون شک تفسیرِ خاصِ خود را از فردوس دارد، بهشتی که بنظر می رسد نمادی از رسیدن به آرامش و فضای امنِ یکتایی موردِ نظر باشد، و همین امر نیز مصداقِ دیگری از مستی و مستوریِ ذکر شده در بیت قبل می باشد.

این که پیرانه سرم صحبتِ یوسف بنواخت

اجرِ صبریست که در کلبه ی احزان کردم

پیرانه سر کنایه از سالخوردگی می باشد و صحبت در اینجا یعنی همنشینی، نواختن در معانیِ مختلف آمده است که در اینجا شاید مورد تفقد و نوازش قرار دادن مورد نظر باشد، پس حافظ ادامه می دهد اینکه در سالخوردگی و یا در معنیِ دیگر علیرغمِ اینکه در شروعِ کارِ معنوی سری مملو از ذهنیت هایِ موروثی و کهنه گذشتگان داشته است اما اکنون زندگی یا خداوند وی را مورد نوازش و تفقد قرار داده و حافظ را همنشینِ یوسفیت یا اصلِ زیبارویِ خود قرار داده است که همان زنده شدن به اصلِ خویش می باشد و این فیضِ بزرگ اجر و پاداشِ آن صبریست که در کلبه احزان داشته است، صبر از الزاماتِ به بار نشستنِ کارِ معنوی و سلوکِ عارفانه است و کلبه احزان کنایه از دلِ ریش و غمدیده سالک است که اکنون روزِ گلستان شدنش فرارسیده است.

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ؟

هرچه کردم همه از دولتِ قرآن کردم

صبح خیزی کنایه از بیدار شدنِ انسان از خوابِ ذهن در اوانِ طلوعِ زندگی در این جهان است، (نقطه مقابلِ پیرانه سر)، و در فرهنگِ عارفانه سلامت طلبی یعنی در طلبِ عافیت و امنیت قدم گذاشتن در راه عاشقی، مخاطبِ این سؤال همه خوانندگانِ غزل هستند که همچون حافظ قصدِ صبح خیزی و سلامت طلبی دارند که اگر پاسخشان مثبت باشد او آدرس را ارائه می کند که هر چه به انجام رسانیده همگی از دولت و برکتِ قرآن بوده است، و همین بیت اثبات کننده این مطلب است که عرفان و حکمتی که حافظ بیان می کند چکیده و عصاره ای از عرفانِ اسلامی است، برخی از حافظ دوستانِ ناباور ممکن است حساسیت نشان داده و گره در ابرو اندازند و یا بدیل هایی برای واژه قرآن بیابند تا سخنِ حافظ را برابرِ سلیقه خود تغییر دهند اما بنظر میرسد از این نکته غفلت می ورزند که اصولأ هرگونه عرفان و یا حکمتی اعم از شرقی یا غربی ریشه در آموزه هایِ مذهبی دارند، از میترائیسم و بودیسم و مهر پرستی تا زرتشت و یهودیت و مسیحیت و اسلام، همگی یک هدف مشترک را دنبال می‌کنند که آن هم معرفت و شناختِ انسان نسبت به خود است که در نهایت منتج به شناختِ هستی و خداوند یا زندگی خواهد شد، پس تعصباتِ قومی و نژادی که امروزه گریبانِ انسان را گرفته است در دورانِ حافظ محلی از اِعراب نداشته و حتی سرودنِ شعر و یاد داشتنِ زبان عربی فضیلت محسوب می شده است چرا که هدفِ آن بزرگان رسانیدنِ پیغامهای زندگی بخشی بوده که اتفاقاََ نفی کننده نژاد پرستی و قومیت گرایی است و حافظ از طریق آموزه های قرآن به چنین مهمی یعنی کسبِ جمعیت از این زلفِ پریشان دست یافته است.

گر به دیوانِ غزل صدر نشینم چه عجب

سالها بندگیِ صاحبِ دیوان کردم

صدر نشینیِ حافظ به دیوانِ غزل بر احدی پوشیده نیست بنحوی که حتی رقیبانِ هم عصرِ حافظ نیز ناچار در برابرِ آن سرِ تعظیم فرود آورده اند، پس حافظِ لسان الغیب که در یک معنی صاحبِ دیوانِ غزلیاتِ خود را حضرت دوست می داند و نظری هم بر تقارب معنایی با صاحبِ عدل و محکمه الهی و همچنین محاسبات دارد می فرماید به هیچ وجه این صدر نشینی چیزِ عجیبی نیست چرا که او سالهایِ متمادی بندگیِ صاحبِ دیوان را کرده است، یعنی اگر نبود این اخلاصِ حافظ در بندگیِ خداوند، دیوانی با این ویژگی‌های شگفت انگیز در ابعادِ مختلفی که می شناسیم هم وجود نداشت.

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۳:

شعر درست است به این صورت:

ای یارناسامان من از من چرا رنجیده ای

وی درد و ای درمان از من چرا رنجیده ای 

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من 

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای 

بنگر زهجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پر خون شدم از من چرا رنجیده ای

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده ای

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکو خواه تو از من چرا رنجیده ای  

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۳۹ در پاسخ به مصطفی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۳:

اما به وزن شعر اصلا نمیخورد و همان نیست و زیبایی شعر به آهنگ کلمات هست و شعر از ابتدا هم فردا بگیرم دامنت بوده 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۳۶ در پاسخ به امید دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۳:

دقیق یادم نیست که کلیات سعدی ای که خوندم به تصحیح چه کسی بود ولی وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده ای ،خونم بتا در گردنت،من سعدی درگاه تو درست هست مطمئن هستم .

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

شهرام ناظری نیز به زیبایی تمام این شعر را اجرا کرده اند 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

و اما از شعر اگر بخواهم بگویم :

این شعر شعر عاشقانه و از عشق یار است .

بیت اول :وقتی دل عاشقم روانه بوستان و گلستان می‌گشت عطر خوش گل و ریحان ها مرا از خود بی خود کرد و مرا حیران کرد و به مدهوش ای و بی اختیاری عاشق اشاره دارد و قابل ذکر است که بی خویشتن اینجا کنایه از بی اختیار ی و مدهوش ای ست 

بیت دوم :

در آنجا که منظور همان گلستان است گاه بلبل آواز خوانی کرد و گاه غنچه ای شکوفا شد اما به محض اینکه به یاد تو که عاشق باشد می افتم تمامی جذابیت ها و زیبایی ها طبیعت و باغ را فراموش میکنم جامه دریدن نیز کنایه از نشان دادن نهایت شور و شوق و اشتیاق هست اما اینجا کنایه از شکوفا شدن است و لازم به ذکر است که در تمامی اشعار گل نماد زیبایی و معشوق هست و بلبل هم نماد عاشق است .

بیت سوم :اب کسی که مهرت در دل های عاشقان است ،و ای کسی که نامت وصف صفات ت بر بر لب ها چون مهری زده شده است ،و ای کسی که شور اشتیاق ای که عاشقان به تو دارند در سرها شان در حال جنبش است یا بهتر است بگویم ای کسی که یادت هر زمان در سر ها هست و ای کسی که راز عشقت در جان ها هست 

بیت چهارم :از زمانی که عاشقت شدم و با تو پیمان و عهد مهر و وفاداری را بستم تمامی عهد های دیگر را شکستم و در عشق تو و پس از پیمان بستن با تو شکستن دیگر عهدها هیچ اشکالی نخواهد داشت.و اشاره به یار پیوستن و از همه و دیگران گسستن دارد .

بیت پنجم:تا زمانی که غم عشق تو در وجود من است به گلستان و گشت و گذار و تفریح در آن هرگز نیاندیشم که به گلستان رفتن در عشق تو نشانه سطحی نگری من است .و برتری عشق یار بر جذابیت های عالم پیرامون را اشاره دارد .و آویختن خار غم عشق در دامان کنایه از گرفتار شدن در عشق است و کوته نظری هم کنایه از اندک بینی و عاقبت اندیش نبودن است .

بیت ششم:آن کس که درد عشق یار او را از پای در اندازد و بیمارش کند باید از تمامی دواها و درمان ها دوری کند که عشق یار هیچ درمان ی ندارد و آنکه زهر بداده تنها نوش دارو را دارد .

بیت هفتم :اگر در راه رسیدن به تو به ما رنجی وسختی ای برسد و سزاوار ما و به حق است همان طور که زمانی که عشق کعبه در میان باشد عبور از بیابان ها کاری سهل و آسان است و مفهوم این بیت این هست که عاشق سختی های راه عشق را با جان و دل میپذیرد .

بیت هشتم :هر تیری که یار پرتاب میکند اگر بر دل غمدیده ه ما بخورد ما هم از جمله عاشقان مرده یار حساب خواهیم شد و اشاره به درد عشق دارد که هر زمان یار چون تیری بر کمان بر دل عشاق فرود میاورد و تحمل این درد آنچنان سخت است که چون مردن است 

بیت نهم :هر کس که طالب یک نظر بر یار کمان ابرو است باید که چون سپر باشد در برابر تیر ها و پیکان های یار و اینجا به زیبایی مصراع دوم به مصراع اول متصل شده اند که شاعر در مصراع اول به معشوق یار کمان ابرو میگوید و در مصراع دوم این زیبایی را در پیکان های زیبای یار قرار داده است .در واقع بهتر است اینگونه بگویم :اگر میخواهی لحظه ای یار زیبا را ببینی باید سپر ای داشته باشی در برابر دلت که آن یار بسی زیبا هست و هر گوشه از زیبایی اش چون تیری دلت را میشکافد

بیت دهم :به من میگویند ای سعدی این همه از عشق یار سخن مران و سخن نگو ؛[و من در جواب آنها میگویم ]نه فقط من که دیگران نیز در دورانهای دیگر از عشق سخن خواهند گفت.در این بیت سعدی منادا هست.

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۲۲ در پاسخ به نادر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:

درود بر شما نادر عزیز و گرامی  ، دقیقا و چه بجا فرمودید ، و حافظ میفرماید اگر کار معنوی بر روی خود را شروع کرده و مست آن می الست شدید ، آن را پوشیده داشته و  برای دیگران عیان نکنید که مضرات بسیار داشته و چه بسا آنها شما را از ادامه راه باز دارند . و این  را از چشم سیاه حضرت معشوق باید آموخت که بدون دیده شدن دید و جهان بینی خود  را به انسان می آموزد .

سیامک کرمی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵۹:

درود بر بزرگواران.

این شعر موید دیدگاه مولانا می باشد.

قدرت باور و اندیشه انسان در رقم زدن سرنوشت .

ای برادر توهمان اندیشه ای.......

شاد باشید

 

 

 

 

 

 

امیر کرمی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۷ دربارهٔ قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شجاع‌السلطنه حسنعلی میرزا گوید:

درود 

بیت ششم تصحیح شود

بهر ناو‌رد فرامرز خریف، اینک سپهر     از کمان بهمنی تیر و سنان می‌آورد

احمـــدترکمانی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۶۱ - صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی:

 آن یکی میدید خواب اندر چله

در رهی ماده سگی بد حامله

ناگهان آواز سگ بچگان شنید

سگ بچه اندر شکم بد ناپدید

شخصی در عالم چله نشینی در سر راه ماده سگی حامله بر سر راهی دید.

صدای توله سگها را شنید ولی آنها معلوم و مشخص نبودند

تعجب کرد که توله سگ در شکم چگونه سروصدا دارد.

آیا کسی تا بحال همچین چیزی را دیده

 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۰۵ در پاسخ به Polestar دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

دوست گرامی با نظر شما اصلا و ابدا موافق نیستم .

چه کسی گفته که عشق به میل جنسی ارتباط دارد.عشقی که اینگونه باشد که دیگر عشق نیست ؛هوس هست !در اسعار شاید گاه گاهی از واژگانی استفاده شود که اینگونه با نظر شما هماهنگ باشد ولی اگر درست معنی شود که دیگر اینگونه نیست!عشقی که اینگونه باشد عشق نیست و عشق باید پاک باشد و حتم دارم خیلی از شما ها با این نظر من موافق نیستید اما منظور من از پاک بودن مومن بودن و ...نیست که در عشق نیز منجر به انجام باشه ؛بلکه عشق پاک این هست که عاشق در طلب وصال هست در طلب مهر هست و این مهر میل جنسی نیست ...

عاشق در نشستن پیش یار شاد است و باز غمین 

او با یار پر ازشادی ست و با یار پر از درد 

در عشق درد و سرور با هم هست و هیچ لحظه ای رها نمیشود حتی آن زمان که به یار میرسد وصال رخ میدهد ...

عشق دریایی ست کرانه ناپیدا کی توان کردن شنا ای هوشمند 

...زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند 

... .عشق بالاتر از این اوصاف هست که میل جنسی در آن نقشی داشته باشد .و در این حد نیست که این گفته شود .

کسی که از این دایره بیرون است نمیتواند درک درستی از عشق کند ؛البته که من هم در این دایره و جمع عشاق نیستم ولی باید همه بدانیم بر اساس توصیفات و اشعار و سروده های زیبا نیاکان مان که عشق چه درگاه عجیب و زیبا و مدهوش ست چه درگاه خیره کننده اس ست و چیزی که خیره کننده و زیبا باشد نباید چیز زشتی داشته باشد ؛هوس های زودگذر و میل جنسی و ...و... اینها هیچ کدام در عشق نیست .

و اما عشق الهی که شما دوست گرامی گفتید که معنایی ندارد ؛واقعا این حرف مرا به حیرت انداخت !البته که نظر هر کسی محترم هست اما نباید نظراتی داد که از آن هیچ علمی نمیدانیم.

عشق الهی معنادارد و بالاتر از هر عشقی ست و هر عشقی زیر مجموعه این عشق است در حاشیه ی دیگری مربوط به غزلیات مولانا هست گفتم که عشق چند نوع است ؛عشق آسمان ،عشق خدا ،عشق یار ... ،و عشق یار گام اول برای عشق خدا هست عشق آسمان زیرمجموعه عشق خدا اما با بقیه ابن عشق ها متفاوت است و عشق خدا زیباترین عشق هست و مقدس و بسی عجیب و من بسیار نمیتوانم از این عشق توصیف کنم که تا به حال در این نبودم و کمتر کسی هست که به حق در هر لحظه ای همچون مجنون که به یاد لیلا بود در هر زمان به یاد خدا باشد و از همه مهم تر عاشق خدا و این عشق بسی زیبا هست که یار که خدا باشد هر زمان در کنار ت هست و تو این میدانی و باز میخواهی در کنارش باشی برای یار هر خدمتی میکنی و او هشت که به تو این همه مهر کرده و باز میکند و در هر راهی که دوشت و دشمن هست اوست که تو را محافظ است و تو در این عشق هر پله که بالاتر میروی باز میبینی که پله های بینهایت هستند و پایان ش معلوم نیست بالاتر از عشق خدا عشقی نیست که یار ،یار عاشق و یار هر که عاشق اش نیست و اما او را میپرستد هست .زیبا تر از این عشق هم پیدا نخواهد شد که میسوزی از عشق یار و تشنه یار هستی و اوست که در قلبت هر زمان هست و تو این میدانی و از این هم میسوزی و هم مسروری 

 

شاید عشق الهی از نظر برخی معنای دیگر داشته باشد اما همان طور که گفتم عشق همان سه نوع است و بس .اگر امکانش گشت حتما از عشق آسمان هم خواهم گفت .

 

احمـــدترکمانی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

اینایی که نوشتند اشتباه زیاد داره

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸:

به نظر من چیز درست تر از سر است .

و واقعا چه قدر این شعر لطیف و پر معنا هست ... 

 

مختار در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸:

درود پر مهر

عزیزان دقت کنید، بکارگیری مفهوم «احمق» در بیت:

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید، گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

توصیف منطقی و اخلاقی و بر حق فردی است که احمق است، نه ناسزا به مفوم امروزی که فرمایگان از سر خشم و کینه برای خوار کردن دیگری به کار می‌برند.

بکارگیری مفهوم احمق برای فردی که براستی و درستی احمق است (مانند حسود، که نشانه‌ی فرومایگی و حماقت انسان است)، به همان اندازه توصیفی بر حق و اخلاقی و درست و راست است، که بکارگیری مفهوم ریاکار، برای فردی، هر چند شیخ و زاهد و صوفی، که براستی ریاکار است، منافق است.

شاید اینکه امروزه فهم این برای ما دشوار است، عوام زدگی به‌کارگیری چنین مفاهیم ناخوشایندی باشد، که بیشتر ناسزا و از روی خشم و کینه و عقده و یا برای تحقیر دیگری باشد، تا توصیفی و بر حق.

 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

این شعر با صدای همایون شجریان چه لطیف و زیبا هست ...

۱
۱۴۵۳
۱۴۵۴
۱۴۵۵
۱۴۵۶
۱۴۵۷
۵۴۶۱