گنجور

حاشیه‌ها

دکتر صحافیان در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲:

به پیشم بیا، دل تنگم مونسی چون تو می‌خواهد، تا برای رازهای پوشیده دل سوخته‌ام محرمی باشد.(ایهام در معشوق: حال خوش)
۲- از شرابی که در میکده عشق می‌فروشند، دو، سه جام به ما بده هر چند ماه رمضان باشد!(خانلری: مصطبه عشق. شراب آگاهی- درنوردیدن قشر شریعت برای آگاهی- شریعت طریق حقیقت است و اگر خود هدف باشد به خودخواهی و خودپرستی می‌انجامد)
۳- آری ای عارف راه‌یافته! پس از نفی خودخواهی، در خرقه‌ات آتش بزن و تلاش کن پیر و مراد رندان جهان شوی!
۴-به معشوق که دلش نگران توست بگو: بگو الان به حضور می‌رسم، منتظرم باش(ایهام و طنز: سوالی بودن رسیدن- نگرانی از سلامت جان)
۵- دلم در حسرت و دوری لب یاقوتی خون شد، ای صندوقچه عشق با همان مهر و نشان دست نخورده باش!
۶-آرزو دارم بر دل معشوقم غباری ننشیند پس ای اشک‌ها چون سیلی به دنیال نامه‌ام جاری شوید.
۷- اکنون،حافظ هوس جام جهان‌نما دارد پس به او بگو در تحت عنایت آصف، وزیر جمشید(سلیمان) باش!(غنی با خواجه تورانشاه وزیر شاه شجاع تطبیق داده‌ است. تاریخ عصر حافظ، ۲۷۳)
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

الهام شادی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۹:

غبارهاست درون تو از حجاب منی

 

همی‌برون نشود آن غبار از یک بار

 

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن

 

رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

 

« روی خودمان کار کنیم و صبر داشته باشیم.. باشد که رستگار شویم » 🔆

عرفان.س در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

شعر بسیار زیبا و دلنشین،با ابیاتی گوهربار که هرکدام انسان را به تفکر وامیدارد. درود بر لسان الغیب

یشوآ جفری در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۸ در پاسخ به امین مروتی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

سپاس امین عزیز

حسن محمودی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:

تضمینی بر غزل ۲۶۴ سعدی علیه‌الرحمة

 

از دل غم‌زده اندیشه و پروا نرود

فکر رویت ز سرِ عاشق شیدا نرود

خاطرم بی‌تو پریش است و به هرجا نرود

«هر که مجموع نباشد به تماشا نرود»

 

«یار با یار سفرکرده به تنها نرود»

 

 

 

 

روز ویرانی‌ام افتاد و شبِ غم در پیش

دیده‌ام رفتن جان از بدنم با سر خویش

نبود شاه دلت را خبری زین درویش

«باد، آسایش گیتی نزند بر دل ریش»

 

«صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود»

 

 

 

 

بعد هجران تو شب با سحرم یک‌رنگ است 

غم دل چون به تو گویم که دلت از سنگ‌ست

نیک بنگر به تنم روح، چه‌سان در جنگ‌ست

«بر دل‌آویختگان، عرصهٔ عالم تنگ‌ست»

 

«کآن که جایی به گِل افتاد دگر جا نرود»

 

 

 

معتکف گشت دلم بر در میخانهٔ عشق

بست زنار و بنوشید ز پیمانه‌ی عشق 

تا که مست‌است از آن باده‌ٔ مستانهٔ عشق

«هرگز اندیشهٔ یار از دل دیوانهٔ عشق»

 

«به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود»

 

 

 

 

ای که دوزخ بوَدم نزد تو بِهتر زِ جَنان

بنده‌ام بر تو به گوش و بَصَر و دست و زبان

گر رسد از قِبَل گوشهٔ چشمت فرمان 

«به سر خار مغیلان بروم با تو چُنان»

 

«به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود»

 

 

 

 

شده بازار مریدان تو امروز چه داغ

ماه دارد ز تجلی تو نوری به چراغ

ای که بخشی نفس باد صبا را به دَماغ

«با همه رفتن زیبای تَذرو اندر باغ»

 

«که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود»

 

 

 

 

تا که مهر تو صنم در دل ویرانه نشست

شد خلیل و همه اصنام دروغین بشکست

حلقه بر گوش زد و بندهٔ درگاه تو هست

«گر تو ای تخت سلیمان! به سر ما زین دست»

 

«رفت خواهی؛ عجب ار مورچه در پا نرود»

 

 

 

 

لیلیا بر سر کوی تو همه، مجنونند 

شاهدان جمله به جادوی رخت مفتونند

گبر و ترسا و مسلمان ز غمت دل‌خونند

«باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند»

 

«که در ایام گل از باغچه غوغا نرود»

 

 

 

 

زیر بار غم تو قامت من زود خمید

تا سحر شمع شدم در غم و چشم تو ندید

در تمنای تو مویِ سیه‌ام گشت سپید

«همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید»

 

«آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود»

 

 

 

 

ای سیه چشم و سیه طُرّه و مِشکین ابروی

از تو دارد به حقیقت گل نوخاسته بوی

ما کجا راه بریم از سر این برزن و کوی

«هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی»

 

«گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود»

 

 

 

 

ای که عالم همه از شور تو در سودایی

خلق در آتش عشق تو چنین شیدایی 

نکنی زآهِ دلِ سوختگان پروایی؟

«ماهِ رخسار بپوشی تو بت یغمایی»

 

«تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود»

 

 

 

 

کشته‌گان در سفر عشق، فراوان آرند

عاشقان جانب معشوق سر و جان آرند

تحفه آن نیست که لعلی ز بدخشان آرند

«گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند»

 

«هر که او را غم جان‌ است به دریا نرود»

 

 

 

 

نالهٔ شام و شب تار فراموش مکن

صحبت یار وفادار فراموش مکن

ترک تقوا کن و زُنّار فراموش مکن

«سعدیا بار کش و یار فراموش مکن»

 

«مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود»

 

حسن محمودی«زانیار»

افسانه چراغی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۸:

یکی داستان است پر آب چشم...

صدرا رحمتی در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب نهم در توبه و راه صواب » بخش ۱۹ - مثل:

به کین آوری با کسی بر ستیز

که از وی گزیرت بود یا گریز

به جنگ و ستیز با کسی برو که بدانی یا توان غلبه بر او را داری یا اگر او بر تو غلبه کرد، راهی برای گریز و نجات هست.

امیرحسین صباغی در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۷ دربارهٔ واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱:

مصرع اول بسیار باعث انبساط خاطر است.

علی شهداد در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳:

گویی مصرع یکم بیت دوّم دچار خدشه شده و من در نسخه‌ای دیگر، اینجوری دیدم:

"کمان نهم به کمانِ فلک زِ نیروی عشق

تو گر نشانه‌ی تیرِ نگاهِ من باشی"

ابوالقاسم افشاری در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۱۷ - گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد:

سلام ، منظور از  گفتار حضرت سعدی به سه کس غیبت رواست، یکی به حاکم ظالم است، دوم شخص بی حیا که هیچگونه اصلاح پذیر نیست ، سوم کسی که همیشه سنگینی ترازو را به نفع خودش میخواهد، که در واقع فقط منفعت خویش از همه چیز مهمتر است . 

...............................‌...................

واعظان مدعی و کز صفت برتری برخوردارند

 

نیک  وانگری تابع نفس خود و لقمه مردم خوارند 

 

صدر مقصوره مسجد به تضرع و دعا برخیزند 

 

حاصل کشت عمل در کیسه ساده دلان پندارند 

 

بسی صید صیاد شوند به گفتار خرافات کمین 

 

زیراک بر دام  نیرنگ فریب بی خبران بسیارند 

 

شگفتا ز طراری این فرقه کذاب به ترفند دروغ 

 

بردارند ز سر خلق کُله هم برسر خلق بگذارند

 

مانده ام باهمه هوشیاری و بیداری مخلوق شریف 

 

مفتی شهر فتنه برانگیزد و آنرا فتوای بحق انگارند 

 

آمیختن صدحیله به شرع مدعیان بابت منفعت 

 

بستن برمستمعان صف موعظه قاسم چون سرکارند

                     (ذرّه)

سید مختار رحیمی در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۵۱:

هجرت از دنیای دون ( down)من ذهنی ، همان« من» که هوای نفس امر کننده به بدی را «اله» خود قرار داده ( من اتخذ الهه هواه - آیه ۲۳ سوره جاثیه) به ملا اعلی محضر الله( جل جلاله )که با تعابیری مثل حریم عباد صاحب نفس مطمئنه ، جنت خلد پرهیزکاران از آن نامبرده می شود( آیات ۲۷-۳۰سوره فجر ) ،همان حریم امن الهی که سرشار از اطمینان قلبی ، فضیلت،و رحمت و به تبع آن  شادی و سرور است (آیه۵۸ سوره یونس) و حزن و اندوه گذشته و خوف وترس از آینده که مشخصه« من ذهنی» پرستنده گان است در آنجا وجود ندارد  . حرکتی صعودی از فرش تا عرش از« ظلمات وهم» به «نور فهم» از« عقل جزء» به «عقل کل» از «درکات» به «درجات » و به تعبیر آیه ۴۱ سوره نحل «و الذین هاجروا فی الله .... به محض تصمیم گیری و عزم سفر از نقطه شروع(دنیای من ذهنی) جایزه دارند تا خط پایانی( ورود به حریم امن الهی  ) که جایزه اکبر نام دارد همان گنج حضور 

بیقرار در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷:

« همه بر سر زبانند و تو‌ در میان جانی » 

چو دُری که در میان دل عاشقم نهانی

 

ز ازل تو بوده ای و به ابد تویی امیدم

چه کنم که تا قیامت تو عزیز دل بمانی؟

 

من بیدل از فراقت به غزل پناه بردم 

که مگر حدیث دردم تو به جان و دل بخوانی

 

همه شب به کوی عشقت به سحر نماز دارم 

نکند ز کوی مهرت ، دل عاشقم برانی 

 

شب شوم بی تو بودن ، ز پی اش سحر ندارد

تو مگر خطوط پرچین ، ز جبین من نخوانی؟

 

« همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی»

بوزد ولی تو لیلا ، بَرِ قیس خود نمانی

 

نه دگر شراب نابی نه به هر دو دیده خوابی

نه به سر شرار و شوری ، نه به تن دگر توانی

 

به سرم نشسته برفی که نشان هجر ماه است

که به شوق وصل رویت ز کفم بشد جوانی

 

من بیقرار و محزون که شدم انیس مجنون 

به امید وصل لیلی کِشَم از دلم فغانی

#رضارضایی « بیقرار » 

 

بیقرار در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:

« شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز  اول شب در صبح باز باشد »

دل من شکسته اما ، به فدای هر نگاهت 
که نگاه نافذت هان ، به دلم نیاز باشد 

من‌ و باده با خیالت ، همه شب سحر نمودیم
چه شبی شود شب عشق ، که لبت جواز باشد

درِ دل گشوده ام من ،  به در آ تو از در لطف
مشکن در از سرایی که پر از نیاز باشد 

ره عشق و عاشقی را تو بگو که چون کنم طی ؟
چه خوش آن رهی خیالت به سرم جهاز باشد 

دمی از لبم نیفتد لب جام و باده ی عشق 
به خمار خوش خیالی  درِ باده باز باشد 

من و نغمه های هر شب ، تن و جان مانده در تب 
همه شب در این امیدیم که دلت به ساز باشد 

دل اگر تپد به مهری ،  ز سفر نمی هراسد 
چه تفاوتی میان یمن و حجاز باشد

دل من تپیده در غم ، تو بیا ببر ز دل هم 
نگهی به سوز سینه که دگر گداز باشد  

دل بیقرار و محزون که شد از فراق تو خون 
شده زار و کار مفتون ، همه شب نماز باشد

      ( فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن )

#رضارضایی « بیقرار » 

سپر انداخته در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:

بیت دهم 

((که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست))

بهتر است که نوشته شود 

که نه من مستم و در دور تو هشیاری هست.

این گونه مطابق یکی از منابع گنجور است و دو منبع دیگر در مورد این بیت سکوت کرده اند.

و خوانش آن بصورت((که نه من مستم)) هم راحت تر است و هم با وزن شعر هماهنگ است و هم از نظر معنایی مشکلی ایجاد نمی کند

 

HRezaa در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۰ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۰ - یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن:

درود بر شما

عرض ادب

 

بزرگوارانی همچون شما و چندین تن از دیگر همزبانان که در درک معانی اشعار به ما کمک میکنید، بر من و امثال من حق استادی دارید و از جانب خودم بسیار سپاسگزارم.

 

در پناه حق

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۵ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » ترجیع بند:

از آنجا که در مصرع نخست بیت شماره 6 بند 1، «در سرِ تو کردیم» به معنی زیر است:

«به پای تو ریختیم»،

خوانش مصرع دوم همین بیت باید چنین باشد «سرمایهٔ عمرِ جاودانی»

شَـــهــباز در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۶ در پاسخ به ebrahim nikkhah دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

«مدیتیشن»! یعنی اشعار پاکِ کسی که حافظ کلام الله مجید بود؛

به «عرفان بودایی» نسبت بدیم؟! عرفان جهل و بت‌پرستی!

لابد راحت‌تر از آن است که به نماز صبح و نماز شب در سحرگاهان نسبت بدیم👌🏻🙂

شَـــهــباز در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات »

شمارهٔ ۱۲۵

 

اماما پای نه تا آنکه در پایت سراندازیم

نثارِ خاکِ راهت را دل و جان و زر اندازیم

 

جهانِ تیرهٔ پُرظلم را از هم بیفشانیم

فَلک را سقف بشکافیم و طرح دیگر اندازیم

 

یکی از عقل می‌‏لافد، یکی طامات می‌‏بافد

بیا کین داوری‏‌ها را به پیش داور اندازیم

 

اگر دشمن بر آن باشد که خون دوستان ریزد

به سیف اللّه دست آریم و بنیادش براندازیم

 

خوش آن روزی که بینیمت نشسته جای پیغمبر

به دور مجلست گردیم و از دشمن سر اندازیم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالیجناب انداز

بوَد کان شاهِ خوبان را نظر بر منظر اندازیم

 

به خاک درگهش روی نیاز آریم همچون فیض

از آنجا خویش را شاید به حوض کوثر اندازیم

 

 

برمک در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۲ دربارهٔ محمد بن مخلد سگزی » قطعه در شکست عمار به دست یعقوب لیث:

جز تو نزاد حوی و آدم نکشت
شیرنهادی  به دل و بر منشت
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت
فخر کند عمار روز بزرگ
گوهد آنم من ک یعقوب کشت

کشت= فرزند کشت پدر است

شیرنهاد= نهاد شیر داری

به کنش و به منش و به گوشت=این سه چکیده دین زرتشت است  هوگرشت هومتشت هو گوشت=کردار نیک پندار نیک گفتار نیک

گوهد=گوید. گفتن  بپهلوی به چند گویش بود پارسی دری آنرا بالا مینویسم تا از روی آن بخوانیدسه نخستسه حرف اصلیانرا را برای گوی مینویسم در برخی گویشها حرف دوم و سوم  یکی شده انرا سپس مینویسم برخی نیز حرف  دوم و سوم را یکی و به صدا  تبدیل کرده  و آنرا  در برخی  صیغه ها از میان برداشته اند مانند گوی گو  گت( گفت . ت در گت و یا گفت از  بن واژه نیست اما در بات  حرف سوم  بنواژه است )دقت کنید هر حرف که عوض شده نسبت به حرفهای دیگر دقیقا سر جای خود است مثلا اگر گوی و واژ را بسنجیم  دقیقا  گ جای و  امده  ی  جای ژ . اینها همه پارسی پهلوی است و  زبانهای امروز ریگ ور آنست :
گوی گویان گوید گویند = پارسی دری
گوش گوشان گوشت گوشنت = پهلوی بلوچی
گوس گوسان  گوست گوسنت = پارسی پهلوی
 گوه گوهان گوهد  گوهند = پهلوی پارسی دری
واژ  واژان  واژد واژند  = پهلوی و پارسی دری
واش واشان واشد واشند = پهلوی
واز  وازان   وازد    وازند   = پهلوی
بات   باتان   باتت  باتنت  = پهلوی
وات  واتان  واتت واتنت  =پهلوی
گال   گالان گالت   گالنت = پهلوی
ووش ووشان ووشت ووشند= پهلوی
موش موشون موشد موشنت= پهلوی
وش   وشان  وشت  وشنت = پهلوی
گ      گوان     گوَد  گوَند   =پهلوی(گوی را گ یا بگَ و گفت را گت گویند.«و» نیز رقیق است)
 ژ       ژوان    ژوَد ژونت  = پهلوی( مانند پیشین ) 
 و      -        ووت  وونت  =پهلوی (مانند پیشین)

در نمونه سگانه پایین در هر سه نمونه  گ. و. ژ  برابر حرف نخستین بنواژه(گوی) است و دو حرف سپسین درهم و برداشته شده

نمونه آن چنین است :
گوی بگویم گفت
گ    بگم  گت
و   بوم   وت
ژ   بژم   ژت

همانگونه که پیداست  دستور زبان  در همه یکیست  چه  شیرازی و تهرانی باشی یا کرمانجی و یا سورانی 
اگر در اسفهان «بگویم» را  بگویند«بگم» به کرمانجی نیز میگویند «بژم» و اگر در استان فارس  گفت را بگویند «گت» در شهرزور نیز  گویند «وت» که این نشان از  پیوستگی زبان و هستی ایرانیان است

--
هشدار:
 پهلوی نام پارسی میانه به تنهایی و یا نام منسوب به پهله پنج شهر شهر نیست پهلوی نام هران ایرانشهری ایرج تبار است که در سامان ایرانشهرند.پهلوی هم نام پارسی پهلوی ساسانی است و هم نام پارسی پهلوی اشکانی و هم نام پارسی پهلوی سغدی و خوارزمی  است و هم ارانی و آذری و شیرازی و خوزی و نیریزی و دیلمی و کردی و لارستانی و هرمزگانی .
با اینهمه ان زبانهای ایرانی که  از سامان ایرانشهر بیرونند پهلوی نیستند مانند ختنی که ایرانی است و ایرانشهری نیست  ارمنی را امروز زبان ایرانی نمیشمارند اگر روزی دوباره ارمنی را ایرانی بشمارند ارمنی نیز پهلوی نیست اگرچه در سامان ایران شهر بود از انجا که بر دادی جدا میرفت  آنرا پهلوی نشمارند.
پیش روی بسیاری تنها نام پهلوی نوشتم این از ان بود که کاربرد اینها از جاهای گوناگون است و نوشتن همه انها سخت بود زینرو پهلوی نوشتم 
برای نمونه  گوی را بلوچان گوش گویند و نیز  گال  را بلوچان  و بشاگردیان گویند که گال دگر گشته بات است 

هشداریم که اگرچه  ما واژگان را با بنواژه «گوی»( گفتن ) سنجیدیم اما گوی ورزن اصل نیست  و مزیتی بر  گوش و گال و بات ندارد  بلکه انها با تاکید از گوی اصیل ترند 

کوروش در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱:

خاموش باش و راه رو و این یقین بدان

سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا

 

یعنی چه

 

۱
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
۹۲
۵۶۲۳