گنجور

 
حافظ

در همه دِیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینهٔ شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش

که دگر مِی نخورم بی رخ بزم‌آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی‌بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه‌پرست

کز وی و جام مِی‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

«گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی»