گنجور

حاشیه‌ها

برمک در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ حکیم نزاری » دستورنامه » بخش ۲۰ - می، جوان‌مردِ نامرد:

اگر چه جوان‌مردیش رسم و خوست

ولی ناجوان‌مردمی هم دروست

بود راست چون گاو نُه‌دوره می

تو بر هشتمین باش قانع ز وی


گاو نه‌دوره  بیگمان ناراست است

گاوه‌نه‌دوزه همان گاو نه‌دوشه و گاوه نه‌من شیری است

ناروووون در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۹ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵:

خیلی خیلی زیبا 

مهرناز در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۸ - در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان:

خیلی زیاد بود و به نظر من یه سر و گردن از لیلی و مجنون بالاتر بود

عبدالله موسوی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم! 

این شاید انقلابی ترین بیت حافظ باشد ، آن هم از نوع مخملی اش ، و اتفاقا اینجا دقیقا داره به شکل کنونی آفرینش اعتراض می کند و دنبال جهانی تازه  و خلقتی تازه است . این نوع نگاه اعتراضی و تیکه انداختن های حافظ در بیت های دیگر هم آمده است 

مثلا پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک و خطا پوشش باد ! 

ینی خطا رفته ولی پیر ما نادیده گرفته 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:

تا روی دل افروز تو ، عطار بدیده است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:

وابروی تو ، در تیر زدن سخت کمان است

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳:

از اشعار عبدالقادر گیلانی:

ای خوش آن روزی که در دل، مهر یاری داشتم

سینه‌ای پرسوز، چشم اشکباری داشتم

یاد باد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار

در کنار، از اشکِ گلگون لاله‌زاری داشتم

کور بادا دیده بختم! خوش آن روزی که من

دیده بر راه سمند شهسواری داشتم

باز رو گردانی از من؛ چون که آیم سوی تو

آخر ای پیمان‌شکن! با تو قراری داشتم

شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی

گر هم از خوف و خطر، خاطر غباری داشتم

ناامیدم کردی از خود، ای خوش آن روزی که من

آرزوی بوس و امّید کناری داشتم

گر کسی پرسد چه می‌گویی تو محیی؟ در جواب

گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳:

جامی نیز در «نفحات‌الانس» خود می‌گوید: «از شیخ عبدالقادر پرسیدند که: سبب چه بود که لقب شما محیی‌الدّین کردند؟ فرمود که: روز جمعه‌ای از بعضی سیاحات به بغداد می‌آمدم با پای برهنه؛ به بیماری متغیّراللّون نحیف‌البدن بگذشتم. مرا گفت: السّلام علیک یا عبدالقادر! جواب گفتم. گفت: نزدیک من آی. نزدیک وی رفتم. گفت: مرا باز نشان. وی را باز نشاندم. جسد وی تازه گشت و صورت وی خوب شد و رنگ وی صافی گشت. از وی بترسیدم. گفت: مرا نشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من دین اسلام هستم. همچنان شده بودم که دیدی. مرا خدای تعالی به تو زنده گردانید. اَنتَ مُحیی‌الدّین.»

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱:

نکته اخلاقی بسیار درست و بجایی است که با رعایت آن، آرامش بیشتری خواهیم داشت.

کامران خان در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۴ در پاسخ به میهاربا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت الحمدلله کی من بد نمی‌اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله لایستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا اراد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می‌فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه‌ای هم‌چون میزانست بسیاران ازو سرخ‌رو شوند و بسیاران بی‌مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا:

درود بزرگوار ... ولی من فکر می‌کنم آدم کچل بیش از هر کسی ، نیازمند کلاه‌های متنوع می‌باشد اما شخص مو دار اصلاً نیازمند کلاه نیست مگر برای زینت یا محافظت از سرما و گرما . 

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۹۳:

فریدون تولَّلی شاعر معاصر در یکی از سروده‌های خود این شعر باباطاهر را تضمین کرده است:

جوان پاروزنان بر سینۀ موج

بلم می‌راند و جانش در بلم بود

صدا سر داده غمگین در رهِ باد

گرفتارِ دل و بیمارِ غم بود:

 

«دو زلفونت بود تارِ رَبابُم

چه می‌خواهی ازین حالِ خرابُم؟

ته که با مُو سرِ یاری نداری،

چرا هر نیمه‌شو آیی به خوابُم؟»

احمد رحمت‌بر در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۵۱:

همسان ضرب المثل فارسی: 

خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۰ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۶۱:

فریدون تولَّلی شاعر معاصر در یکی از سروده‌های خود این شعر باباطاهر را تضمین کرده است:

صدا چون بویِ گُل در جنبشِ آب

به آرامی به هر سو پخش می‌گشت

جوان می‌خواند سرشار از غمی گرم؛

پیِ دستی نوازش‌بخش می‌گشت:

 

«ته که نوشُم نِه‌ای، نیشُم چرایی؟

ته که یارُم نِه‌ای، پیشُم چرایی؟

ته که مرهم نِه‌ای زخمِ دلُم را

نمک‌پاشِ دلِ ریشُم چرایی؟»

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۶ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۸۵:

فریدون تولَّلی شاعر معاصر در یکی از سروده‌های خود این شعر باباطاهر را تضمین کرده است:

نسیمی این پیام آورد و بگذشت:

«چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی»

جوان نالید زیرِ لب به افسوس:

«که یک سر مهربونی، دردِ سر بی»

کوروش در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق:

سر آب چه بود آب ما صنع اوست

 

صنع مغزست و آب صورت چو پوست

 

چرا انگار وزن این بیت مشکل داره

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۳۱ - حکایت آدم آبی و سیاحت او در روی زمین:

در مصرع دوم بیت شماره 20، برای «واخیبتاه»، به معنی «خیبة» (نومیدی) توجه کنید.

امین مروتی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶:

 

شرح غزل شمارهٔ ۵۲۶ (ای لولیان)

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

ای لولیان! ای لولیان! یک لولی‌یی، دیوانه شد

تشتش فتاد از بام ما‌، نک سوی مجنون‌خانه شد

لولی معمولا به کولیان دوره گرد و آوازه خوان می گفتند. اما این کلمه در ادبیات عرفانی معنای مثبتی پیدا کرده است همان طور که حافظ کلمه رند را معنای نوی بخشید و ارتقا داد.

در اینجا هم مولانا لولی را به عنوان عاشقی که تشت رسوایی و جنون و عاشقی اش از بام افتاده تعریف می کند.

 

می‌گشت گِرد حوض او‌، چون تشنگان در جست و جو

چون خشک نانه ناگهان، در حوض ما ترنانه شد

مولانا می گوید او تشنه و جویای معرفت بود. در حوض معرفت افتاد و از خشکی برون شد و تر شد. نان او خشک بود و تر شد یعنی وجودش طراوت یافت و حال خوبی پیدا کرد.

 

ای مرد دانشمند تو، دو گوش از این بربند تو

مشنو تو این افسون که‌او ز افسون ما افسانه شد

اما علما این تحولات معنوی را نداشته اند و باور نمی کنند که کسی با دم گرم اهل دل، به افسانه بپیوندد. یعنی تغییرات اساسی بکند. لذا مولانا به اهل علم می گوید با شما حرف نمی زنم و مخاطبم شمایان نیستید. گوشتان را بر سخنان من ببندید.

 

زین حلقه نجهد گوش‌ها، کاو عقل برد از هوش‌ها

تا سر نهد بر آسیا، چون دانه در پیمانه شد

اما در حلقه عشق، هوش و عقل می پرد و یکپارچه گوش و شنوایی می شوی تا زمانی که دانه وجودت آرد شود و از تعین و تشخص و دُردانگی در آید.

 

بازی مبین، بازی مبین، اینجا تو جانبازی گزین

سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد

به این حلقه عشاق سرسری و با حقارت منگر. کار جدی است و موضوع جانبازی است نه بازی. بسیاری سرشان مانند شانه در جعد او سرنگون شد یعنی فدای زلف معشوق شدند و در زلفش آویختند.

 

غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد

که‌استون عالم بود او‌، نالان‌تر از حنانه شد

فریب عقلت را مخور. اساتید مورد اعتماد فراوانی عاشق او شدند و از فراقش جون ستون حنانه به ناله درآمدند.

 

من که ز جان ببریده‌ام، چون گل قبا بدریده‌ام

زان رو شدم که عقل من، با جان من بیگانه شد

خود من که از جانم گذشته ام و از فرط شوق پیراهنم را پاره کرده ام تا جایی که عقلم را رها کردم و جانم با عقلم بیگانه شد و از او دور شد.

 

این قطره‌های هوش‌ها، مغلوب بحر هوش شد

ذرات این جان‌ریزه‌ها، مستهلک جانانه شد

عقل و هوش ما قطره اند در مقابل دریای هوش الهی و باید در آن غرقه شوند.

 

خامش کنم فرمان کنم، وین شمع را پنهان کنم

شمعی که اندر نور او، خورشید و مه پروانه ش

مولانا می گوید کسی دارد به من می گوید اسرار را فاش مکن و خاموش باش. مولانا هم می گوید چشم. این نورپراکنی را ادامه نمی دهم. مگر شمع وجود من در مقابل نور تو چه جلوه ای دارد. خورشید و ماه دور نور تو می گردند و بدان منورند.

 

8 خرداد 1404

.فصیحی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۸ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:

چقدرررر  عالی 

بسیار سپاسگزارم جناب برگ بی‌برگی ⚘⚘⚘⚘⚘

فاطمه زندی در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۱:

به به 

معشوق گفت لب من مانند شکر هست 

و به اندازه گنج گوهر می ارزد

عاشق می گوید گنج گوهر ندارم 

معشوق می گوید اگر نداری،

برو بخر 

معشوق می گوید : گوهر من را مانندی دامی،کن ،اگر نداری 

برو وام بگیر ،قرض بگیر 

معشوق می گوید : عاشق بی سیم و زر اشتباهی آمده ای

قیمت روی چو زر چیست؟ بگو لعل یار قیمتش هست.اگر که به دلیل عاشقی رویَت زرد شد ، می ارزد ،به جای روی زردت لعل یار نصیبت می شود..و قیمت اشک مانند دُرَت چیست؟ نگاه یار جبرانی هست برای اشک مانند دُر

.و چه زیبا گفت ،که عشق پدر ندارد .خودش خودش را به وجود آورده و کسی او را نزاییده .در حقیقت عشق مظهر وجود حضرت حق ست  .اگر که تو اینگونه نیستی ،عقب نشینی کن .

روح مولانای جان  در اعلی علیین باد ...

 

علیرضا در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید ...... حافظ ذر این بیت اشاره می کند به حدیثی از پیامبر(ص) حسین منی و انا من حسین -  نماد اطاعت و کرنش در برابر ذات باریتعالی  نماز است وسجاده جای گزاردن نماز و زیر اندازیست که روی آن نماز می گزارند در تمامی فرق اسلامی نماز اصل و ستون دین معرفی شده حتی خوارج که نماز شب آنها ترک نمی شد اما پیامبر به صراحت می فرماید هر نمازی نماز نیست مگر نمازی که با معرفت حسینی خوانده شود و نمادی از معرفت حسینی همان تربت کربلاست که سجده بر آن به جهت نماز بسیار سفارش شده در اینجا می همان تربت کربلاست و در اصل منظور حافظ ولایی بودن شخص نمازگزارمی باشد که پیامبر در روز غدیر خم به جهت کامل شدن دین رسالت خود را تکمیل کردند رجوع شود به آیه اکمال دین . پیر مغان همان انسان کامل و انسان کامل وجود نازنین و افتخار هستی حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) میباشد البته در جای دیگر اشاره به امیرالمونین (ع) نیز هست .در جای دیگر حافظ می گوید  سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید عارف سالک پیامبر (ص) است و باده فروش امیرالمومنین (ع) . 

۱
۱۹۹
۲۰۰
۲۰۱
۲۰۲
۲۰۳
۵۶۳۰