گنجور

حاشیه‌ها

الهام شادی در ‫۳۰ روز قبل، دوشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۶ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:

کوروش عزیز به نظرم می‌شود گفت که با هم به نوعی برابر یا بهتر بگوییم مکمل همدیگر هستند. فقر به معنی خلاصی و رهایی از وابستگی‌ها و هویت‌ساختن‌های دنیاست و وحدت هم وحدت مجدد با هستی و خداست. جزیی که به کل پیوسته است، اتصال با مبدا و یکی شدن با اوست. بدیهی‌ست که برای باز کردن این دکان (وحدت)، سالک یا عارف باید مقام فقر را هم درک کرده باشد. از هرچه غیر او فقیر و پاک باشد و هرسو بنگرد او را ببیند.

ننگرم کس را و گر هم بنگرم/ او بهانه باشد و تو منظرم

از قضاوت‌های نیک و بد خالی شده باشد. فقر نسبت به دویی‌های نیکی و بدی در وجودش ریشه کرده باشد. و وحدت با او (عشق) وجودش را پر کرده باشد. به هرچه غیر او بی‌نیاز باشد.

خانه ام را روفتم از نیک و بد/ خانه ام پر است از عشق احد

هرچه بینم اندر او غیر خدا / آن من نبود بود عکس گدا 

جایی خیلی زیبا می‌گوید که عاشق (عنقا) از این نیکی و بدی ها و هویت گرفتن از آن‌ها پریده (فقیر شده) پریده و به کوه قاف(عشق یا وحدت مجدد با سرچشمه هستی/حضور) رسیده:

از نیک و بد بریده، وز دام‌ها پریده 

بر کوه قاف رفته، عنقا، که همچنین کن 

مولانا میگوید ما همه بالقوه عاشقیم، عنقاییم و با پرهیز و فقر و رضا می‌توانیم به کوه قاف برسیم.🔆

علی میراحمدی در ‫۳۰ روز قبل، دوشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۰۲ در پاسخ به علی احمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:

جناب حافظ درین غزل  نه تنها به دنبال کشف عوالم جدید نیست بلکه همین عالم را هم به هیچ میگیرد.
ردیف «این همه نیست» نشان میدهد که این غزل روی در نوعی سهل نگری و به قول معروف بی‌خیالی دارد و مرز این بی خیالی را تا دل و جان و سدره و طوبی هم پیش می‌برد.
حافظ درین غزل مسایل به ظاهر پیچیده را ساده کرده و بهتر است که ما هم در شرح این شعر همانطور ساده انگارانه برخورد کنیم و کار را پیچیده نکنیم.
هر چند واقعیت جهان چیز دیگری پیش روی انسان میگذارد و آدمی را از دست و پنجه نرم کردن با مشکلات گریزی نیست اما خوش است که آدمیان در میان هیاهوی زندگانی و معاش و دین و دنیا ،گاه گاهی چنین نگرشی هم به جهان داشته باشند .

علی احمدی در ‫۳۰ روز قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:

 

 اگر تا به حال در مورد نگرش حافظ به نوعی بیداری یا رنسانس تردیدی داشتم با خواندن این غزل به یقین نزدیک شدم .ما با غزلی مواجهیم که می خواهد جهان بینی جدیدی را تفهیم نماید .

حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست

کارگاه کون و مکان تمام اجزاء آفرینش هستند .این اجزاء شامل  اشیاء و جانداران و پدیده های موجود در بین آنهاست .در مصرع دوم نیز به اسباب جهان اشاره می کند که حاکی از روابط علی و معلولی بین اجزاء جهان و به عبارتی قوانین حاکم بر جهان است .حضرت حافظ این واقعیت را بیان می کند که اینها همه واقعیتها نیست .برداشت اینجانب این است که باید واقعیت های جدید تری کشف گردد پس ماندن در مسیر به صلاح نیست باید حرکت رو به جلو داشت .حتی باورهای فعلی ما هم باید پویا باشند .برای رسیدن به باورها و قوانین جدید حاکم بر جهان باید بالاتر از خرد عمومی جامعه فکر کنیم پس نیاز به باده ای است که مستی یا همان هشیاری فراتر برای کشف و درک حقایق را به ما ارزانی دارد. 

از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است

غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست

خوب حالا که قرار است مسیر ادامه یابد هدف چیست ؟ اگر پایان جهان نیستی است پس هدف چیست؟
هدف رسیدن به جانان است .جان باید به جانان برسد .جانان در همه ابعاد کاملتر از جان است به خصوص در اطمینان از حقایق .جانان مظهر اطمینان کامل است و جان همیشه در اطمینان ناقص است ولی می تواند بر اطمینان خود بیفزاید و این نیازمند درک بالاتری است .فرقی نمی کند که یک عالم باشد یا دو عالم .اصلا مرگ مهم نیست مسیر ممکن است از مرگ هم فراتر برود .اگر جز این بود این همه دل و جان تشنه اطمینان و آرامش نبودند . 

مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سروِ روان این، همه نیست
به دنبال سایه امن و آرامش زیر درخت سدره و طوبی نباش که اینطور که می گویند آرامش و اطمینان کامل در آنجا هم نیست .تو سرو رونده هستی و باید رشد کنی و بر اطمینان خود اضافه کنی ولی به اطمینان کامل فکر نکن ."مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم /جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها"

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

خوشبختی واقعی آن است که بدون خون دل خوردن و اضطراب‌ و با کشش آن مظهر اطمینان  به دست آید .با این سعی و تلاشی که می کنی تا به باغ بهشت برسی ممکن است این همه پاداش را هم به تو ندهند چون ممکن است معشوق از تو راضی نباشد و تو را نخواهد.فقط "لسعیها راضیه"  هستی ولی باید "راضیهً مرضیهً"باشی .یعنی هم تو از تلاشت راضی باشی و هم او راضی باشد.

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
در این دوره پنج روزه دنیا زمان محدودی داری  که باید صرف آسایش کنی .
آسایش از دیدگاه حافظ مروت و مداراست یعنی بتوانی در فضایی آرام روابط خوب و هنجار با دیگران داشته باشی .پس در این دنیا باید شرایط لازم برای چنین آسایشی را فراهم کنی .این مطلوب معشوق مطمئن است او ما را به سمت اطمینان بیشتر فرا می خواند . 

بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

در کنار دریای نیستی و نابودی قرار داریم و اگر تو ای ساقی به ما باده ای نرسانی می میریم.فرصتی فراهم شده که باده ای بدهی .از لب جام باده تا دهان فاصله زیادی نیست این کار را بکن .

جالب است که این حرکت از عدم اطمینان به سمت اطمینان کامل را شرط بقا می داند .یعنی اگر این گریز نباشد از بین می رویم .کسی که در خطر قرار می گیرد در واقع اطمینانی برای ادامه زندگی ندارد و به همین دلیل به دنبال راهی برای افزایش اطمینان است و اگر چنین نکند می میرد
یافتن چنین راهی نیاز به امید دارد این امید همان باده ساقی است . 
 
زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار

که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست

غیرت یعنی ناموس پرستی .ای زاهد تو هم شرایط نامطمئنی داری و ایمن از ناموس پرستی روزگار نیستی . اگر نمی خواهی برخلاف جریان طبیعی آفرینش که حرکت به سمت اطمینان کامل است (و نه رکود) حرکت کنی ،بدان که چاره تو هم در میخانه مغان است و از عبادتگاه تو تا این میخانه راهی نیست  

دردمندیّ‌ِ منِ سوختهٔ زار و نَزار

ظاهرا حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست
من که آنقدر این درد عاشقی در وجودم بوده که نالان و تکیده شده ام و نیاز به این همه شرح و  بیان احوالم نیست .

نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست

با این همه نام نیکی از من به جا مانده که البته نزد رندان عاشق، نه سود این نام نیک زیاد است و نه زیان آن درد عاشقی . مطلوب این است که معشوق مرا به سمت اطمینان کامل بطلبد.

علی میراحمدی در ‫۳۰ روز قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

«هر سر موی مرا با تو هزاران کار است»
اینها فقط شعر و سخن نیست.
این نیست که شاعر نشسته باشد و اینها را ساخته باشد.
زبان ،زبان حال شاعر است.
زبان حال عارف است.
شاعر حال و تجربه عرفانی و معنوی خود را تا جایی که می‌توانسته بیان کرده است.
چقدر هم خوب گفته!
چقدر خوب گفته که این رابطه معنوی تمام وجود مرا سرشار کرده!
هر سر موی من هزاران کار با تو دارد!

«ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست»
ملامتگر بیکار همان کسی است که هیچ گونه تجربه دینی و عرفانی ندارد و منکر عوالم معنوی و روحانی است.
ملامتگر بیکار بیرون از دایره معنا و معرفت ایستاده و محرم دل نشده و اسیر پندار خویش مانده  است.

آن کس که طلبی در راه کسب معرفت  ندارد اگر هزاران شغل هم داشته باشد،بیکار است!

گویا شاعر عارف نگاهی از بالا به ملامتگر می اندازد و میگوید ما درین سیر و سلوک ،پرنده روح خود را در آسمان معنا پرواز دادیم و بالا رفتیم و ملامتگر بیکار هنوز در خانه تنگ پندار و انکار مانده است!

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷۶:

صائب تبریزی/ اصفهانی ،  دیوان اشعار ، غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
                
شُکوهِ حسن را ، از دورباشِ ناز می دانم
عیارِ عشق را ، از لرزشِ آواز می دانم

از آن بر من ، شکست ، از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را ، شهپرِ پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدنِ گوهر ، حجابِ من
قماشِ نغمه را ، از پرده هایِ ساز می دانم

من آن کبکِ ز جان سیرم ، شکارستانِ عالم را
که ماهِ عیدِ خود را ، چنگلِ شهباز می دانم

همان بهتر که سازم توتیا ، آیینه ی خود را
که من زنگار را ، چون طوطیان غمّاز می دانم

ربوده است آنچنان ، دردِ طلب از کف ، عنانم را
که انجامِ سفر را ، پلّه ی آغاز می دانم

نه کافر نعمتم ، تا نالم از ناسازیِ گردون
که قدرِ گوشمالِ چرخ را ، چون ساز می دانم

نسازد لن ترانی ، چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده ی عشقم، زبانِ ناز می دانم

ز جِیبِ خامُشی ، چون شمع از آن سر برنمی آرم
که لب وا کردنِ خود را ، دهانِ گاز می دانم

درین بستانسرا ، صائب ، چنان خود را سبک کردم
که رنگِ چهره ی گل را ، گران پرواز می دانم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶
                
زلفِ تو ، مرا بندِ دل و غارتِ جان کرد
عشقِ تو ، مرا رانده به گِردِ دو جهان کرد

گویی که ، بلا با سرِ زلف تو ، قرین بود
گویی که ، قضا با غمِ عشقِ تو ، قِران کرد

اندر طلبِ زلفِ تو ، عمری دلِ من رفت
چون یافت رهِ زلفِ تو ، یک حلقه نشان کرد

وقتِ سحری ، باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ، ز چشمِ منِ سرگشته نهان کرد

چون حلقهٔ زلفِ تو نهان گشت ، دلم برد
چون برد دلم ، آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز ، به سودایِ سرِ زلفِ تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سرِ آن کرد

ناگه سرِ مویی ، ز سرِ زلفِ تو در تاخت
جان را ز پسِ پردهٔ خود ، موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم ، تا که یقین گشت
کز زلفِ تو ، یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد ، بیانِ سَرِ زلفت
آن مایه که عطّار توانست ، بیان کرد

فریبا اسدپور در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۹:

بیت اول مصرع دوم نسبت به نسخه کاغذی متفاوت نوشته شده.

محمد مطیع در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۶ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱:

بگردم آب دریاها سراسر 

بشویم هردو دست بی نمک را

منظورش رو کسانی که در وادی عرفان قدم گذاشته باشن درک میکنن 

منظور اینه که خدایا چرا من رو که به راه تو اومدم و به خاطر تو از بدی‌ها دور شدم رو آماج بلا و سختی و گرفتاری قرار دادی .. این دست من نمک نداره

Nima.Mmmm در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۳ در پاسخ به کامران هیچ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵:

خیام باشی یا غیر خیام...

اگر دین را مزخرف میدانی از سگ کمتری.

«محققا بسیاری از جن و انس را برای جهنم آفریدیم، چه آنکه آنها را دلهایی است بی‌ادراک و معرفت، و دیده‌هایی بی‌نور و بصیرت، و گوشهایی ناشنوای حقیقت، آنها مانند چهارپایانند بلکه بسی گمراه‌ترند، آنها همان مردمی هستند که غافل‌اند.»

سوره اعراف

آیه ۱۷۹

ترجمه الهی قمشه ای

 

تمام.

محمد مطیع در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۲:

در تکیه قلندران چو بنگم دادند

در کاسه بجای لوت سنگم دادند

گفتم ز چه روی خواست این خواری ما

ریشم بگرفتند و به دستم دادند

محمد مطیع در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۳:

آن بیخبران که در معنی سفتند

در دهر به انواع سخن ها گفتند

آگه چو نگشتند بر اسرار جهان

اول زنخی زدند و آخر خفتند 

می ناب منظور یاد خداست و اینجا از دین فروشان انتقاد شده است

محمد مطیع در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶:

منظور خیام از واژه شراب رو خودش تو رباعی زیر گفته

می لعل مذاب است و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکیست که خون دل در او پنهان است 

منظور از شراب یاد کردن خدا و گریستن از شوق او و فراق او است 

دمبال معنی دیگه نگردید

Shahryar Aftab در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹۵:

با درود. در افغانستان، بویژه در بلخ و بغلان، هنوز مصدر " سکلیدن" و مشتقات آن کاربرد روزمره دارند. سکلیدن دیسی دیگری است از همان گسلیدن و گسیختن. از نگاه معنی نیز با آن تفاوتی ندارد  در کاربرد روزمره بلخ و بغلان. 

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

ضمنا  تلفیق آب(اشک) و خاک در چند بیت از این غزل و ارتباط آن با راه عاشقی بیان هست ها ونیستها  می تواند کنایه از گِل وجود انسان و حیات بخشی عشق باشد .

این غزل هنوز حرفها برای گفتن دارد

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳:

با یکی از فنی ترین غزل های حضرت حافظ  مواجه هستیم .در این غزل سعی شده تا شمه ای از اسرار راه عاشقی بیان شود .همانطور که در متن غزل خواهیم دید از یک طرف حافظ مایل است تا آنچه در این راه درک کرده را با ما در میان بگذارد و از طرفی این کار را مجاز نمی داند .راه سوم این است که با کمک ایهام مطلب را بیان کند.
 
روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست

مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

هیچ چشمی نیست که از نور چهره تو روشن نباشد و هیچ نگاهی نیست که  وامدار خاک درگاه تو نباشد .
یعنی همه ما قدرت دیدن و شناخت جهان را از معشوق  می گیریم .

ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری

سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست

برخی از انسانها که صاحب نظرند تو را به شیوه ای درک می کنند  و در مورد تو اظهار نظر می کنند  اما  کسی که در راه عاشقی حضور ندارد(نیست) راز گیسویت را درک نمی کند .
منظور حافظ هم فیلسوفان و هم صوفیان است که هریک به نوعی در مورد مبدا آفرینش جهان نظری دارند و مدعی شناخت جهانند

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟

خجل از کردهٔ خود پرده دری نیست که نیست

اشک من که نشانه صداقت من در عشق است با غمزه می خواهد  راز عاشقی را افشا کند اما با خون دل آلوده شده و سرخ رنگ شده و از این افشاگری شرمسار است و این عجیب نیست چون هیچ افشاگری نیست که از افشاگری خود شرمسار نباشد.

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی

سیل خیز از نظرم ره‌گذری نیست که نیست
اینجا با خود می گوید  اما من بیکار نمی نشینم و راز را افشا می کنم و با اشکم سیل بپا می کنم و همه گذرگاه ها خیس شوند  تا گردی از این مسیر نتواند بر دامن او بنشیند .


تا دم از شامِ سرِ زلفِ تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

برای اینکه مدعیان از تاریکی و سیاهی زلف تو نگویند ، سحری نیست که با باد صبا بحث نداشته باشم .
حافظ تاریکی را وصف خوبی برای زلف نمی داند .زلف یار همان راه عاشقی است که از نظر حافظ راه روشنی است . کسی که راه عاشقی را مثل شام تاریک می بیند در نقطه مقابل حافظ است.

من از این طالع شوریده بِرَنجَم ور نی

بهره‌مند از سَرِ کویت دگری نیست که نیست

من این رنج را می پذیرم که برای افشای راز راه عاشقی به رنج بیفتم اگر که همه انسانهای دیگر از کویت بهره مند شوند .
حافظ این بیان اسرار راه عاشقی را نوعی ماموریت برای خودش می داند .

از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمهٔ نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

با وچود لب شیرین تو ، ای چشمه شیرین (نوش) دیگر هیچ شکری نیست که از شرم غرق آب و عرق روی تو نباشد . 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست

چون مصلحت نیست که همه رازهای راه عاشقی برملا شود دیگر نمی گویم وگرنه در مجلس رندان عاشق خبری نبست که گفته نشده باشد.

شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

شیر با جرات  هم که باشی در راه عاشقی مثل روباه محتاط می شوی و همه راز ها را نمی گویی .وای از این راه که همه نوع خطری در آن است.

آب چشمم که بر او مِنَّت خاکِ درِ توست

زیرِ صد مِنَّتِ او خاکِ دری نیست که نیست

این اشک چشم من که می ریزد و راز برملا می کند هم‌ وام دار خاک درگاه توست .و از اینکه راز راه عاشقی را بیان می کند صدها خاک درگاه(کوی) وام دار او هستند .یعنی به خاطر تو ای معشوق توانستم بسیاری از کوی ها را از راز عاشقی با خبر کنم.

از وجودم قَدَری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

اینکه هنوز وجود دارم (هستم) به این علت است که هنوز قدری از هویتم وجود دارد(هست) وگرنه وجودم سراپا ضعف است یعنی در برابر تو همه ضعف ها در وجود من است .
در اینجا حافظ اذعان دارد که علیرغم توانایی من در بیان راز عاشقی به بسیاری از افراد و سرزمین ها در برابر تو خاضع و ضعیف هستم.

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

بالاخره به خاطر جور نشدن وصال با معشوق حافظ همیشه ناخشنود است .و در وجود تو ای معشوق غیر از اینکه به وصال علاقه نداری هیچ هنری نیست که در تو نباشد

کوروش در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

زانک طفل خرد را مادر نهار

دست و پا باشد نهاده بر کنار

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

زیرکی دان دام برد و طمع و گاز

تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

علم تیراندازیش آمد حجیب

وان مراد او را بده حاضر به جیب

 

مصرع دوم یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

این مثل اندر زمانه جانی است

جان نادانان به رنج ارزانی است

 

مصرع اول یعنی چه ؟

 

۱
۴۷
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۶۲۰