گنجور

حاشیه‌ها

محمد رضوانی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:

<span;>واکاوی یک پدیده:  معشوقه مذکر 
<span;>به قلم....محمد رضوانی
<span;>دانش آموخته ادبیات انگلیس و‌امریکا

<span;>گزاره ای با عنوان «معشوقه مذکر» از بسیط ترین ، دیرینه ترین و مکتوم ترین حقایق تاریخ ادبیات و تاریخ اجتماعی ایران است.
<span;>بسیط بواسطه رواج گسترده بین آحاد جامعه
<span;>دیرینه بواسطه رواج از قرن۳ تا یک قرن پیش
<span;>مکتوم بواسطه ناآگاهی عمومی در  بین مردم
<span;>از این سه ویژگی این آخری تلاشی است آگاهانه از متولیان امر و‌خود مردمان ایران که بیش از پنهانکاری خود را به ندانستن میزنند.
<span;>این رفتار ایرانیان بسان کبکی میماند که بجای مواجهه  ترجیح میدهد سر را زیر برف کند  و چون خود نمی بیند فرض را بر ندیدن دیگران نیز تفسیر میکنند.
<span;> بزرگترین شاهد ماندگار این برگ از تاریخ بیش از همه در شعر فارسی رد پا گذارده که قابل حذف یا کمرنگ کردن نیست .‌ اولین گام شاید در بررسی پدیده ای بنام « معشوقه مذکر » ریشه یابی شکل گیری آنست وچون ما ایرانیان تاریخ موثق واقعی نداریم ( اگرچه تاریخ در بسیاری سرزمینها که تحریر شده انتخابی و‌گلچین است) مجبوریم با گمانه زنی ها و بررسی شواهد امر در دیگر امور ( مثل شعر،) به کشف رمز حقیقت اهتمام بورزیم . در این میان قابل پیش‌بینی است اگرقرنی بگذرد و شاهدی دیگری بر شواهد این نوشتار افزون شود.‌ این همان وجه تکوینی حقایق در مشرق زمین  است که قطره قطره در بستر گستره زمان به هم می‌پیوندند و‌معنی حقیقت میدهد.
<span;>نگارنده این سطور از مطالعه آثار شعرفارسی دریافته در قرن هفتم در جامعه ایران هم فاحشه خانه و هم امردخانه دو تفرجگاه جنسی رایج درجامعه آنروز است. فاحشه خانه‌ها و خدمات آنها بر کسی پوشیده نیست اما امردخانه شاید کمی توضیح بخواهد. دو واژه "امرد" و "کنگ" به مردانی منتسب میشد که هر دو فعل جنسی ( نقش فاعل و مفعول با پوزش واژگان بهتری نیافتم ) را بعنوان خدمات درامردخانه ها بنابر خواست متقاضی ارایه میکردند.  راقم این سطور قصد ارزش گذاری یا قضاوت ارزشی بر این مقوله ندارد  اما کمی فکر کنیم‌. هفت قرن پیش وحتی ده قرن پیش درجامعه ایران سلطان محمود معشوقه مذکر بنام ایاز دارد. ساده لوحان بلافاصله با یک موضع گیری صلب سعی بر فرار از موضوع دارند. اما کمی فکر کنیم. وقتی سلطان فاتح و ممدوح کشوری به بزرگی ایران در قرن سوم  کاملا حاکم و موجب رشد و  توسعه ایران‌ در آن زمان شده و صدها قصیده در ستایش شان والای او بر جای مانده  گویای این حقیقت است که مقوله معشوقه مذکر در جامعه آن روز کاملا عرف جاری جامعه است .  جامعه غرب در قرن بیست و یک از به رسمیت شناختن جنسیت سوم بنام lgbt امروز خود را مفتخر بر حقیقتی میشناسد که از پس ظلم های ناروا درحق دگر باشان‌جنسی آنان را مستحق آزادی انتخاب جنسیت میداند و ملل دنیا کمابیش بااین حقیقت در حال کنار آمدن هستند و این امروز شاخص رعایت و پایبندی به حقوق بشر است. اما چگونه است که چنین رفناری در قرن سوم و قرون بعد در ایران در لفافه  انکار و تکذیب و انحراف نسخه پیچی میشود؟ این جز سطحی نگری و "مرغ همسایه غاز است" چه تفسیر دیگری دارد .
<span;>سرآمد قصیده سرایان انوری ابیوردی که سرامد هزالان نیز بود در قطعه شعر تند و‌گزنده ای خطاب به یک قاضی به خوبی فضای جنس جامعه  را توصیف میکند :
<span;>قاضی  تو اگر پند برادر  بپذیری
<span;>گیری زطلب کردن این گنگ کرانه
<span;>کان کس که چوتو کودک نوخاسته باشد
<span;> تنها نبرد گندۀ با ریش به خانه
<span;>زیرا که چو در خانه  ببینند شما را     
<span;>...اینده ندانند کدامست زمیانه
<span;>               انوری دیوان اشعار
<span;>در قرون هفتم و هشتم هجری تاپایان دوره صفویان ایران دارای امردخانه ها  و فاحشه خانه‌های رسمی و نظام‌مندی است که افراد برای نیازهای جنسی مذکر و‌مونث و ایضا برای رفع نیاز فاعل و مفعول جنسی ( از سبکی واژه پوزش می‌طلبم )به آن رجوع میکنند .
<span;>اگر در دوره معاصر در مغرب زمین دو‌ مرد بالغ با انتخاب شخصی مبادرت به هم آغوشی رسمی کرده و دولت‌ها نیز مبادرت به تسهیل بستر فرهنگی و اجتماعی کرده و آن رسم را می پذیرند ( و این نوشتار به هیچ روی قصد تایید یا رد آن را ندارد) چگونه شاخص توسعه و آزادی است اما در ایران ده قرن پیش مایه خجالت و شرم ایرانیان فعلی است؟
<span;>گزاره پردافعه «معشوقه مذکر» در ایران هم در تاریخ ادبیات ایران وهم در جامعه ایرانی بعنوان رسم همخوابگی و‌لذت جویی در هزار سال عمر خود از قرن سوم تا قرن بیستم از سه آبشخور فرهنگی بصورت التقاطی شکل گرفت:
<span;>۱) سرایت معشوقه مذکر از ادبیات ترکان به ادبیات ایران
<span;>به تعبیر آقای دکتر سیروس شمیسا در شاهدبازی در تاریخ ادبیات ایران از قرن سوم به بعد با حضور پررنگ ترکان در ایران معشوقه مذکر از ادبیات ترکان پا به عرصه ادبیات ایران میگذارد .از سلسله غزنویان گرفته تا سلجوقیان و‌ صفویان و قاجاریه همگی ترکانی بودند که در ایران ماندگار شدند. در ادبیات عرب و هند معشوقه در ادبیات زن است ‌. وقتی خاقانی بزرگ در دربار پادشاه هندوستان از پادشاه برای شب درخواست معشوقه مذکر میکند وی حیرت میکند و به نوعی آزرده میشود.
<span;>۲) رواج معشوقه مذکر در جوامع مسلمان
<span;>با غلبه اعراب مسلمان بر امپراطوری ایران و‌ امپراطوری بیزانس (روم شرقی ) اعراب مهاجم به اروپا یورش میبرند و بخش زیادی از اروپا را اشغال می‌کنند. تاریخ میگوید : معشوقه مذکر به اندازه ای در بین حکام عرب و بالطبع جامعه رواج یافت که زنان برای توجه و تماس احتمالی بدن لباس مردانه می‌پوشیدند. در این مقطع از تاریخ شدت گرایش مردان به معشوقه مذکر بیش از آن بود که قابل تصور باشد. البته اگر چه فرمهای مختلف این گرایش جنسی در آینده در ایران سازماندهی شد ولی اغلب منتسب به غلامبارگانی میگشت که به هر طریق در سن پایین به خدمت مردان این جوامع در می آمدند و جامعه مسلمان ایران از آن با تعبیر بامسمایی! بنام «بچه بازی » یاد میکند.
<span;>۳) عشق افلاطونی
<span;>در ادبیات غنی یونان عشق مرد به مرد بواسطه خصایص پسندیده مردان مثل رازداری ، غمخواری ، جوانمردی، هم پیمانی  و دوستی ومروت مردان همواره مورد تحسین بوده و هرگز و هرگز به رابطه جنسی بین مردان آلوده نشده است . در کمال حیرت این جلوه مطلوب از دوستی و رفاقت بصورت بسیار برجسته و مورد تحسین شانه به شانه نسخه جنسی آن در ایران نیز رشد کرده و در ادبیات عوام امروزه «جوانمردی فردینی» برگرفته از ستاره سینمای دهه‌های قبل ایران محمد علی فردین بهترین تفسیر عشق افلاطونی است.
<span;>ایرانیان از این سه سرچشمه جاری یعنی  رواداری مذهبی ، سرایت فرهنگ ترکی و ایده آل گرایی یونانی شترگاوپلنگی ساختند و‌در هزاره بعد آن را رشد دادند.
<span;>به عبارت بهتر ترکان این معشوقه مذکر را به ادبیات ایران سرایت دادند. عربهای مسلمان معشوقه مذکر را در سطح جامعه بعنوان لذت جویی مقبول و‌مجاز ساختند و نسخه عشق افلاطونی یونانی  به مقبولیت ذهنی این انگاره کمک کرد.‌ در این مسیر آنچه رخ میدهد گاها کامجویی جنسی از پسرهای کم‌سن و‌سالی است که بیشتر مواقع نه تنها انتخاب در کار نبوده بلکه بیشتر قربانی این رسم اند. اگر بر وادی ملاک ومعیار های امروزی قضاوت کنیم چیزی فراتر از «آزار جنسی کودکان » در ساز و کار گسترده سازماندهی شده بدست نمی آید.‌ دیوان اشعار سوزنی سمرقندی مملو از اشعار جنسی است که مطلوبیت این طعمه های جنسی را تا قبل از درآوردن ریش و سبیل به طنز ، مطلوب شمرده و اینان را تا حد پرستش جنسی بالا برده و  به محض رشد موی صورت این گنگ و‌ امردها شنیع ترین دافعه و‌ناپسندی را نثارشان میکند.
<span;>بزرگی مثل ایرج میرزا که در اوان دوره قاجار با فرنگ و‌ خصائل آنها آشنا شده است با وجود توصیف سکسی از جنبه‌ بهره جویی جنسی ، آشکارا این رسم  را نکوهیده و رسم ناخوشایندی معرفی میکند:
<span;>بدینجا چون رسید اشعار مخلص
<span;> پریشان شد همه افکار مخلص
<span;>که یارب بچه بازی چون چکارست
<span;>که بر وی عارف وعایم دچار است ؟
<span;>            ایرج میرزا عارف نامه
<span;>یا در جایی دیگر میگوید
<span;>پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
<span;>خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
<span;>عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
<span;>زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
<span;>کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
<span;>من که اصرار به آزادیِ نسوان دارم

<span;>در نظر بگیرید در مقطعی که این مجوز به تعبیری صادر میشد اسلام در اذهان و‌قلوب مردمان ایران جای گرفته و پذیرفته شده بود. قدرتمندترین جنبه پذیرش این شتر گاو پلنگ در جامعه ایران همانا رواداری مذهبی و ساطع شدن آن از سوی اعراب مسلمان  بود. به زعم این کمینه دلیل اینکه یک زن تا قرون متاخر ۱۹ و ۲۰  همخوابگی مردش با یک مرد دیگر را مصداق خیانت بر نمی‌شمرد ریشه درسرسپردگی اعتقادی دارد که به پایداری این رسم کمک‌ میکند. مداقه و تامل در افکار مردمان این قرون افشاگر ذهن این مردمان است که زن برای رفع نیاز جنسی مرد و‌ انجام امور خانه است و شایسته عشق و عاشقی نیست .‌به همین دلیل است جز در افسانه‌ها که مرد و زن عاشق و معشوق اند و زنان زنان اثیری اند در زندگی روزمره عشق مردان با مردان تبلور می یابد.‌
<span;>و‌اگر نوزایی جامعه ایران در مراوده با غرب و روشنگری های عصر دانش در قرن بیستم  نبود چه بسا هنوز زن ایرانی با کمال متانت بر سفره ای از همسرش و غلام باره اش در یک‌کاسه مشترک پذیرایی می‌کرد تا شب هنگام آن دو بر بستری بخوابند و او نیز شب را به آرامی تنها به خواب برود.
<span;>مطمینا وقایع آن دوره تاریخ به گونه ای سینوسی و‌ اثرگذار بوده که مردمان این سرزمین اهمیتی ندهند که آنچه در حال ریشه دواندن بوده ریشه ایرانی نیست  و معجونی اختلاطی از فرهنگ های بیگانه است . اگر به این موضوع  شکی دارید کمی بیندیشید چرا ما ایرانیان نه مسلمانان معتقدی هستیم نه یک غربی به تمام و کمال . چرا در خانه ای زندگی‌میکنم که کلکسیونی از وسایل فرهنگهای دیگر در آن زینت بخش است ؟ و چرا انبوهی از عادات و سنتها داریم که غلط است اما جامعه از آنها تبعیت میکند.‌؟
<span;>گاه در یک نگاه انفعالی به جامعه شکوفای ایران در این هزاره از همه جنبه ها از یک سو و پدیده هایی مثل همین معشوقه مذکر از سوی دیگر  شاید بهترین تعبیر گذر تاریخ باشد.خواه شما بپسندید خواه انکار کنید.
<span;>و خواه با بی ادبی حافظ و سعدی را همجنس گرا بنامید.

<span;>پایان نوشتار

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۰ دربارهٔ قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه:

«خرک‌دار»، کسی که خر کرایه می‌داده است. این پیشه، تا حدود سال 1340 در برخی نقاط ایران رونق داشت!

محمد بخشی پور در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۵ در پاسخ به منوچهر تقوی بیات دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۷:

درود اغلب موارد قسم های رستم به مهر و ناهید و چرخ است.هنچنین از سایر ابیات که در همین حاشیه توضیح دادم برای دوست دیگری پر پیداست که رستم مهرآیین بوده نه زردتشتی.در این بیت خاص به استا و زند قسم میخورد معنایش بنظر مخلص این است :«قسم به هرچی که منو تو قبول داریم(من مهر و ماه تو اوستا و زند) که این کارت نادرسته».این بیت استثنا ست و اغلب رستم به همان که اول گفتم قسم یاد میکند.

 

محمد بخشی پور در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۰ در پاسخ به محسن دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۷:

از قضا یکی از دلایل دینی بوده.منبع:پاسخ گشتاسپ به اسفندیار وقتی وی لشکرکشی به زابل را خلاف عهد پادشاهان پیشین میداند:«هر آن کس که از راه یزدان بگشت/همان عهد او گشت چون باد دشت» و همچنین دیگر منبع کتاب بیچاره اسفندیار صفحه ۱۳۱

 

مهدی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۱ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۶:

این شعر به امیرخسرو دهلوی نیز منتسب است:

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۷

مهر و ماه در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۱ در پاسخ به سام دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:

به هر حال برداشت شما هم محترم هست...

دکتر صحافیان در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

جهان ابروی عروس عید را با هلال ماه رنگ کرده است، آری هلال عید را در ابروی زیبای معشوق باید نظاره کنیم!
۲-چون معشوقم دوباره ابروانش را رنگ کند، از درد عشق قامتم همانند پشت هلال می‌شکند.
۳-نسیم سبزه گونه‌هایت بامداد از چمن عبور کرد و گل همانند صبح گریبان چاک داد.( تشبیه:صبح گریبان سفید سحر است)
۴- در ازل( زمان صفر)آنگاه که گل وجودم را با گلاب و شراب می‌آمیختند، نه چنگ و رباب(آلات موسیقی) و نه شراب و عود بود.
۵- بیا تا اندوه دلتنگی را با تو بگویم! بی تو انگیزه‌ای برای گفتگو نیست.
۶- قیمت دیدارت اگر جانم باشد هم خریدارم! زیرا تاجر خبره، جنس عالی را به هر قیمتی می‌خرد.
۷- وقتی در شب موهایت، ماه زیبای چهره‌ات را دیدم، شب هم برایم چون روز روشن می‌شد.
۸- جانم به لب آمده اما هنوز از تو کام نگرفتم، آری امید تمام شده ولی طلب و شوق من پابرجاست( نهایت خواستن- بهترین وصف برای وادی طلب)
۹- آری حافظ از شوق روی زیبایت چند جمله‌ای نوشته است، از شعرش چیزی بخوان و چون مروارید آویزه گوش کن!(تواضع در مصراع اول و مفاخره در مصراع دوم)
این غزل در خانلری نیست.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

پیوند به وبگاه بیرونی 

بهرام خاراباف در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود:

ز آتش ار علمت یقین شد از سخن
پختگی جو در یقین منزل مکن
تا نسوزی نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی در آتش در نشین
#مولوی 

اگرباعلم‌ به وجودآتش یقین پیداکردی.قبل ازاین که هرسخنی بگویی درآتش آن سخن بسوز. تادردانشت نسوزی یقینی برآن دانش نیست

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰:

در همه دِیرِ مُغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

دِیرِ مُغان که عبادتگاهِ زردشتیان است در اینجا استعاره از کُلّ جهانِ هستی ست زیرا که از نظرِ عارفان انسان به این جهان آمده است تا عاشقی کند و بنظر می رسد پیروانِ دینِ زرتشت بیشتر از سایرین این معنا را دریافته باشند که حافظ دِیرِ مُغان را آورده است، پس‌ در کجایِ این جهان عاشق و شیدایی چون حافظ را می شناسید که در جایی یا میخانهٔ عشق خرقهٔ ریا و دلبستگی هایِ خود از هر قبیل را در گرویِ بادهٔ عشق بگذارد و در جایی دیگر دفتر و کتابِ دانش هایِ دینیِ خود را به جامِ شرابِ خرد بدهد و خود را از اینهمه دانشی که کمترین سودی برای عاشقِ شیدایی چون او ندارند رها سازد. کتاب هایی که محققانِ دینی طِیِّ صدها و هزاران سال نوشته و به جزئی‌ترین امورِ عقلی و علت و معلولی می پردازند بدون اینکه چند سطری هم به اصلِ دین که عاشقی ست و گشودنِ اسرارِ آن پرداخته باشند. حافظ در غزلی دیگر می‌فرماید؛ "دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی ☆ که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود". مولانا هم در این باره امام فخرِ رازی علامه ای که به جمیعِ دانش هایِ کتابی احاطه داشت و دفتر و کتابهای بسیاری را به رشته تحریردرآورده بود مثال می زند؛

"اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی     فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی"

دل که آیینهٔ شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

آئینهٔ شاهی یعنی آینه ای که شاه و در اینجا خداوند خود را در آن می بیند و حافظ دل یا مرکزِ انسان را آیینه ای می داند که باید آنچنان صیقل یابد تا شاه به راحتی خود را در آن ببیند و به این دلیل که حافظ در خرقهٔ صوفیان و دیگر مسلکها و همچنین در دفترِ دانش هایِ ذهنی که آن را دینی نام نهاده اند چنین راهبردی یعنی راهِ صیقلی کردنِ دل را نمی یابد آنرا نیز در گرویِ جامِ شرابی می گذارد و از خداوند همنشینی با عارفِ روشن ضمیری که رأی و نظرش روشن کنندهٔ راهِ عاشقی باشد را طلب می کند تا زنگار از دل بزداید و به مرتبه ای برسد که خداوند جمیعِ صفاتش را در آیینهٔ دل یا وجودِ او ببیند.

کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش

که دگر مِی نخورم بی رخ بزم‌آرایی

صنمِ باده فروش می تواند عارف یا بزرگی باشد که با خداوند به وحدت رسیده است و بزم آرا نیز به بیانِ یکتا بینی یعنی همان معشوقِ الست که با نگریستن به آیینهٔ دلِ پاک شده از غبار رخسارِ خود را در آن می بیند، ( صنم در اینجا تجسمِ خداوند در عارف و انسانِ کامل است) پس حافظ ادامه می دهد دیگر بس است ضایع کردنِ شراب و تحصیلِ علومِ دفتر و دانشهایِ ذهنی نزدِ عالمانِ این حوزه که هیچ کمکی در طریقتِ عاشقی به او نکردند، از این لحظه او مصمم است بدونِ رُخِ زیبایِ بزم آرا باده ننوشد، یعنی پس از صیقلی کردنِ آئینهٔ دل از دروغ، بغض و کینه و حسادت و دشمنی ست که صنمِ بزم آرا رُخِ خود را در آن می بیند و اکنون سالک می تواند به باده نوشی بپردازد. در مدارسی که دانش‌های کتابی را آموزش می دهند از رموزِ باده نوشی و بزم آرایی آگاه نیستند، پس با دلی غبار آلود و بدونِ حضورِ "بزم آرا" یا اصلِ خود توهمِ باده نوشی دارند، درواقع حافظ که معتقد است؛ " در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن☆ بی رویِ تو ای سروِ گل اندام حرام است" در اینجا نیز می فرماید؛ انسان که به منظورِ باده نوشیِ مؤثر قدم در میکدهٔ عشق می گذارد باید با صیقلی کردنِ آئینهٔ دل که موجبِ حضورِ بزم آرای می شود در محضرِ پیرِ روشن رایی چون حافظ و دیگر بزرگان و با هم نشینیِ آنان یا خواندنِ مستمرِ ابیات و غزل‌هایی اینچنین درحقیقت بادهٔ عشق و آگاهی بنوشد.

فتویِ پیرِ مُغانم دارم و قولیست قدیم

                                           که حرام است مِی آنجا که نه یار است ندیم

نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

نرگس در اینجا منفی و چشمِ ظاهر بین است که با دیدنِ ظواهرِ دین و از طریقِ دفترهای ذکر شده لافِ شناختِ شیوهٔ چشمِ خداوند را می زند، یعنی ادعا می کند که آنچه می گوید و می نویسد بر حسبِ نگاه و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است و هر نگاهی بجز این را مردود و باطل می داند، حافظ خطاب به صنمِ باده فروش یا بزم آرایانِ محفلِ عاشقان از او می خواهد که از این لافِ دفترداران رنجیده خاطر نشود چرا که آنان با توهمِ چشمِ نرگس چنین ادعایی می کنند اما درحقیقت نابینایانی بیش نیستند و یقیناََ اهلِ نظر و سالکانی که بینا هستند در پِیِ نابینا نخواهند رفت و درست به همین دلیل است که حافظ دفتر را در گروی بادهٔ خرد می گذارد.

شرحِ این قصهٔ مگر شمع برآرد به زبان

ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

حافظ در ادامه می فرماید اصولن قصهٔ عشق قصه ای نیست که بتوان آن را در دفتر نوشت یا به زبان آورد، مگر اینکه شمعی زبان دراز مانندِ مؤلفِ دفتر بر زبان بیاورد که بجز دود و درد ثمری برای انسان و پویندهٔ راهِ عاشقی به همراه ندارد، وگرنه پروانه های بینایی چون سعدی و حافظ و مولانا پروا یا ( در اینجا رغبتی) برای سخنوری ندارند،‌ آنها می دانند که باید عاشقانه گِردِ نور و انرژیِ حاصل از شمع بگردند تا به هستِ خود بسوزند و فنا شوند. پس دودِ شمع را برای اهلِ دفتر و دانشِ نرگس و نگرشِ سطحی به دین واگذار می کنند و خود به راهِ عاشقی و سوختن و رهایی از خویشتن می روند.

در حریمِ عشق نتوان زد دَم از گفت و شنید

                                             زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی

سهی بالا یعنی سرو قدِ بلند بالا یا همان پیرِ روشن رای و صنمِ بزم آرایی که حافظ آرزویِ همنشینی با او را دارد، پس می فرماید شرطی لازمه‌ی برآورده شدنِ آرزویِ این هم صحبتی ست و حافظ جوی های اشکِ بسیار از دیده و چشمِ خود تا دامان بسته است تا زندگی یا خداوند چنین توفیقی را برایِ او رقم زده و سهی قدی را قرین و همنشینِ او کند. بیت اهمیتِ همنشینی با صنمِ بزم آرا و پیرِ روشن رای را می رساند و اینکه تا طلب و خواستِ خالصانه نباشد این امر محقق نخواهد شد.

کشتیِ باده بیاور که مرا بی رُخِ دوست

گشت هر گوشهٔ چشم از غمِ دل دریایی

اهمیتِ طلب و درخواستِ عاجزانهٔ همنشینی با سهی قدان در این بیت آشکار می شود که عاشق و شیدایی چون حافظ برای زدودنِ غبارِ آئینهٔ شاهی نیازمندِ باده است تا با مستی به این کار بپردازد، پس‌از صنمِ باده فروش می خواهد تا کشتیِ باده ای را بیاورد که بر رویِ دریایِ بینهایتِ خداوندی جریان داشته باشد چرا که تا وقتی آئینهٔ دلش رُخِ حضرتِ دوست را منعکس نکند غم های بسیاری در این دل انباشته می شوند بنحوی که از هر گوشه اش دریایی از اشک جاری می گردد. غم و دردِ ناشی از دلبستگی های دنیوی و ازجمله عشقِ به باورها تنها یکی از غم های دلی ست که آیینه اش غبار دارد.

سخنِ غیر مگو با منِ معشوقه پرست

کز وی و جامِ مِی ام نیست به کس پروایی 

غیر یعنی هرچه غیر از معشوق، اما آیا ملامتگران که جز سخنِ غیر حرفِ دیگری برای گفتن ندارند براحتی اجازهٔ این باده نوشی و همنشینی با سهی قدان را به حافظ و یا هر عاشقی می دهند؟ البته که نه و آنها که بجز دانش هایِ ذهنیِ دفتر به یاد ندارند معشوق و جامِ مِی را مجازی و این جهانی تصور می کنند و چه بسیار طعنه ها که به حافظِ عاشق می زنند اما او پروا و ترسی از ملامتگران و اتهاماتِ معشوقه پرستی و باده نوشی نداشته و به راهِ عاشقی و همنشینی با سهی قدان و نوشیدنِ بادهٔ صنمِ بزم آرا ادامه می دهد.

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت

بر درِ میکده ای با دف و نِی ترسایی؛

"گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پِیِ امروز بوَد فردایی"

ترسا یعنی مسیحی که در اینجا نقشی منفی دارد و او نیز همچون دیگر پیروانِ ادیان اهلِ دفتر و در اسارتِ دانش و باورهای خود است، پس حافظ که پیشتر به سبکِ ملامتی ها اذعان کرد از اینکه اهلِ دفتر به او برچسبِ باده نوشی و معشوقه پرستیِ دنیوی بزنند پروایی ندارد، در اینجا هم از این حدیث یا حکایتی که شخصِ ترسا با شادمانیِ تمام و بر درِ میکدهٔ خاصِ خود با دف و نِی باده نوشیِ حافظ را فریاد بزند و به خیالِ خود بخواهد او و دینِ او را رسوا کند نه تنها آزرده خاطر نمی شود بلکه آن را خوش می دارد و شادمان می شود، ترسا که قصد دارد دین یا درواقع دفترِ دانشِ ذهنیِ خود را برتر جلوه دهد سروده هایِ حافظ در باده نوشی و معشوقه پرستی را دستاویز قرار می دهد تا مسلمانی و آن هم از نوعی که حافظ دارد را راهی به ترکستان معرفی کند و می گوید که فردایی روشن برای آن متصور نیست، در حالیکه کاملن بر عکس، این مسلمانی و جهان بینیِ حافظ است که سرانجامش نیکبختی و سعادتمندی خواهد بود و این دفترِ دانش هایِ ذهنی و برداشت هایِ سطحی از هر دین و باوری ست که فردا و آینده ای ندارد و بدونِ تردید مسیحیت هم از آن مستثنی نیست.

 

کوروش در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴ - انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس:

بیت اول یعنی چه ؟

کوروش در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا می‌شود تا او هم یار می‌شود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی:

چون ملک تسبیح حق را کن غذا

 

تا رهی هم‌چون ملایک از اذا

 

منظور از مصرع دوم چیه

 

 

شیخ جام در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۰:

 

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب

 

دیدهٔ گریان من یک شب غنودی کاشکی

 

چقد این بیت زیباست 

جمشید زاهدی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » هارا قاچسین اینسان؟:

لطفا میتوانید معنی بیت ده را بنویسید ؟🙏

سید مختار رحیمی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:

بعد از پخته شدن و شکستن بت منیت قدرت الهی پیدا میکنیم و به معنی واقعی فاتح /فاتحه میشویم

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۵ - وفات مجنون بر روضه لیلی:

راهی است عدم که هر چه هستند از آفت قطع او نرستند

قطع راه: طی کردن راه

مرگ راهی است که همه زندگان از طی کردن آن ناگزیرند و رهایی ندارند.

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۴ - صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی:

طغرا کش این مثال مشهور بر شقه چنان نبشت منشور

طغراکش اشاره به خود نظامی است که سراینده این داستان است.

شِقه: کاغذ

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۴ - صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی:

آراستش آنچنان که فرمود گل را به گلاب و عنبر‌، آمود

گل را به گلاب و عنبر، آمود

مادر پیکر لیلی را که مانند گل بود، با گلاب و عنبر، آمیخت و آراسته کرد.

افسانه چراغی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۴ - صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی:

خون کن کفنم که من شهید‌م تا باشد رنگ روز عیدم

لیلی خود را شهید عشق می‌داند. همان‌گونه که می‌دانیم شهید غسل ندارد و با پیکر خونین به خاک سپرده می‌شود.

روز عید اینجا شاید منظور روز بازگشت به مبدا باشد؛ چراکه معنی واژه عید، بازگشت است. همچنین این بازگشت برای عاشقان روز عید و شادی است.

مولانا هم برای شهیدان گلگون‌کفن بیتی دارد:

خون، شهیدان را ز آب اولی‌تر است

این خطا از صد صواب اولی‌تر است

برخلاف آن که خون را ناپاک می‌دانند، خون برای پاک کردن پیکر شهیدان، نسبت به آب برتری دارد و این کار خطا از صد کار درست، برتر است.

امین مروتی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴:

شرح غزل شمارهٔ ۵۷۴ دیوان شمس

 

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

مولانا می گوید از نظر من عاشق واقعی کسی است چنان شورمند و شیداست که با هر حرکتی، قیامتی به پا کند. منظور انرژی فراوانی است که عشق به عاشق می دهد. یعنی عاشق قیامتی است که در همین دنیا قائم می شود.

 

دلی خواهیم چون دوزخ، که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند، ز موج بحر نگریزد

دل عاشق چنان پرحرارت است که دوزخ را – با همه گرمایش- می سوزاند و چندان پر تلاطم است که می تواند صدها دریا را به موج و تلاطم در آورد. یعنی دل عاشق از دوزخ داغ تر و از دریا متلاطم تر است.

 

مُلک‌ها را چو مندیلی، به دست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

عاشق باید به ملک دنیا بی اعتنا باشد و همچون سربندی، ملک دنیا را در هم پیچد. همچنین باید خورشید در مقابل نور معرفتش کمتر از یک چراغدان باشد که به سادگی عاشق ان را آویزان نماید. منظور این است که عاشق باید به دنیا و برترین نماد آن یعنی خورشید، بی اعتنا باشد.

 

چو شیری سوی جنگ آید، دل او چون نهنگ آید

به جز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

دل عاشق باید مانند شیر بزرگ و نهنگ آسا باشد و همه چیز را ببلعد و پس از آن نیز به جان خود بیافتد. منظور این است که عاشق باید شجاع و قوی باشد.

 

چو هفتصد پردۀ دل را به نور خود بدرّاند

ز عرشش این ندا آید: بنام ایزد، بنام ایزد

نور عاشق از تمام پرده ها و حجاب های دل عبور می کند. به گونه ای که از عرش ندا در می رسد: "به نام ایزد". یعنی ماشاءالله.

 

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

از آن دریا، چه گوهرها کنار خاک درریزد

عاشق از هفت دریا می گذرد و به کوه قاف می رسد و گوهرهای این هفت دریا را نثار خاک می کند. منظور این است که عاشق از همه این پدیده های عظیم بزرگتر است و حاوی گوهرهای مهمتر و برتری است.

 

 در واقع به نظر می آید که تمام این توصیفات، توصیف احوال خود مولانا در لحظات شور و شیدایی و غلبه مواجید عارفانه است.

 

14 آذر 1403

امین مروتی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:

شرح غزل شمارهٔ ۱۲۸۰ دیوان شمس(جان منست او)

محمدامین مروتی

 

ظاهراً این غزل، معرفی شمس از دیدگاه مولاناست و خطاب مولانا هم با دشمنان شمس است. مولانا در این غزل، از دلبستگی و عشق خود به شمس سخن می گوید تا معارضان را از دشمنی ورزیدن با شمس، بازدارد.

 

جان منست او، هی مزنیدش

آن منست او، هی مبریدش

شمس جان من است، با آزار او، در واقع مرا می آزارید. از آن من است، حق ندارید او را از من دور کنید.

 

آب منست او، نان منست او

مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش، آب روانش

سرخی سیبش، سبزی بیدش

آب و نان من و اوصافِ باغ وجودش، نظیرِ ندارد.

 

متصلست او، معتدلست او

شمع دلست او، پیش کشیدش

با من و عالم بالا اتصال دارد. اعتدال دارد. بر دلم نور معرفت می تاباند. راه ا برایش باز کنید.

 

هر که ز غوغا، وز سر سودا

سر کشد این جا، سر ببُریدش

در عالم عشق، هر که را سرِ جنون و غوغا ندارد، سر می زنند.

 

هر که ز صهبا، آرد صفرا

کاسۀ سکبا[1]، پیش نهیدش

کسی که از می معرفت، دلش آشوب می شود، بدو شوربا بخورانید که صفرابر است. منظور کسانی است که مراتب معرفتی شمس را درک نمی کردند.

 

عام بیاید، خاص کنیدش

خام بیاید، هم بپزیدش

این مخالفت ها از سر عوام بودن و خامی است. باید پخته شوند.

 

نک شه هادی، زان سوی وادی

جانب شادی، داد نویدش

شه هادی شمس است که خامان عامی را به شادی نوید می دهد.

 

داد زکاتی، آب حیاتی

شاخ نباتی تا بمزیدش

به عنوان زکاتِ معرفتش، شاخ نباتی به شما هدیه کرده است که عین آب حیات است تا شما بچشید و شیرین کام گردید.

 

باده چو خورد او، خامش کرد او

زحمت برد او، تا طلبیدش

پس از خوردن باده، مست و خاموش شده است. از ناحیه شما، آزار و اذیت بسیار کشید. پس به طلبش روید.

 

ضمناً خاموش، تخلص مولانا هم هست.

 

17 آذر 1403

 

 

[1] سکبا: آش بلغور، شوربا

۱
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۱۶۸
۱۶۹
۵۴۲۱