گنجور

 
سعدی

توانگران که به جنب سرای درویشند

مروت است که هر وقت از او بیندیشند

تو ای توانگر حُسن، از غنای درویشان

خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند

تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

که دوستان وفادار بهتر از خویشند

غلام همت رندان و پاکبازانم

که از محبت با دوست، دشمن خویشند

هر آینه لب شیرین جواب تلخ دهد

چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند

تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی

که تیغ بر سر و سر بنده‌وار در پیشند

نه چون منند و تو؛ مسکین، حریص، کوته‌دست

که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند