گنجور

حاشیه‌ها

سیدپور در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:

جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، انقدر هم این ترجیع بند طولانی هست که امکان خوانش فراهم نباشد.

ایلیا ۱۴۰۴ در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی 
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.

خداوند هوش با کردگار تناسب داره.   

و اما فارغ  از این بیت، کتاب‌های درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند. 

Taureg Tayibe در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:

به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.

هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!

در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.

 

sirous fattahi در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

داده‌ام باز نظر را به تذروی پروار

باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوش‌رنگی روانه کرده‌ام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
                         
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجد

جولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجد

سودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجد

پیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را ،  نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجد

بَخشای بر غریبی ، کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجد

آن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶                         

حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجد

عجب می‌آیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجد

برُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجد

درین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجد

هر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجد

دلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجد

برون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجد

شرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد

چو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجد

رهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
                         
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجد

نه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجد

چه می‌گویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجد

اگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجد

چو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ،  درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجد

تو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
                
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌هایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات می‌ندانم ، تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌هایِ پاک‌بازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن  آخر ، در خرمنی چه سنجد

چون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجد

چون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
                         
نه به کویَم ، گذر ات می‌افتد
نه به رویَم ، نظر ات می‌افتد

آفتابی ، که جهان روشن از او ست
ذرهٔ خاکِ در ات می‌افتد

در طلسمات  ، عجب موی شکاف
زلفِ زیر و زبر ات می‌افتد

در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشمِ پُر شور و شر ات می‌افتد

در غمَت ، بسته کمر بر هیچی
دلِ من چون کمر ات می‌افتد

آبِ گرمَم ، به دهن می‌آید
چشم ، چون بر شِکَر ات می‌افتد

شکَِری از تو طمع می‌دارم
به بیندیش ، اگر ات می‌افتد

شِکَر ات بی‌خطری نی و دلم
به خطا ، در خطر ات می‌افتد

بیشتر میلِ تو جانا ، به جفا ست
یا جفا ، بیشتر ات می‌افتد

گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است ، در ات می‌افتد

دلِ عطّار ، ازین بیش مسوز
که ازین بد ، بتَر ات می‌افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
                         
گر پرده ، ز خورشیدِ جمالِ تو برافتد
گل جامه قبا کرده ، ز پرده به در افتد

چون چشمِ چمن ، چهرهٔ گلرنگِ تو بیند
خون از دهنِ غنچه ، ز تشویر برافتد

بشکافت تنَم ، غمزهٔ تو ، گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم ، که چنین کارگر افتد

گر بر جگرَم آب نمانده است ، عجب نیست
کاتش ز رُخَ ات ، هر نفس اندر جگر افتد

گرچه دلِ من ، مرغِ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دم ات خورد ، به دامِ تو درافتد

گر گلشکَری این دلِ بیمار ، کند راست
آتش ز لب و رویِ تو ، در گلشکَر افتد

بر چشم و لبم ، زآتشِ عشقِ تو بترسم
کین آتش از آن است ، که در خشک و تر افتد

من خاکِ تو ام ، پای نهم بر سرِ افلاک
چون باد، گر ات بر منِ خاکی گذر افتد

بی یادِ تو ، عطّار ، اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
                         
هر شب دلِ پر خونَم ، بر خاکِ در ات افتد
تا بو ، که چو روز آید ، بر وی گذر ات افتد

کارِ دو جهانِ من ، جاوید نکو گردد
گر بر منِ سرگردان ، یک دم نظر ات افتد

از دستِ چو من عاشق ، دانی که چه برخیزد
کاید به سرِ کوی ات ، در خاکِ در ات افتد

گر عاشقِ رویِ خود ، سرگشته همی خواهی
حقّا که اگر از من ، سرگشته‌تر ات افتد

این است گناهِ من ، که ت دوست همی دارم
خطّی به گناهِ من ، درکِش ، اگر ت افتد

دانم که بد ات افتد ، زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم ، از بد بتر ات افتد

گر تو همه سیمرغی ، از آهِ دلم می‌ترس
کاتش ز دلم ناگه ، در بال و پر ات افتد

خونِ جگرم خوردی ، وز خویش نپرسیدی
آخر چه کنی جانا ، گر بر جگر ات افتد

پا بر سرِ درویشان ، از کبر منِه ، یارا
در طشتِ فنا ، روزی ، بی تیغ ، سر ات افتد

بیچاره منِ مسکین ، در دستِ تو ، چون موم ام
بیچاره تو ، گر روزی ، مردی به سر ات افتد

هُش دار که این ساعت ، طوطیِّ خطِ سبز ات
می‌آید و می‌جوشد ، تا بر شکر ات افتد

گفتی شکَری بخشم ، عطّارِ سبک دل را
این بر تو گران آید ، رایی دگر ات افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
                         
هر آن دردی ، که دلدارم فرستد
شفایِ جانِ بیمارم فرستد

چو درمان است ، دردِ او دلم را
سزد ، گر دردِ بسیارم فرستد

اگر بی او ، دمی از دل برآرم
که داند ، تا چه تیمارم فرستد

وگر در عشقِ او ، از جان برآیم
هزاران جان ، به ایثارم فرستد

وگر دُر جویم ، از دریایِ وصلَش
به دریا در ، نگونسارم فرستد

وگر از رازِ او ، رمزی بگویم
ز غیرت ، بر سرِ دارم فرستد

چو در دِیرم ، دمی حاضر نبیند
ز مسجد ، سویِ خمّارم فرستد

چو دامِ زرق بیند ، در برَم دلق
بسوزد دلق و زنّارم فرستد

چو گبرِ نفس بیند ، در نهادم
به آتشگاهِ کفّارم فرستد

به دِیرم درکَشد ، تا مست گردم
به صد عبرت ، به بازارم فرستد

چو بی کارم کند ، از کارِ عالم
پس آنگه ، از پیِ کارم فرستد

چو در خدمت ، چنان گردم که باید،
به خلوت ، پیشِ عطّارم فرستد

میم ب در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

پیوند به وبگاه بیرونی

میم ب در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

پیوند به وبگاه بیرونی

متاسفانه هنوز فرصت نکردم که نظرات ارزشمند دوستان را مطالعه کنم و ممکن است در این نظرات آنچه که من سعی می‌کنم بیان کنم ـحالا درست یا غلط. نظرم در واقع، مشابه با نظری یا نظراتی از دوستان باشد که مایه مباهات است لطفاً اگر تمایل داشتید به نظری که در رباعی حافظ گذاشتم و برای صرفه‌جویی در وقت ارزشمند عزیزان ـچون که نظری کلی است شاید بتوان ذیل این عنوان: "خوانش حافظ بدون در نظر گرفتن پارادوکس بی معنی رفته است" مطرح شود تصور کنید در موضوع این لینک دو فکت حتی محکم تر دارم که علاقه مند آن منت توجه نهد عارض خواهم بود.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
                 
هر زمان ، عشقِ تو ، در کار ام کشد
وز درِ مسجد ، به خمّار ام کشد

چون مرا در بند بیند ، از خودی
در میانِ بندِ زنّار ام کَشد

دُردییی بر جانِ من ریزد ، ز دَرد
پس به مستی ، سویِ بازار ام کشد

گر ز من بد مستییی بیند ، دَمی
گِردِ شهر ، اندر نگونسار ام کشد

ور ز عشقِ او بگویم ، نکته‌ای
از سیاست ، بر سرِ دار ام کشد

چون نمانَد از وجودم ، ذرّه‌ای
بارِ دیگر ، بر سرِ کار ام کشد

گه ، به زحمتگاهِ اغیار ام بَرَد
گه ، به خلوتگاهِ اسرار ام کشد

چون به غایت مست گردم ، زان شراب
در کشاکَش ، پیشِ عطّار ام کشد

میم ب در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۶ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹:

ادب دوستان درود و هم بر دوسـتان ادیب 

گر بی سر و پایی چو من بگوید دیوان خواجه که پر از غلط و شبهات است چه گویید،هان 

به به به ادیبان سر افراز 

این رباعی که فریاد میزند خواجه شیراز

بربط و نی؟!

گمان نکنم که با چنین نوای حزن انگیز ی که هر دو (نـی و عود یا بربط که نوایی عمیق و دل برکننده دارند) مناسب سپری کردن قرار عاشقانه با دلبری به اصطلاح امروزی شیطون و پر انرژی برم حالا اگر زنم پسری اینچنین اگر مردم دختری چنین قطعا آن نو گل بپژمرد هنوز دف و نی باری،

پس جریان چیست،همان جسارت چو منی که ای بابا حافظه که همش شبهات و غلط غلوطه یا پندار آن من بی ادب ،هان شاید همه پارادکس حافظ از همین شبهات یا سکته های معنایی— منظور در محور همنشینی زبان است.

القصه خواستم باب نَوّی بنا شود اگر، تا صاحبنظران و با خبران به امداد بیهوشانی چو من همت کنند و...

 

اشکان صدیق در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۶۷۱:

خسر الدنیا و الاخره

هیچ ابن هیچ در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷:

گویند هم به سخن گوش فرا دهید و هم به گوینده 

شاعر عاشقی قهار است. 

ما ( خود بنده) تمام عقلیم شکسته بسته در ساحل سبکبارانه سیر میکنیم و از حال غواصانی عظیم چون حافظ در  دریای پر تلاطم و هایل عشق بی خبر . 

دست هر یک از عقول خط کشی است به اندازه فهمش از معانی. که در دست نفسمان  ٍ دل خوش   ؛  در حال اندازه گیری حجم حباب خویشیم و کمتر خبر و بویی از حال هنرمند و دلش داریم.
بگذریم. 
اساتید و بزرگان در بالا فرمودند : 
خم  هم خود حافظ است در دل پر از شراب عشق و در بند این دنیا و دور از یار و حریفان که هم زبان و هم فهم اویند که سوسن وار  بدون گفت و شنود بگویند و بشنوند حدیثی که از هر زبان شنیدنش نا مکرر است.
صد بار گفت و نشنیدیم و نمیشنویم و نخواهیم شنید حرف دلش را که 
عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید  و مقصود از این کارگاه هستی را نخواهیم درک کرد و باید به فتوای او بر خودمان نماز کنیم.
سخن کوتاه که حجم حباب انانیت حقیر سر به افلاک میکشد.

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴:

بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد

بادِ غیرت به صدش خار، پریشان‌دل کرد

بلبلی با خون دل گلی به دست آورد ولی باد از روی حسادت با صدها خار دل آن بلبل را آشفته کرد .

طوطیی را به خیالِ شکری، دل‌خوش بود

ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد

یک طوطی دلش با خیال داشتن شکر خوش بود ولی مرگ مثل سیل آرزویش را باطل کرد.

قُرَّةُ الْعینِ من، آن میوهٔ دل، یادش باد

که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد

یادش به خیر آن نور چشم من آن میوه دلم  چه راحت از این دنیا رفت و کار من را سخت کرد.

ساروان! بارِ من افتاد، خدا را مددی

که امیدِ کَرَمَم همرهِ این مَحمِل کرد

ای ساربان قافله عمر بار من افتاده است به خاطر خدا کمکم کن چرا که امید به بزرگواری تو مرا همراه این کاروان کرد

رویِ خاکی و نمِ چشمِ مرا خوار مدار

چرخ فیروزه، طرب‌خانه از این کَهگِل کرد

چهره خاک آلود و اشک چشمهایم را بی ارزش ندان چرا که آن قدر زیاد است که این چرخ آسمانی روزگار با گِل آن مجلس بزم درست کرده است.

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ

در لحد، ماهِ کمان‌ابرویِ من منزل کرد

آه که از حسادت ماه آسمان ، ماه ابرو کمان من در گور خانه کرده است .

نزدی شاه‌رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد

ای حافظ شاه رخ نزدی و دیگر ممکن نیست.یعنی رخش را با شاه نزدی  و دیگر امکان ندارد.چه کنم بازی روزگار مرا از او غافل کرد.

شاید امکان پیشگیری از مرگ فرزند وجود داشته و او پشیمان از عدم انجام آن است.

سرمست هوشیار در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶:

پای توی دست توی هستی هر هست توی

بُلبلِ سرمست توی جانبِ گلزار بیا

گوش توی دیده توی وز همه بُگزیده توی

یوسُف دزدیده توی بر سَرِ بازار بیا

روشنیِ روز توی شادیِ غم سوز توی

ماهِ شب افروز توی اَبرِ شِکربار بیا

در این ابیات "تویی" صحیح است 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۶۷۶