گنجور

حاشیه‌ها

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲:

نیایم سپهدار گرسیوز است
بران مرز خرگاه او پروز است
 مرز  و پروز درست راست میاید و فردوسی هم بیخود چندان واژگان عربی بکار نمی برد

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۵۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

این شعر را همایون شجریان و محمد معتمدی در آهنگ کرانی ندارد بیابان ما به زیبایی تمام اجرا کردند 

طوقدار در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹:

در فرهنگ باستانی ایرانزمین هر گاه در شرایطی خاص مجبور به انتخاب پادشاهی جهت اداره و ادامهٔ حکومت میشدند در محلی مخصوص منتخبین جمع شده سپس بازی ( شاهین.یا عقاب) دست آموز را رها میکردند روی ساعد یا شانه یا سر هر کس می نشست هم او به پادشاهی بر گزیده میشد باز ار چه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی. منظور از کلاه در اینجا تاج شاهی یا کلاه کیانی است. اگر چه پادشاه مملکتی را بازی انتخاب میکند اما پادشاه معنوی و عرفانی حق را مرغان قاف یعنی پرنده های ملکوتی فهم میکنند ( که حافظ را هم از همین طریق میتوان شناخت) البته این تنها یک اظهار نظر میباشد از کهتری نظر سایرین بینهایت قابل ملاحظه و احترام میباشد ونظر خواجه هم که بجای خویش نیکوست. شرمنده.

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۲۸ در پاسخ به مهران دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » ساغر هستی:

با این وجود بیشتر بازخوانی های علیرضا قربانی بهتر از هایده است اما واقعا صدای هایده بسیار بسیار زیبا هست...

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۶:۴۵ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳:


این اب ناروان شما  نیز بگذرد
اب گندیده اب ناروا

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۶:۴۱ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان:

تا ولایت بدست ترکان است
 ملک ایران همیشه ویران است
 کافرک غزنوی

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۶:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴:

گر دست رسد در سر زلفین  تو بازم 

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم 

زلفین به معنیِ حلقه‌ی دربِ منازلِ قدیم آمده است که با خمِ سرِ زلفِ معشوق قرابتِ معنایی دارد، پس حافظ با بهره گیری از چنین مفهوم و شباهتی مقصودِ از حضورِسالک در کویِ معشوق را رسیدن به دربِ منزلِ او و در دست گرفتنِ زلفین می داند تا آن را بر در بکوبد،‌ باشد که از آن‌سوی درب صدایِ معشوق را بشنود که می‌ پرسد کیست؟، در بازی چوگان که معمولن در قدیم بازیِ شاهان بود گوی همان توپی است که بازیکن آنرا بوسیله‌ی چوبِ بلندِ چوگان به حرکت در آورده و بر آن ضربه می زند و به هر سوی که تشخیص دهد می رانَد تا وارد دروازهٔ حریف شود، توپی که هیچ اختیاری از خود نداشته و تسلیمِ شاهِ چوگان باز است، حافظ خواستن های بی اندازهٔ مولودِ ذهنِ انسان را به سر تشبیه می کند که اگر سالک توفیقِ راه یافتنِ دوباره به کوی و بر درِ منزلِ معشوق را بیابد و تسلیمِ محض شود چه بسیار سرهای توهمی و ذهنیِ خود را همچون گوی در اختیارِ چوگانِ حضرت دوست می سپارد تا با ضرباتی که از سویِ چوگانش بر آن وارد می شود آنها را از میان برداشته و از جریانِ بازی خارج کند.

زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست 

در دست سرِ مویی از آن عمرِ درازم

زلفین در بیتِ قبل معنیِ دیگری را نیز به ذهن متبادر می کند و آن زلفِ معشوق است که دو شاخه شده و زوج بودنش را می رساند و حافظ در ابیاتی دیگر از آن به عنوانِ زلفِ دوتا یاد کرده است،‌ پس در اینجا و در مصراع نخست زلف را تجلیِ خداوند در جهانِ فرم و زیبایی هایِ فراوانِ آن می داند که این زلف عمری چه بسیار دراز در اختیارِ او یا درواقع انسان بوده است تا از طریقِ این زلف به دیدنِ رخسارِ معشوق نائل شود، یعنی تنها طریقِ رسیدنِ انسان به سرِ کویِ حضرت دوست و در دست گرفتنِ حلقه‌ی  زلفین حضور و گذر از این جهان است، پس حافظ در مصراع دوم ادامه می دهد اما افسوس که عمری بس دراز به درازایِ عُمرِ بشریت است که او یا انسان هنوز توفیقِ در دست گرفتنِ سرِ مویی از آن زلف را بدست نیاورده است، سرِ مویی دارای ایهام بوده و یکی به معنایی که امروزه هم معادلِ آن (سرِ سوزنی ) را بکار می بریم و معنایِ دیگرش در دست گرفتنِ سرِ زلفِ معشوق است که انسان را بسویِ رخسار و رسیدن به دیدارِ او رهنمون می شود.

گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالمم کرد   گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آمد

پروانه راحت بده ای شمع  که امشب 

از آتشِ دل پیشِ تو چون شمع  گدازم 

در این بیت حافظ به علتِ اینکه چرا او یا انسان بصورتِ جمع برای هزاران سال تا کنون نتوانسته است به اندازهٔ سرِ مویی به زلفِ حضرت معشوق دست یابد می‌پردازد، پروانه در اینجا یعنی رخصت و اجازه، و راحت یعنی رسیدن به آرامش و امنیت، شمع در فرهنگِ عارفانه غالبن به معنیِ عقلِ جزویِ انسان است، آتشِ دل به معنیِ اشتیاقِ درونی و شمع در مصراع دوم در معنایِ معمولِ خود آمده که نمادِ ابعادِ وجودِ جسمانی و محدودِ انسان است، پس‌ حافظ می‌فرماید شمع یا عقلِ جزوی و مصلحت اندیشِ انسان با وجودِ اشتیاقِ درونی برای دستیابی به زلفِ معشوق معمولن اجازهِ سوختن و گداختنِ وجودِ محدودِ ذهنی که همچون شمع بی رمق و کم نور است را نمی دهد وگرنه این عشق و آتشِ درونی که از سویِ خداوند یا زندگی از ازل در دلِ انسان قرار داده شده است امشب (یا هر لحظه) می تواند به این کار بپردازد تا انسان را به راحت و آرامش یا همان بهشتِ موعد برساند، حافظ می‌فرماید پس ای شمع و عقلی که می توانی مجوزِ چنین راحتی را صادر کنی به این کار مبادرت ورز و آن را برای حافظ صادر کن تا خورشیدِ درونش طلوع کند، مجوز و پروانه ی راحتی که تا اکنون از سویِ شمعِ فوق الذکر، فقط برای تعدادِ بسیار کمی از جمله پیامبران و اولیا و بزرگانی چون عطار و مولانا و حافظ صادر شده و شمع یا عقلِ اکثریتِ مردمان از صدورِ چنین پروانه ای سر باز زده است.

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی 

مستانِ تو خواهم  که  گزارند  نمازم 

صُراحی تُنگِ شراب را گویند و آخرین جرعه ای که از گلویِ تَنگِ این تُنگ در جام ریخته شود همراه است با صدایی که به خنده و قهقهه شباهت دارد، یعنی که صُراحی از شراب تُهی شده است، مستان سالکانی هستند که از ابیاتِ و غزلها و شرابِ صُراحیِ حافظ مست شده اند، حافظ از حضرتِ دوست درخواست می کند تا اگر روزی روزگاری شرابِ صُراحیِ حافظ به انتها رسید و خنده سر داد، از آن سالکانی که از صُراحی و شرابِ نابِ حافظ نوشیده و مست شده اند بخواهد بر حافظ نماز بگزارند، یعنی مرگِ او فرا می رسد و مگر ممکن است صُراحیِ انسانِ بزرگی چون حافظ روزی خالی از شرابِ عشق گردد؟ شکی نیست که صُراحیِ او همواره مملو از شراب است پس او که دلش زنده به عشق است هرگز نخواهد مُرد و بلکه جاودانه است.

چون نیست نمازِ منِ آلوده  نمازی 

در میکده  زان کم نشود سوز و گدازم 

آلودگی میتواند مربوط به ذهن انسان باشد که هنگام اقامه نماز افکار او به هر کجا و ناکجایی سرک  کشیده و انسان با ذهنی آلوده نماز خود را به پایان می برد، این نماز درواقع نمازی نیست که کوچکترین  تغییری در انسان پدید آورده و سوز و گدازی را در او برانگیزد، اما نوشیدنِ شرابِ عشق از صُراحیِ بزرگانی چون حافظ نیز تعریفِ دیگری از نمازِ حقیقی می‌باشد، پس از چنین نمازِ عشقی در میکده هیچ نقصانی در سوز و گداز عاشق بوجود نخواهد آمد چر که تضادی با میخانه از هر نوعش که باشد ندارد، خواه میخانه ی عطار باشد و یا مولانا و یا شکسپیر، یعنی نماز واقعیِ انسانِ عاشق در میکده عشق است و نه عبادتهای رفع تکلیفی و بدون حضور قلب که نشاطی در آن نبوده و بلکه غالبن کسالت آور میباشد، مولانا می‌فرماید؛

مومنان را پنج وقت آمد نماز و رهنمون        عاشقان را فی صلاة  دائمون 

در مسجد و میخانه  خیالت اگر آید

محراب  و کمانچه  ز دو ابروی تو سازم 

میفرماید برای انسان عاشق ، مسجد و میخانه یکی بوده و در هر حال خیالی جز خیال معشوق در سر نخواهد آمد، نمازِ عشق مانند نمازهای بی خاصیت ذکر شده نیست که با خیال‌های واهی آلوده شود ، بلکه خیال حضرت معشوق اگر بیاید ، یعنی انسان عاشق به حضور  زنده شود، پس یکی از ابروهای معشوق را محراب تصور کرده و دیگری را در خیال خود  کمانچه  ببیند ، محراب فضای یکتایی عالم قدس  است که خداوند همواره انسان را به آنجا و درواقع  به خود میخواند، کمانچه نماد شادی ست که از صفاتِ ذاتیِ حق تعالی و انسان  میباشد، کمانِ ابرو لطف و عنایت همراه با جذبه حق تعالی ست .حافظ مسجد را برای مثال آورده وگر نه در هر معبدی  امکان آمدن خیال حضرت حق وجود دارد بشرط عبادت با حضور قلب و نه با خیال‌های  موهوم .

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد       حالتی رفت که محراب به فریاد آمد  

گر خلوتِ ما را شبی از رخ  بفروزی 

چون صبح بر آفاقِ جهان سر  بفرازم  

خلوت به معنیِ باز شدن درونِ انسانِ عاشق است که سینه اش می تواند تا بینهایت گشاده شود و در آن شب یا لحظه است که حضرت معشوق روی می نماید و خورشیدِ رخش بر آسمانِ بینهایتِ درونِ انسانِ عاشق می تابد، و به این ترتیب صبحِ صادقِ سالک دمیده، او در آفاق و سرتاسر گیتی سرفرازی  میکند، یعنی اثباتِ اشرافیت انسان نسبت به سایر مخلوقات جهان، مقامی که خداوند در برابرِ اعتراض فرشتگان برای خلقت انسان به آن صحه گذاشت و فرمود او به علمی آگاه است که فرشتگان از آن خبر ندارند  .مولانا  میفرماید  : 

چراغ چرخ گردونم ، چو اجری خوار  خورشیدم 

امیر گوی  و چوگانم ، چو دل میدان من  باشد 

محمود بود  عاقبت کار  در  این  راه 

گر سر برود  در سر سودای ایازم  

محمود در اینجا رمز خداوند است و ایاز که غلام سلطان محمود بود استعاره از انسانی ست که به عشق زنده شده، حافظ پس از توصیفِ تابشِ خورشیدِ عشق بر سالکِ عاشق، میفرماید عاقبت این عاشقی خداوند یا معشوقِ ازل میباشد، یعنی انسان با خداوند یکی شده و به مُقام می رسد، و شرط و لازمه آن چنانچه در ابیاتِ پیشین بیان شد، از دست دادنِ سرِ ذهنی و مردن به خویشتنِ ذهنی میباشد البته اگر انسان سودایِ رسیدن به مقامِ  ایاز  را در سر می پروراند. ایاز غلام مخصوص و مورد اعتماد سلطان محمود بود که در وفاداری  نسبت به خود کسی را همتای او نمی دید ، بزرگانِ عرفان و ادب داستانهای بسیاری از این وفاداری سروده اند که احتمالن داستان شکستنِ گوهر گرانبها را همگان میدانند، روزی سلطان محمود گوهر بسیار گرانبهایی را در دست گرفته و از امیران و وزیران خواست برای آن قیمتی تعیین کنند، احدی نتوانست، به این علت که گوهر فوقالعاده ارزشمند بنظر می رسید  پس سلطان از امیران و وزیران خواست که گوهر را بر زمین زده و بشکنند، آنان نتوانستند و یا جرأت این کار را نداشتند، پس گفتند حیف از این گوهرِ گرانبهاست که شکسته شود، سلطان محمود گوهر را به ایاز داده و خواست که آنرا بشکند ، او گوهر را از سلطان گرفته و بلادرنگ سنگی برآن زد ،گوهر  تکه تکه  شد، سلطان محمود فرمانبرداری  ایاز را ستود و آنرا شکستن نفس یا سرِ ذهنی دانست که انسان گمان می برد گوهری ست بسیار ارزشمند و باید آنرا حفظ کند .مولانا اعتراضِ امیران را اینگونه بیان میکند :

کاین چه بی باکیست ، والله کافر است......هر که این پر نور گوهر را شکست    

گفت ایاز  ای مهترانِ نامور   ........ امرِ شه بهتر به قیمت یا گهر ؟

امر سلطان به بود پیش‌شما ........   یا که این نیکو گُهر  بهر خدا ؟

و  داستانهای دیگر که که همگی حکایت از فرمانبرداری و وفاداری ایاز به سلطان محمود دارند .در بسیاری از سروده های بزرگان ایاز  سمبل  انسان کامل است .

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم 

 

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۵۸ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳:

ای تو   رمه سپرده بچوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
-
ای دوستان خوهم که بنیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
خوهم  گویه سغدی خواهم بوده و دیگر شاعران نیز بسیار اورده اند و این گمان که پیوسته میگویند از تنگی وزن  اینسان گفته اند درست نیست
دیده ام که  حتی باری سپه میگویند کوتاه شده سپاه است  حال انکه درست نیست بلکه سپاه کشیده شده سپه است سپهبد را بیاد اورید و این واژه اسپه که اسپ و سپه ( پاسدارنده  - سگ را نیز چون پاس میداشت میگفتند ) بوده  - اگر شاعر انقدر ضعیف باشد که نتواند تنگی وزن را گشاد کند هیچ گاه شاعر نمی شود اینها گویه  دیگر از واژگانند که در زبان مردم هم همینگونه بوده اند مانند اواز اوا گسیل گسی که در فارس انرا وسی و بسی میگویند و هزاران واژه دیگر که پیوسته میگویند به خاطر وزن  - نه  ای بزرگ  این سخن پارسیان است  حتی در کتیبه بیستون داریوش می بینیم  که بنده را بدک میگویم  فرمان دار را فرمذارمیگوید

کوروش در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۲:۱۶ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۶۳:

گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست

ما را شبی مبارک و روزی خجسته است

روی و موی جابجا نوشته شدند اول باید موی نوشته بشه تا با مصرع بعدی جور در بیاد لطفا درستش کنید

گدای درب خانه ی حافظ در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۳۲ دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۴:

مشخص است که این اشعار منتسبی در دوره ی جوانیِ حضرت حافظ سروده شده اند

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۳ در پاسخ به شاپور دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷:

نظر شما کاملا درست است و آن بیت دقیقا همین را میدهد مچکر از دوستان عزیز با استدلال ها و تحلیل هاشان

محسن در ‫۴ سال قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:

این غزل را استاد مهدیِ نوریان خیلی خوب شرح کرده‌اند:

https://shaareh.ir/darsgoftarhafez1/

سورنا در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۲۷ در پاسخ به نیک اندیش دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:

درود بر شما. موقر و منطقی

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » دولت سامانیان و بلعمیان:

سرورا از هجوم ان ترکان
 همچو گیسو شدیم پای سپر
اتش فتنه انچنان افروخت
 کزممالک نه خشک ماند و نه تر

عبدالمجید تبریزی

مر طغرل ترکمان و چغری را
با بخت نبود و با مهی کاری

خاتون و بگ و تکین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری

دیوی ره یافت اندرین بستان
بد فعلی و ریمنی و غداری
ناصر خسرو

behjati در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۲۳ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:

بله دقیقا، با هر بار خوندنش بیشتر از قبل غم هر بیت رو درک میکنی.

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱:

البته بنده معنایی که از اشعار و بیت ها گفتم را به طور کلی و بدون رعایت ترجمه مصراع های عربی گفتم .

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱:

در بیت سوم :مضی(گذشت)فعل ماضی 

در بیت پنجم:حرف قد اگر همراه با فعل مضارع باشد گاهی و شاید و... معنا میدهدتفتش هم فعل مضارع مجهول است .فاعله، عین است و چون مجهول است اصلا فاعل ندارد و عین ،نائب فاعل است 

در بیت یازدهم: هجرونی :هجروا(فعل غائب )+ن+ی

نکاتی بود که گفتم بگویم.البته در بیت های دیگر نیز هست .

 

ملیکا رضایی در ‫۴ سال قبل، پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۱:

بیت اول :از انبارهای آب ها در مورد سوران که در بیابان تشنه هستند سوال کن .مصانع آبگیرهایی بوده اند که مزه گوارایی نداشته اند ؛اما برای تشنگان -بیابان-نعمت بزرگی بوده است.

بیت دوم :شب من با دیدین روی زیبا تو روز است و چشمان و دیدگان من با دیدن روی زیبا تو روشن میگردد ؛اگر مرا ترک نمایی شب و روز من برابر است (یعنی چه شب و چه روز به یاد یار خواهم بود و زمان دیگر فرقی نخواهد داشت چرا که هر لحظه تنها تو هستی که پیش چشمان من هستی )

بیت سوم:اگر چه زمان زیادی را بهانتظار گذراندم اما امید از دست ندادم(نا امید نگشتم)زمان گذشت(عمری گذشت )و دلم میگوید که تو خواهی آمد[به زیبایی تمام استاد سخن سعدی ،به این اشاره میکند که عاشق برای همیشه در فراق یار در انتظار یار است و از یاد او غافل نیست و هر زمان منتظر دیدار او هست ،حتی اگر هیچ گاه این دیدار رخ ندهد ...]

بیت چهارم :من آدمی و انسانی و کسی به زیبایی و جمال تو ندیده ام و نه وصف زیبایی اش را شنیده ام ؛اگر خمیر آفرینش تو از همان آب و گل دیگران است حقیقتا که آغشته به آب زندگانی و خدا هستی .

بیت پنجم:شبهای تاریک و تیره و سیاه من ،به امید دیدن و دیدار تو و روی تو صبح میشود ؛و برخی اوقات چشمه حیات در سیاهی ها و تاریکی ها جستجو میشود 

بیت ششم :تو چقدرزندگانی ام را تلخ و زهرین میکنی- با این همه -(در حالی که )تو این همه شهد و شیرینی داری (در حالی که پر از خوبی و زیبایی هستی )؛از زبان تو جواب تلخ را شنیدن زیبا هست 

از زبان یار هر تلخی را شنودن باز هم زیبا هست ...

بیت هفتم:عاشق روی تو بودن تنها این چند روز کوتاه عمر زندگی مان نیست (پنج روزه عمر اینجا در واقع همان منظورش کوتاهی این دنیا و عمر کم انسان است و میتوان گفت که مجاز از زود گذر بودن / کوتاهی این دنیا هست )؛اگر خاک قبر و گور مرا استشمام کنی (ببویی) بوی عشق را می یابی (حتی پس از مرگ من جسم بی ارزش و خاک تنم و روحم عاشقانه در انتظار توست و باز عاشق تو ...)

بیت هشتم :هر زیبایی ملیحی(بانمکی )را بدان گونه که دوست میداری مورد پسند ت هست وصف کردم ؛حمد و ستایش ات چگونه بر زبان بیان کنم (تو را چگونه بیان نمایم )که تو فراتر از وصف کردن هستی [زبان ناتوان من در وصف جمال و زیبایی و وصف صفاتت ناتوان هست ]

بیت نهم :از تو میترسم و از تو خوف دارم و به تو امید دارم و از تو دست یاری و -کمک -میخواهم و به تو (وصال )نزدیکی میجویم که تو هم دام بلا هستی و هم کلید رهایی و نجات هستی .

بیت دهم :ازچشم دوستانم افتاده ام به دلخواه و خواست دشمنانم و بی ارزش گشته ام دوستان مرا ترک نموده اند همان طور که دشمنانم میخواهند (از چشم دوست و یار افتاده ام و آنان مرا ترک نموده اند که این همان خواسته دشمنان من است ) 

بیت یازدهم :شگفتا -شرح نامه جدایی- فراقنامه سعدی که بر تو هیچ اثر نمیکند ؛اگر به پرندگان این شکایت ها ببرم در لانه هاشان شیون کنند.میتوان گفت که این بیت در واقع اشاره به بی اهمیتی یار در سوزش عشاق هست و زنان را در آتش عشق خویش میسوزاند ؛یا به سنگلدلی یار همچون این بیت دیگر سعدی :

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

با تشکر .

۱
۱۴۵۲
۱۴۵۳
۱۴۵۴
۱۴۵۵
۱۴۵۶
۵۴۶۲