گنجور

 
صابر همدانی

یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغان‌ها

ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستان‌ها

حسنی که بود در عشق، بی‌طعنه و بهتان نیست

خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتان‌ها

ما وصف دهان یار ز اغیار نهان گوییم

کآب حیوان را نیست قدری برِ حیوان‌ها

از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند

بر باد فنا دادند ایمان مسلمان‌ها

گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست

حسن گل و قبح خار، باقی است به دستان‌ها

دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر

کت نیم شبی خیزد درد از بن دندان‌ها

تا در دل شب آیا بیدار که را بینند؟

اجرام سماواتی زآنند نگهبان‌ها

خواهی که دری کوبی، باری در نیکان کوب

تا باز کنندت در، بی‌منّتِ دربان‌ها

پیمان‌شکنان زاول پیمانه‌شکن بودند

پیمانه چو بشکستند، شد نوبتِ پیمان‌ها

گر هر که نمک می‌خورد، می‌داشت نمک منظور

با سنگ نمی‌گردید طی عمر نمکدان‌ها

تغییر زبان و خط جز سیر جهالت نیست

کو گوش که ننیوشد افسانهٔ نادان‌ها

این طرفه غزل (صابر) بشکست غزل‌ها را

گویی نه برابر کن با دفتر و دیوان‌ها