گنجور

 
فروغی بسطامی

ای خوش آنان که قدم در ره میخانه زدند

بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

که به کام دل ما خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش

قدح باده به یاد لب جانانه زدند

مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف

سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند

بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق

که گدایان درش افسر شاهانه زدند

عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار

که به دریای غمش از پی دردانه زدند

هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا

دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند

گرنه کاشانهٔ دل خلوت خاص غم تست

پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند

کس نجست از دل گم گشتهٔ ما هیچ نشان

مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند

آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد

آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند