ایلیا عبدی در ۱۵ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۸ در پاسخ به فاطیما دربارهٔ جامی » هفت اورنگ » سبحةالابرار » بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد:
در واقع ثروت یک معنای استعاری داره و منظور دقیق از آن سعادت و خوشبختی هست،که برای هر کسی در چیز خاصی نهفته است.
داود پور سلطان آبادی در ۱۵ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۱ در پاسخ به یوسف محمدی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴:
معشوق های شاعران ،مذکر بودند
باب 🪰 در ۱۶ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۳ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:
سپاس از دقّت و دریافت روشنگر همیشگیتون. تنها کسی بودید که بهدرستی معنای فرّخ رو از نگاه حافظ دریافتید و اون رو، برخلاف خیلیها، به یک شخص خاص محدود نکردید:
«فرّخی که امتداد و اصل خداوند در وجود انسانهاست…»
کمتر کسی توجه میکند که حضرت حافظ، شاگرد مکتب فردوسیست، همان فردوسیای که فرموده بود:
فریدون فرّخ، فرشته نبود
ز مُشک و ز عنبر، سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی
و نیز:
نیابد همی زین جهان بهرهای
به دیدارِ فرّخ، پریچهرهای
که همسو با همین غزل حافظ و تفسیر زیبای شماست.
دیدن نام «برگ بیبرگی» و خواندن دیدگاههای شما در کنار شعرهای حافظ، بسیار امیدبخش و روشنیآفرین است.
زنده باشید! 🌿
دکتر حافظ رهنورد در ۱۶ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵:
برای بازی چوگان اسب و گوی لازم است.
خواجه در یک بیت چشمانش را مرکب معشوق میکند(ابلق چشم) و در بیتی دیگر سر خود را گوی چوگان وی
شوربختانه دو بیت بسیار زیبا و حافظانهی دیگر این غزل که در برخی نمونههای معتبر دیوان حافظ از قرونمختلف بوده، در این نمونه از غنی وجود ندارد.
در انتظار خدنگش همی پرد دل صید
خیال آنکه به رسم شکار باز آید
سرشکمن نزند موج بر کنار جو بحر
اگر میان ویام در کنار باز آید
علی احمدی در ۱۶ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳:
چه لطف بود که ناگاه رَشحِهٔ قَلَمَت
حقوقِ خدمتِ ما عرضه کرد بر کرمت
عجب لطفی بود این کار که ناگهان تراوش قلم تو تلاشهای مرا در راه عاشقی ،به کرمت نشان داد .یعنی به یاد من و خدماتم افتادی و به من نامه نوشتی.
به نوکِ خامه رقم کردهای سلام ، مرا
که کارخانهٔ دوران مباد بی رَقَمَتبا نوک قلم سلامی برایم مرقوم کردی و کاش این کارخانه دنیا بدون چنین نوشته ای یعنی بدون سلام نباشد.در خوانش این بیت سلام مرا نباید به صورت ترکیب اضافی خوانده شود .اینجا عاشق از اینکه معشوق در نامه اش سلام نوشته به ذوق افتاده .سلام نشانه صلح و دوستی است و عاشق از اینکه معشوق بعد از مدتها از در صلح درآمده شادان است .آرزوی آن دارد که در دنیا هم سلام حاکم شود . آری سلام گفتاری از جانب خداوند مهربان است ."سلام قولا من رب رحیم"
نگویم از منِ بیدل به سهو کردی یاد
که در حسابِ خرد نیست سهو بر قَلَمَتنمی خواهم بگوییم که به طور اتفاقی یادم کردی به طور منطقی تو از روی اتفاق دست به قلم نمی شوی
مرا ذلیل مگردان به شکرِ این نعمت
که داشت دولتِ سرمد عزیز و محترمتعاشق در اینجا نگران است که دوباره معشوق او را فراموش کند و از پس این لطف دوباره دچار دوری و خواری شود .می گوید نگذار من با شکر این لطف تو که نعمتی برای من است دوباره خوار و ذلیل شوم چون خوشبختی تو از ازل تا ابد هست و دائمی و پایدار است و همین تو را عزیز و محترم نگه داشته است پس تو هم در مورد من لطفی پایدار داشته باش.
چه زیباست که حافظ در این دنیای نامطمئن و ناپایدار به دنبال یک چیز پایدار می گردد و آن لطف معشوق است .
بیا که با سرِ زلفت قرار خواهم کرد
که گر سَرَم برود برندارم از قدمت
من در راه عاشقی پایدار هستم تو هم بیا تا با سر زلف تو که نشانه راه عاشقی و پیوند ماست پیمان ببندم چرا که حتی اگر سرم در این راه از دست برود آن سر را از قدمگاه تو بر نمی دارم .
ز حالِ ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاکِ کشتگانِ غمت
گوبا این طور است که وقتی از حال دل ما آگاه می شوی که از خاک ما کشتگان راه عشق لاله بدمد یعنی خیلی می گذرد تا از احوال ما آگاه شوی امیدوارم بعد از این نامه زودتر از حال ما عاشقان آگاه گردی .حافظ تصور می کند که معشوق از وی بی خبر است در حالیکه از نامه و اطلاع معشوق متعجب است(مرحله حیرت عاشقی)
روانِ تشنهٔ ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زُلالِ خِضِر ز جامِ جَمَت
وقتی از جام جهان بین تو آب حیات جاودان (آب چشمه ای که خضر نوشیده است.و آگاهی و معرفت می بخشند، تو هم با جرعه ای از آن آب ، روان تشنه ما را سیراب کن .انتظار حافظ از معشوق معرفت بیشتر و حیات جاودان است . چرا که معشوق خود جاودان است و کشش و جلوه او همیشه وجود دارد پس با درک حضور او و نوشیدن از آب زلال جامش جاودان خواهد شد.
همیشه وقتِ تو ای عیسیِ صبا خوش باد
که جانِ حافظِ دلخسته زنده شد به دَمَت
ای باد صبا که مانند عیسی مسیح دل خسته مرا با نامه معشوق زنده می کنی اوقاتت خوش باد .
سام در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱:
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را به دل غلط است
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان نه دین ما را
احمد خرمآبادیزاد در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:
بیت نخست در دو مجموعه زیر (به جای «نقش تو خیال برنتابد/حسن تو زوال برنتابد») به شکل «حسن تو خیال برنتابد/عشق تو زوال برنتابد» ثبت شده است:
1-نسخه عبدالرسولی؛
2-چهار نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 91038، شماره ثبت 61914، شماره ثبت 64528 و شماره دفتر 11948 (در زیرنویس صفحه 603 نسخه سجادی به وجود این شکل در دو نسخه اشاره شده است).
*از نظر آماری، شکل «حُسن تو خیال برنتابد/عشق تو زوال برنتابد» در نسخههای خطی برتری دارد.
پرنیان در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۵ در پاسخ به سعید مزروعیان دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
به عقیده بنده جادوی حافظ به هیچ وجه قابل قیاس با غزل ناصر بخارایی نیست. هر چند تشابه قافیه دارند.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳
چون ، پرده ز رویِ ماه برگیرد
از فرقِ فلک ، کلاه برگیردبی رویِ چو ماهِ او ، دمِ سردَم
از رویِ سپهر ، ماه برگیردصاحبنظری ، اگر دمَم بیند
هر دم که زنم ، به آه برگیرددر راه فتادهام ، به بویِ آنک
چون سایه ، مرا ز راه برگیرداو خود چو مرا ، تباه بیند حال
سایه ، ز منِ تباه برگیردخطّش ، چو به خونِ من سجِل بندد
دو جادو را ، گواه برگیردکه حکم کند ، بدین گواه و خط؟
جز آنکه ، دل از اله برگیردهرگاه که زلفِ او نهد ، جرمَم
صد توبه ، به یک گناه برگیردلیکن لبِ عذرخواه ، پیش آرد
وز هم ، لبِ عذرخواه برگیردجادو بچه ای ، دُو چشمَش ، آن خواهد
تا رسمِ گدا و شاه برگیردصد بالغ را ببین ، که چون از راه
جادو بچه ای سیاه برگیردعقل آید و عالَمی حشَر سازد
وز صبر ، بسی سپاه برگیردبا قلبِ شکسته ، پیشِ صف آید
تا پرده ، ز پیشگاه برگیردچشمَش به صفِ مژه ، به یک مویَش
با خیل و سپه ، ز راه برگیردگفتم : اگرَم دهد پناهِ خود
کنجی ، دلم از پناه برگیرداز نقدِ جهان ، فرید را قلبی است
این قلب ، که گاه گاه برگیرد
استاد سیاست در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۷ در پاسخ به حمید دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۴:
تاوان بر بیطار نیست؛ نه بر اونی که برای مداوا سراغش رفته! اینکه میگه این آدم خره؛ از جهت طنز و کنایهاس و نه واقعیت؛ یعنی بعد از هفتصد سال شما زحمت کشیدی و در این حکایت درخشان ضدونقیض کشف کردی!!! خسته نباشی!
علی میراحمدی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:
غزلی است که گویا در وصف یکی از مجالس شاهی یا درباری سروده شده و حافظ هم به عنوان شاعری بزرگ و بلند مرتبه همواره یکی از دعوت شدگان به این نوع مجالس بوده است
اما این که برخی دوستان گفته اند درین غزل یک بیت عرفانی هم وجود ندارد باید بگوییم درک شما هم از عرفان ناقص است و هم از شعر حافظ!
میتوان صفت این مجلس را به مهمانی بزرگی که خداوند برای انسانها ترتیب داده و آنها را به این جشن شادی و جمال پرستی دعوت کرده است نسبت داد.
مهمانی بزرگ و بی پایانی که صاحبخانه اش کسی نیست جز:
شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام
و این جشن باشکوه در جهانی پر از زیبایی و شگفتی برگزار شده:
بَزمگاهی دلنِشین چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام
و در این جشنواره شگفت انگیز با شراب زیبایی و عشق از میهمانان پذیرایی میشود:
بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام
دریغا که عده ای خود را از شرکت درین مهمانی پر از عشق و مستی محروم کرده و در خانه پندار خویش مانده و زندگانی را بر خود حرام میکنند:
هر که این عِشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
سخن حافظ چنین سخنی است دوستان من.
باید بتوان پرده از آن برداشت و معانی پنهان و اشارات نهان آن را دریافت.
سخن حافظ یک روی در ظاهر و محسوسات دارد و چندین روی در معانی و معارف.
یوسف شیردلپور در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ در پاسخ به بابک بامداد مهر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
درود برشما بابک عزیز واقعاً که این اثر فاخر نیز مانند دیگر اجراهای استاد شجریان زیبا دلنشین و شنیدنیست وحتی قابل لمس روح حضرت حافظ و استادان پرویز یاحقی و پایور استاد شجریان شاد 💐💕
علی میراحمدی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:
«مَکُش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیّاد
شرم از آن چشمِ سیه دار و مَبَندَش به کمند»
صیاد زیبایی را درک نمیکند و به دنبال سود و منافع خویش است و این هم مصیبتی است که آدمی به زیبایی بی اعتنا باشد!
علی میراحمدی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷:
«پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن»
آنقدر دیوان حافظ را خوانده ام که نیمی از آن را از بر هستم!
خاصیت متنی که فصاحت و بلاغت و موسیقی خوش دارد این است که به راحتی در ذهن و ضمیر آدمی مینشیند و باقی میماند.
هاله نوحی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵:
برخلاف تصور عموم دوستان تفسیرگو، در ابیات اول و دوم، طرار و رند هردو یک مفهوم و یک نوع از افراد خاص را نشانه رفته، خواص و بلکه اخص الخواص که در لسان عرفا از آن شیران بیشه عرفان الهی به "ابدال" یاد میشود.
کیوان پارسائی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:
معنی: بیم جان در او درج است با: بیم جان در او درجَست فرق می کند
در او درج است یعنی در او نهفته است
در او درجَست یعنی در او قرار گرفت (از مرجع جهیدن)
اولی بدین معنی است که از اول در آن بود و دومی یعنی بعد از پدید آمدن در آن واقع گردید. (مثل جَستن شناگر در آب)
هر دو مورد درست می تواند باشد و لطمه ای به معنی نمی زند ولی در اکثر نسخه ها درجَست نوشته شده و شاید معقول تر باشد.
در نسخه مرجعی که گنجور از آن استفاده می کند هم درجَست نوشته شده و من تذکر دادم که طبق نسخه مرجع خود آن را اصلاح نمایند که البته قبول نکردند. (معمولاً روال کار گنجور این طور است که اگر پیشنهاد اصلاح می دهیم باید مطابق نسخه مرجع گنجور باشد وگرنه قبول نمی کنند، ولی این بار با اینکه مطابق آن نسخه بود باز هم قبول نکردند!)
Bijan G بیژن در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۲ در پاسخ به هیچ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:
سلام دوست عزیز،
نکته شما درست است که عقل بزرگترین نعمت ماست، اما اجازه بدهید یک نکته اضافه کنم:
حیوانات هم هوش و ذکاوت دارند - پرندگان لانه میسازند، زنبورها کندو میسازند، روباهها حیله میکنند، دلفینها با هم ارتباط پیچیده برقرار میکنند. حتی بعضی حیوانات در حل مسائل خیلی باهوشتر از ما هستند.
اما انسان چیزی دارد که حیوان ندارد: شهود، عشق، و توانایی درک معنا. ما نه فقط فکر میکنیم، بلکه معنی میسازیم، شعر میخوانیم، عاشق میشویم، به خدا میرسیم.
همان بیت سعدی که شما فرمودید - "رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند" - این با عقل محض شدنی نیست! این با چیزی فراتر از عقل است که مولانا آن را عشق و شهود مینامد.
عقل ما را تا در میرساند، اما عبور از در کار دل است.
Bijan G بیژن در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۸ در پاسخ به همایون دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:
همایون - ما امروز با همه این علم و دانش و تکنولوژی، بیشتر از هر زمانی احساس کوچکی میکنیم. انگار هر چه بیشتر میدانیم، بیشتر میفهمیم که چقدر نمیدانیم! و مولانا قرنها پیش این را فهمیده بود. وقتی میگوید "غره مشو با عقل خود"، چون ما فکر میکنیم با عقلمان همه چیز را حل میکنیم، ولی باز هم گیج و سردرگم و ناآرامیم. شما نوشتید کاش ابزاری غیر از عقل هم داشتیم - مولانا همین را میگوید. گاهی باید عقل را کنار بگذاریم و با دل ببینیم، با جان حس کنیم.
علی میراحمدی در ۱۶ روز قبل، پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷:
«گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود»
اعمال مردمان را با دین میسنجند نه دین را با اعمال مردمان.
ahmad aramnejad در ۱۵ روز قبل، جمعه ۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۴ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۲: