گنجور

 
حافظ

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد

ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن

دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت

آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشَش باد

شاهِ تُرکانْ سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد

شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاوشش باد

گر چه از کِبرْ سخن با منِ درویش نگفت

جان فدایِ شِکَرین‌پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه‌دارانِ خط و خالش گشت

لبم از بوسه‌رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش‌کُنِ مردم‌دارَش

خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ

حلقهٔ بندگیِ زلفِ تو در گوشش باد