کوروش در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته:
طنطنهٔ ادراک بینایی نداشت
دمدمهٔ روبه برو سکته گماشت
مصرع اول یعنی چه
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲:
کلام ناب سعدی یک کلام است
دل ما طاقت دوری ندارد
صبا مرادی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:
با سلام و تشکر از زحمات بی دریغ شما در حفظ و نشر شعرهای زیبای پارسی
این ترجیع بند زیبا یک خوانش بسیار زیبا و صحیح نیز با صدای آقای مصطفی ملکیان دارد که در صورت تمایل شما من میتوانم آن را اینجا آپلود کنم
پاینده باشید
رضا از کرمان در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵:
سلام
در مصرع دوم یاز به چه معناست بنظرم بهترین معنی محدوده دسترسی وبرخورداری است.
شاد باشید
مجید کاظم زاده در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۵:
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
بجز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم
.
.
.
چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم
که امروز همه روز خمیریم و خماریم
رضا از کرمان در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۵۷ در پاسخ به محمد مهدی حامدی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۵:
درود خدا بر شما
تفسیر ساده شما بسیار زیبا وگویای مطلب بود ممنونم
محمد سلماسی زاده در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۷:
در بیت :
هر که به جز عاشقست در ترشی لایقست
لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر
کبر گیاهی است که مردم در ترشی بپرورند و بخورند ( نقل از دهخدا )
برگ بی برگی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
"می دَمد صبح" ضمنِ اینکه معنایِ طلوعِ خورشید و برآمدنِ صبح را می رساند اشاره دارد به دَم و نسیمِ صبحگاهی یا بعبارتی نفخهٔ ایزدی که حافظ آنرا مستمر و پیوسته می داند، یعنی لحظه ای از دمیدن باز نمی ماند. کِلَّه بستنِ ابر در اینجا نقشی منفی ست که ابر بر رویِ ابر قرار می گیرد و با خیمه زدنِ تدریجی بر بالای سرِ انسان او را از تابشِ نور، گرما و انرژیِ خورشید محروم می کند، الصَبوح یعنی شرابِ صبحگاهی و حافظ با تکرارِ دوباره اش بر اهمیتِ شرابی که باید در صبحگاهِ زندگی یا اوانِ دورهٔ جوانی نوشید تأکید می کند و تنها راهِ برطرف شدنِ ابرهایِ تاریکِ ذهن را صبوحی می داند، پس حافظ که فعلِ گذشتهٔ "بست" را بکار می برد خطاب به اصحاب و یاران یا همهٔ انسانها که در اوانِ کودکی آسمانِ درونشان صاف و بدونِ ابر است یادآوری می کند که این ابرِ ذهن پیش از این نبوده و اکنون بنا بر ضرورتِ بقا و هم زیستیِ انسان( که ذاتش از عالمِ جان و معناست) با این جهانِ ماده تشکیل شده است که موقتی می باشد و با نوشیدنِ مِیِ آگاهی و خردِ صبحگاهی و در اوانِ نوجوانی می تواند برطرف شود و بارِ دیگر خورشیدِ آسمانِ صاف و بدونِ ابرِ درون طلوع کرده و صبحِ دولتِ همهٔ یاران بدمد.
میچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب
از دیرباز لاله نمادِ عشق بوده است در اینجا نیز حافظ به همان ژاله یا شبنمی اشاره می کند که پیوسته بر رُخِ لاله می چکد تا طراوتِ جاودانهی عشق را به اصحاب یادآوری کند، و با تکرارِ واژهٔ "المُدام" تأکید می کند که همهٔ احباب و عاشقان باید تا برطرف شدنِ کاملِ سحاب بصورتِ مُدام و بدونِ وقفه به کارِ باده نوشی بپردازند. در حقیقت شبنمی که پیوسته بر رُخِ لاله می نشیند تصویری ست که بدونِ گفتار و سخن ضرورتِ عاشقی و باده نوشیِ احباب را بیان می کند.
می وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب
چمن کنایه از این جهان است و حافظ به سرچشمهی شراب (نفخهٔ ایزدی) میپردازد که همچون نسیمی پیوسته از بهشت(عالمِ جان) بر این جهان می وزد و چنانچه انسان لاله و شبنمی که بر رُخش می نشیند را درنظر داشته باشد صدایِ جزء جزءِ آثارِ حیات در این چمن را می شنود که با ندایِ بیدار باشِ "هان" او را به نوشیدنِ دَم به دَمِ مِیِ ناب دعوت می کنند. یعنی انسان به ذات و از طریقِ جلوه هایِ چمن و نسیمِ بیداری و صبحی که بر او می وزد می تواند به ضرورتِ عاشقی و باده نوشی در این جهان پِی ببرد.
تخت زمرد زده است گُل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب
تختِ زمرد همان تختِ پادشاهی ست که آنرا با الماس و زمرد و دیگر جواهراتِ سلطنتی تزئین می کردند، گُل استعاره از هُشیاری و عصارهی آفرینش یعنی انسان است و حافظ دلیلِ دیگری برای نوشیدنِ مِی آورده و ادامه می دهد ببینید که گُل یا انسان چگونه تختِ پادشاهیِ خود را در چمنِ این جهان گسترده و با برتری و احاطه بر همهٔ باشندگان پادشاهِ این جهان شده است، پس عقل که این برتری را برای او رقم زده است نیز ندای باده نوشی سر می دهد که راح یا شرابِ همچون لعل را دریاب که آتشین است، یعنی شرابی که سرانجامش شعله ور شدنِ آتشِ عشق و رسیدن به لعلِ لبِ معشوق خواهد بود.
درِ میخانه بسته اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِحُّ الابواب
افتتح یعنی بگشا و مفتح الابواب خداوند است که گشایندهٔ هر دری ست، پس حافظ استمداد از خداوند را از ضروریاتِ باز کردنِ درِ میخانهٔ عشق می داند که بواسطۀ ابرهای متراکم و تیره بسته شدند، دگر می تواند اشاره به وقتی باشد که به دلیلِ رفتن به ذهن و نافرمانیِ آدم در بهشت سحاب کِلِّه بست و موجبِ بسته شدنِ درِ میخانه و در نتیجه هبوطِ او به این جهان شد.
لب و دندانت را حقوقِ نمک
هست بر جان و سینه هایِ کباب
خداوند یا زندگی لب را به انسان عطا کرد تا شراب بنوشد و دندان داد تا کباب بخورد، پس حافظ که نوشیدنِ شرابِ عشق که مربوط به جان است را در کنارِ لذاتِ این جهانی مطلوب و شایسته می داند گوشه گیری از خلق و نشستن در کُنجِ دیر و صومعه یا خانقاه و پرداختنِ صِرف به امورِ مربوط به جان را بدونِ برخورداری از موهبت هایِ این جهانی جایز نمی داند و در اینجا نیز ادایِ حقِ نمک را وظیفه ای می داند که انسان باید ادا کند و این حق ادا نمی شود مگر اینکه عاشقی که سینه اش از آتشِ عشق کباب شده شراب را به همراهِ کباب بنوشد که غیر از این کفران نعمت محسوب می شود. در غزلی دیگر می فرماید:
ز میوهٔ های بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیبِ زنخدانِ شاهدی نگزید
یا مولانا که می فرماید؛
سایه و نور بایدت هر دو به هم زمن شنو
سر بنه و دراز شو پیشِ درختِ اِتقو
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
موسم یعنی فصل و هنگام، پس حافظ در چنین هنگامه ای که از هر طرف ندایِ دعوت به باده نوشی را آن هم با هشدار می شنود در عجب است در این موسم که فصلِ نوشیدنِ دم به دَمِ شراب است درِ میکده را آن هم به شتاب می بندند و خود را از آن مِیِ ناب محروم می کنند، حافظ بار دیگر میکده را بصورتِ فرد آورده است، یعنی در جهان یک میکده بیش نیست که انسان ها بدلیلِ ترس از عاشقی و مستی درِ آن را به رویِ خود بسته اند که از نظرِ حافظ جایِ تعجب است.
بر رُخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
پری موجودی افسانهای ست که در مقابلِ دیو آمده است و در اینجا ساقیِ پری پیکر استعاره از انسانی می باشد که از دیوِ درون رها، دلش به عشق زنده و از جنسِ جان شده باشد، پس حافظ که با استمداد از خداوندِ مفتح الابواب درِ میکده را بر رویِ خود باز نموده است بادهٔ ناب و خالص را به عشقِ رویِ ساقی و پری پیکرانی چون فردوسی و عطار یا نظامی و سعدی و دیگر بزرگان می نوشد و همچون نسیمی که از بهشت می وزد اصحاب، احباب و مخاطبانِ غزل را نیز به اینچنین باده نوشی و مِیِ نابِ دَم به دَم دعوت می کند تا کِلّهٔ سحابِ ذهن گسسته شود و با دمیدنِ صبح و خورشیدِ آسمانِ درون به عشق زنده شوند.
محمدرضا خوشدل در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۳۰ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷:
سلام خدمت اساتید
بیت چهارم ابتدا نوشته شده:(به رطل بخت) یک خمخانه.... در حالی که همه نسخه ها آمده است:( برطلی ریخت) یک خمخانه...
وزن شکل موجود هم غلط می شود!
بهرحال اساتید این رشته صاحب نظر هستند.
سپاس
محمدرضا خوشدل در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵:
سلام با کسب اجازه از زخمت کشان گنجور و اساتید ادبیات شیرین پارسی!
بیت پنجم مصرع اول در سه تصیحی که بررسی کردم سه گونه متفاوت نوشته شده! ایتدای بیت کلمه (داور) را در بعضی نسخه ها (دارو) و در نسخه مقدمه سعید نفیسی ( دارد) نوشته شده و نظر شخصی منم با توجه به معنی و زیبایی شعر(دارد) صحیح تر خود را نشان می دهد: دارد دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس...
ارادتمند
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:
قارون که کلید زر او حمل نمی شد
چون گفته سعدی نشنیده است زیان کرد
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:
سعدی سخن ترا چه دانم
بحریست که جمله گوهر آورد
گیتی به شبش ستاره دارد
سعدی شب وروز اختر آورد
احمد خرمآبادیزاد در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر:
مصرع نخست بیت شماره 3 در <زبدةالفرهنگ> به شکل زیر ثبت شده است:
بسی نماند که پَروَج در زمین ختن
همین سند، واژه «پروج» را گیاهی افسانهای (به شکل انسان) معنی کرده است. به نظر میرسد که چنین معنایی با واژه «وقواق» در مصرع دوم سازگار باشد.
در سه نسخه مجلس به شماره دفتر 11948، 22381 و 13312 نیز به همین شکل ثبت شده است.
در نسخه دیگری از مجلس به شماره ثبت 44570 باز هم واژه «پروج» را میبینیم.
نکته درخور توجه این است که شکل دستنویس «بیروح» و «پروج» بسیار به هم نزدیک است و قطعا، ذهن چیزی را میپذیرد که برایش آشناتر باشد.
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
سعدی کلام تو دم عیسوی به عالم شد
هر که ز شعر تو زنده گشت نمیرد
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:
هر بلبلی به مکتب سعدی رود شاید
طریق نکو سخن گفتن وهنر گیرد
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:
زشعر تر سعدی عجب ز ابر خزان
که غم زدیده غم بار بر نمی گیرد
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵:
فلک به روزگار نبیند دگرچو تو سعدی
که جمله عشق وطراوات زگفته اش آید
امیر "گمنام" در ۶ ماه قبل، سهشنبه ۴ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱:
درود بر گردانندگان گرامی گنجور، لطفا مصراع نخست بیت پنجم را بر اساس نسخه های چاپی معتبری که در این صفحه از این غزل درج کرده اید به: " بدان مثل که شب آبستن است روز از تو" اصلاح بفرمایید. با تشکر
امین مروتی در ۶ ماه قبل، سهشنبه ۴ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۵:
شرح غزل شمارهٔ ۱۱۸۵ (چنان مستم)
مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
محمدامین مروتی
مولانا در این غزل از مواجید و احوال عارفانه ای سخن می گوید که در زمان سرودن، به او دست داده است و این احوال را با گویاترین و رساترین تعابیر بیان می کند:
چنان مستم، چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنبر دایره ای است که انسان را محدود می کند. مولانا حس می کند که از چنبرۀ زمان و مکان گریخته و حصار و محدودیتی ندارد و کاملاً آزاد است.
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امروز
حالی دارد که حتی به خاطر و ذهن کسی نمی رسد چه رسد به درک آن.
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
ظاهراً روی زمین است اما حس می کند در آسمان عشق پرواز می کند.
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
در احوال عاشقانه، عقل جایی ندارد. لذا مولانا گوش عقل را می گیرد و از خانۀ دل بیرون می کند.
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
مانند مجنون که دست از عقل شسته است.
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خَستم من امروز
مانند زنان مصر که مدهوش زیبایی یوسف شدند، به جای ترنج، دستانم را بریدم. یعنی حواسم پیش هیچ چیز نیست جز زیبایی مدهوش کننده معشوق.
چنانم کرد آن ابریقِ پُر می
که چندین خنب بشکستم من امروز
کوزه می را خوردم چنان مست شدم که چندین خم می را شکستم.
نمیدانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر او هستم من امروز
جایم را نمی دانم ولی هر جا که هست جای خوب و مقامی فرخنده است.
بیامد بر درم اقبال، نازان
ز مستی، در بر او بستم من امروز
بخت و شانس در حال مستی به در خانه ام آمد. اما من که در به رویش بستم.
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
ولی وقتی برگشت، پشیمان شدم و تمام روز به دنبالش دویدم.
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
وقتی احساس کردم خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است، خودپرستی را رها کردم.
مبند آن زلف، شمس الدین تبریز!
که چون ماهی در این شستم من امروز
ای شمس تبریزی! زلفت را مبند که من همچون ماهی در دام زلفت افتاده ام.
4 دی 1403
جلال ارغوانی در ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱: