گنجور

حاشیه‌ها

علی میراحمدی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۴ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۴ - نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را:

چهار بیت میرود در توصیف قلم؛آن هم در اثری داستانی !

بدون شک شاعر قصد داشته هنر شاعری خود را نیز به رخ بکشد.

توصیف در خور توجهی است اما جایش اینجا نیست.

 

علی میراحمدی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

چرا نمی‌توانیم شعر حافظ را درست شرح بدهیم:
دلیل اول:دانش ادبی و عرفانی و اجتماعی کافی نداریم.
دلیل دوم:سخن شناس نیستیم و  زیر و بم و ظاهر و باطن سخن را در نمیابیم!
دلیل سوم :تجربیاتی همسان با تجربیات شاعر نداریم.
دلیل چهارم:اسیر پیش فرضهای ذهنی خود هستیم و با چنین پیش فرضهائی شعر حافظ را تحلیل میکنیم. 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸:

 

در وقتِ تُرُشْ‌رویی، چونْ تَلخْ سُخن گوید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸
                         
تَرْسا بَچهٔ مَستم ، گر پرده بَرَانْدازَد،
بَس سَر که ز هر سویی ، بَرْ یکْدِگرَ انْدازد

از دِیر بُرون آمَد، سَرمَست و پَریشانْ مو،
یارَب که چِه آتش‌ها ، در هر جگرَ انْدازد

چُون زلفِ پریشانْ را ، زُنّار بَرَافْشاند،
صَد رهبرِ ایمان را ، در رَهْگُذَرَ انْدازد

هم غَمزهٔ غَمّازش ، بی‌تیر جگر دوزَد،
هم طُرِّهٔ طَرّارَش ، بی‌تیغ سَرَ انْدازد

در وقتِ تُرُشْ‌رویی، چونْ تَلخْ سُخن گوید
بَس شور به شیرینی ، کانْدر شِکرَ انْدازد

کو عیسیِ روحانی ، تا مُعْجِزِ خود بیند؟
کو یوسفِ کنعانی ، تا چشم بَرَانْدازد؟

گر عارضِ خوبِ او ، از پردِه بُرون آیَد
صَد، چُون پسرِ اَدْهَم، تاج و کمَرَ انْدازد

گر تائِبِ صَدساله ، بینَد شِکنِ زلفَش،
حالی، به سَرَانْدازی، دَسْتارْ دَرَانْدازد

وَر صوفیِ صافی‌دِلْ ، رویَش به خیال آرَد،
زُنّارْ کمَرْ سازَد، خِرقهْ به دَرَ انْدازد

گر تَر بکُنَد دریا ، از چشمهٔ خِضْرَش لَب،
دایم، به نثارِ او ، موجِ گُهَرَ انْدازد

وَر طَشتِ فَلَکْ روزی ، در زَر کُنَدَش پِنهان،
همچون گُهَرَش، حالی، زَر بازْ بَرَانْدازد

خورشید، که هر روزی ، بَسْ تیغ‌زنان آیَد،
از رَشکِ رُخَش، هر شب، آخرْ سِپَرَ انْدازد

چُون دوسْتیِ آن بُت ، در سینه فرود آید،
دل، دشمنِ جان گردد؛ جانْ در خطرَ انْدازد

در دیده و دل هرگز ، چه خُشک و تَرَم مانَد؟
چون هر نَفَسَمْ آتشْ ، در خُشک و تَرَ انْدازد

عَطّار اگر روزی ، نُو دولتِ عشق آیَد،
یکبارِ دگر آخر ، بر وِی نَظَرَ انْدازد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷
                         
دل به سودایِ تو ، جان در بازد
جان برایِ تو ، جهان در بازد

دل ، چو عشقِ تو درآید به میان
هرچه دارد ، به میان در بازد

ور بگوید که ، که را دارد دوست؟
سر ، به دعویِّ زبان در بازد

هر که در کویِ تو آید ، به قمار
دل برافشانَد و جان در بازد

هر که ، یک جرعه میِ عشقِ تو خورد
جان و دل ، نعره‌زنان در بازد

جملهٔ نیک و بد ، از سر بنهَد
همهٔ نام و نشان در بازد

هیچ چیزش ، به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان ، در بازد

جانِ عطّار ، در این وادیِ عشق
هر چه کُون است و مکان ، در بازد

علی میراحمدی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

 

«سالها دل طلب جام جم از ما میکرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد»

شرح شاه شجاع گرایانه بیت بالا:
شاه شجاع جام جمی مانند جام جم کیخسرو می‌خواسته تا در آن احوال مملکت خویش و ممالک مجاور را مشاهده کند و گویا یکی ازین جام جم ها در انبار دربار  موجود بوده و پادشاه از آن اطلاعی نداشته است!
روزی جناب حافظ آن جام جم را لابلای خرت و پرت های انبار همایونی یافته و چنین می‌سراید:
سالهادل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
منظور آنکه اگر ما آن غزلیات عرفانی را بنام شاه شجاع بزنیم نتیجه این ابیات هم چنین مضحکه ای خواهد بود!

علی میراحمدی در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

گویا برخی از دوستان حافظ ناپژوه ما هرجا نتوانسته اند گره از کار غزل حافظ بگشایند سند غزل را ششدانگ بنام شاه شجاع زده اند.
در نظر این« شاه شجاع گرایان» حافظ شاعری درباری است که بساط قلم و دوات شعر و شاعری اش را پای تخت پسر شجاع گسترده بوده  و هر اطوار همایونی که از جانب و جناب شاهنشاه سر میزده حافظ چرخشی به قلم می‌داده  و شعری می‌سروده است!

فرهود در ‫۱۶ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

یعنی چهره ما را از گل سرخ، سرخ‌تر بگردان.

باب 🪰 در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۲ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:

سپاس از وقت و روشنگریِ دقیق‌تان - دقیقاً همان نسبتِ «سایهٔ زلف/رویِ فَرُّخ» مدّنظر بود. ممنون که چنین زیبا از رازهای حافظ گره‌گشایی می‌کنید.


کس چو حافظ نگشاد از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند


ارادتمند🌿

کوروش در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره:

آنکه انکار حقایق می‌کند

جملگی او بر خیالی می‌تند

 

او نمی‌گوید که حسبان خیال

هم خیالی باشدت چشمی به مال

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره:

این تسفسط نیست تقلیب خداست

می‌نماید که حقیقت‌ها کجاست

 

یعنی چه ؟

 

 

کوروش در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۰۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره:

ور سبب گیری نگیری هم دلیر

که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

 

یعنی چه ؟

 

برگ بی برگی در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۴ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:

درود، و بدونِ تردید که حافظ با ابداعِ واژگانِ استعاری به یک معنا قناعت نمی کند و بنظرِ بندهٔ کمترین نیز  هندویِ زلف به قولِ جنابعالی صورتِ تنزل یافتهٔ  مایا یا کارما ست در بدنِ خاکی یا همان جلوهٔ خداوندی در جهانِ ماده که حافظ آن را " رویِ فرخ" نامیده است. در هر حال بنظر می رسد از نگاهِ بزرگان انسان به کُنه و ذاتِ فرّخ راه ندارد و تنها می تواند با  شرایطی و به درجاتی، از رویِ او برخوردار شود.‌شاید مثالِ غارِ افلاطون یاری رسان باشد که ساکنینش از سایهٔ زلف نصیب می‌بردند و گویا شما نیز هوشمندانه به همین نکته اشاره دارید.

این همه عکسِ مِی و نقشِ نگارین که نمود 

یک فروغِ رُخِ ساقی ست که در جام افتاد

باب 🪰 در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۳۰ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:

سپاس از یادآوری‌ بیت‌های «طایرِ فرّخ‌پی…» و «خضرِ فرّخ‌پی…»  🌿

یک پرسش دربارهٔ بیتِ اصلی:
«بجز هندویِ زلفش، هیچ‌کس نیست/ که برخوردار شد از رویِ فرّخ»
آیا «هندویِ زلف» صرفاً کنایه از جاذبه‌های مادی/سایهٔ رخ است، یا می‌شود آن را لایه‌ٔ عمیق‌تری هم دید؟ مثلاً نشانهٔ «مایا/کارما/صورتِ تنزّل‌ یافتهٔ فرّخ» در بدن خاکی؟ به تعبیر دیگر: بیشترِ ما نصیبِ سایهٔ زلف را می‌بریم نه «روی»، و حافظ دارد فاصلهٔ «زلف (استتار/فاصله)» با «روی (ظهور/لقا)» را یادآور می‌شود؟ نظر شما چیست؟

علی اصغر نظارت در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۶ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۵:

قلب مرا چنگ و زخمه بزن جانم

درد تو دارد دل، ای همه درمانم

 

عشق نمی‌میرد، رنگ نمی‌بازد

بین هزاران بت، بر صنمش نازد

 

علی اصغر نظارت

Ario در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲۶ - تضمین غزل خواجه حافظ علیه‌الرحمه:

در برخی نسخه ها این غزل به حافظ نسبت داده شده است. 

 

این چه شور است که در دور قمر می بینم

همه آفاق پُر از فتنه و شر می بینم

هر کسی روزبهی می طلبد از ایام

علت آنست که هر روز بَتر می بینم

 ...ابلهان را همه شربت زگلاب و قند است

قوت ِ دانا همه از خون جگر می بینم

 اسب تازی شده مجروح به زیر ِ پالان

طوق ِ زرین همه در گردن ِ خَر میبینم

 دختران را همه جنگ است و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه ِ پدر می بینم

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم

پندحافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از دُر و گهر می بینم

ب دلارام در ‫۱۷ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳:

چرا از چرت وپرت های هوش مصنوعی استفاده می کنید، در حالی که قبلاً چنین رویه ای نداشتید، بسیار جای تأسف است، توهین بزرگی به استادان ادبیات فارسی است، تعطیل کنید سنگین ترید

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱۷ روز قبل، دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

نکته‌ی جذاب در این غزل زیبا، کاربرد کلمه‌ی "هلال" در دوبیت نخست است. این کلمه در بیت اول بار زیباشناسی دارد؛ و در بیت دوم بار منفی؛ یعنی نماد فرسودگی و اضمحلال؛ در حالی‌که در بیت اول نماد جوانی و زیبایی‌ست. و این چیزی نیست جز توانایی خواجه در کاربرد کلمه در معنای دلخواه

نکته‌ی بعد این‌که: خواجه در بیت چهارم میان بود و نبود جهانی از ماهیت وجودی انسان ترسیم کرده که با هر دیدگاهی متناسب است؛ چه دینی و یا غیر دینی 

آیه چهاردهم سوره‌ی الرّحمن این است:

خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کَالْفَخَّارِ

انسان را از گلی خشکیده مانند سفال آفرید.

این آیه دستمایه‌ی دیدگاه هنری خواجه حافظ شده و غزل معروف دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند را سروده است.

این بیت غزل۲۳۸ نیز پیرو همان دیدگاه است.

علی احمدی در ‫۱۷ روز قبل، دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

در این غزل زیبا اوج مبالغه به کار برده شده تا مثل همیشه دلبری قدرتمند توصیف شود . تصور چنین دلبری هم در معشوق زمینی و هم در معشوق متعالی امکان پذیر است . جدا از این موضوع باید توجه داشت که توجه حافظ به جنبه بصری معشوق ( مثل زیبایی ، جلوه گری و نظایر آن ) و جنبه رفتاری معشوق (مثل ملاحت یا قدرت و نظایر آن ) شاید به دلیل جذب مخاطبانش از هر دو جنسیت باشد و این یکی از شگرد های حافظ برای جذب خوانندگان غزل هایش است بگذریم.

تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج

سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج

تو ای معشوق که مثل تاجی بر سر همه خوبان کشور جای داری ، شایسته آن هستی که همه دلبران دیگر به تو نیازمند باشند و در برابرت فروتنی کنند . باج دادن یعنی دادن امتیاز و این فقط امتیاز مالی نیست بلکه نشانه بها دادن و معتبر دانستن شخص است که خود حکایت از نیاز به آن شخص دارد

دو چشمِ شوخِ تو برهم زده خَطا و حَبَش

به چینِ زلفِ تو ماچین و هند داده خراج

خطا در این بیت همان ختا است که نام سرزمینی در ترکستان است چون درشعر کنار حبش یا سرزمین حبشه قرارگرفته . می گوید چشمان اغواگر تو سرزمین های ختا و حبش ( سرزمین های نزدیکتر ) را به هم ریخته و از طرفی اقصی نقاط عالم مثل چین و هند هم به چین زلف تو خراج ( مالیات ) می دهند .یعنی چین زلف تو تا دوردست هم رفته و همه سرزمین ها را فتح نموده و جذب و نیازمند خود کرده است .

در دوبیت فوق هم به نفوذ و تسلط معشوق بر اشخاص ممتاز یعنی دلبران اشاره دارد و هم تسلط و نفوذ بر سرزمین های معروف دور و نزدیک را بیان می کند.

بیاضِ رویِ تو روشن چو عارِضِ رُخِ روز

سوادِ زلفِ سیاهِ تو هست ظلمت داج

حافظ تضاد در جلوه معشوق را بیان می کند . سفیدی روی تو مثل جلوه چهره روزِ روشن است و سیاهی زلف سیاهت مثل تاریکی شب است . شاید اشاره به جلوه آشکار و نهان معشوق دارد . وقتی رخ می نماید عاشق راهش را می یابد و وقتی می رود عاشق در بند زلفش گرفتار می ماند و راه را نمی یابد .او اگرچه عیان است ولی اغیار او را درک نمی کنند و اگرچه نهان است اما برای عاشقان مست قابل درک است .( هو الظاهر و الباطن)

دهانِ شهدِ تو داده رواج آب خِضِر

لبِ چو قندِ تو بُرد از نباتِ مصر رواج

آب خِضِر که به ضرورت شعر چنین خوانده می شود آبی است که مایه جاودانگی است و بنا بر اقوال حضرت خضر از آن نوشیده است .نبات مصر نیز ظاهرا در آن دوره رواج داشته و معروف بوده است  و اطلاق کلمه رواج هم برای همین است .اما می گوید : دهان شیرین تو ای معشوق مثل آب خضر معروف است و لب شیرین تو هم معروف تر از نبات مصر است. دهانت  شیرینی مدام طول عمر است   و لب شیرین تو که از نبات مصر شیرین تر است  محتوای زندگی را شیرین می نماید و تلفیق این قند و آب شربتی است شیرین برای کل زندگی.

از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت

که از تو دردِ دل ای جان، نمی‌رسد به عِلاج

عشق یعنی مبتلا شدن به معشوق این ابتلا با بیماری توصیف شده است که شفا ندارد . دل مبتلا به درد عاشقی شده و چاره ای برایش نیست. شاید فقط  وصال معشوق چاره آن باشد که آن هم دشوار و بعید است.

چرا همی‌شکنی جانِ من ز سنگدلی؟

دلِ ضعیف که باشد، به نازکی چو زُجاج

ای جان من چرا دل ضعیف مرا که مثل شیشه نازک است با سنگدلی و بی رحمی می شکنی . گویا شکایت می کند که چرا باید این دل توسط معشوق (علیرغم همه زیبایی هایش )  شکسته شود.

لبِ تو خضر و دهانِ تو آبِ حیوان است

قدِ تو سرو و میان موی و بَر، به هیئت عاج

اما در اینجا به پاسخ می رسد و می گوید لب تو مثل حضرت خضر است که آب حیات می بخشد( حیوان یعنی حیات) دهان تو نیز مثل آب حیات است.( پس تو در هر لحظه به من زندگی می بخشی و باعث رشد و شکوفایی من خواهی شد ).خودت هم سروی بلند قد هستی و کمرت باریک و و چون عاج سپید اندام هستی یعنی تناسبی موزون داری .( پس هدف من نیز مثل تو شدن است .)

فِتاد در دلِ حافظ هوایِ چون تو شَهی

کمینه ذرهٔ خاکِ درِ تو بودی کاج

و اینگونه است که دلم هوای شاهی مثل تو را دارد چراکه کمترین ذره خاک درکنار تو مانند کاجی برافراشته ارزشمند است .آری عشق آن است که به رشد بینجامد و اگر در این راه ، دل عاشق گاهی می شکند از سنگدلی معشوق نیست بلکه باید بشکند  و از نو ساخته شود و چون کاجی رشد نماید و به کمال برسد.

نیما در ‫۱۷ روز قبل، دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱۷ - صفت جمعیت اوقات درویشان راضی:

رحمت خداوند بر حضرت سعدی.

۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۵۶۳۳