گنجور

 
قاسم انوار

عاشقان را چو صلا جانب می خانه زدند

آتشی بود که اندر دل دیوانه زدند

در تمنای تو عشاق ز پای افتاده

مست گشتند و ز مستی کف مستانه زدند

عکس ساقی چو درین باده صافی افتاد

عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند

عالم آشفته شد،ای دوست، دگر باره،چه بود؟

زلف میگون تراباز مگر شانه زدند؟

هر سخن کز صفت شمع جمالت گفتند

آتشی بود که در باطن پروانه زدند

شرمشان نامد از آن یار،که در عین غرور

طعنهایی که بر آن عاشق فرزانه زدند؟

قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق

قدم صدق درین بادیه مستانه زدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode