گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:

به رنگ و بوی جهانی ، نه بلکه بهتر از آنی،
به حکمِ آنکه ، جهان پیر گشته و تو جوانی

ستاره ای نه ، مَه ای نه ، فرشته ای نه ، گُلی نه،
که هر چه گویمَت آنی ، چُو بنگرم بِه از آنی

که گفت راحتِ روحی ، نه راحتی که بلایی،
که گفت جُوشنِ جانی ، نه جُوشنی که سِنانی،

ز خطّ و خالِ تو ، بُردم گمان ، که آهویِ چینی،
چُو پنجه با تو زدم ، دیدمَت که شیرِ ژیانی

فتد که آیی و بنشینی و مِی آرم و نوشی،
به پای خیزی و بوسی دهیّ و جان بستانی

جهان به رویِ تو تازه است و جان به بویِ تو زنده،
جهانِ جان تویی امروز ، از آنکه جانِ جهانی

همی نه آفتِ شَهری ، که آفتِ دل و دینی،
همی نه فتنهء مُلکی ، که فتنهء تن و جانی

تو را ذخیرهء راحت شمردم ، از همه عالم،
چُو نیک دیدمَت آخر،  نَیی ذخیره ، زیانی

امانِ خلق نَیی ، از برایِ خلق عذابی،
بهارِ عیش نَیی ، در فنایِ عیش خزانی

به نام ماهِ زمینی ، به بام مهرِ سپهری،
ز روی باغِ جِنانی ، به خوی داغِ جهانی

به قهر گفتمَش ، آخر صبور بی تو نشینم،
به خنده گفت ، صبوری ز چون مَنی نتَوانی

خلافِ شرطِ ادب هست ، ورنه همچُو اسیران،
به سویِ خُود کِشمَت ، با کمندِ جذبِ نهانی

منَم حجابِ رَهِ تو ، چه باشد ار ز عنایت،
مرا ز من برَهانی ، به خویشتن برَسانی

تو ای ستارهء خاکی ، ز چهر پرده برافکن،
که پردهء مَه و خورشید و اختران ، بدَرانی

چگونه در سخن آید ، حدیثِ رویِ نکویَت،
که حدِّ حسنِ تو ، برتر بوَد ز درکِ معانی

ز بیخُودی ، شبی آخر دُو طرّهء تو بگیرم،
بخایمَت لب و دندان ، چنانچه دیده و دانی

کتابِ شعرِ "قاآنی" ، اَر به جوی نهَد کَس،
زِ آب ، یک دُو قدم پیشتر روَد ز روانی

قاآنی شیرازی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
                             
دُولت آن است ، که از دَر صنمی تازه درآید،
دَر بر اغیار به بندد ، سرِ مینا بگشاید

هر شبی نالهٔ من ، خوابِ جهانی برباید،
تا که در خواب ، نگارَم به کَسی رخ ننماید

من خُود این تجربه‌ کردم ، که مِی از دستِ جوانان،
ضعفِ پیری ببَرد ، زورِ جوانی بفزاید

باده در شیشه همان بِه ، که پری وار بمانَد،
ورنه عقلَم کَنَد از ریشه ، گر از شیشه درآید

چشمِ بینا ، چه تمتّع بَرد از آتشِ سینا،
آبِ مینا ، مگر ات گَردِ غم از دل بزداید

ای که‌ گفتی ؛  سخنِ عشق نشاط آرد و مستی،
لب فروبند ، کز این قصّه به جز غصّه نزاید

بر کِشد یا بکُشد یا بزند یا بنوازد،
پیشِ جانان ، سخن از چون و چرا‌ ، گفت نشاید

دوست با طلعتِ زیبا ، چه کند خلعتِ دیبا،
گل چنان سرخ و لطیف است ، که‌‌ گلگونه نباید

گویی ام ؛  تَرکِ بتان گو ، که قیامت رسد از پِی،
خُود همین است قیامت ، که بتی رخ بنماید

گفتمَش دوش ، ببین نقش‌ِ غم از چشمِ پُر آبَم،
گفت خاموش ؛ که این نقش بر آب است ، نپاید،

رشکَم آید ، که کَسی عکسِ تو در آب ببیند،
دردَم آید که کَسی ، لعلِ تو در خواب بخاید

جویِ خون خیزد از آن دیده ، که بر رویِ تو افتد،
بویِ مُشک آید از آن شانه ، که بر مویِ تو ساید

عاشق آن نیست ، که هرلحظه زند لافِ محبّت،
مَرد آن است ، که لب بندد و بازو بگشاید

مِی نشاط آرد و رقص ‌آرد و وجد آرد و شادی،
خاصه در باغ ، که گل خندد و بلبل بسراید

لبِ " قاآنی" ، از آن بوسه زند باز دمادم،
تا به وجد آید و سالارِ جهان را بستاید

میرِ دیوانِ شهنشاه ، که از فرطِ جلالت،
به فلک رخت کِشد ، هر که به بخت اش بگراید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۷ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

جوی خون خیزد از آن دیده ، که بر روی تو افتد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴:

ای که گفتی ، سخن عشق نشاط آرد و مستی

بزرگمهر در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۸:

در غزل ۲۶۳۱ این بیت ☝️  به صورت زیر آمده است:

ای عشق! ببخشای تو بر حال ضعیفان

کز خاک همان رست که در خاک دمیدی

علی احمدی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

 

حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت

آری، به اتفاق، جهان می‌توان گرفت

زیبای ات به همراه رفتار نمکین تو همه جهان را گرفته است . آری وقتی اتحادی رخ دهد همه جهان را می توان گرفت.برای خوانش این بیت به نظرم باید روی کلمه ملاحت تاکید کرد. حسن یا زیبایی جلوه کافی برای ایجاد عشق ندارد .این رفتار نمکین در کنار حسن است که جلوه معشوق را کامل می کند و عاشق را جذب می نماید.شاید اصلا راز جذب عاشق همین باشد . وگرنه حسن معشوق را ممکن است خیلی ها درک کنند.

افشایِ رازِ خلوتیان خواست کرد شمع

شُکرِ خدا، که سِرِ دلش در زبان گرفت

شمع که این راز خلوتیان عاشق را در جلوه معشوق یافته است ( راز ملاحت) می خواست آن را برملا کند ولی خدا را شکر که این راز را در زبانش نگه داشت.یعنی این ملاحت را همه نمی دانند و درک نمی کنند.

زین آتشِ نهفته که در سینهٔ من است

خورشید، شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

نمک یار سینه عاشق را می سوزاند لذا حضرت حافظ می گوید : از این آتش که در سینه من است خورشید شعله ور در آسمان حاصل شده است.نشانه شدت آتش درون و سوز عاشقی است که در همین حد قابل بیان است.

می‌خواست گُل که دَم زند از رنگ و بویِ دوست

از غیرتِ صبا، نفسَش در دهان گرفت

گل ( یا هر معشوق دیگری ) می خواست از رنگ و بوی دوست ( جلوه معشوق ) صحبت کند ولی باد صبا غیرتی شد و جلوی دهان گل را گرفت ( تا این راز را نگوید). چرا نباید این راز گفته شود چون ملاحت توصیف کردنی نیست و باید خود عاشق آن را درک کند . ملاحتی که گل درک می کند با ملاحتی که شمع درک می کند متفاوت است و این دو اگر درک خودشان را بیان کنند کل عالم به اختلاف می افتند و دنیا به هم می ریزد.

آسوده بر کنار چُو پرگار می‌شدم

دوران، چو نقطه، عاقبتم در میان گرفت

من که با خیال راحت مثل میله متحرک پرگار در کناری حرکت می کردم در عاقبت مثل پایه ثابت پرگار اسیر نقطه روزگار شدم.روزگار مرا به میان حوادث آورد وبه اصطلاح وارد گود عاشقی شدم .آنجا چه اتفاقی افتاد؟

آن روز شوقِ ساغرِ مِی، خرمنم بسوخت

کآتش زِ عکسِ عارضِ ساقی در آن گرفت

در آن روز حرارت اشتیاق جام باده خرمن داشته هایم را سوزاند و از تصویر چهره ساقی در جام می آتشی در گرفت.

خواهم شدن به کویِ مُغان آستین‌فشان

زین فتنه‌ها که دامنِ آخرزمان گرفت

حالا که اینطور است باید از دست مشکلاتی که در دوره آخرالزمان رخ می دهد با شادمانی و اشتیاق  به کوی مغان یا میخانه  بروم .میخانه خانه امید است که با مستی درک بهتری خواهم داشت و آرامش بیشتری فراهم می شود تا راه حل بهتری در زندگی پیدا کنم . حافظ از مشکلات فرار نمی کند بلکه فاصله می گیرد تا بهتر ببیند و مشکلات را حل نماید.

مِی خور که هر که آخرِ کارِ جهان بِدید

از غم سبک برآمد و رَطلِ گران گرفت

تو هم بیا و باده بخور چون هرکس که پایان کار جهان را دیده به راحتی از غم رها می شود و پیمانه بزرگی از شراب امید را می نوشد.

بر برگِ گُل به خونِ شقایق نوشته‌اند

کآن کس که پخته شد، مِیِ چون اَرغَوان گرفت

با خون شقایق بر گلبرگ گل سرخ نوشته اند که هر کسی که در کوران حوادث پخته می شود شرابی ارغوانی می نوشد . یعنی هرچه پخته تر و دنیادیده تر باشی شراب امیدت پر رنگ تر خواهد بود.

حافظ چو آبِ لطف ز نظمِ تو می‌چِکد

حاسِد چگونه نکته تواند بر آن گرفت؟

ای حافظ وقتی از شعر تو لطافت همچون آب می چکد چگونه حاسدان می توانند به آن ایراد بگیرند؟

عباس پردازی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲ - مناجات:

به نظر من در این شعر رگه هایی از شرک ناخواسته و نسنجیده و حتی بدتر وجود دارد! در این بیت: « به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند ، چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را ! » این دیگر غلو و اغراق و گزافه گویی نیست ، بلکه شرک است و حتی بدتر از آن ، نعوذ بالله زیر سوال بردن قدرت پروردگار است! یعنی اگر علی سرچشمه بقا را بدست بگیرد هیچ اثری از فنا و نیستی باقی نمی ماند( آنهم در دو عالم دنیا و آخرت ! )  و حالا که پروردگار اختیار دار هستی است فنا و نیستی وجود دارد و تازه خود خدا را هم گواه می گیرد و قسم می خورد! 

نیما در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ فایز » ترانه‌های فایز بر اساس نسخه‌ای دیگر » دوبیتی‌ها » شمارهٔ ۴۱۳:

همیشه شنیدم که:

نه خسرو ماند، نه تاج خسروانی

نه شیرین مانده در حُسنِ جوانی

علی یاری در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۵ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۲۳ - در مطایبه:

مصرع دوم بیت پنجم احتمالاً افتادگی دارد. چون در شکل فعلی وزن انگار یک هجا کم دارد. 

شاید صورت درست این باشد: 

نی از لُلُلُخ و از کَکَنَب، وز نَه نَه نَه [نَ نَ نَ] نال

Karma Fr در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۱ در پاسخ به امیر سالار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:

با سلام. این سوال بنده هم بود این متن را در لینک زیر پیدا کردم فکر کردم  اینجا بیاورم شاید مفید باشد: 

صبر و ظفر هر دو دوستان قدیم‌اند / بر اثر صبر، نوبتِ ظفر آید / بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید
بسیاری می‌پندارند که این دو بیت زیبا و مشهور از حافظ است. در بعضی چاپ‌های دیوان حافظ (مثل چاپ قدسی، انجوی و نیز حاشیه چاپ پژمان) هم در جزء غزل حافظ (بر سر آنم که‌گر ز دست برآید)، که با همین وزن و ردیف و قافیه سروده، آمده است. در اوایل انقلاب نیز سرودی با این شعر ساخته شد (شعر و آهنگ محمدعلی ابرآویز) که مصراعِ مشهور حافظ «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید» نیز در آن تضمین شده بود، ولی در هیچ‌یک از چاپ‌های معتبر و نسخ قدیم دیوان حافظ این شعر نیامده است. این دو بیتِ زیبا از «حکیم تبیان» است. تا جایی که جست‌وجو کردم، نخستین‌بار مرحوم احمد گلچین‌ معانی در جُنگ معانی (چاپ مرکز پژوهشی میراث مکتوب)، ص11، به این انتساب اشاره کرده است. بعدها در عرفات العاشقین (چاپ مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ص 852 جلد دوم)، در بخش «متقدمین»، نیز دیدم که این دو بیت به همین شاعر نسبت داده شده است (منبعِ گلچین نیز عرفات بوده) . در آنجا، مصراع چهارم به صورت «باز یکی روزگار چون شکر آید» ضبط شده است.

پیوند به وبگاه بیرونی

رضا از کرمان در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۷ در پاسخ به آصف دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

جناب  آصف درود بر شما 

بنده هم میدانم که منظور شاید دیشب نبوده ولی شما لطف کنید  بقول خودتان بدون اطاله کلام یک معنی واضح از دوش به آقا سینا  ارایه بدهید که لطمه ای هم به معنای بیت وارد نکند  در ثانی شما با کدام ادله با اطمینان میگویید که دیشب نبوده  شاید واقعا شب گذشته برای مولانا حالت کشف وشهود حاصل شده هیچکس نمیتونه به صراحت بگه الله اعلم .یا آنجا که حافظ میفرماید 

 

بنفشه دوش  به گل گفت وخوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد 

 

 اینجا شما چه معنی از دوش برداشت میکنید عزیزم 

شاد باشید

آصف در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۳ در پاسخ به سینا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

دوستی از معنای کلمه دوش پرسیده بودند و عزیزی آن را طبق معنی لغوی معنی کرده و شاهدی هم از خسرو و شیرین نظامی آورده‌اند؛ آری معنی فقه اللغه‌ای دوش همان است که آن دوست کرمانی گفتند و در شعر بزمی نظامی که شعری است غیر عرفانی و کلمات در معانی خود بکار می‌روند ولیکن اینجا با یک اصطلاح عرفانی مواجه هستیم و باید وجه داشتن که در زبان عرفانی گاهی برای بیان مطلبی ، معنی واژه‌ای به غیر از آنچه در فرهنگ‌های لغت است استعمال می‌شود(البته این مطلبی است که عموم با آن آشنایی دارند و بنده هم قصد اطاله کلام ندارم و تنها این مطلب را یادآوری کردم و الا اساتید ادب و عرفان که در این صفحه نظر می‌کنند آن را شوخ چشمی و جسارت تلقی نکنند) اما در استعمال عرفانی کلمه دوش زمانی است نا معلوم که امتداد آن از ازل تا به ابد است و اصلا دلالت به معنای ما وضع له ندارد. زمانی است بی زمان برای بیان آنکه شاعر می‌خواهد در باره ییک تجربه‌عرفانی خود سخن بگوید ولی از آنجا که تجارب عارفانه در جهانی دیگر روی می‌دهند که لازمان و لامکان است و برای بیان آن ناچار به استفاده الفاظ‌اند و همواره هم از تنگی میدان سخن برای بیان معانی گله کرده‌اند چنداندکه شیخ محمود شبستری گوید :
معانی هرگز اندر فهم ناید 
که بحر بیکران در ظرف ناید
آری کلمات و عبارات با آن معانی غیبیه و آن تجارب عرفانی را نمی‌کشند. به عنوان مثال از شعر حافظ بگوییم شاید روشن‌تر باشد، وقتی خواجه شیراز گوید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند 
مشاهده می‌فرمایید که در این مصراع اصلا نمی‌توان کلمه دوش را بر معنی دیشب حمل کرد! چرا که آن زمنی که ملائک گل آدمی را می‌سرشتند و به پیمانه می‌زدند، در زمان خواجه شیراز نبوده و این یک اتفاق ازلی است که حافظ در تجربه‌ای عارفانه خود را در موقعیتی می‌بیند که ملائک درحال سرشتن گل آدم هستند و از قضا این اتفاق در میخانه افتاده و خاک میخانه را چنان ارج و قربی می‌داند که خمیره‌ی آدمی را از آنجا ستانده‌اند (البته اینجا محل آن نیست که بخواهیم به این موضوع بپردازیم که داستان خلقت آدم آیا واقعا صورت گرفته و یا مجازی است که در کتب مقدس ادیان ابراهیمی آمده و عارفان ما حتما آن را حمل بر مجاز کرده‌اند و تاویل‌های فراوان کرده‌اند ) در اینجا نیز مولانا جلال الدین برای ما حکایتی از یک تجربه‌ی عارفانه می‌کند که در آن با عشق مواجه شده‌است و البته در این مکاشفه و یا تجربه مطالب بسیار دیگری هم احتمالا بوده که مولانا همین مقدارش را بیان کرده چرا که عشق به او مدام نهیب می‌زده است که هیچ مگو و او تا همین مقدار اجازه بیان آن را داشته و مدام نهیب‌های عشق یا هر آنچه او دیده که برای ما قابل درک نیست مبنی بر بازگو نکردن مطالبی بوده که مولانا تنها این مقدارش را با ما در میان نهاده‌است. حال اگر کسی برایش سوال شود که مولانا چه اصراری برای بیان کردن این تجربه داشته است؟ پاسخ آن را هم از خود او باید شنید که این تجربه‌های عارفانه چنان شعف‌آور و بهجت‌خیز و نیز اتفاقی بسیار بزرگ در نهاد آدمی اس که او تلاش می‌کند با بیان کردن مقداری از آن به یک صورتی و نحوی از انحاء آن را بیان کند. چندانکه در مثنوی گوید :
اینقدر هم گر نگویم ای سند
شیشه دل از ضعیفی بشکند
متاسفانه من اهل تجربه‌های عارفانه نیستم و تا کنون تنها مطالعه کننده سخنان ارباب معرفت بوده‌ام ولیکن راهی به سوی ماوراء پرده محسوسات نبرده‌ام تا بیش‌از این بتوانم چیزی عرض کنم و همین مقدار هم که عرض شد از اطاله کلام پوزش می‌طلبم و همین مقداری را هم که سر هم کردم حاصل سالهای طولانی انس با ادبیات عرفانی بوده و ممکن است که خطال فراوانی هم در این مطالب باشد. 

رضا از کرمان در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۱ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

درود 

همانطور که یوسف اشتباه کرد وبجای خداوند خواسته خود را به زندانیی دیگر عرضه داشت  این جوان هم که اسبش را شاه مصادره کرد به عماد الملک متوسل شد  وبه این جرم  گمراه شد ومغیر یعنی یاغی شد  و رو به خدا میگوید که او را مگیر  یعنی ائرا تنبیه مکن 

 شاد باشی 

رضا از کرمان در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۲ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

درود 

اثر تابش آفتاب بر روی دیوار وآب یک شکل نیست  افتاب بر روی دیوار منعکس ولرزلن نمیشه ولی بر روی آب هم منعکس میشه وهم همراه با لرزش آب میلرزه 

 شاد باشی 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹:

1-در این غزل، به استناد نسخه علی سجادی و چهار نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 91038، شماره دفتر 11948، شماره دفتر 13312، شماره ثبت 61914 و شماره ثبت 64528، «دارد کس» جانشین «کس دارد» شده است.

2- به استناد نسخه علی سجادی و در انطباق با سه نسخۀ خطی مجلس، این غزل دارای 6 بیت است که بیت شماره 3 آن عبارت است از:

مرا زلف گره‌گیرش گره بر دل زند عمدا/ازین بدتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس

رضا از کرمان در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۷ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره:

درود 

  به ابیات قبلی دقت کن عمادالملک داره با گذاشتن عیب بر روی اسب آن را در دل خوارزمشاه خوار میکنه  حالا مثال یوسف , را آورده ومیگه وقتی هدف دلالی و اغراض شخصی در یک معامله باشه میتونی کالایی مثل یوسف را به بهایی ارزان  مثل سه گز کرباس بخری اشاره به خریدن یوسف  از برادرانش توسط کاروانیان 

 شاد باشی 

بزرگمهر در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۴:

اگر درباره عطار باشد به احتمال زیاد باید در سفری به نیشابور بوده باشد که بسیار از آن شهر و مردمش تحت حضور عطار میگوید....

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۳ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸:

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
                             
مرا که ، دل حرمِ خاصِ جاودانهء تو ست،
مکن خراب خدا را ، که خانه خانهء تو ست

مرا ز خویش ، چُو بیگانگان مران ای دوست،
که این گهر به خدا ، قابلِ خزانهء  تو ست

کَسی که پای ، سرِ فرقدان نهاد از فخر،
به راستان ، که سرِ او بر آستانهء تو ست

به حقِّ راست رُوان و به صدقِ پاکدلان،
که پاکتر ز همه ، گوهرِ یگانهء تو ست

به خلق سایه فکن ، ای همایِ فرّخ بال،
که بَر  ز وهم و ز اندیشه ، آشیانهء تو ست

ز مژه ، تیر بر ابرویِ چون کمان داری،
بیا که سینهء ما ، بهترین نشانهء تو ست

سخن به وصفِ لبِ لعلِ او ، بگو «حاجب »،
چرا که این سببِ عمرِ جاودانهء تو ست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۲ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸:

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
                             
تیرِ ملامت ات ببین ، بسکه نشسته بر دل ام،
کیست که متّصل کند ، ضربتِ شستِ قاتل ام

خصم کند خراب اگر ، خلوتِ قدسِ یار را،
باز شود عمارت این هیکلِ اعظم ، از گِل ام

گر  به سرِ رَه افکَنَد سایه ، همایِ همّت ام،
چند به خاک و خون طپد ، طایرِ روحِ بسمل ام

حاصلِ کذبِ مدّعی ، سیم و زر است و نُقل و مِی،
کُشتهء ما ست صدق ، از آن خونِ دل است حاصل ام

بازِ سفیدِ  وحدت ام ، شیرِ سیاهِ کثرت ام،
 خُوف نه از ■■ دَم ، بیم نه از سلاسل ام

گر تو به حسن و دلبری ، از هه خلق برتری،
من به فنونِ عاشقی ، از همه دُور کامل ام

کَشتیِ عزمِ مدّعی ، غرقِ یمِ فنا بوَد،
من که شکسته کشتی ام ، حافظِ بحر و ساحل ام

بر مَه و آفتاب ، گر  می نگرم که بگذرد،
آینه وار می رود ، رویِ تو از مقابل ام

عزمِ تو «حاجبا» ، دهد نظمِ جهان و گویدا،
آیتِ رحمت ام ، از آن بر همه خلق نازل ام

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۹ روز قبل، دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
                         
زندهٔ عشقِ تو ، آبِ زندگانی کِی خورَد
عاشقِ رویَت ، غمِ جان و جوانی کِی خورَد

هر که خورد از جامِ دولت ، دُردِ دَردَت قطره‌ای
تا که جان دارد ، شرابِ شادمانی کِی خورَد

جان چو باقی شد ، ز خورشیدِ جمالت ، تا ابد
ذرّه‌ای اندوهِ این زندانِ فانی ، کی خورد

گر فصیحِ عالَمی باشد ، به پیشِ عشقِ تو
تا نه لال آید ، زلالِ جاودانی کِی خورَد

دل که عشقَت یافت ، بیرون آمد از بارِ دو کوُن
هر که سلطان شد ، قفایِ پاسبانی کِی خورد

هر کسی گوید ، شرابی خورده‌ام از دستِ دوست
پادشه با هر گدایی ، دوستگانی کی خورَد

جانِ ما ، چون نوش‌دارویِ یقینِ عشق خورد
با یقینِ عشق ، زهرِ بدگمانی کِی خورد

چون دلِ عطّار ، در عشقت ، غمِ صد جان نخورد
پس غمِ این تنگ جایِ استخوانی ، کی خورَد

۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۶۴۱