گنجور

حاشیه‌ها

هاله نوحی در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵:

برخلاف تصور عموم دوستان تفسیرگو، در ابیات اول و دوم، طرار و رند هردو یک مفهوم و یک نوع از افراد خاص را نشانه رفته، خواص و بلکه اخص الخواص که در لسان عرفا از آن شیران بیشه عرفان الهی به "ابدال" یاد میشود.

کیوان پارسائی در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

معنی: بیم جان در او درج است با: بیم جان در او درجَست فرق می کند

در او درج است یعنی در او نهفته است

در او درجَست یعنی در او قرار گرفت (از مرجع جهیدن)

اولی بدین معنی است که از اول در آن بود و دومی یعنی بعد از پدید آمدن در آن واقع گردید. (مثل جَستن شناگر در آب)

هر دو مورد درست می تواند باشد و لطمه ای به معنی نمی زند ولی در اکثر نسخه ها درجَست نوشته شده و شاید معقول تر باشد.

در نسخه مرجعی که گنجور از آن استفاده می کند هم درجَست نوشته شده و من تذکر دادم که طبق نسخه مرجع خود آن را اصلاح نمایند که البته قبول نکردند. (معمولاً روال کار گنجور این طور است که اگر پیشنهاد اصلاح می دهیم باید مطابق نسخه مرجع گنجور باشد وگرنه قبول نمی کنند، ولی این بار با اینکه مطابق آن نسخه بود باز هم قبول نکردند!)

Bijan G بیژن در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۲ در پاسخ به هیچ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:

سلام دوست عزیز،

نکته شما درست است که عقل بزرگترین نعمت ماست، اما اجازه بدهید یک نکته اضافه کنم:

حیوانات هم هوش و ذکاوت دارند - پرندگان لانه می‌سازند، زنبورها کندو می‌سازند، روباه‌ها حیله می‌کنند، دلفین‌ها با هم ارتباط پیچیده برقرار می‌کنند. حتی بعضی حیوانات در حل مسائل خیلی باهوش‌تر از ما هستند.

اما انسان چیزی دارد که حیوان ندارد: شهود، عشق، و توانایی درک معنا. ما نه فقط فکر می‌کنیم، بلکه معنی می‌سازیم، شعر می‌خوانیم، عاشق می‌شویم، به خدا می‌رسیم.

همان بیت سعدی که شما فرمودید - "رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند" - این با عقل محض شدنی نیست! این با چیزی فراتر از عقل است که مولانا آن را عشق و شهود می‌نامد.

عقل ما را تا در می‌رساند، اما عبور از در کار دل است.  

 

Bijan G بیژن در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۸ در پاسخ به همایون دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:

همایون - ما امروز با همه این علم و دانش و تکنولوژی، بیشتر از هر زمانی احساس کوچکی می‌کنیم. انگار هر چه بیشتر می‌دانیم، بیشتر می‌فهمیم که چقدر نمی‌دانیم! و مولانا قرن‌ها پیش این را فهمیده بود.  وقتی می‌گوید "غره مشو با عقل خود"،  چون ما فکر می‌کنیم با عقلمان همه چیز را حل می‌کنیم، ولی باز هم گیج و سردرگم و ناآرامیم.  شما نوشتید کاش ابزاری غیر از عقل هم داشتیم -  مولانا همین را می‌گوید. گاهی باید عقل را کنار بگذاریم و با دل ببینیم، با جان حس کنیم.

 

ساکن خرابات در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۵۵ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » سعدی:

لطفا بیت "کاب گفتار تو دامان قیامت شوید" را اصلاح کنید و به جای"کاب" "کآب" بگذارید. ترکیب "آب گفتار" ترکیب کاملا متداولی نیست و در صورت عدم تدقیق خواننده به سادگی موجب گمراهی او میشود. علاوه بر آن رسم الخط متداول فارسی نیز بر همین منوال است. رجوع شود به طرز نوشتن "کآخر" در اشعار حافظ، مولوی، و سعدی در همین سایت گنجور.

کوروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

آنک سازد در دلت مکر و قیاس

آتشی داند زدن اندر پلاس

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست

قلب بین اصبعین کبریاست

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

در میان قصرها تخریج‌ها

از سوی این سوی آن صهریج‌ها

 

یعنی چه ؟

 

داود حسن‌زاده در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۸ - حکایت:

دو کس گرد دیدند و آشوب و جنگ

پراکنده نعلین و پرنده سنگ

اگر فعل مصرع اول اشتباه درج شده باشد و آن را به‌شکلِ زیر تغییر دهیم، تمام آنچه بیان کردم رنگ می‌گیرد:

دو کس گرد کردند و آشوب و جنگ

پراکنده نعلین و پرنده سنگ

داود حسن‌زاده در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۸ - حکایت:

اگر در میان آمدن را وساطت و برشکستن را فرار و دوری‌گزیدن معنا کنیم، حکایت بی‌ستون می‌نماید! یکی از صحنه‌ای که هیچ ارتباطی با او نداشته گریخته و دیگری قربانی امرِ خیرش که همانا وساطت باشد شده است. 

اما اگر برشکستن را مغلوب شدن، فتنه دیدن و شکستِ طرف اول و در میان آمدن را جراحتِ طرف دوم بگیریم، همانا این دو، به اسناد بیت پنجم، بر یکدیگر خرده گرفته و آنجاست مشخص می‌شود که چرا از اول در جنگ آمده‌اند.

 

داود حسن‌زاده در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۸ - حکایت:

گویا مطلب به کل وارونه می‌نماید! بنده فکر می‌کنم که اصولا شخص ثالث و رابعی در کار نیست! تمام داستان بینِ دو کس اتفاق افتاده است و سعدی آن دو را به خویشتن‌داری دعوت کرده است؛ چرا که یکی فتنه و جفا دیده و دیگری خم شده و سرش شکسته است. تا اساتید چه خواهند گفت ..

فرهود در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۷ در پاسخ به نيليا دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۰ - حکایت:

به‌نظر می‌رسد که نوعی ریاضت یا تمرین دراویش بوده‌است که این درویش در اینجا می‌گوید به شکرانه آن‌را انجام می‌دهم.

مرتاض‌ها و یوگی‌های هندی نیز این عمل را (یعنی بر روی سر ایستادن) انجام می‌دهند و به آن در یوگا "شیرشاسانا" (Śīrṣāsana) می‌گویند.

 

HRezaa در ‫۲ ماه قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۹ در پاسخ به الهام دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد:

درود بر شما همزبان گرامی

 

ممنون از توجهتان

و سپاس فراوان از راهنماییتان

 

علی احمدی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:


میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

نکته مهم و تکرار شونده این غزل مردن است.راه عاشقی از نظر حضرت حافظ از مرگ عبور می کند .عاشق آماده هرگونه فداکاری برای معشوق است.و به همین علت می گوید
میر من یعنی ای فرمانده من چه خوش راه عاشقی را می پیمایی من حاضرم در این راه فدای سرو پای تو شوم .سری که به عشق می اندیشد و پایی که در راه عاشقی گام بر می دارد.پس می گوید به زیبایی این راه را بپیما که قد رعنایت جلوه کند و من در کنار این قد جان دهم .
گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت
به من گفته بودی چه موقعی در پیش من حاضر به فداکاری هستی .لازم نیست شتابی بخرج دهی آسوده باش که خواستن تو زیباست و من از زمانی که بخواهی آماده جانبازی هستم 
عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت
من عاشقی خمار و  جدا افتاده هستم به دنبال ساقی می گردم پس بگو که او هم با نرمی بیاید تا در کنار آن سرو بلند بالا مست و فدای  تو شوم  
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت
ای ساقی به آن کسی که عمریست از خیال او بیمارم بگو نگاهی کند تا بگویم می خواهم در پیش چشمان شهلای عاشق کش تو بمیرم 
گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت
ای معشوق گفته ای که لب سرخ من هم درد عشق می بخشد و هم درد عشق را مداوا می کند .من هم فدای هر دو جلوه آن لب خواهم شد.
خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت
چه خوب با ناز این راه عاشقی را طی می کنی  چشم بد از تو دور باد .من در سرم خیال آن دارم که در پای تو فدایی باشم 
گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت
اگرچه حافظ راهی به خلوت وصال تو ندارد ولی هر جا  که بوده ای خوش است و بوی تو را دارد پس من در همه جا آماده فدا شدن برای تو هستم.

حافظ بر این باور است که در راه عاشقی  اگر با مرگ عاشق این راه تداوم می یابد و تعداد انسانهای بیشتری به عشق ورزیدن روی می آورند، پس این مرگ ارزشمند است و البته چنین مرگی به معنای خودکشی نیست بلکه با این مرگ مردم با طنین عشق آشنا می شوند . در آیه ۵۴ سوره بقره بعد از گمراهی قوم موسی در پرستش مجسمه به آنها گفته می شود به سوی خالق خود باز گردید و جانهای خود را بمیراند به عبارتی شرط بازگشت به سوی خالق اینگونه مردن است . در راه عاشقی نیز برای رسیدن به معشوق باید آماده میراندن خود باشیم .

 

یوسف شیردلپور در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶:

درود برهمه عزیزان وسروران گنجوری این شعر را اکنون در کنار نوه دختری ام محمد طاها شیرزاد که کلاس چهارم ابتدایی است 

باهم مرور کردیم لذت بردیم... جا دارد یادی کنیم از استاد شجریان که در گلهای تازه 13 این غزل زیبا حضرت حافظ را اجرا کرده اند... روح حضرت حافظ و استاد شجریان شاد 💓💓🌺❣️💐❣️💮💥💥💕💕🌴💯💯

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶:

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
                        
رفت عمرم ، در سرِ سُودایِ دل
وز غمِ دل ، نیستم پروایِ دل

دل ، به قصدِ جانِ من برخاسته
من نشسته ، تا چه باشد رایِ دل

دل ز حلقه ی دین گریزد ، زانک هست
حلقه ی زلفینِ خوبان ، جایِ دل

گِردِ او گردم ، که دل را گِرد کرد
کو رسد فریادم ،  از غوغایِ دل

خوابِ شب ، بر چشمِ خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم ، سیمایِ دل

قدِّ من همچون کمان شد ، از رکوع
تا ببینم ، قامت و بالایِ دل

آن جهان ، یک تابش از خورشیدِ دل
وین جهان ، یک قطره از دریایِ دل

لب ببند ایرا ، به گردون می‌رسد
بی‌زبان ، هیهایِ دل ، هیهایِ دلمولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

                        
رفت عمرم ، در سرِ سُودایِ دل
وز غمِ دل ، نیستم پروایِ دل

دل ، به قصدِ جانِ من برخاسته
من نشسته ، تا چه باشد رایِ دل

دل ز حلقه ی دین گریزد ، زانک هست
حلقه ی زلفینِ خوبان ، جایِ دل

گِردِ او گردم ، که دل را گِرد کرد
کو رسد فریادم ،  از غوغایِ دل

خوابِ شب ، بر چشمِ خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم ، سیمایِ دل

قدِّ من همچون کمان شد ، از رکوع
تا ببینم ، قامت و بالایِ دل

آن جهان ، یک تابش از خورشیدِ دل
وین جهان ، یک قطره از دریایِ دل

لب ببند ایرا ، به گردون می‌رسد
بی‌زبان ، هیهایِ دل ، هیهایِ دل

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
                             
دلِ دیوانه که خُود را ، به سرِ زلفِ تو بسته ست،
کَس بر او دست نیابد ، که سرِ زلفِ تو بسته ست

چه کند طالبِ چشمَت ، که ز جان دست نشوید،
بویِ خون آید از آن مست‌ ، که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی ، سرزده مهمانِ من آیی،
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کفِ دست است

من و وصلِ تو خیالی ست ، که صورت نپذیرد،
که تو را پایه بلند است و مرا طالع پست است

گفتم از دستِ تو ، روزی بنهم سر به بیابان،
دست در زلف زد و گفت‌ ؛ کی ات پای ببسته ست

حاش لله ، که رهایی دلَم از زلفِ تو بیند،
که دلَم ماهیِ بسمل بوَد و زلفِ تو شست است

گِردِ آن دانهٔ خالِ تو ، سیَه مویِ تو دام است،
دل شناسد ، که تَنی ، هرگز از این دام نجسته ست

دلِ "قاآنی" ، از این سان که به زلفِ تو گریزد،
چون برآشفته یکی رومیِ هندوی پرست است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۲ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
                             
دلِ هرجاییِ من ، آفتِ جان است و تن است،
آتشِ عمرِ خُود و برقِ تن و جانِ من است

از سرِ زلفِ بتانَش ، نتوان کردن فرق،
در تنِ تیره‌اش ، از بس که شکنج و شکن است

حاصلِ وقتَم از آن ، نیست به جز رنج و بلا،
نه دل است این ، به حقیقت که بلا و فتن است

دیده آ‌زادیِ خُود را ، به گرفتاریِ خویش،
زین سبب عشقِ نکویان ش ، شعار است و فن است

در رهِ غمزهٔ مهرویان ، از تیرِ نگاه،
راست مانندهٔ مرغی ست ، که بر بابزن‌ است

گاه با اژدرِ زلف است ، چُو بهمن ش مدار،
بیژن‌آسا ، گهی افتاده به چاهِ ذقن است

هرکجا صارمِ ابرویی ، آنجا سپر است،
هرکجا ناوکِ مژگانی ، آنجا مجن است

گاه چون قمری ، بر سَرو قدی نغمه‌ سرا ست،
گاه دهقان و به پیرایشِ باغِ سمن است

گه چو بیند صنمی ، گلرخ و سیمین اندام،
عندلیب‌آسا ، بر شاخِ گل اش نغمه زن است

هرکجا رویِ بتی بیند ، در سجدهٔ او،
قد دُو تا کرده ، چُو در سجدهٔ بت ، برهمن است

در پرستیدنِ بت‌رویان ، از بس مولع،
راست پنداری ، آن ‌یک صنم ، این یک شمن است

سال و مَه ، عشقِ بتان ورزد و رنجه نشود،
عیشِ او ، مانا از رنج وگداز و مِحن است

در رهِ دانش و دین ، کاهل و خیره است و زبون،
لیک در کارِ هوس ، چیره‌تر از اهرمن است

روز اگر شام کند ، بی‌رخِ یوسف چِهری،
خلوتِ سینه بر او ، ساحتِ بیت‌الحزن است

هرچه گویم ش ؛  دلا توبه کن و عشق موَرز،
که سر‌انجامِ هوس ، سخرهٔ مردم شدن است

غیرِ ناکامی و بدنامی ، از این عشق نزاد،
ابله آنکِش ، سرِ فانیِ شدنِ خویشتن است

فهم گِرد آر و خرَد پیشه کن و دانش‌جوی،
کانکه عقل و خرَدَش ، نَی به سَفه مفتتن است

دل به‌ خشم آید و بخروشد و رانَد به جواب،
حبّذا رایِ حکیمی ، که بدین سان حَسَن است

باد بر حکمت نفرین ، اگر این است حکیم،
که حکیمان را آماده به هجوِ سنن است

حاصلِ هستیِ ما ، هستیِ عشق آمد و او،
منع ام از عشق فراگوید ، کاین نَز فطن است

ای حکیمِ خرَد اندوز ، سبک تاز که من،
عشق می‌بازم و این قاعده رسمی کهن است

حُکما متفّق اَستَند ، که خلق از پیِ عشق،
 خلق گشتند و در این ، کَس را کِی لا و لن است

عشق اگر می نبوَد ،  نفس مهذّب نشود،
عشق زی بامِ کمالات ، روان را رسن است

زآتشِ عشق بنگدازد تا هیکلِ جسم،
کِی بر افلاک شود جان ، که تو را در بدن است

بی‌ریاضت نشود ، جانِ تو با فرّ و بها،
شمع را فرّ و بها ، جمله ز گردن زدن است

متفاوت بوَد این عشق ، به ذرّاتِ وجود،
ور نه پیدا ز کجا ، فرقِ لجین از لجن است

متفاوت شد ، از آن روی مقاماتِ کمال،
که به مقدارِ نظر ، هر که خبیر از سخن است

پرتوِ عشق بوَد،  یکسره از تابشِ مهر،
هان و هان بشمر تا شمع ، که اندر لگن است

فهمِ این نکته ، نیارد همه کَس کرد ، مگر،
خواجهٔ عصر ، که در عشق ، دل اش ممتحن است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۵ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
                             
دست در حلقهٔ آن طرّهٔ پُر چین دارم،
پنجه انداخته ، در پنجهٔ شاهین دارم

این همه چین ، که تو بر چهرهٔ من می‌بینی،
یادگاری ست ، کز آن طرّهٔ پُر چین دارم

زاهد ام گفت ؛ ز دین شرم کن و باده مخُور،
مِی حرام ام بوَد ، اَر من خبر از دین دارم

کافر و گبر و یهود ام ،  همه رانند ز خویش،
چشمِ بد دور ، نگه کن که چه تمکین دارم

جامِ مِی دِه ، که تو را عرضه دهم رازِ جهان،
که من اندر دلِ خُود ، جامِ جهان‌ بین دارم

جَم کجا رفت و چه شد جام رها کن ، که به نقد،
من ز جَم بهتر ام ، اَر جامِ سفالین دارم

منّتِ شمع و چراغ ، از چه کِشم در شبِ تار،
من که در خلوتِ خاطر ، مَه و پروین دارم

خوارِ هر کودک و دیوانه و اُوباش شدم،
آخر ای قُوم ، ببینید چه آیین دارم

در هوایِ قد و اندام و خط و عارضِ یار،
عشق با سَرو و گل و سنبل و نسرین دارم

جامِ مِی ، بر لب ام آهسته سحرگه می گفت،
تو مخُور غصّه ، که من هم دلِ خونین دارم

تکیه بر زلف و رخِ دوست زدم "قاآنی" ،
شُکر کز سنبل و گل ، بستر و بالین دارم

کاش با دادگرِ مُلکِ سلیمان گویند،
من هم ای خواجه ، حقِ خدمتِ دیرین‌ دارم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
                         
چو به خنده لب گشایی ، دو جهان  شکَر بگیرد
به نظارهٔ جمالَت ، همه تَن شکَر بگیرد

قدَری ز نورِ رویَت ، به دو عالم ، ار در افتد
همه عرصه‌هایِ عالم ، به همان قدَر بگیرد

چو در آرزویِ رویَت ، نفَسی ز دل برآرم
ز دمِ فسردهٔ من ، نفسَِ سحر بگیرد

چه غمِ ره است این خود ، که دلم ، دمی در این ره
نه غمی دگر گزیند ، نه رهی دگر بگیرد

اگر از عتابِ غیرت ، رهِ عاشقان بگیری
ز سرشکِ عاشقانَت ، همه رهگذر بگیرد

ز پیِ تو ، جانِ عطّار ، اگر امتحان کنندَش
به مدیحِ تو ، دو عالم به دُر و گهر بگیرد

۱
۹۰
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۵۶۷۳