گنجور

 
صفای اصفهانی

من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد

در زیر این بار اندوه و ای دل مگر می‌توان شد

چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت

بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد

چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم

رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد

تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل

دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد

بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من

اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد

ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش

عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد

در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی

گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد

ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان

جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد

در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم

عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد

در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست

بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد

از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق

هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد

ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی

کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد

بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن

کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد

دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش

سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد

این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم

شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد

کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد

استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد